eitaa logo
کودکان پاک(نسل ظهور )
418 دنبال‌کننده
929 عکس
613 ویدیو
32 فایل
شیوه های جالب و جذاب برای انتقال مفاهیم مذهبی برای والدین دغدغه مند داستان، لالایی، شعر، کلیپ کودکانه، سرود، نکات روانشناسی، ارسالی، مسابقه @moheb_alhoseini کانال حدیث و احکام @hadiahk14 کانال منجی آخرالزمان @monjiedonya کانال حسینیه آل الله @ghadiriam
مشاهده در ایتا
دانلود
جذذذاب از شبکه نهال ساعت 4 عصر هم اکنون درباره‌ی
امیر حسین کریمی، 12 ساله از اردکان یزد
Ya_Ali_Mola_Hodhod_D_141197.mp3
3.19M
سرود بسیار زیبای کوه و دشت و صحرا🌸🌺💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فاطمه زهرا جانشکر 5ساله فارس لارستان روستای کورده👏👏
محبوبه خانم 9 ساله 🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از ستاد غدیریه
25.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 مسابقه‌ی زیبای قصّه‌گوییِ حدیثِ کِساء 🔻 به مناسبت روز حدیث کِساء (۲۴ ذی‌حجّه) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌸 بچه‌های عزیزم؛ 💕 فیلمِ قصّه‌گوییِ حدیث کساء رو با دقت ببینید 💞 و برای پدر و مادر و دوستانتان تعریف کنید 💖 و بعدش از قصّه‌گوییِ خودتان فیلم بگیرید 🤳 💗 و برای ما به سایت زیر بفرستید ✨ 🎁 به ۱۴ نفر به قید قرعه جوایزی اهدا می‌شود 📆 مهلت ارسال اثر: ۳۰ مهر ۱۴۰۰ 📆 زمان قرعه کشی: ۲ آبان ۱۴۰۰ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌐 سایت: www.baytozahra.ir
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 من کاپیتان تیم فوتبالم؛ تیم فوتبال مدرسه. پارسال خوردم زمین و پایم شکست. به بچه‌های تیم گفتم تا موقعی که پای من تو گچه، جواد کاپیتان تیم باشه. بعد خودم بازوبند کاپیتانی را بستم به دستش. محسن گفت: من نمی دونستم دروازه بان هم می‌تونه کاپیتان باشه. 🍭🍭🍭🍭🍭 یک شب پدرم همه ما را جمع کرد و شروع کرد به صحبت کردن. گفت: «من باید برم حج، یک ماه این جا نیستم. » ما خوشحال شدیم که بابا می‌خواد بره مکّه. همه گفتیم: آقاجون التماس دعا. من هم گفتم: آقاجون سوغاتی یادتون نره. مادرم گفت: حاج آقا! ان شاء الله دفعه ی بعد من را هم با خودت ببر. پدرم به همه ی حرفها گوش داد و بعد گفت: در این مدّت که من نیستم، حمید پسر بزرگم مسئول خونه ست. او به جای من توی این خونه تصمیم می‌گیره. همه ساکت شدیم و مادرم گفت: چه کسی بهتر از او؟ حمید دیگه به قدری بزرگ شده که بتونه مردِ خونه باشه. ✨✨✨✨✨ با اتوبوس داشتیم می‌رفتیم شیراز. اتوبوس پر از مسافر بود. وسط‌های راه، تلفن همراه آقای راننده زنگ زد. راننده، اتوبوس را کنار جاده نگه داشت و شروع کرد به صحبت کردن. مسافرها ساکت شده بودند. راننده هِی می‌گفت: عجب! عجب! بعد گفت: باشه من بر می‌گردم. وقتی تلفنش را قطع کرد، از جاش بلند شد و رو کرد به مسافرها و گفت: آقایون، خانوم ها، من عذر می‌خوام. الآن زنگ زدند که مادرم حالش بد شده و بردنش بیمارستان. من تنها پسر او هستم. باید کنار مادرم باشم. شاید دکترها بخواهند عَمَلش کنند. من بر می‌گردم. چند نفر گفتند: پس ما چی کار کنیم؟ ما می‌خواهیم بریم شیراز. راننده گفت: ناراحت نباشید. این ماشین یک راننده ی دوم هم داره. اون مثل من جادّه را می‌شناسه. بعد دستش را گذاشت روی شانه ی آقایی که روی صندلیِ کنار راننده نشسته بود و گفت: این حسین آقا شما را به سلامت می‌رسونه شیراز.نگران نباشید، یکی از مسافرها فریاد زد: برای سلامتی مادر آقای راننده، صلوات. 🌈🌈🌈🌈🌈 رفته بودیم خونه ی دایی علی. موقع شام شده بود امّا دایی نیامده بود. زن دایی می‌گفت: چند روزه که علی آقا دیر می‌آد خونه. مادرم پرسید: برای چی زهرا خانوم؟ زن دایی گفت: نمی دونم. اون قدر خسته از راه می‌رسه که نمی خوام با سئوال‌های خودم اذیتش کنم. مادرم گفت: خب کاری نداره من ازش می‌پرسم. دایی رسید. شام که خوردیم، مادرم پرسید: راستی، علی آقا چرا شبها دیر به خونه می‌آی. چیزی شده؟ علی آقا گفت: راستش، رئیس اداره ی ما رفته مأموریت. من شدم جانشین او. کارهای خودم که تمام می‌شه، تازه نوبتِ کارهای آقای رئیسه. همه ی پرونده‌های روی میز را باید بخونم. تمام نامه‌ها را باید امضا کنم. این جوری می‌شه که دیر می‌رسم خونه. زن دایی سینی چایی را گرفته بود جلوی دایی علی و می‌گفت: خسته نباشی علی آقا. 🌷🌷🌷🌷🌷 ما تو مسجد محل، آقای خوبی داشتیم که پشت سرش نماز می‌خوندیم. اون بچه‌ها رو دوست داشت. وقتی ما را می‌دید که تو صف نماز جماعت نشسته ایم، به روی ما لبخند می‌زد و به ما سلام می‌کرد. یک شب، نماز مغرب را که خوند بلند شد و گفت:برادرهای عزیز. خواهرهای محترم. من چند سالی مزاحم شما بودم. ان شاء الله که از من راضی باشید. امّا حالا می‌خوام برای تبلیغ دین خدا، برم جنوب کشور. اون طرفها بیشتر به من نیاز دارند. از امشب به بعد به جای من تو این مسجد، این آقا سیّد محترم، حاج آقا محمّدی نماز می‌خونه، من او را قبول دارم شما هم قبولش داشته باشید. بعد آقا سیّد را از جایش بلند کرد و بُرد روی سجاده ی خودش. نماز جماعت عشاء را آقا سیّد خوند و آقا هم پشت سرش ایستاد و نمازش را به او اقتدا کرد. احمد که کنار من نشسته بود، گفت: چه نماز جماعت با حالی خوندیم! 🎂🎂🎂🎂🎂 یکی دو ساله تو کوچه ی ما یکی نفر پیدا شده که حرف‌های عجیب و غریب می‌زنه. مهم ترینش اینه که پیغمبر بعد از خودش کسی رو برای جانشینی تعیین نکرده و فرموده: خودتون در این مورد تصمیم بگیرید. هر کسی برای این آقا دلیلی آورد که اشتباه می‌گه و این طور نبوده.امامن به اوگفتم:وقتی من پایم شکست،بازوبند کاپیتانی رادادم به جواد.معلّم ماوقتی می‌رفت به شهردیگه، فکر معلّم بعدی بود و کسی را برای ما تعیین کرد.پدرم وقتی می‌خواست بره حج، برادر بزرگم را برای سرپرستی ما مشخص کرد. راننده اتوبوس وقتی می‌خواست برگرده شهر خودش،ماراوسط بیابان رهانکردوبه یک راننده دیگه سپرد.رئیس اداره دایی علی وقتی ماموریت رفت،دایی روجای خودش گذاشت.اون وقت چطورمیشه پیامبر،دین تازه روبی سرپرست بگذاره وازدنیابره؟ این آدم خیلی وقته رفته برای من جواب بیاره! اگرچه میدونم جوابی نداره که بیاره... 🍭🌹عید غدیر مبارک🌹🍭
کودکان پاک(نسل ظهور )
#داستان #عید_غدیر #کودکانه_مذهبی 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 من کاپیتان تیم فوتبالم؛ تیم فوتبال مدرسه. پارسال خوردم ز
بچه ها کی میدونه چرا پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله برای خودشون جانشین تعيين کردن؟ قصه های بالا رو بخونید 🧐