ایستگاه سرویس دانشگاه به دو دلیل سریع رفت سربازی یکی که می خواست زن بگیردو دوم اینکه می خواست برود کربلا.اورفت سربازی ومن ادامه تحصیل دادم.کلاهمه چیزتمام شد.دیگرنمی توانستم تنهابروم تخت فولادتاسربازی اش دردزفول تمام شد،زنگ زدبه من و گفت:می خوام بریم یک سفرمعنوی معرفتی.گفتم کجا؟گفت:ازدزفول می ریم قم،بعدهم مشهد.تاقبول کردم،گفت:دمت گرم!همیشه که ذوق می کردچشم هایش گردوقلبمه می شدومی گفت:دمت گرم!
🌷رفتم دزفول.ساعت ده صبح سوار اتوبوس شدیم به سمت قم.یک زیارت چندساعته وبازنشستیم دراتوبوس و راهی مشهدشدیم.وقتی رسیدیم گفت: اول بریم غسل زیارت کنیم.رفتیم حمام عمومی.
🌷ازنزدیک حرم خیلی آرام قدم برمی داشت.اصلابه فکرخریدنبود؛فقط زیارت.کل ادعیه راخواندیم به لطف محسن.می خواستم اززیرش دربروم؛می گفت:بشین بخونیم!
🌷تمام سفرخانه به دوش بودیم.کل وسیله مان توی یک ساک دستی بود. هرجاجورمی شد،می خوابیدیم:داخل حرم حسینیه یاحتی پارک.برای این سفر پول نداشتم.همه هزینه هاراخودش تنهایی حساب کرد.مدام می گفت:دوست دارم باهم یک سفرمعنوی رفته باشیم. افتادبه فکرکار.می گفت:کارمون هم باید جوری باشه که خودمون رووقف امام زمان کنیم،اون هم ازراه کارفرهنگی.
🌷مدتی رفت کتاب شهر.بعدهم که ازدواج کردویک دفعه شنیدم رفته سپاه.لحظه عقدش به گریه افتادم.من راکنارکشید وگفت:گریه نکن،منم گریه م می گیره.کم کم ازهم بی خبرشدیم.کم وبیش درفضای مجازی باهم درارتباط بودیم.
🌷یکی ازرفقازنگ زدوگفت:شنیدی محسن اسیرشده؟باورم نشدمحسنی که من می شناختم،خیلی تیزوزرنگ بود.محال بودبه این سادگی دست دشمن بیفتد.مدام گریه می کردم.علیرضایی که همیشه مثل یک کوه پشت محسن بود، این بارپشتش راخالی کرد.سرش رابریدند ومن آن لحظه پیشش نبودم که ازاودفاع کنم.واین خُردم کرد.🇮🇷
#حسین_جان_من_شنید_م_سَر_عُشّاق_به_زانو_ی_شما_ست_وز_از_آن_روز_سرم_میل_برید_ن_دارد
#اللهم_ال_رزقنا_شهادت_فی_سبیلک
🥀http://Eitaa.com/koolebar_germi