#داستان_کودکانه
🌸ضرب المثل
🌼 کار امروز را به فردا مینداز
مولوی از شاعران بزرگ فارسی است. او حدود هشتصد سال پیش زندگی می کرده و کتابی به نام «مثنوی معنوی» دارد. مثنوی، پر از قصه های شیرین و آموزنده است. قصه های مثنوی، به صورت شعر است. مثنوی با این بیت شروع می شود:
بشنو از نی چون حکایت می کند
ازجدایی ها شکایت می کند
این قصه ها می توانند شروع آشنایی شما با مولوی باشند.
🍃و اما قصه :
🌼زمان های قدیم مرد جوانی زندگی می کرد که خیلی تنبل بود. او همیشه کارهای امروز را به فردا می انداخت. از قضا، کنارخانه ی او، بوته ای روییده بود که خارهای تیزی داشت. این بوته، درست سر راه رهگذرانی که از آن کوچه می گذشتند سبز شده بود. روزی نبود که لباس رهگذران به خارهای آن بوته گیر نکند و پاره نشود.
یک روز پیرمردی ، به جوان گفت:« پسرم! داشتم از این کوچه می گذشتم که پایین لباسم به خارهای بوته ی کنار خانه ی شما گیر گرد. با کمی تلاش توانستم لباسم را از چنگ خارهای تیز بوته خلاص کنم . چند روز بگذرد، این بوته ی کوچک ، به درختچه ای تبدیل می شود و خارهایش هم محکم تر و تیزتر…»
جوان گفت ببخشید پدر جان ، فردا صبح، آن ریشه را در می آورم و می اندازمش دور!»
پیرمرد گفت:«من این جور بوته ها را خوب می شناسم. اگر دیر بجنبی، کار دستت می دهد.»
پیرمرد این را گفت و رفت. چند روز گذشت.
یک روز، جوان متوجه شد زنی دارد با بوته ی خار ور می رود، فهمید که دامن لباس او هم به بوته ی خار گیر کرده است. زن بی چاره پس از تلاش زیاد ، خودش را از دست خارها نجات داد. جوان با شرمندگی از کنار زن گدشت و در دل با خودش گفت : باید در اولین فرصت این بوته را از ریشه در آورم و بسوزانمش …
شبی که جوان تنبل داشت از سر کار به خانه بر می گشت، در تاریکی خودش هم گرفتار خارهای تیز آن بوته شد و تا آمد لباسش را رها کند، خارها دست هایش را زخم کردند. جوان با خودش گفت :«باید در اولین فرصت، این بوته را از ریشه در آورم، دیگر دارد مزاحم خودم هم می شود.»
چند رور دیگر هم گذشت وجوان، باز هم تنبلی کرد، تا این که بوته ی کوچک ، به درختچه ی بزرگ و پر خاری تبدیل شد. افراد بیش تری درِ خانه ی جوان را می زدند و از دست آن درختچه ی خاردار مزاحم، شکایت می کردند . جوان فقط می گفت :«قول می دهم در اوّلین فرصت، آن را ازریشه درآورم.»
او همچنان تنبلی کرد. تا این که مردم از دست او شکایت کرند. حاکم دستور داد مامورها جوان را به حضورش بیاورند . حاکم گفت :«می دانی مردم به خاطر تنبلی ات، از تو شکایت کرده اند؟»
جوان با شرمندگی سر به زیر انداخت و حرفی نزد. حاکم ادامه داد:« چر به اعتراض های مردم توجه نکردی؟ چرا آن بوته ی خار را از ریشه در نیاوردی تا هم خودت آسوده شوی و هم مردم محل؟ نمی بینی هر روز ، خارهای این بوته ، دست و پای رهگذرها را زخمی می کند و لباس هایشان را پاره؟!»
جوان گفت :« جناب حاکم، من به همه گفته بودم در اولین فرصت، آن درختچه ی خاردار را از ریشه در می آورم و می سوزانم!»
حاکم گفت :«معلوم نیست این اوّلین فرصت کِی می رسد؟ اگر با اوّلین اعتراض، دست به کار می شدی؛ حالاآن بوته ی کوچک، یک درختچه ی بزرگ نبود و کسی هم صدمه نمی دید!»
جوان گفت: چشم، قول می دهم فردا صبح، درختچه را از ریشه درآورم!»
حاکم گفت باز هم می خواهی کار امروز را به فردا بیندازی؟ چرا همین امروز نه؟
جوان شرمنده گفت: باشد همین امروز.
حاکم گفت : همه کارها مثل همین بوته ی خار است. اگر کار امروز را به فردا بیندازی، دو برابر خواهد شد، پس فردا سه برابر، سعی کن همیشه کار امروز را امروز انجام دهی!
جوان به حاکم قول داد که دست از تنبلی بردارد. وقته به خانه برگشت، تبری برداشت و به جان درختچه افتاد.
درختچه در آن مدت کوتاه قوی و محکم شده بودو بریدنش آسان نبود. جوان حسابی خسته شد.سخت تر از بریدن تنه ی درختچه، بیرون آوردن ریشه ی آن بود.همسایه ها وقتی تلاش او را دیدند به یاری اش رفتند و ریشه را ازخاک درآوردند. آن را سوزاندند تا همه آسوده خاطر شوند.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#داستان_کودکانه
آش ننه سوسکه
یکی بود ،یکی نبود.یک ننه سوسکه مهربان، دلش قد آسمان.یک بچه داشت ناز و تپل،مثل یک دسته گل 💐.
خیلی دوسش داشت.هر چه که میخواست،« نه »نمیگفت.
یه روز سوسک تپلی گفت :«ننه،ننه،من آش 🍲میخوام.میپزی برام؟؟»
ننه سوسکه گفت:«می پزم برات،عزیز دلم ، دسته ی گلم»
بعد هم کاسه ای برداشت و رفت توی انبار، تا عدس ، نخود و لوبیا بیاورد.دید عدس دارد اما نخود و لوبیا ندارد.عدس را ریخت تو کاسه اش.سراغ بچه اش آمد و گفت:«ننه جان،پاشو برو در خانه ی همسایه ها، بگو اگر نخود دارید یا لوبیا قرض بدهید کمی به ما.»
تپلی قبول کرد و رفت سمت همسایه ی راست دستی که خاله مورچه بود. در زد و منتظر شد.وقتی که در باز شد،گفت:«سلام و علیکم خاله مورچه جان🐜. ننه ام سلام رساند و گفته اگر نخود دارید یا لوبیا قرض بدهید کمی به ما.»
خاله مورچه توی خانه اش نخود و لوبیا داشت اما توی دلش مهربانی نداشت. با خودش فکر کرد اگر بدهم خودم کم می آورم.این بود که گفت:« نه ندارم.تمام شده،ببخشیدم .اگر داشتم،می دادم.»بعد هم در را بست و رفت توی خونه.سوسکی تپلی راه افتاد و رفت در خانه سمت چپی ، که بی بی پینه دوز بود.در زد و گفت:«سلام به بی بی پینه دوز🐞،مزاحمم این وقت روز . امده ام قرض بگیرم ازشما اگر دارید کمی نخود یا لوبیا.»
بی بی پینه دوز توی خانه اش نخود و لوبیا داشت اما توی دلش مهربانی نداشت. با خودش فکر کرد اگر بدهم خودم کم می آورم. این بود که گفت:« نه ندارم. تمام شده،ببخشیدم . اگر که داشتم میدادم .» سوسک تپلی با دست خالی برگشت به خونه،پیش ننه سوسکه و گفت :«ننه جان،همسایه ها هم مثل ما نه نخود دارند و نه لوبیا.»
ننه سوسکه آهی کشید و گفت :«حیف شد اگرداشتند چه خوب میشد. اما عیب نداره ننه جان شُکر خدا عدس دارییم تو خونه مان .با همین عدس آشی میپزم خوشمزه🍵.»
دیگ را گذاشت رو اتش . عدس را ریخت توآبش.نمک به آن،یکم زد.به هم زد و به هم زد.
بالاخره اش پخته شد.بویش توی خونه ننه پیچید.از خانه بیرون رفت و به خانه ی همسایه رسید.ننه سوسکه یک کاسه اش کشید داد به دست بچه اش .بعد هم یک کاسه برای خودش کشید .خواست بخورد ،اما نخورد.
باخودش گفت:«ای وای،چه نامهربانم من! به فکر خودم هستم،به فکر همسایه ها نیستم.»
آنوقت کاسه آش خودش را به زمین گذاشت دو تا کاسه تمیز برداشت .🍵🍵 هر دو را پر از آش داغ کرد.کاسه ها را به دست پسرش داد و گفت:«ننه جان،سوسک تپلم،دسته گلم،پاشو این کاسه ها رو بردار وببر یپنکی را بده خاله مورچه یکی دیگرو بده خاله بی بی پینه دوزبگو قابل شما را ندارد،ببخشید که آشمان نخود و لوبیا ندارد.»
سوسک تپلی کاسه ها را گرفت و برد به در خانه ی همسایه ها داد و همان را گفت که ننه اش گفته بود.
خاله مورچه🐜 و بی بی پینه دوز🐞،کاسه های آش را گرفتند و خجالت کشیدند.توی دلشان گفتند :«چه بد کردیم!به ننه سوسکه که اینقدر مهربان است، نامهربانی کردیم.»
بعد هم آش ها را خوردند و ظرف های ان ها را پر از نخود و لوبیا کردند و فرستادند به در خانه ننه سوسکه به خودشان هم قول دادند که انبار دلشان را پر از مهربانی کنند.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#داستان_کودکانه
اتحاد
یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنه بود توی لانه سه تا تخم زرد بود وقتی پرنده زرد روی تخمها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون امدند اول خیلی قشنگ نبودند
جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آنها غذا می آوردند آنها با اتحاد وهمکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی میگفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر میگفت خودم بلندش میکنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت جوجه های قشنگ با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم
۱ - دعوا نکنید شما برادر و خواهرهستید.
۲- با هم باشید همیشه
۳- به این مورچه های کوچک نگاه کنید آن دانه که می برند مگر نه اینکه چندین برابر قد و قواره آنهاست ولی آنها با اتحاد و همدلی و انسجامی که دارند با هم دانه را بلند می کنند و همه در یک جهت حرکت میکنند در حالی که اگر این طرف و آن طرف میرفتند هرگز موفق به بردن دانه نمی شدند.
۴- کاری را انجام دهید که از عهده آن برآیید. حالا عزیزانم ببینم که چه میکنید. بعد هر سه پرنده با هم متحد شدند و آن تکه چوب را از زمین بلند کردند و پیش مامان پرنده نشستند.
و مامان پرنده گفت آفرین و آنها را در آغوش گرفت آنها را در آغوش گرفت آنها از مورچه ها یاد گرفتند که با هم متحد باشند تا توان انجام کارها را پیدا کنند.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#داستان_کودکانه
پسر قهرمان
کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد…
پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!
استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.
بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.
استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.
سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.
استاد گفت: “دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی!
یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#داستان_کودکانه
مسواک
دندانم را مسواک میزنم
سار گفت:مامان جون!مرا به پارک نمی بری؟
مادر گفت:اول صبحانه ات را بخور،بعد هم دندان هایت رامسواک بزن تا به پارک برویم
سارا پارک رفتن را خیلی دوست داشت، دلش می خواست زودتربه پارک برود
برای همین صبحانه اش را خورد، اما تنبلی کرد ومسواک نزد
سارادر پارک بازی می کردکه یک دفعه گفت: وای دندانم!مامان دندانم درد می کند
مادرسارا دندان او را نگاه کرد و گفت:ای وای! دندانت کرم خورده وسیاه شده!
سارا پرسید: دندانم چه جوری کرم خورده؟چرا درد می کند؟
مادرش گفت:حیوان های کوچولویی به اسم باکتری،دندان را می خورند و خراب می کنند
آن وقت دندان،درد میگیرد
سارا پرسید:این باکتری ها از کجا می آیند؟چطوری توی دهان ما می آیند؟
مادر گفت:بعد از اینکه غذا می خوریم، اگر مسواک نزنیم، ذره های کوچولوی غذا به دندان های ما می چسبند.
آن وقت دندان سیاه می شود ودرد می گیرد
سارا گفت: مامان جون، چطوری این باکتری ها را از روی دندانهایم جدا کنم؟ چه کار کنم که دندانهایم خراب نشود؟
مادرش گفت: اگر همیشه بعد ازغذا مسواک بزنی، این باکتری ها از بین می روند و دندانها خراب نمی شوند
سارا گفت: مامان جون!برگردیم به خانه، می خواهم مسواک بزنم
مادرش گفت: چی شد؟مگر مسواک نزده بودی؟
سارا گفت:نه مامان جون!ببخشید، من مسواک نزده بودم،ولی از این به بعد مرتب مسواک می زنم
مادر سارا گفت: آفرین دختر خوبم! الان می رویم، دندان هایت رامسواک بزن
سارا با خودش گفت:اول دندان های بالا را مسواک می زنم،بعد دندان های پایین را
سارا دهانش را باز تر کردتادندان های عقبی راخوب مسواک بزند.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#داستان_کودکانه
🌼نشانه ی خدا
”تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد.
او با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد.
او ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد
سر آخر نا امید شد و تصمیم گرفت که کلبهای کوچک خارج از ساحل بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید.
روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود.
او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک میشد، از خواب برخاست آن کشتی میآمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»“🌱
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#داستان_کودکانه
#تیزهوشی_شاگرد_ابن_سینا
روزی ابن سینا از جلو دکان آهنگری می گذشت که کودکی را دید. آن کودک از آهنگر مقداری آتش می خواست. آهنگر گفت:ظرف بیاور تا در آن آتش بریزم. کودک که ظرف همراه نداشت، خم شد و مشتی خاک از زمین برداشت و در کف دست خود ریخت. آن گاه به آهنگر گفت:آتش بر کف دستم بگذار.
ابن سینا، از تیزهوشی او به شگفت آمد و در دل بر استعداد کودک شادمان شد. پس جلو رفت و نامش پرسید. کودک پاسخ داد:نامم بهمن یار است و از خانواده ای زرتشتی هستم. ابن سینا او را به شاگردی گرفت و در تربیتش کوشید تا اینکه او یکی از حاکمان و دانشمندان نام دار شد و آیین مقدس اسلام را پذیرفت.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#داستان_کودکانه
#احترام_به_پدربزرگ
👱پدرم می خواست برای پدربزرگ کفش بخرد.👞
مادرم اجازه داد که من هم همراه آن ها بروم. من و پدرم، کفش هایمان را پوشیدیم و جلوی در ایستادیم. اما پدربزرگ هنوز آماده نبود.
گفتم: «پدر! بیا برویم بیرون، پدربزرگ خودش می آید.» پدرم گفت: «این کار درست نیست. ما صبر می کنیم تا پدربزرگ هم بیاید.👴
پدربزرگ از همه ی ما بزرگ تر هستند. زودتر رفتن ما بی احترامی به ایشان است .»
پدرم گفت: «یک روز شخصی به همراه پدرش به دیدن امام رفته بودند. او زودتر از پدر وارد اتاق شد. 😟
امام از این رفتار او خیلی ناراحت شدند و گفتند: «این آقا پدر شما هستند، چرا جلوتر از او وارد اتاق شدید؟» آن شخص از کاری که کرده بود خیلی خجالت کشید...» 😔
همین موقع پدربزرگ گفت: «من آماده ام برویم.» پدرم در را باز کرد و گفت: «بفرمایید پدرجان!» پدربزرگ برای پدرم دعا کرد و از در بیرون رفت.🚪
بعد پدرم به من گفت: «برو جانم!» گفتم: «نه! شما پدر من هستید من جلوتر از شما نمی روم!» 😊
پدرم مرا بوسید، بغل گرفت و گفت: «و تو عزیز دل من هستی!»😘
بعد هر دو با هم از در بیرون رفتیم.☺️
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#داستان_کودکانه
موشی کوچولو
🐭یک روز موشی و مامان موشی داشتند می رفتند که هوا برفی شد. موشی سردش شد. دندان هاش تیلیک تولوک به هم خورد و گفت: مامان موشی! دماغم یخ زد. 🌳
🐭مامان موشی، موشی را بغل کرد. برد پیش درخت. درخت یه سوراخ داشت، قد موشی. مامان موشی، موشی را گذاشت توی سوراخ و گفت: من زود میام. تو این جا بمان، برفی نشوی!🌳
🐭موشی نشست توی سوراخ درخت. دست و پایش از سرما می لرزید. خوب گوش کرد. پوف پوف، دور و دورتر شد. همه جا ساکت شد. ساکتِ ساکت شد. یکهو صدایی آمد.🌳
🐭موشی یواش گفت: کی اینجاست؟
صدا گفت: هوهو، من اینجام!🌳
🐭موشی خوشحال شد و گفت: « یکی اینجاست! » بعد بلند بلند گفت: « کجا قایم شدی هوهو؟ بیا بیرون! »
هوهو گفت: « من اینجام! هوهو. » و گوش های موشی را تکان داد.🌳
🐭موشی یه ذره ترسید.
هوهو گفت: « من بادم! هوهو. » و دُم موشی را تکان داد.🌳
🐁موشی، یه ذره بیشتر ترسید. دُمش را پشتش قایم کرد و گفت: دُمم را ول کن باد!
باد، دُم موشی را ول کرد و خودِ موشی را تکان داد.🌳
🐭موشی ترسید. از جا پرید و گفت: «چی کارم داری؟ برو خانه ات، برو خانه ات باد! » بعد گوشش را گرفت تا صدای هوهو را نشنود و بلند بلند جیغ زد: من می ترسم! کمک، کمک!
پرستو صدای موشی را شنید. پر زد پیشش و گفت: نترس، نترس! بیا بریم خانه من!
باد گفت: منم میام، منم میام.🌳
🐭موشی جیغ زد: « نه، تو نیا! نه، تو نیا! » و دنبال پرستو توی برف و باران دوید. دوید و دوید تا یکهو پرستو گفت: « رسیدیم. » موشی خوشحال شد و گفت: خانه ی پرستو! من آمدم.
باد گفت: « من هم آمدم. » و خانه پرستو را تکان داد.🌳
🐁موشی گفت: وای! باد هم آمد. الآن خانه ات می افتد.🌪
پرستو نشست توی خانه اش و گفت: خانه من محکم است. بیا بشین تویش تا محکم تر شود!
موشی رفت توی خانه پرستو.
باد تند شد. تندتر و تندتر شد. گوش ها و دُم موشی را تکان داد. بال و پَر و خانه پرستو را تکان داد.🌳
🐭موشی گفت: « وای الآن باد گوش هایم را می برد. بال و پر و خانه تو را هم می برد. » و رفت زیر بال پرستو. گوشش را محکم گرفت. پرستو هم بال اش را کشید رویش و گفت نترس کوچولو
باد فقط میخواد با ما بازی کنه .
موشی فهمید باد ترس نداره 😄
🐁موشی آن زیر گرم شد. باد کم کم خسته شد. صدای هوهو کم و کم تر شد. چشم های موشی کم کم بسته شد.
- پوف پوف
صدای پوف پوف آمد. موشی یک چشمش را باز کرد. هر دو تا گوشش را تیز کرد. پوف پوف، صدا می آمد.
صدای پای مامان موشی می آمد. موشی دوید و رفت توی بغل مامانش
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#داستان_کودکانه
لاکی نوبتی بازی میکند
شاید بزرگ ترین مشکل والدین با بچه های شان در روزهای تعطیل مهمان ها و اشتراک گذاری اسباب بازی ها بین بچه ها باشد. از این فرصت استفاده کنید و این داستان ا برای کوچولوی تان بخوانید.
لاکی نوبتی بازی می کند🐢
یک روز صبح لاکی از خواب بیدار شد و از اتاقش بیرون دوید و از پله ها پایین آمد و به آشپزخانه رفت. مامان و مامان بزرگ داشتند صبحانه می خوردند.
🧀🍳🍯🍞🍪
مامان لاکی گفت : « چه خبره ؟ خیلی سر حالی. » لاکی پرسید : « یعنی نمی دونین امروز چه روزیه ؟ » بابا چشمکی به مادر زد و گفت : « بذار فکر کنم. یه روز خاص ، روز پدر ؟ ! » مامان پرسید : « روز مادر ؟ ! » لاکی گفت : « نه ، نه ، تولد منه ! یادتون رفته ؟ ! » مامان دستی به سر لاکی کشید و گفت : « چطور ممکنه ما فراموش کنیم ؟ تو لاکی عزیز مایی امروز عصر می خواهیم برایت جشن بگیریم. »
🎊🎉🎁🎊🎉🎁🎉🎊🎁🎉🎊🎁
لاکی پرسید : خب من سه تا دوست دارم کدوم رو دعوت کنم ؟ » بابا گفت : « می تونی هر سه تا دوستت رو دعوت کنی. »
☺️
بابا گفت: « حالا ما باید بریم سر کار ولی اول توی کمد رو نگاه کن. اون جا یه چیز خیلی خوب پیدا می کنی که مال توئه. » لاکی در کمد جعبه بزرگی را دید که کادو شده بود. آن را بیرون آورد و دید که یک چهارچرخه قرمز براق است.😍
لاکی خیلی خوشحال شد و مامان و مامان بزرگ و بابا را بغل کرد ولی دوباره ایستاد و سرش را پایین انداخت. مامان پرسید : « باز چی شده ؟ » لاکی گفت : « دلم می خواهد امروز با چهارچرخه ام بازی کنم اما من سه تا دوست دارم. حالا چه کار کنم ؟ »🤔
پدر و مادرش گفتند حتما یه راهی پیدا می کنی و رفتند سر کار. لاکی به مامان بزرگ کمک کرد تا اتاق را تزیین کنند. آن روز عصر خاری ، هاپو و گوگولی آمدند تا همراه لاکی تولدش را جشن بگیرند. هر کدام از آن ها هدیه ای کوچک آورده بود.🎁
مامان بزرگ به آن ها کمک کرد تا صندلی بازی کنند یا با چشم بسته همدیگر را پیدا کنند. بعد لاکی کادوهایش را باز کرد و همه نشستند تا کیک بخورند. 🎂🍰
گوگولی پرسید : « برای تولدت کادو گرفتی ؟ » لاکی گفت : « مامان و بابام یه چهارچرخه قرمز برای خریدن. » گوگولی پرسید : « می شه چهارچرخه ات رو ببینم ؟ » لاکی چهارچرخه را آورد و نشان داد و گفت : « کاشکی هر کدوممون یکی داشتیم. »
گوگولی گفت : « خب ، نوبتی سوار می شیم. » 👌
خاری گفت: « مثل بازیای دیگه نوبت می ذاریم. » لاکی گفت : « فکر خوبیه، شما سوار شین من و خاری شما رو هل می دیم. » آن روز بعد از ظهر چهار دوست بقیه وقت شان را نوبتی سوار چهارچرخه شدند و به همه آن ها خیلی خوش گذشت.☺️😊😄😃
آن شب وقتی مامان لاکی او را به تخت برد گفت : « به لاکی خسته من خوش گذشت ؟ » لاکی گفت : « بهترین جشن تولدم بود. بازی کردن با دوستام خیلی خوب بود. »
🐢مامان پرسید : « با چهارچرخه چی کار کردید ؟ » لاکی جواب داد : « نوبتی سوار شدیم. » مامان پرسید : « خب ، چه احساسی داشتی ؟ » لاکی گفت : « از این که نوبتی سوار چهارچرخه شدیم خیلی خوشحالم. خیلی خوش گذشت. » بعد لاکی چشم هایش را بست و خوابش برد.😴
به کودک بگویید :
تو صاحب این اسباب بازی ها هستی و اشتراک گذاشتن آن ها تحت کنترل توست و کار خوبی است که وسایلت را به دیگران بدهی. بگویید بهترین راه لذت بردن از چیزهایی که دور و برمان است این است که آن ها را با دیگران شریک شویم؛ این جوری هم خودمان لذت بیشتری می بریم و هم بقیه را شاد می کنیم.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#داستان_کودکانه
#خرس_کوچولو_و_زنبورهای_عسل
😕😍
خرس کوچولو از خواب بیدار شد. دلش می خواست برای صبحانه یک دل سیر عسل بخورد. به طرف کندوی زنبورها به راه افتاد. اما چون هنوزخواب آلود بود و حواسش جمع نبود، وقتی به کندوی عسل رسید بیاجازه انگشتش را در ظرف عسل زنبورها زد و یک انگشت عسل برداشت.
زنبورها از این کار خرس کوچولو عصبانی شدند و افتادند به جان او و شروع کردند به نیش زدن.
خرس کوچولوی بیچاره از ترس به سمت رودخانه فرار کرد و شیرجه زد توی آب.
این طوری زنبورها مجبور شدند دست از سر خرس کوچولو بردارند.
خرس کوچولو دلش شکست و به خانه رفت و تصمیم گرفت دیگر سراغ عسل نرود.😰 اما دو روز بعد اتفاق دیگری افتاد.
وقتی خرس کوچولو کنار درختی نشسته بود، ناگهان سر و صداهای زیادی از سمت کندوها شنید. خرس کوچولو جلوتر رفت و دید کندوی زنبورهای عسل آتش گرفته است📛.
خرس کوچولو با دیدن این صحنه بدون معطلی به سمت رودخانه رفت و سطلش را پر از آب کرد و برای نجات زنبورها برد.
خرس کوچولو خیلی زود آتش را خاموش کرد و زنبورها را نجات داد و به خانهاش برگشت.
زنبورها بعد از این اتفاق تازه متوجه شدند که چه اشتباهی کردهاند.
آنها حالا حسابی شرمنده شده بودند. دلشان می خواست بروند و از خرس کوچولو تشکر کنند اما به خاطر کار بدی که قبلاً کرده بودند خجالت میکشیدند. زنبورها تصمیم گرفتند هر طوری شده از خرس کوچولو تشکر کنند.
به خاطر همین یک ظرف بزرگ از عسل برداشتند و برای خرس کوچولو بردند. اما چون از او خجالت میکشیدند ظرف عسل را پشت در خانهاش گذاشتند و روی آن نوشتند لطفاً ما زنبورها را ببخشید.
خرس کوچولو وقتی در را باز کرد یک ظرف عسل خوشمزه پیدا کرد و خوشحال شد.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#داستان_کودکانه
روزی از روزهای قشنگ خدا 🌤امام هفتم ما داشتند از کوچه ای عبور می کردند. دیدند صدای گریه ی 😭یک خانم و بچه ای می آید. جلوتر رفتند.
دیدند یک گاوی 🐄آنجا مُرده و آن زن و بچه بالای سر گاو 🐄 گریه می کنند.
امام موسی کاظم(علیه السلام) فرمودند: چرا گریه 😭 می کنید؟
آن زن گفت: من مادر این کودک 👶خردسال هستم. این گاو ما است که مرده.
وقتی زنده بود، من شیر او را می دوشیدم. قسمتی از آن را با کودکم 🍼 می خوردیم. قسمتی را می فروختیم و با پولش لباس و چیزهایی که احتیاج داشتیم، می خریدیم. اما الان مرده و نمی دانم باید چه طور زندگی را ادامه دهم.
امام موسی کاظم مهربان فرمودند: دوست داری با اجازه خداوند گاوت 🐄 را زنده کنم؟
آن زن با خوشحالی 😍 گفت بله.
امام مهربان دو رکعت نماز خواندند. بعد دستان پر مهر خود را به آسمان بلند کردند. دعایی زیر لب خواندند. بعد بلند شدند و با پای مبارکشون ضربه آرومى به آن گاو زدند و فرمودند: ای گاو، با اجازه ی خداوند توانا زنده شو.
در همان موقع آن گاو 🐄 بلند شد و ایستاد.
آن زن و بچه تا دیدند گاوشان زنده شده، از خوشحالی فریاد زدند و شادی کردند.
با معجزه ی امام هفتم، هم گاو زنده شد و هم زندگی آن زن و کودک نجات پیدا کرد.
W