#روایت_زنان_گمنام_کربلا
این اصلا عجیب نیست که پسرعمویی برود به خواستگاری دخترعمویش، تاریخ پر است از این ازدواجهای فامیلی، اصلا قدیمیترها میگفتند عقد دخترعمو و پسرعمو را توی آسمانها بستهاند.
پسرعمو اسمش مسلم بوده، پدرش را شما حتما شما میشناسید، نابینا بوده و ماجرای درخواستش از امیرالمومنین (ع) را حتما شنیدهاید:
عقیل دستش تنگ بوده و برای همسر و فرزندهایش پولی که بشود زندگی را بگذراند، نداشت. از امیرالمومنین(ع) خواست که کمی سهمش از گندم بیت المال را سه کیلو بیشتر کند. فقر طوری عقیل و مسلم و باقی فرزندانش را رنجور کرده بود که رنگ صورتشان عوض شده بود و حال پریشانی داشتند. باقی ماجرا را هم میدانید.
راستی یادم رفت بگویم عقیل برادر امیرالمومنین (ع) بود و چند سال بعد از این ماجرا پسرش به خواستگاری دختر همین امیر رفت.
رقیه، دختر علی (علیه السلام) بود و مسلم خواستگارش شده بود. من دوست داشتم از لابهلای صفحههای تاریخ ماجرای ازدواج این دو و بعد قصه زندگی شان را پیدا کنم و برایتان روایتش کنم اما تاریخ خیلی کم حوصلهتر از اینهاست که زندگی همه آدمها را در حافضه خودش نگه دارد.
مسلم سالها بعد وقتی امیرالمومنین (ع) شهید شده بود و هم حسن بن علی (ع) هم به دست همسرش کشته شده بود، پرچم اباعبدالله را برداشت و به کوفه رفت تا دعوت مردم را راستی آزمایی کند اما هیچ وقت از کوفه برنگشت.
رقیه همسر مسلم و خواهر ناتنی امام حسین(ع) بود. او و فرزندانش همراه همراه امام از مدینه به مکه آمده بودند و بعد در کاروان ماندند تا خبر شهادت مسلم رسید و بعدترش تا ظهر عاشورا خیمه ای در بین خیمه های امام داشتند.
این حتما از بد اقبالی ماست که شخصیتی مثل رقیه را کمتر میشناسیم و اطلاعات مان از ایشان حداقلی است. نهایت تلاشمان این است که او را در پس چهره همسر و فرزندانش بشناسیم. تلاش کنیم تصور کنیم کسی که فرزند امیرالمومنین (ع) باشد، چطور آدمی میشود، همسر مسلم بن عقیل بودن یعنی چه و مادری که فرزندانی مثل فرزندان او تربیت کند چطور مادری است.
فرزندان مسلم را که میشناسید، همان ها که در شب عاشورا جزو اولین کسانی بودند که گفتند امام زمانمان را ترک نمیکنیم حتی اگر کشته شویم. ما از این سوی تاریخ شبه زنی را میبینیم که فرزندانش را برای زمان پر آشوب و التهاب خودش خوب تربیت کرده بود، خانه اش را برای زندگی همسری که یک فعال سیاسی-اجتماعی بوده خوب امن کرده بود و در این میان خودش را چنان محکم ساخته بود که ماجرای کربلا و سخت ترین غم تاریخ نتوانست کمرش را بشکند و باورش را متزلزل کند.
یادتان هست که، رقیه همسرش را در مسیر کربلا از دست داد، فرزندانش را در روز عاشورا پرپر دید، شاهد شهادت برادرزادههایش (قاسم و علی اکبر و علی اصغر) بود، چشمش به آمدن برادرش عباس(علیه السلام) از علقمه خشک شد و عزیزترین عضو خانوادهاش حسین (علیه السلام) را در گودال قتلگاه دید.
رقیه گرچه در خاطر ما شخصیتی خیلی محو دارد اما حضورش در کربلا و ماجرای اسارت اهل بیت، حضوری پررنگ است. آن چنان پررنگ و اثرگذار که می توان او را همپای خواهرش زینب، پشتوانه ای برای زنان و کودکان کاروان دانست.
✍حجت الاسلام و المسلمین محمدرضا جوان آراسته
#روایت_زنان_گمنام_کربلا
احتمالا همه ما تا به حال برای یک بار هم که شده وقتی مسالهای شرعی را پرسیدهایم یا در کتابی خواندهایم، دتبال یک راهدررو گشتهایم برای خودمان. مثلا سوالمان را طور دیگری پرسیدهایم بلکه پاسخ تغیر کند یا گفتهایم حالا اگر فلانطور باشد چه، بلکه راه فراری پیدا شود و یا توضیح المسائل و استفتائات را بالا و پایین کردهایم بلکه تبصرهای به نفع چیزی که می خواهیم به چشممان بیاید.
بعضی اما آش را قدری شورتر هم کردهاند.
توی ذهنشان آن حرف یا دستور یا فتوا را تحلیل کردهاند، بعد تفسیری از منظور گوینده برای خودشان ساختهاند که مطابق باشد بر خواسته دلشان.
ما، همهی ماهایی که این کارها را کردهایم، آدم بدی نیستیم، خدا و پیغمبر حالیمان میشود، اما گاهی شرایط طوری بوده که می خواستیم اوضاع برایمان سخت نشود، برای همین ذهنمان دست به کار شده و حقهای سوار کرده و خیلی نرم، تلاش کرده تا ورق را برگرداند. ما آدم های خوبی هستیم اما شاید بعضیهایمان کمی چاشنی خرده شیشه هم داشته باشیم، مثل خیلیهای دیگر.
گاهی وقتها اما همه چیز برعکس است، یعنی همان کسی که حکم داده بلافاصله تبصره را هم نشان داده و گفته شما کاملا اهل این تبصرهاید، بروید و راحت باشید.
این جا صورت آدمهاست که عیارشان را نشان میدهد. چشمی که از خوشحالی تنگ شود، لبهایی که کش بیایند و سرخی که زیر پوست بدود همه نشان می دهند ما از اولش هم حکم را نمیخواستیم، ما مرد استثتا شدن بودیم.
چشمها اما اگر حیران شود، لب ها به حرفی ناگفته باز بمانند و رنگ از صورت اگر برود یعنی ما اصلا دلمان را بسته بودیم و به آن حکم و برای انجام دادنش مشتاق بودیم.
می بینید چقدر ساده می شود، خالصها را از خرده شیشهدارها جدا کرد؟
در کربلا زنی هست به نام ام خلف، حدس میزنم نامش را نشنیده باشید.
دهم محرم، روز تازه شروع، هنوز کسی شهید نشده بود شاید در دل کسی از اهل خیمهها حتی امیدی هم به صلح بود. کمی بعد اما جمعی از سپاه عمر سعد حمله کردند و کسانی برای دفاع از سپاه امام رفتند.
اولین یار امام روی زمین همین جا روی زمین افتاد: مسلم بن عوسجه. اولین شهید کربلا همسر ام خلف بود. اولین داغ عاشورا به دل او نشست. رو به رو از دشمن سیاه بود، مرگ بیش از هر وقت دیگر به همه کاروان امام نزدیک بود. حالا که مسلم بن عوسجه شهید شده بود، همه دار و ندار ام خلف یک پسر بود. حس مادر به فرزندش را در نظر بگیرید، این پسر یادگار پدرش بود، حیف بود برای مردن هنوز خیلی جوان بود ولی ام خلف زره تنش کرد و فرستادش سمت امام که اجازه بگیرد و برود برای جنگ.
امام خلف را دید، گفت لازم نیست به میدان بروی، پیش مادرت بمان، حالا که پدرت نیست باید مراقب مادرت باشی.
ام خلف چندان دور نایستاده بود، حرفهای امام را میشنید.
این لحضه همان لحظه تاریخی است، همان لحظهای که تبصرهای آمده تا به داد آدم برسد. امام خودشان گفتند لازم نیست بجنگی، همین یک جمله کافی بود تا ام خلف دست پسرش را بگیرد و تا آخر عمر دلش را به یادگار همسرش خوش کند.
هیچ کس در طول تاریخ هم حق نداشت تخطئهاش کند، امام زمان که تعارف با کسی ندارد، توی رودربایستی که گیر نکرده بود، زیر بند جهاد تبصرهای برای خانواده مسلم بن عوسجه باز کرده.
این برای هر کسی که در طول زندگی جانش به خرده شیشه آغشته شده باشد، طلایی ترین فرصت است. هم یار امام بوده، هم جانش را حفظ کرده. ام خلف اما بصیرتر از این حرفا بود.
دلش به تبصره ها خوش نبود، اصل ماجرا را می خواست. اوضاع زمانه خودش را خوب شناخته بود، شرایط امام زمانش را خوب درک کرده بود، معنای جهاد را میدانست، میدانست چرا این جاست، میدانست کشته شدن پایان زندگی نیست.
ام خلف همان جا به پسرش گفت اگر بخواهی سلامتی را به قیمت تنها گذاشتن امام بخری هیچ وقت از تو نمیگذرم. همانجا ایستاد، پسرش را بعد از اجازه امام به جنگ فرستاد و از همان دور مژده میداد که دور نیست تا شهید راه امامش بشود.
ام خلف ایستاد تا افتادن پسرش را ببیند،
ایستاد و وقتی خانواده اش دیگر مردی نداشت به خیمه برگشت.
من نمی دانم ام خلف در پیچ و خم زندگیاش چطور روزها را میگذرانده، به چه چیزهایی فکر میکرده و سر کلاس کدام استاد رفته بود اما میدانم این قدر پاک بودن و دل را به حق گره زدن، چیزی طبیعی نیست حاصل یک احساس در لحظه جوشیده نیست، این نتیجه یک روح بلند و یک جان تربیت شده است. چیزی که در آن زمانه و شاید حتی امروز گوهر نایابی در میان آدمها باشد.
✍حجت الاسلام والمسلمین محمدرضا جوان آراسته
#روایت_زنان_گمنام_کربلا
یک زن مگر چقدر زور دارد؟ یکی را تصور کنید مثل خواهر خودتان، مثل مادرتان، زنی که کارش خانهداری بوده و وقتی خدا پسری روزیاش کرده همه توجهاش خرج بزرگ کردن فرزند شده.
حالا شما فکر کنید زنی این چنین عادی برای هفتهها در سفر باشد، خواب راحت و استراحت کافی هم نداشته باشد، فکر کنید با راحتترین وسیله هم که سفر کند بالاخره خستگی راه تواتش را میبرد.
راستی یادم رفت بپرسم شما خودتان چقدر زور دارید؟
مثلا اگر قرار باشد سنگی را از کنار آبی بردارید و وسط جویی بگذارید تا همراهان شما راحتتر از آب بگذرند، چه اندازه سنگی را می توانید بلند کنید؟
یا مثلا اگر قرار باشد چمدان بزرگ خانواده ای را سر دست بگیرید و قدری دورتر ببریدش، چه وزنی را میتوانید تحمل کنید؟
یک وقتهایی هست که آدم توانی توی دست و پاهایش جمع میشود که هیچ وقت در حالت عادی وجود نداشته. وقتی خشم همه وجود آدم را بگیرد وقتی عصبانیت بر آدم مسلط شود زورش ده برابر میشود.
انگار توان آدم وقتی احساسات به اوج میرسد و عقلانیت فروکش میکند، بیشتر میشود. با هزار تدبیر و محاسبه و دقت نمیشود سنگی را برداشت که در وقت خشم و عصبانیت به یک تکان از جا برش میداریم.
در کربلا زنی بود که بحریه صدایش می زدند، زنی مثل همه اما در یک لحظه چنان توانی پیدا کرد که ستون چوبی بلند و سنگین خیمهاش را از جا بلند کرد و سر دست گرفت و سمت لشکر دشمن حمله برد.
این اما اصلا مهم نیست خیلی های دیگر هم شاید باشد که خشم، قدرتی برایشان بسازد که کسی حریفشان نشود.
چیزی که بحریه را نمونه کرد، یک تصمیم او بود. جناده بن کعب انصاری از شهدای کربلاست. جناده همسر بحریه بود و صبح عاشورا، قبل از خیلیهای دیگر شهید شده شد. بعد بحریه زره و کلاه خودی برای پسرش عمرو پیدا کرد و پسرش را به میدان فرستاد.
عمرو هنوز نوجوان بود، یازده ساله بود که صبح عاشورا روبهروی مادرش شهید شد.
ماجرا می توانست همین جا تمام بشود، بحریه هم همسر شهید بود هم مادر شهید، این خودش مدال بزرگی است. خدا اما انگار یک امتحان دیگر هم برای بحریه کنار گذاشته بود. امتحانی که من فکر میکنم از هر دو شهادت سختتر بود.
کسی از سپاه عمر بن سعد که عمرو را کشته بود نشست روی زمین، سر پسرک نوجوان را از تنش جدا کرد، چند قدمی جلو آمد و سر را پرت کرد سمتی که بحریه ایستاده بود. سر چند باری روی زمین خورد، خون و خاک سر را گل آلود کرد. بحریه سر را سمت میدان برد و پرت کرد، برگشت و همان موقع تبدیل شد به کسی که توان ده مرد در دستانش بود.
نه من و نه شاید شما هرگز نمیتوانیم حال او را درک کنیم، سختترین رنجهای زندگی ما در برابر رنج او چیزی به حساب نمیآید.
بحریه شمشیر نداشت برای همین با عمود خیمهاش سمت میدان جنگ برگشت. اما یک لحظه یا چشمش امام را دید یا گوشش صدای امام را شنید که میگفت نرو!
این لحظه را پیش چشمتان نگه دارید. جان بحریه را ببینید که پر است از غم، از خشم، از عصبانیت، چطور میشود آدم در این لحظه پرحرارت احساسی، عقلش درست کار کند؟ اصلا عقل اگر بود، کار اگر دست خود آدم بود، مگر میشد آن عمود سنگین را برداشت.
چطور میشود صدای امام را شنید، تحلیل کرد که کیست، چه میگوید، نسبتش با من نسبت امام است به ماموم، لازم است حرفش را گوش کنم، برگردم و بحریه برگشت.
ما گاهی در غمهایمان، در مصیبتها، وقتی مرگ جان یکی از بستگان مان را گرفته طوری از خود بیخود میشویم و رفتار میکنیم که هیچ عاقلی نمیکند. گاهی حرف و توصیه و هشدار و تسلیت هیچ عزیزی هم آرام مان نمیکند. همان موقع خیلیها البته شرایط را درک می کنند و کار ما را طبیعی توصیف میکنند.
حالا شما بحریه را ببینید، یک آدم عادی هیچ وقت نمیتواند در این شرایط این طور در برابر امامش خوددار باشد. من فکر میکنم خدا میخواست یک رتبه عالیتر از آن چه داشت نصیبش کند و برای همین آزمونی پیش پایش گذاشت که کمتر آدمی می تواند سربلند از آن بیرون بیاید. گوشه ذهنمان باشد، یک روز در تاریخ زنی بود مثل همه زنهای دیگر که روزش را با اداره خانه و بچهداری شب میکرد اما بصیرت و ولایت پذیریاش از هزار هزار مرد کوفی که قرآن و حدیث را پای منبر امیرالمومنین شنیده بودند، بیشتر بود.
✍حجت الاسلام و المسلمین محمدرضا جوان آراسته
#روایت_زنان_گمنام_کربلا
توی قصهها همیشه مردها عاشقند، مثل خسرو، مثل فرهاد، مثل مجنون و زنها معشوقند مثل شیرین، مثل لیلی.
توی زندگی واقعی اما همشه این طور نیست.
گاهی زنها عاشق می شوند و مردها معشوقند، گاهی هر دو عاشق میشوند و هر دو معشوقند. زندگی واقعی بعضی چیزهایش شبیه قصههاست، بعضی چیزهایش هم بی ربط به قصهها.
عشقها ولی همهشان یک طور نیستند، بعضی زود میروند، بعضی میمانند، بعضی تمام نمیشوند.
چند هفته پیش صفحه اینستاگرام من پر شد از تصویر استاد جوانی که انگار من و او دوستان
مشترک زیادی داشتیم اما من هیچ وقت ندیده بودمش. استاد جوان تصادف کرده بود و خودش و همسرش و بچههایش همه با هم کشته شده بودند. خیلی سخت بود اما خیلی خوب هم بود.
یک طورهایی مرگ هم بر عشق شان خدشه نینداخته بود. فکرش را بکنید دو نفر طوری با هم گره بخورند که زندگی و مرگشان یکی بشود. عشق بعد از این هم می تواند چیزی داشته باشد؟
سید محمد ساجدی هم یکی دو سال پیش همین طور از دنیا رفت، از پیاده روی اربعین برمیگشت که با خانوادهاش آسمانی شد.
یک طورهایی غبطه برانگیز است، انگار یک پایان خوش است که سهم قصه زندگی خیلیها نمیشود.
روز عاشورا روز پایان زندگی خیلیها بود. تقریبا همه مردان سپاه امام کشته شدند اما یک خانواده سهمشان ویژه و خاص است، خانواده عبدالله بن عمیر. نمیدانم عبدالله چطور با همسرش زندگی کرده بود و چه عشقی بینشان بود که وقتی عبدالله شمشیر کشیده در میدان رجز میخواند یک باره اموهب هم عمود خیمهای را برداشت و دوان دوان خودش را به عبدالله رساند و گفت پیشت میمانم تا با هم در راه خانواده پیامبر جهاد کنیم.
فکرش را بکنید برای لحظه ای وسط میدان پر کشته رزم، زنی پشت به پشت مردی ایستاده و رجز میخواند. امام اما خیلی زود جلو رفتند و به ام وهب گفتند برگرد، خدا جهاد را برای زنان واحب نکرده. اموهب برگشت، بی آن که بهانه بیاورد، بی آن که هیجانش بر عقل پیشی بگیرد.
ماجرای اموهب با ماجرای بحیره که دیشب نوشتم خیلی شباهت دارد اما راستش را بخواهید اموهب یک مدال بیشتر از بحیره دارد.
مدالی که اموهب را یگانه کرد.
عبدالله بن عمیر خیالش از اموهب که راحت شد شمشیر کشید و با هرکس که پیش میآمد جنگید تا این که بالاخره ضربهای خورد و سخت مجروح شد و روی زمین افتاد. اموهب گوشهای ایستاده بود و رزم همسرش را تماشا می کرد. عبدالله که روی زمین افتاد هر چه توان داشت جمع کرد و سمت پیکر عبدالله دوید.
نشست. خون از صورت همسرش پاک کرد. حتما توی دلش حسرت می خورد که کاش من هم این جا با بدن پر زخم افتاده بودم.
اموهب خودش ندید اما همه آن ها که از خیمه ها بیرون بودند دیدند که کسی از دور جلو آمد، چوب بزرگی را برداشته بود و آن چنان چوب را بر سر اموهب کوبید که جهان به چشمش سیاه شد و همان جا پیکر بیجانش کنار عبدالله افتاد. ام وهب تنها زنی است که از سپاه امام شهید شد. تنها بانوی شهید روز عاشورا.
خدا بعضیها را طوری عزیز و دردانه می کند که وقت تعریف ماجرای زندگیشان همه وجود آدم حسرت میشود، آه میشود، کاش میشود.
✍حجت الاسلام والمسلمین محمدرضا جوان آراسته
#روایت_زنان_گمنام_کربلا
شما توی محلهتان خانهای هست که یک طورهایی مرکز محله باشد. مثلا اگر قرار است برای محله تصمیمی بگیرید همه آنجا جمع بشوند. خانهای که اهالی، آنجا بیایند و خبر مهم و تازهای اگر هست بشنوند، شاید خانهای که پاتوق یک روضه قدیمی باشد، خانهای که کسی آن جا ریش سفیدی کند، احترامش برای همه واجب باشد، یک طورهایی بزرگ جمع حساب بشود یا مثلا خانهای که درش همیشه برای کلاس و گعده و گفتگو و شنیدن و گفتن باز باشد. حالا در زمانه خانههای آپارتمانی البته این خانهها کمتر پیدا می شوند.
توی شهرتان چطور، خانهای هست که بشود گفت یک طورهایی مرکز اتفاق هاست؟ هسته اصلی تحولات شهر آن جا رقم بخورد؟ آدمهای خاص و اثرگذار حواسشان باشد که اخبار آن خانه را از دست ندهند؟
میدانم این تصویرها کمی برایتان غریب است، حالا بگذارید غریبترش هم بکنیم.
فکرش را بکنید شهری باشد که اوضاع و احوال سیاسیاش به سامان نیست، یک طورهای خفقان شهر را گرفته و آدمها و خانهها همه تحت نظر هستند. حالا در این بین خانهای باشد که از قدیمها تا امروز مرکز رفت و آمد است، آدمها بیایند آنجا سواد یاد بگیرند، حدیث بخوانند، کلاس درس تویش برگزار بشود، این وسطها البته اعلامیهای هم جابهجا بشود و خبرهای سیاسی هم دست به دست بگردد. یک چیزی شبیه بعضی خانهها در دهه پنجاه شمسی خودمان مثلا.
حالا عیار این خانه را طوری بالا ببرید که اگر امام زمان بخواهد خبری یا دعوت نامهای یا دستوری را به اهالی شهر برساند، نامه را بدهد دست این خانه و اهلش.
حالا یک چیز دیگر را هم در نظر بگیرید، فکر کنید این خانه خانهای باشد که از بین آدمهایی که تویش میروند و میآیند کسانی باشند که آدم تراز دوران بشوند، یک طورهایی بشوند آدم های نمونه عصر خودشان یا شاید هم آدمهایی که در تاریخ نمونهاند. اصلا میتوانید چنین خانهای را تصور کنید؟ خیلی رویایی شد، خیلی دور از دسترس، خیلی آرمانی شاید.
من ولی خانهای سراغ دارم با همه این مختصاتی که گفتم، خانهای که خانه یک مادر و همسر شهید بود. هزار و چهار صد سال پیش در بصره خانهای بود که مرکز شیعیان شهر شده بود. مردان خانه سالها قبل در جنگ جمل شهید شده بودند و از این خانواده فقط یک زن باقی مانده بود. زنی که در زمانه خودش کرسی دین شناسی داشت و نه فقط به زنان شهر، بلکه به مردان هم درس دین میداد.
ماریه یک زن عادی بود، نه از خانواده اهل بیت بود و نه حتی هم شهری اهل بیت به حساب می آمد، اما خودش را طوری رشد داده بود که امام حسین(ع) نامه دعوت به همراهی شان را برای اهل بصره به خانه او فرستادند و از همان جا جمعی برای یاری امام اسب و شمشیر برداشتند.
ماریه خودش هیچ وقت در کربلا نبود، حتی در اسارت هم شریک زنان کاروان امام نشد اما خانهاش بستر رشد چند شهید از شهدای کربلا شد. ماریه یک تنه چراغ خانه شیعه را در بصره روشن نگه داشته بود و در زمانهای که پامنبریهای امیرالمومنین در کوفه علیه فرزندش شمشیر تیز میکردند، سرباز برای سپاه اباعبدالله راهی میکرد.
مولوی در غزلی گفته بود: ای دوست شکر بهتر، یا آن که شکر سازد؟
من حالا توی ذهنم هی دارم فکر میکنم که جایگاه شهید بالاتر است یا آن که مربی آدمها است برای شهادت؟
✍حجتالاسلام والمسلمین محمدرضا جوان آراسته