#ادامه_داستان_از_برکت_او ...آن روز گذشت. روزی دیگر از راه رسید؛ روزی که پر از بوی خوش🌺 بود و درخت را به یاد خواب قشنگش انداخت. درخت نمی خواست به حرفهای خادمِ پیر و همسرش فکر کند. درخت امیدوار بود🙂 ناگهان سروصدایی به گوشش خورد. چند مرد به حیاط مسجد🕌 پا گذاشتند. آنها صلوات📿 فرستادند و به درخت رسیدند. مرد جوانی که جلوتر از آنها می آمد، ایستاد و به درخت نگاه کرد. نگاهش مهربان😊 بود. لبهایش خوش رنگ و خنده رو. درخت بوی خوشی را حس کرد؛ بوی روییدن شکوفه های بهاری🌸 بر دست هایِ خشکیده اش. مرد جوان گفت: برایم آب بیاورید! یک نفر کوزه ای⚱آب آورد. او آن را گرفت و کنار درخت آمد.«بسم الله»گفت و دعا کرد🤲بعد آستین هایش را بالا زد و وضو گرفت. قطره های آب💧وضویش، دانه دانه به پای درخت ریخت. درخت خوشحال شد😃درخت تازه شد. درخت خندید و گفت: دارم بال درمی آورم. دارم جوان می شوم. دارم صدای تاپ تاپ قلبم را می شنوم. مردها باز هم صلوات فرستادند. مرد جوان با مهربانی😊به درخت نگاه کرد و همراه مردها به مسجد رفت تا نماز بخواند. بعد از نماز، خادم پیر دوید طرف درخت و گفت:‌ نگاه کنید! شاخه های درختِ بادام پر از جوانه شده است. پر از برگ های🍃دانه دانه شده است!...مردها به طرف درخت آمدند و گریه ی شوق😢کردند و به هم گفتند: به برکت✨امام جواد علیه السلام ، این درخت بادام سبز و زنده شد!🤗 درخت وقتی اسم ✨امام جواد علیه السلام را شنید، خندید و گفت: امام جواد عليه السلام💜به من زندگی دوباره داد و پیراهنم را پر از برگ و شکوفه کرد. کاش او همیشه در کنارم می ماند! #پایان 🌱کودکیار مهدوی محکمات:👇 🆔 @koodakyaremahdavi