eitaa logo
کودکانه
2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
96 فایل
✅مجله کودکانه فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوجولو آنچه شما دوست دارید ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ #ایران #امام_زمان #خبر
مشاهده در ایتا
دانلود
یک مراسم مهم محمد از صبح مدام به ساعت نگاه می کرد و منتظر بود که ظهر شود و پدر به خانه بیاید، تا باهم به مسجد بروند. با شنیدن صدای زنگ از جا پرید و گفت:«اخ جان پدر آمد» به سمت در دوید، در را باز کرد و به پدر سلام داد. پدر گفت:« سلام پسرم این سیب زمینی ها را به مادر بده و بیا برویم به نماز برسیم» مادر از پنجره نگاهی به حیاط کردو گفت:«سلام خسته نباشی » پدر لبخندی زد و گفت:«سلام حاج خانم درمانده نباشی، ما می رویم مسجد شاید کمی دیر آمدیم به رضا هم بگو بیاید» محمد خرید پدر را به مادر رساند و همراه رضا به حیاط برگشت. به مسجد که رسیدند، حاج اقا، محمد را صدا زد و گفت:«بیا پسرم که به موقع امدی مکبر نداریم» محمد جلو رفت. مردم با فاصله نشسته بودند و ماسک بر صورت منتظر شروع نماز بودند. نماز که تمام شد، پدر صبر کرد تا مردم رفتند. دست محمد و رضا را گرفت و پیش حاج آقا رفت. حاج آقا دستی بر سر رضا کشید و شکلاتی به او داد. رضا تشکر کرد. پدر رو به حاج آقا کرد و گفت:«حاج آقا راجع به ان مسئله که تلفنی خدمتتان گفتم چه کار کنیم؟» حاج آقا عبایش را مرتب کرد و گفت:«نگران نباشید الان کم کم بچه ها برای آماده سازی بسته های معیشتی می ایند موضوع را می گوییم خدا بزرگ است.» پدر نگاهی به محمد کرد و لبخند زد رو به حاج اقا کرد و گفت:«حاج آقا با خودشان صحبت کردید؟ هزینه عمل را پرسیدید؟ کمک ما را قبول می کنند؟» محمد با ناراحتی گفت:«مگر به حاج آقا گفتید کمک را برای چه کسی می خواهیم؟» پدر لبخندی زد و گفت:«حاج آقا امین محله هستند و واسطه این کار خیر» حاج آقا دستی بر شانه محمد گذاشت و گفت:«نگران نباش ما کاری نمی کنیم که آبروی آن ها برود» چند آقا با ماسک و دستکش وارد مسجد شدند، یکی از آن ها گفت:«حاج آقا بارها را خالی کنیم؟» حاج آقا به سمت آن ها رفت و گفت :«خدا خیرتان دهد بله خالی کنید» خودش هم عبا و عمامه اش را گوشه ای گذاشت و به آن ها کمک کرد، پدر و محمد هم برای خالی کردن بارها و بسته ها کمک کردند. ادامه دارد.... 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
🍃 خانواده گل گلی در یکی از جنگل‌های زیبا خرس کوچولوی ما به نام گل گلی با مامان و بابا خرسه و بابا بزرگ و سه تا خواهر برادر خرسش زندگی می‌کرد. آن‌ها خانواده‌ی شاد و مهربانی بودند. همه با هم روز‌ها به جنگل می‌رفتند و میوه‌های جنگلی جمع می‌کردند و به خانه می‌آوردند و برای زمستانشان انبار می‌کردند. اما گل گلی قصه‌ی ما خانواده‌ی شلوغ و پرجمعیت را دوست نداشت و هر روز غر می‌زد: من دلم می‌خواد تنها باشم و داشتن خانواده رو دوست ندارم، چون همه منو اذیت می‌کنن. یکی از این روزا گل گلی به همراه خانواده اش به عروسی دایی بزرگش دعوت شد. خرس کوچولو گفت: من کلی کار دارم و نمی‌خوام با شما بیام. اولش مامان و بابا خرسه قبول نکردند، ولی بعد که اصرار گل گلی را دیدند پذیرفتند که او را تنها در خانه بگذارند. بالاخره اون روز گل گلی در خانه تنها شد و تصمیم گرفت دوستانش را دعوت کند. او به هر کدام از دوستانش که زنگ می‌زد آن‌ها برنامه‌ای با خانواده‌هایشان داشتند. بالاخره بهترین دوستش پیرهن قرمزی به دیدن او آمد. همین طور که آن دو در خانه بازی می‌کردند گل گلی به زمین خورد و پایش زخم شد. پیرهن قرمزی به مامان و بابای گل گلی زنگ زد و آن‌ها سریع به خانه برگشتند و گل گلی را به دکتر بردند. دکتر گفت که او باید چند روز در خانه استراحت کند تا پایش خوب شود. هر روز گل گلی در خانه روی تخت دراز می‌کشید و شاهد محبت خانواده اش بود. مامان خرسه برای او غذا‌های مورد علاقه اش را درست می‌کرد و بابا خرسه کنار تخت می‌نشست و برایش داستان‌های جذاب را می‌خواند. خواهر و برادرهای گل گلی پیش او می‌آمدند و با او بازی می‌کردند تا حوصله اش سر نرود و هر وقت او احساس درد یا ناراحتی می‌کرد آن‌ها پایش را ماساژ می‌دادند و بغلش می‌کردند. برادر گل گلی هر روز درس‌هایی را که در مدرسه یاد می‌گرفت به او نیز یاد می‌داد تا خرس کوچولو از درس‌هایش عقب نیوفتد. پدربزرگ خرسه هم برای او تعریف کرد که در بچگی او هم با شیطنت پایش را زخم کرده است و از گل گلی خواست ناراحت نباشد که به زودی خوب می‌شود. گل گلی در آن چند روز فهمید که چقدر داشتن خانواده با ارزش است و آن‌ها بسیار به او اهمیت می‌دهند. اگر آن‌ها نبودند گل گلی تنها بود و با خود گفت: اگر آن‌ها نبودند من باید تنهایی چیکار می‌کردم! همه‌ی آن‌ها به من کمک کردند تا زودتر خوب شوم و من اصلا نمیتوانم زندگی بدون آن‌ها را تصور کنم. بعد از آن اتفاق زمانی که دیگر گل گلی درمان شد هیچ وقت از اینکه با خانواده وقت بگذراند غر نزد و همیشه خوشحال بود که خانواده‌ای بزرگ دارد 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
🍃 پسر خجالتی احسان کوچولو بعضی روز‌ها با مامانش می‌رفت پارک، اما وقتی می‌رسیدند اونجا از کنار مامانش تکون نمی‌خورد و نمی‌رفت با بچه‌ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می‌گفت: پسرم برو با بچه‌ها بازی کن فایده‌ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست‌هاش یه لک قهوه‌ای بزرگ بود. اون همیشه فکر می‌کرد که اگه بقیه بچه‌ها دستش رو ببینند مسخره‌اش می‌کنند و به خاطر همین همیشه خجالت می‌کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال‌های خودش بازی کنه. یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت می‌کشم با بچه‌ها بازی کنم. آخه اگه برم پیششون اون‌ها من رو به خاطر لکی که روی دستم هست مسخره می‌کنند. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه‌ها مسخره‌ات می‌کنند؟ مگه تا حالا رفتی با بچه‌ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه. مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می‌ریم پیش بچه‌ها تا ببینی اون‌ها تو رو مسخره نمی‌کنند و دوست دارند که باهات بازی کنند. روز بعد وقتی احسان و مامانش به پارک رسیدند باهم رفتن پیش بچه‌ها. مامان احسان به بچه‌هایی که داشتن با هم بازی می‌کردند سلام کرد و گفت: بچه‌ها این آقا احسان پسر منه و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچه‌ها که از بقیه بزرگ‌تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست. هر روز تو رو می‌دیدم که با مامانت میای پارک، اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی. حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه‌ها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردند خونه. وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه‌ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت. تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد و گفت: دیدی پسرم تو هم می‌تونی با بچه‌ها بازی کنی و هیچ کس مسخره‌ات نمی‌کنه. همه بچه‌ها با هم فرق‌هایی دارند، اما این باعث نمیشه که نتونند با هم دوست باشند و با هم دیگه بازی کنند. از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست‌های تازه‌ای پیدا کرد که در کنار اون‌ها بهش خوش می‌گذشت و در کنار هم خوشحال بودند. 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
🌼ماهی خوار خیالباف در زمانهای دور مرغ ماهیخوار جوانی تازه به کنار رودخانه ای آمده بود او در شبی تاریک که ماه و ستاره ها در آسمان می درخشیدند و خیلی گرسنه بود به فکر شکار ماهی افتاد آهسته و آرام خود را به کنار دریا رساند دریا آرام و ساکت بود عکس ستاره ها در آب دریا افتاده بود. ماهیخوار جوان و بی تجربه ازتکان خوردن عکس ستاره ها روی آب فکر کرد آنها ماهی های کوچکی هستند که کنار رودخانه آمده و بازی می کنند به همین خاطر در آب پرید تا آنها را شکار کند ولی منقار بلند او در گل و لای کنار رودخانه گیرکرد و با زحمت زیاد منقار خود را بیرون کشید و در گوشه ای کمین کرد. دوباره آب آرام شد و ستاره ها روی آب حرکت کردند ماهی خوار جوان فکر کرد آنها ماهی هستند و بازهم به آنها حمله کرد ولی دوباره منقار او در گل ولای کنار دریا گیر کرد. او همین کار را چندین بار انجام داد و نتیجه ای نگرفت و دیگر از خوردن ماهی نا امید شد و در گوشه ای آرام نشست. اتفاقا در نیمه های شب تعداد زیادی از ماهی ها به کنار دریا آمده و سرگرم بازی شدند، ماهی خوار جوان که تجربه تلخی از فرو رفتن در گل و لای دریا بدست آورده بود با خود گفت بازهم دچار خیالبافی شده ام عکس ستاره های آسمان روی آب افتاده باید بیخودی خود را خسته نکنم و با گرسنگی کنار بیایم. چندین شب این وضع ادامه پیدا کرد و ماهی خوار جوان تصمیم گرفت به محل دیگری برود شاید از گرسنگی نجات پیدا کند. 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
یک مراسم مهم محمد همراه پدر، حاج آقا و اهالی محل حبوبات، ماکارانی و روغن ها را بسته بندی و آماده کردند تا در روز عاشورا بین همسایه های نیازمند تقسیم شود. بعد از تقسیم بندی بسته ها گفتند:«دوستان و هم محلی های عزیز متاسفانه شنیدیم یکی از عزیزان محله مدتی است بیکارند و همسرشان هم بیماری قلبی دارند و باید هرچه زودتر عمل جراحی شوند.» آقای احمدی تعمیرکار لوازم خانگیِ محله جلو آمد و گفت:«حاج آقا چند روزی است که شاگردم در محل دیگری برای خودش مغازه ای دست و پا کرده و من دست تنها هستم بگویید بیاید پیش خودم کار کند» محمد خندید و به صورت پدر نگاه کرد، چشمان هردوی انها از خوشحالی برق می زد. آقای شریفی دستش را روی شانه ی آقای احمدی گذاشت و گفت:«خداخیرتان بدهد» بعد رو به حاج آقا کرد و گفت:«هزینه ی عمل چقدر است؟ می توانیم گلریزان کنیم» محمد آرام در گوش پدر گفت:«بابا گلریزان یعنی چه؟» پدر لبخندی زد و گفت:«یعنی هر کس هرچقدر در توان دارد و می تواند پول بگذارد و همه با کمک هم هزینه عمل را بدهند.» محمد دستانش را به هم مالید و گفت:«بهتر از این نمی شود» حاج آقا گفت:«بسیار خب من هماهنگ میکنم و ایشان را در بیمارستان بستری می کنیم هزینه عمل را به اطلاع شما می رسانم» جلسه که تمام شد محمد دست در دست پدر به خانه برگشت. او ازاینکه توانسته بود به دوستش کمک کند خیلی خوشحال بود. پایان 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
: جیر جیرک و موش کور جیر جیرک در فصل تابستان کار نمی کرد. او برای سرگرمی خود و حیوانات دیگر ساز می‏زد و آواز می خواند. تابستان تمام شد. سه ماه پاییز هم گذشت و زمستان آمد. جیرجیرک چیزی برای خوردن نداشت. برای این که او در تابستان فقط ساز زده بود و آواز خوانده بود وغذایی برای فصل زمستان نگه نداشته بود. حتی خانه ای هم برای این روزها درست نکرده بود. او نه خانه داشت نه غذا داشت و نه لباس گرمی که بپوشد و سردش نشود. زمستان سرد شروع شد. جیرجیرک بی فکر در جنگل تنها ماند. پیش سوسک شاخدار رفت و گفت: من خانه و خوراکی ندارم. سردم است. گرسنه هستم. پولی هم ندارم. می توانم سه ماه در خانه تو بمانم؟ سوسک شاخدارعصبانی شد وداد زد: پول نداری آن وقت می خواهی سه ماه زمستان را در خانه من بخوری و بخوابی؟ پس تابستان چه کار می کردی؟ چرا برای خودت خانه درست نکردی؟ غذا جمع نکردی؟ حالا می خواهی بدون دادن پول بیایی خانه من؟ نخیر. اجازه نمی دهم. سوسک شاخدار جیرجیرک را از خانه اش بیرون کرد. جیرجیرک پیش موش رفت. انبار خانه‏ی موش پر ازغذا بود. جیرجیرک به موش گفت: اجازه می دهی فصل زمستان در خانه تو زندگی کنم؟ پول ندارم. گرسنه ام. سردم است. موش گفت: معذرت می خواهم. نمی توانم این کار را بکنم. لطفاً تشریف ببرید. جیرجیرک دوباره به راه افتاد. سرما بیشتر می شد. دلش از گرسنگی ضعف می رفت. جیرجیرک پیش موش کور رفت. خانه‏ی موش کور در زیر زمین بود. آنجا بخاری هم داشت و نمی گذاشت سرمای بیرون بیاید تو. خانه موش کور گرم و راحت بود. جیرجیرک با ترس و ناامید گفت: موش کورعزیزم! مهمان نمی خواهی؟ موش کور با شنیدن صدای جیرجیرک فریاد زد و گفت: گفتی مهمان؟ بیا جلو تا من بتوانم با دستم تو را لمس کنم. من کورهستم. جیرجیرک جلو رفت. موش کور دست روی سر و صورت او کشید و گفت تو هستی جیرجیرک؟ چقدر خوشحالم. جیرجیرک پرسید: آیا می توانم اینجا زندگی کنم؟ البته فقط برای فصل زمستان. سازم هم همراهم است. موش کور با مهربانی گفت: البته. البته که می توانی. جیرجیرک از خوشحالی نزدیک بود پردر بیاورد و پرواز کند. موش کورگفت: حالا که سازت همراهت است آهنگی برای من بنواز. جیرجیرک شروع به نواختن کرد. موش کور جایی را نمی دید به همین خاطر از صدای موسیقی لذت می برد. جیرجیرک و موش کور باهم زندگی کردند. آن ها غذاهای خوشمزه ای می پختند و می خوردند. بیرون هوا خیلی سرد بود مثل قطب شمال بود. اما بخاری خانه آن ها همیشه روشن یود و خانه را گرم می کرد. جیرجیرک برای موش کور روزنامه‏ی جنگل را می خواند. آن ها در آن خانه‏ی گرم می خوردند و می خوابیدند و روزنامه می خواندند و موسیقی گوش می کردند. موش کور سر حال آمده بود. آن‏ها بعضی وقت ها لباس های تمیز می پوشیدند. جیرجیرک موهای موش کور را شانه می زد. آن وقت با یکدیگر در مهمانی شربت تمشک هسته بادام و عسل می خوردند. سپس نوبت بستنی می شد. بعد از آن، از میان برف و یخ کدوی یخ زده می آوردند روی آن شکر می ریختند و می خوردند. آن زمستان به موش کور و جیرجیرک خیلی خوش گذشت. شاید یکی از بهترین زمستان های آن ها بود موش کور و جیرجیرک هیچ وقت یکدیگر را فراموش نکردند. همه‏ی حیوانات می دانستند که موش کور و جیرجیرک با هم دوست هستند ودر سختی ها به هم کمک می کنند. 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
🦒زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریبی داشت🦒 یک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. همان موقع، فرشته ی آرزو از آن جا گذشت. صدایش را شنید. به او لبخند زد. آن وقت گردن زرافه کوچولو دراز شد. دراز و درازتر. رفت و رفت تا به آسمان رسید. حالا سرش در آسمان بود وتنه اش روی زمین. زرافه کوچولو به این طرف و آن طرف نگاه کرد. همه جا پر از ستاره بود. اول، یک عالمه با ستاره ها بازی کرد، بعد، گرسنه اش شد. هام... هام... هام... ستاره ها را خورد. ماه را هم خورد. یک دفعه همه جا تاریک شد. زرافه کوچولو ترسید. مادرش را صدا زد. اما او کجا و مادرش کجا! مادرش آن پایین بود و خودش این بالا. زرافه کوچولو گریه اش گرفت فریاد زد: فرشته آرزو کجا هستی؟ اما فرشته آرزو رفته بود تا آرزوی یک کوچولوی دیگر را برآورده کند. زرافه کوچولو سرش را روی یک تکه ابر گذاشت. این قدر گریه کرد که خوابش برد. صبح که بلند شد، سرش روی شکم گرم و نرم مادرش بود. زرافه کوچولو خندید. همه این ها ... یک خواب بود 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
هوای آلوده - @mer30tv.mp3
4M
یه قصه شیرین😍 برای کودک دلبند شما🥰 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
🐗شغال دانا و 🦁شیر دهن بین در روزگاران قدیم در جنگل سرسبزی حیوانات زیادی در کنار یکدیگر زندگی آرام و خوبی داشتند در میان آنها شغال پیرو دانایی بود که به دلیل پیری گوشت نمی خورد و شکم خود را با خوردن مقدار کمی علف سیر می کرد. شغالهای دیگر از اینکه او گوشتخوار نبود ناراحت بودند شغال پیر تصمیم گرفت از جنگل برود و در جای دیگری دور از دوستانش زندگی کند. خبر رفتن شغال از جنگل به گوش شیر بزرگ سلطان جنگل رسید او شغال را پیش خود خواند و علت رفتن او را پرسید شغال تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. شیر از رفتار و ادب شغال خوشش آمد و از او خواست تا مشاور او بشود و در کارهای جنگل به او کمک کند، شغال ابتدا قبول نکرد ولی بعد از اصرار شیر پذیرفت و گفت: باید به من قول بدهید که اگر کسی در باره من به شما چیزی گفت بدون تحقیق قبول نکنید، شیر هم قبول کرد. روزها به سرعت گذشت و شیر و شغال به یکدیگر خیلی نزدیک شدند به طوریکه کم کم دیگر حیوانات جنگل که دوست شیر بودند به آنها حسادت کردند و به فکر افتادند شغال را از بین ببرند. یکی از آنها زمانیکه شیر در لانه اش نبود به لانه ی او رفت و تکه گوشتی را که شیر برای خوردن در لانه گذاشته بود برداشت و در موقع مناسب در گوشه ای در لانه شغال پنهان کرد. هنگامی که شیر خسته و گرسنه به لانه اش برگشت ودید غذایش نیست فریاد زد و یکی از نزدیکان او داخل لانه شد و گفت: ای سلطان بزرگ حتما شغال برداشته است. شیر عصبانی شد و گفت: شغال که گوشتخوار نیست یکی دیگر از نزدیکان شیر گفت: درست است ولی من خودم دیدم شغال غذای شمارا برداشت و بیرون رفت، شیر با شنیدن این حرف قولی را که در ابتدا به شغال داده بود فراموش کرد وبدون تحقیق دستور داد شغال را گرفته زندانی کنند. شغال پیر بی اطلاع از همه جا دستگیر شد و به زندان افتاد روباه که از دوستان شغال بود و از طرفی از محبوبیت شغال نزد شیر ناراحت بود نزد شیر رفت و گفت: ای سلطان بزرگ هرچند شغال دوست صمیمی من است ولی من از زبان خود او شنیدم که می گفت شیر بیشتر از حد معمول غذا می خورد و به فکر دیگر حیوانات جنگل نیست به خاطر این جسارت باید او را از بین ببرید تا کسی جرات نکند بدون اجازه شما غذای شمارا بردارد، شیر به فکر فرو رفته دستور می دهد شغال را از پا در آورند. این خبر به گوش مادر شیر می رسد او که زن با تجربه و دنیا دیده ای بود نزد پسرش رفت و با او صحبت کرد شیر تمام ماجرا را برای مادرش تعریف نمود، مادر در جواب او گفت: پسرم تو سلطان جنگل هستی نباید بدون تحقیق حرف کسی را قبول کنی؟ تو قبل از همه باید از خود شغال پیر دانا بپرسی او اصلا گوشتخوار نیست و پشت سر تو تا به حال با کسی حرفی نزده است شاید علاقه زیاد تو به شغال باعث حسادت نزدیکانت شده و خواسته اند او را ازچشم تو بیاندازندکمی بهتر فکرکن و بعد تصمیم بگیر. شیر بعد از حرفهای مادرش در فکر فرو رفت و یاد قولی که به شغال داده بود افتاد و دستور داد شغال را نزد او بیاورند، از او درباره ی همه ی حرفهایی که درباره او گفته بودند پرسید شغال برای او توضیح داد و اورا قانع کرد. شیربه شغال گفت: من قول خود را فراموش کردم مادرم مرا آگاه کرد مرا ببخش حسودان مرا وادار به این کار کردند شغال گفت: بهتر است از این موضوع با کسی صحبت نکنید و دستور دهید تا دوباره مرا به زندان بیاندازند و از کسانیکه این حرفهارا زده اند بپرسید و به آنها قول بدهید که صدمه ای به آنها نمی زنید تا اعتراف کنند. شیر همین کار را کرد،تعدادی از آنهایی که بدگویی کرده بودند به دروغ خود اعتراف کردند و بقیه چیزی نگفتند و شیر متوجه اشتباه خود شد و دستور داد شغال را آزاد کنند شغال هم به خاطر این کار شیر و به خطر افتادن جانش از شیر اجازه خواست تا به جای دیگری برود و آسوده بقیه عمررا بگذراند 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
🐇خرگوش باهوش در جنگل سر سبز و قشنگي خرگوش باهوشي زندگي مي كرد. يك گرگ پيرو يك روباه بدجنس هم هميشه نقشه مي كشيدند تا اين خرگوش را شكار كنند. ولي هيچوقت موفق نمي شدند. يك روز روباه مكار به گرگ گفت : من نقشه جالبي دارم و اين دفعه مي توانيم خرگوش را شكار كنيم. گرگ گفت : چه نقشه اي ؟ روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا كه قارچهاي سمي رشد مي كند و خودت را به مردن بزن . من پيش خرگوش مي روم و مي گويم كه تو مردي . وقتي خرگوش مي آيد تا تو رو ببيند تو بپر و او را بگير .گرگ قبول كرد و به همانجائي رفت كه روباه گفته بود. روباه هم نزديك خانه خرگوش رفت و شروع به گريه و زاري كرد. با صداي بلند گفت : خرگوش اگر بدوني چه بلائي سرم آمده و همينطور با گريه و زاري ادامه داد ، ديشب دوست عزيزم گرگ پير اشتباهي از قارچ هاي سمي جنگل خورده و مرده اگر باور نمي كني برو خودت ببين و همينطور كه خودش ناراحت نشان ميداد دور شد. خرگوش از اين خبر خوشحال شد پيش خودش گفت برم ببينم چه خبر شده است. او همان جائي رفت كه قارچهاي سمي رشد مي كرد . از پشت بوته ها نگاه كرد و ديد گرگ پير روي زمين افتاده و تكان نمي خورد. خوشحال شد و گفت از شر اين گرگ بدجنس راحت شديم . خواست جلو برود و نزديك او را ببيند اما قبل از اينكه از پشت بوته ها بيرون بيايد پيش خودش گفت :‌ اگر زنده باشد چي ؟ آنوقت مرا يك لقمه چپ مي كند . بهتر است احتياط كنم و مطمئن شوم كه او حتما مرده است. بنابراين از پشت بوته ها با صداي بلند ، طوريكه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتي گرگ ميمرد دهنش باز مي شود ولي گرگ پير كه دهانش بسته است .گرگ با شنيدن اين حرف كم كم و اهسته دهانش را باز كرد تا به خرگوش نشان بدهد كه مرده است .خرگوش هم كه با دقت به دهان گرگ نگاه مي كرد متوجه تكان خوردن دهان گرگ شد و فهميد كه گرگ زنده است . بعد با صداي بلند فرياد زد : اي گرگ بدجنس تو اگر مرده اي پس چرا دهانت تكان مي خورد . پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت . و با سرعت از آنجا دور شد. 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
🌼اعرابی و رسول اکرم (ص) عربی بیابانی وارد مدینه شد و یکسره به مسجد آمد تا مگر از رسول خدا سیم و زری بگیرد. هنگامی وارد شدکه رسول اکرم(ص) در میان انبوه اصحاب و یاران خود بود. حاجت خویش را اظهار کرد و عطایی خواست. رسول اکرم(ص) چیزی به او داد، ولی او قانع نشد و آن را کم شمرد، بعلاوه سخن درشت و ناهمواری بر زبان آورد و نسبت به رسول (ص)خدا جسارت کرد. اصحاب و یاران سخت در خشم شدند و چیزی نمانده بود که آزاری به او برسانند ولی رسول خدا مانع شد. رسول اکرم(ص) بعدا اعرابی را با خود به خانه برد و مقداری دیگر به او کمک کرد .ضمنا اعرابی از نزدیک مشاهده کرد که وضع رسول اکرم به وضع رؤسا و حکامی که تاکنون دیده شباهت ندارد و زر و خواسته ای در آنجا جمع نشده. اعرابی اظهار رضایت کرد و کلمه ای تشکر آمیز بر زبان راند. در این وقت رسول اکرم(ص) به او فرمود: تو دیروز سخن درشت و ناهمواری بر زبان راندی که موجب خشم اصحاب و یاران من شد، من میترسم از ناحیه آنها به تو گزندی برسد. ولی اکنون در حضورمن این جمله تشکرآمیز را گفتی آیا ممکن است همین جملهرا در حضور جمعیت بگویی تا خشم و ناراحتی که آنان نسبت به تو دارند از بین برود؟ اعرابی گفت: مانعی ندارد. روز دیگر اعرابی به مسجد آمد، درحالی که همه جمع بودند رسول اکرم رو به جمعیت کرد و فرمود : این مرد اظهار میدارد که از ما راضی شده آیا چنین است؟ اعرابی گفت: چنین است و همان جمله تشکرآمیز که در خلوت گفته بود تکرار کرد،اصحاب و یاران رسول خدا خندیدند. در این هنگام رسول خدا رو به جمعیت کرد و فرمود: «مثل من و اینگونه افراد مثل همان مردی است که شترش رمیده بود و فرار میکرد مردم به خیال اینکه به صاحب شتر کمک بدهند فریاد کردند و به دنبال شتر دویدند. آن شتر بیشتر رم کرد و فراری تر شد ، صاحب شتر مردم را بانگ زد و گفت: خواهش میکنم کسی به شتر من کاری نداشته باشد منخودم بهتر میدانم که از چه راه شتر خویش را رام کنم. همینکه مردم را از تعقیب باز داشت، رفت و یک مشت علف برداشت و آرام آرام از جلو شتر بیرون آمد.بدون آنکه نعره ای بزند و فریادی بکشد و بدود تدریجا در حالی که علف را نشان میداد جلو آمد. بعد با کمال سهولت مهار شتر خویش را در دست گرفت و روان شد. «اگر دیروز من شما را آزاد گذاشته بودم حتما این اعرابی بدبخت به دست شما کشته شده بود ، و در چه حال بدی کشته شده بود، در حالکفر و بت پرستی - ولی مانع دخالت شما شدمو خودم با نرمی و ملایمت او را رام کردم. 🌸نویسنده:استاد شهید مرتضی مطهری 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
🌼بازی جدید مریم دفتر نقاشی و مداد رنگی هایش را آورد. آن ها را جلوی سعید گذاشت. سعید لب هایش را جمع کرد گفت:«الان حوصله نقاشی ندارم آبجی» مریم لبخندی زد و گفت:«می دانم داداشی» سعید دستش را توی موهایش فرو برد و پوفی کرد:«پس چرا این ها را جلوی من گذاشتی؟» مریم مداد قهوه ای را برداشت گفت:«حالا که هر دوی ما حوصله مان سر رفته بیا بازی کنیم» سعید یک ابرویش را بالا داد و گفت:«چه بازی؟» مریم مشغول کشیدن نقاشی شد، نقاشی اش خیلی زود تمام شد. سرش را بالا گرفت و به سعید گفت:«این یک بازی جدید است. من یک جفت پا کشیدم تو باید بفهمی این پاها مال کدام حیوان است؟» سعید سرش را خاراند به نقاشی نگاه کرد. دو پای قهوه که چیزی شبیه سُم داشتند! کمی فکر کرد گفت:«خیلی از حیوانات سُم دارند!» مریم خندید، سعید چندتا حیوان سم دار نام برد:« الاغ! گاو! گورخر! اسب!» مریم برای سعید کف زد و گفت:«افرین داداشی اما این حیوان هیچ کدام از این ها نبود!» سعید چشمانش را گرد کرد و باز فکر کرد. مریم کمی بالاتر از پاها را هم کشید رو به سعید کرد و گفت:«حالا بگو!» سعید با دقت بیشتری به نقاشی خیره شد:«می شود کمی راهنمایی کنی؟» مریم چشمانش را بست و گفت:«فکر کن الان توی جنگل هستیم» سعید هم چشمانش را روی هم گذاشت. مریم ادامه داد:«از بین درختان جنگل آرام جلو می رویم، یک گله از حیوانات قهوه ای سم دار کمی جلوتر ایستاده اند و غذا میخورند!» سعید پرسید:«غذایشان چیست؟» مریم کمی فکر کرد و گفت:«اووومممم، غذایشان برگ گیاهان و علف های روییده در جنگل است!» سعید بشکنی زد و گفت:«پس گیاه خوار است!» مریم با چشمان نیمه باز به سعید نگاه کرد و گفت:«افرین» باز ادامه داد:«وای نگاه کن بچه هایشان دارند شیر میخورند! چقدر ناز و زیبا هستند» سعید لپ هایش را پر باد کرد و گفت:«پس از حیوانات پستاندار است» مریم ادامه داد:« خال های سفید و زیبای پشت حیوانات گله را می بینی؟» سعید از جا پرید برای خودش کف زد و گفت:«فهمیدم فهمیدم آهو!» مریم خندید و گفت:«به قول مادربزرگ معما چو حل گشت آسان شود» 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
🦁شیر پر خور در روزگاران قدیم در جنگل سر سبزی حیوانات زیادی زندگی می کردند در این جنگل شیر بزرگی بود که تازه صاحب دوبچه شیر شده بود، او روزها برای شکار از لانه بیرون می رفت و بعد از شکار نزد بچه شیرها به لانه برمی گشت. از وقتی بچه دار شده بود غذای بیشتری تهیه می کرد و حیوانات بیشتری را شکار می کرد.حیوانات جنگل به خاطر این موضوع از او ناراضی بودند. به این جنگل شکارچی های زیادی رفت و آمد می کردند. یک روز که شیر بزرگ برای شکار بیرون رفته و بچه شیرها تنها بودند شکارچی شیری به جنگل آمد و بچه های او را شکارکرد و باخود برد. شیر بزرگ بچه آهویی را شکار کرده و به لانه برگشت، هرچه گشت بچه هایش را پیدا نکرد از ناراحتی شروع به سر و صدا کرد. همه ی حیوانات از صدای او بیرون آمدند و از او پرسیدند چرا اینقدر صدا می کنی؟ شیربزرگ گفت: بچه های من در لانه نیستند شما از آنها خبری ندارید؟ در همسایگی او شغال دانایی بود و به او گفت: زمانی که تو نبودی شکارچی به اینجا آمده بود شاید او بچه های تورا شکار کرده و با خود برده است. شیر عصبانی شد و گفت: به چه حقی این کاررا کرده است آنها خیلی کوچک بودند و نمی توانستند از خود دفاع کنند این بی رحمی و ظلم است. شغال در جواب او گفت: خود تو آلان بچه آهویی را شکار کرده و با خود آورده ایی آیا کار تو ظلم و ستم به مادر و بچه آهو نبوده است؟ شیر بزرگ در فکر فرو رفت و با خود گفت: راست می گوید این نتیجه عمل خود من است باید دست از شکار حیوانات بردارم و برای سیر شدن از گیاهان جنگل استفاده کنم از فردای آن روز دیگر به شکار نرفت و از علف های جنگل می خورد ولی چون اشتهای زیادی داشت تمام علف ها و سبزه ها را می خورد و برای بقیه حیوانات چیزی نمی ماند، آنها از این کار شیر هم ناراحت بودند و از او نزد شغال پیر شکایت کردند شغال به شیر گفت: دوست عزیز در خوردن غذا زیاده روی می کنی بهتر است به فکر دیگران هم باشی شیر بزرگ که طاقت گرسنگی را نداشت و از طرفی نمی خواست با پر خوری حق دیگر حیوانات ضایع شود تصمیم گرفت به جنگل دیگری برود شاید بتواند راحت تر زندگی کند. 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
👦 پسرک بازیگوش پسرک بازیگوشی بود که همیشه به مردم آزاری مشغول بود و حرف هیچکس را گوش نمی کرد. پدر و مادرش هر چه به او نصیحت می کردند که بچه جان! دست از این بازی ها بردار و پسر خوبی باش، به خرج او نمی رفت و او به بازیگوشی همچنان ادامه می داد. یک روز در راه مدرسه، پسرک چشمش به سگی افتاد که پای دیوار خوابیده بود. با تیر و کمان خود سنگی بسوی او پرتاب کرد. سگ ناگهان از جا جست و با سر به دیوار خورد و به زمین افتاد. پسرک از کار بد خود به خنده افتاد. پسرک دست بردار نبود. در راه چشمش به یک گنجشک افتاد و به سوی او هم سنگ پرتاب کرد. سنگ پس از اینکه به گنجشک خورد، شیشه همسایه را هم شکست. پسرک که بچه بازیگوش و بدی بود در مدرسه هم دست بردار نبود و با تیر و کمان خود باعث اذیت و آزار بقیه می شد. در سر کلاس، هنگامی که معلم درس می داد، پسرک به همشاگردی خود سنگ پرتاب کرد و کلاس شلوغ شد. معلم تیر و کمان پسرک را گرفت و او را از کلاس بیرون کرد. مدیر مدرسه پرونده پسرک را به پدرش داد و او را یکسال از درس محروم کرد. پسرک از غصه روزها می آمد و پشت پنجره کلاس می ایستاد و درس را گوش می داد. پسرک سال بعد به مدرسه آمد و قول داد پسر خوبی باشد. حالا دیگر همه پسرک را دوست داشتند و او هم خیلی خوشحال بود. 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
‍ 🍄💭بوی خوش دوستی💭🍄 کلاغک هنوز از لانه بیرون نیامده بود. مامان کلاغک گیج شده بود و هرکاری می کرد تا او را راهی مدرسه کند، کلاغک یک بهانه ای می آورد. اول گفت: « بال چپم درد می کنه.» بعد گفت:«نه! فکر کنم سرما خوردم. سرم گیج می ره. ممکنه بیافتم کف جنگل.» وقتی که مامان کلاغک از گوشه ی چشمش با تعجب به او نگاهی می کرد کلاغک گفت: «اصلا مدرسه به چه دردی می خوره؟ هان؟» این جا بود که دیگر صدای مامان کلاغک درآمد و گفت: «این حرفا چیه؟! تو که مدرسه را خیلی دوست داشتی!» چشم های کلاغک از اشک پر شد و دیگر طاقت نیاورد. پرید توی بغل مامانش و با گریه گفت: «آخه مامانی، همکلاسی هام همدیگر رو با اسم های زشتی صدا می کنن. به منم می گن سیاسوخته. من اصلا دوست ندارم. تازه قارقارمو هم مسخره می کنن. خیلی بد هستن مامانی. من دوست ندارم برم مدرسه.» و به گریه اش ادامه داد. مامان کلاغک فکری کرد و اشک های او را پاک کرد و گفت: «گریه نکن قشنگم! پاشو زود برو مدرسه که داره دیرت می شه. بعدش هم همه دوستانت رو دعوت کن تا بیان لونه ما. می خوام براتون یه کیک خوشمزه درست کنم و با دوستانت بیشتر آشنا بشم.» کلاغک اشک هایش را پاک کرد و گفت: «ولی آخه...» مامان کلاغک زود حرفش را قطع کرد و گفت: «ولی آخه نداره! زودباش راه بیوفت! الان کلاس شروع می شه. زودباش!» بالاخره کلاغک با غصه ی زیاد پر زد و پر زد تا به درخت بلوط مدرسه رسید. رو شاخه سومی نشست. دوستانش یکی یکی شروع به پچ پچ و خندیدن کردند و کلاغک سعی کرد توجهی به حرف های آن ها نکند تا این که آقای شانه به سر گفت: «ساکت پرنده ها!» و درس را شروع کرد. خورشید به وسط آسمان رسیده بود که با صدای نوک زدن آقای دارکوب کلاس آن روز تمام شد و قبل از این که پرنده ها شلوغ بازی را بیاندازند کلاغک بلند شد و گفت: «بچه ها! مامانم برای خوردن کیک همه شما رو دعوت کرده. بیایین با هم بریم به لونه ما.» همه جوجه ها با هم جیغ کشیدند و پرپر زنان پرواز کردند به سمت لانه کلاغک. کلاغک هم پشت سر آن ها پرواز می کرد. بوی کیک از ده تا درخت مانده به لانه شنیده می شد. پرنده ها یکی یکی به لانه کلاغک رسیدند. سلام کردند و یک گوشه نشستند. کلاغک هم نفس نفس زنان آخرین نفر بود که رسید. بوی کیک همه را گیج کرده بود ولی خبری از خود کیک نبود. همه فکر می کردند کیک به این خوشبویی، چه شکلی می تواند باشد. تا این که مامان کلاغک جلو آمد و گفت: «سلام پرند ه های رنگارنگ و زیبا! خوش به حالت کلاغک که این همه دوستای رنگ رنگی داری.» بعد رو به پرنده ها کرد و به اون ها گفت: «من از صبح اسمِ قشنگِ دونه دونه شما رو صدا کردم و این کیک رو درست کردم. به خاطر همینه که عطر خوش اون توی تمام درختا پیچیده. قناری... بلبل... گنجشک... طوطی... قرقاول... سینه سرخ... پلیکان... کبوتر... کلاغک... » و بعد کیک را آورد و جلوی پرنده ها گذاشت. یک کیک ساده و بدون تزیین. پرنده ها همین طور که کیک را می خوردند به فکر فرو رفتند. از روز بعد همه پرنده ها همدیگر را با اسم های زیبای خودشان صدا می کردند و کلاغک از این موضوع خیلی خوش حال بود. 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
چشم دکمه ای.mp3
3.95M
هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما🥰 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
🌿🐰 یکی بود یکی نبود، خرگوش سفید به خرگوش سیاه گفت: «بیا بریم گردش». خرگوش سیاه گفت: «کجا بریم؟» خرگوش سفید گفت: «توی جنگل». خرگوش سیاه گفت: «باشه، بریم گردش کنیم، بازی کنیم. دل‌هامونو راضی کنیم». آن‌ها راه افتادند و رفتند تا به جنگل رسیدند. یک درخت نارنج دیدند. سنجاب کوچولویی روی آن نشسته بود. سنجاب کوچولو آن‎‌ها را دید و صدا زد: «خرگوش سفید، خرگوش سیاه سلام، نارنج دوست دارید؟» خرگوش‌ها جواب دادند: «سلام، بله دوست داریم». سنجاب کوچولو یک نارنج چید و به طرف آن‌ها انداخت و گفت: «بگیرید که اومد». خرگوش سفید پرید و نارنج را گرفت و به خرگوش سیاه داد. آن‌ها با هم گفتند: «دستت درد نکنه، سنجاب مهربون!» خرگوش سیاه نارنج را پاره کرد؛ یک قاچ به خرگوش سفید داد و یک قاچ هم در دهان خودش گذاشت. خرگوش سفید نارنج را خورد و گفت: «وای چه ترشه!» سنجاب داد زد: «بخور تا شکمت پُرشه!» خرگوش‌ها خندیدند. از سنجاب خداحافظی کردند و رفتند تا به یک بوته‌ی لوبیا رسیدند. خرگوش سیاه گفت: «وای! لوبیا!» خرگوش سفید گفت: «فردا زود بیا.» خرگوش سیاه خندید و دوید. خرگوش سفید هم دنبالش دوید. آنها دویدند و دویدند تا به درختی رسیدند که روی شاخه‌های آن چند تا طوطی نشسته بود. خرگوش سفید گفت: «وای چقدر طوطی!» خرگوش سیاه گفت: «بپر تو قوطی!» خرگوش سفید گفت: «چی گفتی؟» خرگوش سیاه گفت: «یه وقت نیفتی!» و دوید. خرگوش سفید دنبالش دوید آن‌ها دویدند و رفتند تا به یک روباه رسیدند. ترسیدند و زیر بوته‌ها پنهان شدند. روباه، دنبال غذا بود. بو کشید و بو کشید تا به بوته‌ها رسید. داد زد: «آهای خرگوش‌ها، می‌دونم اون جایید. بیایید بیرون!» خرگوش‌ها از جایشان تکان نخوردند. روباه دستش را جلو آورد تا آن‌ها را بیرون بکشد. خرگوش‌ها یواشکی خودشان را عقب کشیدند. از زیر بوته‌ها بیرون آمدند و پا به فرار گذاشتند. روباه دنبالشان دوید. خرگوش‌ها بدو روباه بدو. روباه پشت سر و خرگوش‌ها جلو. خرگوش‌ها به لانه‌شان رسیدند. داخل لانه پریدند و قایم شدند. روباه ناامید برگشت و رفت تا شکار تازه‌ای پیدا کند. خرگوش سفید رو به خرگوش سیاه کرد و گفت: «روباهِ بلا!» خرگوش سیاه گفت: «هم کلک بود و هم ناقلا!» خرگوش سفید گفت: «روباه بلا، کلک بود و ناقلا، دشمن خرگوشا، نذاشت راحت گردش کنیم». خرگوش سیاه گفت: «اون یکی بود ما دو تا». خرگوش سفید گفت: «دمت کوتاه» خرگوش سیاه گفت: «چی گفتی؟ دُمب کی کوتاه؟» خرگوش سفید گفت: «دُمب تو». خرگوش سیاه نگاهی به دم خودش کرد، نگاهی هم به دم خرگوش سفید انداخت و با خنده گفت: «دم‌های هردوتامون کوتاهه. فقط مال تو سفیده مال من سیاه». خرگوش سفید گفت: «دم من مثل ماه، دم تو مثل شب سیاه». خرگوش سیاه گفت: «وای! امروز چه روز شادی بود». خرگوش سفید گفت: «پر از ماجرا بود!» خرگوش سیاه گفت: «من که خسته شدم». خرگوش سفید گفت: «من هم چشم‌هایم بسته شدند». هردو با لبخندی به خواب رفتند و خواب‌های خرگوشی دیدند. 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
هوای آلوده - @mer30tv.mp3
4M
یه قصه شیرین😍 برای کودک دلبند شما🥰 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
‍ 🦔🐭تیغو من را توی لانه اش راه نداد 🐭🦔 تق تق تق! تیغو، جوجه تیغی کوچولو، به در لانه ی موموش زد و گفت :آمدم بازی، بیام تو؟ مومو از لای در گفت : الان نه لطفا کمی بعد بیا. و زود در را بست تیغو با اخم و غرغر به طرف لانه اش برگشت. خرگوشک او را دید و پرسید : چه شده؟ چرا این قدر ناراحتی؟ تیغو گفت : موموش کار خیلی بدی با من کرده . من را توی لانه اش راه نداده. خرگوشک با تعجب گفت: فقط همین؟ این که کار بدی نیست. شاید خسته بوده یا حوصله نداشته. شاید کار داشته ، یا شاید… تیغو شانه بالا انداخت و با خودش گفت : به من چه! و به راهش ادامه داد. عصبانی و بی حوصله به لانه اش رسید. حتی وقتی لاک پشت کوچولو در زد و پرسید: بیام تو؟ تیغو راهش نداد و زود در رابست. با خودش گفت: شاید موموش یک گنج خیلی قشنگ پیدا کرده و نمی خواهد آن را ببینم… یا شاید یک غذای خیلی خوشمزه دارد که می خواهد تنها تنها بخورد. یا شاید یک دوست جدید پیدا کرده و دیگر من را دوست ندارد… همان وقت، تق تق تق ! موموش از پشت در پرسید: بیام تو؟ تیغو فقط یک ذره در را باز کرد، طوری که موموش خوب اخمهایش را ببیند. موموش خندید و گفت : ناراحت شدی؟ می خواستم کتاب داستانم را زودتر تمام کنم که به تو هم بدهم بخوانی. داستانش خیلی خیلی جالب است. تیغو به کتاب توی دست موموش نگاه کرد و خوش حال شد. اخم هایش را باز کرد و گفت : زود بیا تو. آن وقت دنبال لاک پشت کوچولو بیرون دوید . کمی جلوتر لاک پشت داشت به خرگوشک می گفت : تیغو کار خیلی بدی کرده که من ر ا توی لانه اش راه نداده. تیغو خندید و گفت: این که کار بدی نیست. شاید حوصله نداشتم. شاید ناراحت یا عصبانی بودم، ولی حالا زود بیا. 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
رشد دانه سالها پیش، کشاورزی، یک کیسه ی بزرگ بذر را برای فروش به شهر می برد. ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد کرد، و یکی از دانه های توی کیسه روی زمین خشک و گرم افتاد. دانه ترسید و پیش خودش گفت: من فقط زیر خاک در امان هستم. گاوی که از آنجا عبور می کرد پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد. دانه گفت: من تشنه هستم، من به کمی آب برای رشد و بزرگ شدن احتیاج دارم. کم کم باران شروع به باریدن کرد. صبح روز بعد دانه یک جوانه کوچولوی سبز درآورد. جوانه تمام روز زیر نور خورشید نشست و قدش بلند و بلندتر شد. روز بعد اولین برگش درآمد. این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرد و بزرگتر شود. یک روز غروب، پرنده ای گرسنه خواست آن را بخورد . اما ریشه های دانه آن را محکم در خاک نگه داشتند. سالها گذشت و دانه آب باران زیادی خورد و مدتهای زیادی در زیر نور خورشید نشست تا اینکه در ابتدا تبدیل به یک درخت کوچک شد و بعد به درخت بزرگی تبدیل شد. حالا وقتی شما به کوه و دشت می روید. درخت قوی و بزرگی را می بینید که خودش دانه های بسیاری دارد. 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
🌸 دوستی آقای خروس، در شهربازی حیوانات، صاحب یک چرخ‌دستی کوچک بود و بچه‌ها را در شهربازی می‌چرخاند، اما امروز، وقتی از خواب بیدار شد، سرش خیلی درد می‌کرد و تب داشت. اگر پیش بچه‌ها می‌رفت، آن‌ها هم مریض می‌شدند، اگر هم نمی‌رفت، دلش پیش بچه‌هایی بود که به آن‌ها قول داده بود امروز، آن‌ها را سوار چرخ‌دستی کند؛ اگر نمی‌رفت، آن‌ها حتما ناراحت می‌شدند. آقای کلاغ، مثل همیشه، لنگه جورابش را گم کرده بود. با خودش گفت: «شاید پیش خروس باشد.» رفت تا از او سوال کند که دید خروس بیچاره، بیمار و خیلی ناراحت بچه‌هاست. آقای کلاغ، آن‌قدر برای خروس ناراحت شد که جورابش را فراموش کرد و به آقای خروس گفت: «باید استراحت کنی تا خوب بشی. نگران بچه‌ها نباش. خب، یک روز دیگه، اون‌ ها رو در شهربازی می‌چرخونی.» آقای خروس گفت: «من به اون‌ها قول داده‌ام و نمی‌خوام اون‌ها ناراحت بشن.» خروس، این را گفت و با درد، آب دهانش را قورت داد. آقای کلاغ، کمی قدم زد و بعد، با هیجان، به خروس گفت: « تو، اصلا نگران نباش و استراحت کن. من می‌تونم امروز، به‌جای تو، اون‌ها رو به گردش ببرم؛ خوبه؟» آقای خروس خیلی خوش‌حال شد و از آقای کلاغ خیلی تشکر کرد. آقای کلاغ، سریع، به شهربازی رفت. بچه‌ها، همه منتظر بودند تا سوار چرخ‌دستی شوند. آقای کلاغ، به هر کدام از آن‌ها، یک بادکنک زیبا داد و شروع کرد به آواز خواندن برای آن‌ها. آن روز، هم بچه‌ها گردش کردند، هم آقای خروس استراحت کرد و هم آقای کلاغ کاری کرد که آقای خروس، بدقولی نکرده باشد. 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
آسمان چه شکلی است؟ گراز صدای رعدو برق را شنید. خواست سرش را بالا بگیرد و ببیند این صدا از کجاست، اما نتوانست. ترسید و زیر درخت پنهان شد، موشی آرام سرش را از لانه اش بیرون آورد، گراز را دید که می‌لرزید و گوش هایش را تیز کرده بود. موشی گفت:« چه شده؟ چرا می لرزی؟ » گراز آرام گفت:« مگر نمی شنوی! نمی‌دانم آن بالا چه خبر شده! صدای چیست!» موشی به آسمان نگاه کرد و گفت:« منظورت آسمان است؟ آسمان ابری است، خبری نیست، صدای رعد و برق است، می‌خواهد باران ببارد.» گراز با خودش گفت:« آسمانِ ابری! » خواست از موشی بپرسد آسمان و ابر چه شکلی هستند؛ اما موشی در سوراخش پنهان شده بود. گراز خودش را به خانه اش رساند تا زیر باران خیس نشود. باران که بند آمد دوباره سراغ موشی رفت. موشی را دید که به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد، جلو رفت و گفت:«در آسمان چه می بینی؟» موشی گفت:« رنگین کمان! سرت را بالا بگیر و ببین !» گراز سرش را پایین انداخت و گفت:«ما گراز ها نمی توانیم به آسمان نگاه کنیم، من تا به حال آسمان را ندیده ام» موشی کمی فکر کرد و گفت:«یعنی تو ابر و خورشید و رنگین کمان را ندیده ای؟» گراز آهی کشید و گفت:« نه ندیده ام الان در آسمان ابر و خورشید و رنگین کمان هست؟» موشی سرش را بالا گرفت و گفت :« بله بعد از اینکه باران بند آمد رنگین کمان به آسمان آمد» گراز گفت:« رنگین کمان چه شکلی است؟» موشی نگاهی به اطراف کرد و گفت:« رنگین کمان ۷رنگ دارد و مثل یک سرسره ی رنگاوارنگ در آسمان است» گراز با چشمانِ گرد نگاهش کرد و گفت:« وای چه زیبا و رویایی» گراز با سمش چند خط روی خاک گلی کشید و گفت:«راستی خود آسمان چه شکلی است؟» موشی با دقت به آسمان نگاه کرد و گفت: :« آسمان به رنگِ آبیِ روشن است مثل رنگِ برکه ی بالای جنگل، مثلِ.... » موشی به فکر فرو رفت داشت فکر می کرد آبی آسمان مثل چه چیزی که دوتا مرغ عشق زیبای آبی از بالای سرشان پرواز کردند. موشی سریع گفت:«مثل پرهای مرغ عشق» گراز که با چشمانِ گرد نگاه می‌کرد و به حرف های موشی گوش می‌داد گفت:« چه زیبا! دیگر چه چیزهایی در آسمان وجود دارد؟» موشی گفت:« پرنده ها در آسمان پرواز می کنند.» گراز سمش را با شادی به زمین کشید و گفت:« پرنده ها را دیده ام وقتی روی زمین غذا می خوردند.» موشی ادامه داد:« ابر… در آسمان آبی ابر هست» گراز لب و لوچه اش آویزان شد گفت:« ابر؟ ابر دیگر چیست؟» موشی گفت:« ابر همان که باران و برف از آن می بارد، همان بارانی که چند ساعت پیش می بارید. » گراز لبخندی زد و گفت:«بله برف و باران را دیده ام! ابر چه شکلی است؟» موشی به ابرها نگاه کرد و گفت:« ابر مثلِ…مثلِ…» موشی دستش را روی چانه اش گذاشت و فکر کرد. او می‌خواست چیزی شبیهِ ابر پیدا کند. یک دفعه چیزی به یادش افتاد، به گراز گفت:« همین جا بمان من زود بر می‌گردم» تند و سریع رفت و به مزرعه ی پنبه که نزدیک جنگل بود رسید. چند تکه پنبه چید و برگشت. گراز ابرویش را بالا داد و گفت:« پنبه برای چه آوردی؟» موشی پنبه را جلو برد و گفت:« ابر مثل این پنبه است، سفید، نرم و سبک» گراز خوب به پنبه نگاه کرد و گفت:« چه زیبا» موشی گفت :«توی آسمان خورشید هم هست» گراز ساکت و منتظر به دهان موشی نگاه کرد. موشی ادامه داد:« خورشید گرد است مثل گردیِ کله ی یک خرس گرم و پر نور است مثل آتشی که چند روز پیش مانده بود جنگل را از بین ببرد » گراز لبش را گاز گرفت و گفت:« وای نه من از خورشید می‌ترسم» موشی لبخند زد و گفت:«نترس خورشید گرم و پر نور است اما خطرناک نیست » گراز نفس راحتی کشید و گفت:« خیالم راحت شد! » موشی خندید. گراز سر به زیر انداخت و با بغض گفت:« حیف شد که من نمی توانم این همه زیبایی را ببینم» موشی دلش برای گراز سوخت، دلش می خواست کاری کند تا گراز بتواند آسمان را ببیند. یک دفعه از جا پرید و گفت:« فهمیدم! برو کنار برکه در برکه می توانی عکس آسمان زیبا را ببینی» گراز دور خودش چرخید و با خوشحالی از موشی تشکر کرد و به سمت برکه راه افتاد. وقتی به برکه رسید که شب شده بود. بعد از دیدن عکس آسمان در برکه به خانه ی موشی برگشت. موشی را صدا کرد، موشی آرام از خانه اش بیرون آمد و با دیدن اخم های گراز گفت:« چه شده ؟ چرا ناراحتی؟!» گراز گفت:«من عکس آسمان را در برکه دیدم! اما با آنچه تو گفتی فرق داشت!» موشی جلوتر آمد و گفت:« چه دیدی؟» گراز گفت:« من در برکه سیاهی دیدم! مثل پر کلاغ! مثل راه های آقای گورخر! در آسمان نقطه های سفید و نورانی دیدم و توپ گرد و سفیدی که زیبا بود و می درخشید» موشی بلند خندید و گفت:« دوستِ خوبِ من اسمان شب با روز فرق دارد. شب تاریک و سیاه است، آن نقطه های نورانی که دیدی ستاره ها بودند، آن توپِ گرد و درخشان ماه بود!» گراز که حالا متوجه اشتباهش شده بود خندید و گفت:« فردا صبح می‌روم و آسمان روز را هم در برکه می بینم » @koodaks
🐰 خرگوش دروغگو خرگوش سفید و چاقی در جنگل سرسبزی زندگی میکرد که زیادی دروغ می گفت. او فک می کرد اگر دروغ بگویید دوستان زیادی پیدا خواهد کرد. او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است. خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همین‏طور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درخت‏های بلند را نگاه می‏کرد، یک سنجاب را دید. سنجاب، مشغول درست کردن لانه ‏‏ای توی دل تنه درخت بود. خرگوش فریاد زد: – سلام آقای سنجاب. کمک نمی‏خواهی؟ سنجاب عرق روی پیشانی‏اش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید: – تو چه کمکی می‏توانی بکنی؟ خرگوش دمش را تکان داد. دست‏هایش را به کمر زد و گفت: من می‏توانم با دندان‏ها و پنجه‏های تیزم، در یک چشم‏ برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد. خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید می ‏توانست برایم لانه بسازد.» خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاک ‏پشت پیر را دید. لاک‏ پشت آرام به طرف رودخانه می‏رفت. خرگوش سلام کرد و از او پرسید: آقای لاک‏پشت! می‏ توانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم. لاک‏ پشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد. خرگوش گفت: – عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید می ‏توانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند. خرگوش، باز هم به راه افتاد و هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی یکی، نارگی‏ل ها را جمع می‏کند و در سبدی بزرگ می‏گذارد. جلو رفت سلام داد. گفت: خانم میمون زحمت نکشید. من می‏توانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارگیل ‏ها را جمع کنند و سبد را تا خانه‏ ی شما بیاورند. میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد و تنها جواب سلام را داد و دوباره به کارش مشغول شد. خرگوش گفت: عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام می‏دهند. خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجه ‏‏دارکوبی را دید. جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید: کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانه‏ات بگذارم؟ جوجه‏‏ دار کوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر می‏گردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد می‏ کنند. پس لطفا مرا توی لانه ‏ام بگذار.» خرگوش که فکر نمی‏کرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت: اما من الان خسته‏ ام. نمی‏توانم پرواز کنم! ناگهان بچه‏ دار کوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانه‏ ام نگذاری، به همه می‏گویم خرگوش سفید نمی‏تواند پرواز کند.» خرگوش دستپاچه ‏تر شد و گفت: – باشد! گریه نکن! همین الان پرواز می‏ کنیم. او این را گفت و با یک دستش جوجه‏ دار کوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، خرگوش سفید مجبور شد از آن جنگل کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا می‏زدند. خرگوش از اهالی جنگل معذرت خواهی کرد و با ناراحتی جنگل را برای همیشه ترک کرد. 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
: موش🐀شتـر دزد🐪 روزی روزگاری موش کوچکی مهار شتری را به دهان گرفت و شتر را ربود و شتر نیز چست و چالاک همراه او می‌آمد. موش به خود مغرور شد و با خود گفت: «من مانند یک پهلوان قوی هستم زیرا می‌توانم یک شتر به این بزرگی را همراه خود بِکِشم.» شتر هم با خود می‌گفت: «موش بخند به زودی درسی به تو می‌دهم که از کرده خود پشیمان شوی.» موش و شتر رفتند و رفتند تا به یک رودخانه رسیدند که ناگهان موش از حرکت ایستاد و از ترس خشکش زد. شتر که دید موش حرکت نمی‌کند گفت: «رفیق چرا ایستاده‌ای؟ مانند یک مرد پا درآب بگذار و از آن رد شو تا من هم از آب رد شوم.» موش گفت: «دوست من این آب خیلی عمیق است و من از غرق شدن می‌ترسم.» شتر گفت: «بگذار ببینم عمق آب چقدر است.» و پایش را درون آب گذاشت. شتر به موش گفت: «ای موش نادان چرا از ترس رنگت پریده است؟ این آب که عمقی ندارد و تا زانو بیشتر نیست.» موش گفت: «زانوی من کجا زانوی تو کجا. اگر این آب برای تو تا زانو است برای من چند متر از سر هم می‌گذرد.» شتر گفت: «وقتی موجودی به بزرگی مرا می‌دزدیدی باید فکر این روزها را هم می‌کردی.» موش گفت: «از کار خود توبه کردم. به خاطر خدا مرا از این آب مهلک بگذران.» شتر دلش برای موش سوخت و گفت: «بپر و بر کوهان من سوار شو. این ماجرا باعث شد بفهمم شتری مانند من قادر است هزار موش مانند تو را از آب رد کند ولی هزاران موش مانند تو نمی‌توانند شتری مانند مرا از آب رد کنند.» شتر این را گفت و موش را بر پشت خود سوار کرد و سلامت از رودخانه گذشتند و به راه خود ادامه دادند و رفتند. 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
🌿 شاخه ها را نبر در جنگلی سر سبز و زیبا، زیر درخت بلوط، خرس قهوه ای زندگی می کرد. او خرس مهربان و خوش قلبی بود. همه حیوانات او را دوست داشتند. او یک مغازه ی عسل فروشی داشت. عسل های او بهترین عسل های دنیا بودند، بخاطر همین همه حیوانات به او عسلی می گفتند. یک روز صبح وقتی عسلی خواست وارد مغازه شود، سرش به چند شاخه خورد. شاخه های درخت را کنار زد و داخل رفت. اما وقتی خواست از مغازه بیرون بیاید دوباره سرش به شاخه ها گیر کرد. عسلی با ناراحتی شاخه ها را کنار زد و گفت: باید فکری به حال این شاخه های مزاحم بکنم. خیلی بلند شده اند. عسلی رفت از انبار طناب آورد و شاخه های مزاحم را به شاخه بالایی بست. مدتی گذشت. میمون دم قهوه ای برای خریدن عسل به مغازه آمد و چند کوزه عسل خرید . او همین که خواست با کوزه عسل از مغازه بیرون برود، طناب پاره شد. شاخه ها محکم به کوزه ها ی عسل خوردند. کوزه ها از دست دم قهوه ای افتادند و شکستند. عسلی به او گفت: دوست عزیز ببخشید، من الان چند کوزه عسل دیگر برایت می آورم. میمون که سرتا پایش عسلی و چسبناک شده بود با عصبانیت آنجا را ترک کرد. بعد از رفتن دم قهوه ای، عسلی تصمیم گرفت شاخه ها را کج کند. با طناب شاخه ها را به پشت دوچرخه اش بست و سوارش شد. پا زد و جلو رفت اما یکدفعه دیگر نتوانست پا بزند و به عقب کشیده شد. زاغی که از بالا داشت به عسلی نگاه می کرد گفت : داری چه کار می کنی؟ عسلی گفت : میخواهم شاخه ها را کج کنم. زاغی بلند بلند خندید و گفت : شاخه درخت که کج نمی شود. الان بر می گردد و توی سرت می خورد. عسلی که از پا زدن خسته شده بود، ناراحت و غمگین روی زمین نشست. او کمی فکر کرد و گفت: دوست ندارم این شاخه ها را ببرم، اما چاره دیگری ندارم. عسلی رفت و با یک اره برگشت. سنجاب خانم که دید شاخه ها تکان می خورد، از لانه اش بیرون دوید. تا عسلی را دید، گفت: چرا شاخه را می بری؟ نمی بینی شاخه ها پر از بلوط هستند و با بریدن آنها این همه میوه از بین می رود. عسلی گفت: دوست ندارم آنها را ببرم اما چه کار کنم آنها باعث دردسرند. سنجاب خانم گفت: به جای اینکه شاخه را ببری، یک سایه بان بالای مغازه ات بزن تا شاخه به سر کسی نخورد. عسلی خوشحال شد و گفت: چه فکر خوبی! همین کار را می کنم، تازه این طوری تابستانها هم میتوانم زیر سایه اش بشینم تا گرمم نشود. سنجاب خانم خندید و گفت: همیشه ساده ترین راه بهترین راه نیست. ✍ نويسنده: خانم مريم فيروز، 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh