eitaa logo
❤️ مادرانه 👩‍👧‍👦 کودکانه ❤️
3.4هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
60 فایل
به بهترین کانال کودکانه مذهبی خوش اومدی 😍🌴 #تبلیغ_داریم ارتباط با مدیر کانال و #تبادل : @SarbazeEemam لینک کانال مادرانه 👩‍👧‍👦کودکانه https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💥‍ چرا کودکم به حرفم گوش نمی‌دهد❓ ✳️به جای حرف زدن از او سوال می پرسید اگر می خواهید بچه از قوانین خانه و خانواده شما اطاعت کند لطفا درخواست خود را و بدون سوالی کردن آن به کار ببرید. مثلا به جای اینکه بگویید: می خواهی حمام کنی؟ بگویید: الان وقت حمام کردن است، لطفا برو حمام.🚿🙂 ✳️زمان و وقت صحبت کردن شما مناسب نیست❌ یعنی این که بچه در حال انجام دادن تکالیفش است و روی آنها تمرکز کرده آن وقت شما می خواهید تمرکزش را بر هم زده و او را آماده کنید که به حرف شما گوش کند. مناسبتر این است که : شما از قبل به او بگویید که می خواهید ظرف چند دقیقه دیگر با او صحبت کنید و در مواقعی که کار ارزشمندی مثل کتاب خواندن یا انجام تکالیف مدرسه را انجام می دهد مزاحمش نشوید. مثلا می توانید بگویید: سارا! چند دقیقه دیگر می خواهم با تو حرف بزنم. کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
🌹🏴🌹🏴🌹 🌸 شعر: او می‌آید مـــی‌آیـــــــــد از دور مــردی ســــواره بـــر مــرکب عشـــق چــــون ماهپــــاره والشمــس رویـش واللــیــــل مـــویـش گلـــها هــمه مســــت از رنگ و بویـش عـمــــامـــه بر سر مثــل پیـمبـــــر در بـازوانــش نـیروی حیــــــــــــــــدر از پــای تــاسـر در شـور و شیــــن است بــرق نگـاهــش مثل حســــین است می‌آیــد از دور خوشــــبوتر از یـــــاس در چشــــم و ابرو مـانـند عبــــــاس القــصـه ایــن مــرد امیـد دل‌هاســـــــــت خوشبوتر از یاس فرزند زهراست کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😋 خونه تمیزززز شد حلوا و چای هم حاضر شد 😁 خوشمزه هاتون نوش جااان ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وداع نوزاد شهید جهاندیده با پدر شهیدش حمزه جهاندیده در ماهشهر 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پسرا خوابیدن من و زینب گلی بیداریم آشپزخونه رو تر گل ور گل کردم و اومدم بخوابم..🥱 چند وقتیه جاشون جدا شده و به هیچ وجه با ما نمیخوابن.. و این موضوع تحت هیچ شرایطی تغییر نمیکنه 😊
❤️ مادرانه 👩‍👧‍👦 کودکانه ❤️
#شبانه پسرا خوابیدن من و زینب گلی بیداریم آشپزخونه رو تر گل ور گل کردم و اومدم بخوابم..🥱 چند وقتیه
. دیشب که خواب بودم نصف شب دیدم زینبم اومده بغلم خوابیده و هی نازم میکنه و محکم بغلم میگیره 🥺 فهمیدم دلتنگ شبایی شده که کنارم میخوابید همونجا ، کنارم ، تو بغلم خوابوندمش سخت نمیگیرم ... فقط رو قانون خونه میکنم ❤️ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ مادرانه 👩‍👧‍👦 کودکانه ❤️
#قصه_ننه_علی #پارت25 فصل چهارم : تولد یک پروانه امیر نشسته بود و بازی می‌کرد. ناگهان کمد آهنی گوش
فصل چهارم : تولد یک پروانه روزهای بارداری به‌سختی می‌گذشت. بی‌بی خانم دومین پسرش یدالله را هم خانه‌ی ما گذاشت و رفت! ماتم گرفته بودم با این یکی چه کنم. هفت سال بیشتر نداشت و باید یکی مراقب او می‌بود. دست به هر کاری می‌زد، بیشتر از دو سه روز دوام نمی‌آورد و جوابش می‌کردند. پاگیر هیچ جا نبود؛ اسمش را گذاشته بودند چک برگشتی! اصلا در عالم دیگری سِیر می‌کرد. چه انتظاری از یک پسربچه هفت ساله می‌توان داشت غیر از بازیگوشی و شیطنت؟! دیدم اگر به همین شکل ادامه بدهد، زندگی‌اش تباه می‌شود. دستش را گرفتم و بردم مدرسه، اسمش را نوشتم تا درس بخواند؛ اما دل به درس هم نمی‌داد. یک روز توی کوچه، وسط دعوا انگشتانش را با درب حلبی روغن بریدند. فوری یدالله را رساندم دکتر، زخمش را بخیه زدند. طفلک تا چند هفته دستش آویزان گردنش بود و درد می‌کشید. خودم برایش لقمه درست می‌کردم و دهانش می‌گذاشتم. رجب عصبانی می‌شد، مرا به فحش می‌کشید و می‌گفت: «تو چرا به این دوتا محبت می‌کنی؟!» در جوابش می‌گفتم: «مرد حسابی! نمی‌بینی مادر بالا سرشون نیست؟ تو این شهر غریبن، برن کجا آواره بشن؟!» فریاد می‌زد و می‌گفت: «مگه من مادر بالا سرم بود؟!» مرغش یک پا داشت، آن یک پا هم دنبال تلافی و انتقام از گذشته بود! تلاش می‌کردم کمتر کاری کنم و حرفی بزنم که باعث عصبانیت رجب شود. خرجی که نمی‌داد، به‌سختی غذایی دست‌وپا می‌کردم و می‌دادم به این دو برادر بخورند. همان خامه‌ی مختصری که می‌خریدم را هم حالا باید می‌گذاشتم جلوی برادران ناتنی شوهرم. امیر را با نان خالی سیر می‌کردم و خودم هم گرسنه می‌خوابیدم. نمی‌خواستم تا زمانی که در خانه‌ی من هستند، حس غربت و بی‌کسی داشته باشند. یدالله مدتی همراه پسر دایی‌اش میوه‌فروشی کرد و برگشت شهرستان پیش بی‌بی خانم و پدرش. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4 «»
شروع فصل پنجم👇👇👇