هدایت شده از کتاب زندگی
#شعر_ناب
نعم الأمیر
من نخواهم بی ولای مرتضی(ع)
دم زدن خود، یک نفس را، ای خدا
من نخواهم بی ولایش زندگی
بی علی(ع)، مردن به از پایندگی
هین بترسم من، از این نفس دنی
كو كند روزی، جدایم از ولی
بی ولایت، زندگی، افسردگی است
در لجنزار هوس، پژمردگی است
خود، همه هستی ز مولایم علی(ع) است
اسم اعظم، از ولایش منجلی است
با علی(ع) باب عدمها باز شد
با علی(ع) خلقت ز حق، آغاز شد
حق بنازد بر علی مولا(ع) به حق
جمله خلقت را علی(ع) شد ما سبَق
گر نبودی سبقت خلق علی(ع)
راز خلقت، كی بگشتی منجلی؟
چون خدا، آهنگ هستی ساز كرد
صفحۀ خلقت، به مولا باز كرد
بر ولی، إخراجُهُم شد از عدم
نور از ظلمت نهاده در قدم
یاعلی(ع)، ای مُخرج من از عدم
بهر عشقت، تو بزن بر من، رقم
بر صراطت من نهم هر دم، قدم
جان دهم من در رهت، هم دم به دم
قصهگوی قصۀ وصفت شوم
از عدمها راهی وصلت شوم
با تو سالک، من شوم در راه حق
چون که حق با تو، تویی هر دم به حق
ای علی، نعمالأمیرِ مؤمنان
حَسبُنا عشق تو بر روح و روان
كی شوی بر دیدۀ جانم عیان؟
تا شود غیر تو از جانم نهان
بهر زهرایت(س) تو ای ماه منیر
ای امیرِ جانِ من، دستم بگیر
دستگیرم شو كه قربانت شوم
عارفِ بر حقّ عرفانت شوم
عارفٌ بالله گردم با تو، من
فانی فی الله گردم با تو، من
آرزو دارم که مهمانت شوم
زائر بر صحن و ایوانت شوم
سجده بر درگاه ایوانت كنم
سائل درگاه احسانت شوم
#خانم_فاطمه_میرزایی
@Lotfiiazar
هدایت شده از کتاب زندگی
#شعر_ناب
سفر جسم و جان
بشنو از نی چون حكایت میكند
رفتن جان را شكایت میكند
رفتن جان از بدن شد احتضار
جان حاضر بهر رفتن سوی یار
در وداع جان ز تن در احتضار
هر كسی نالد ز هجر آندو یار
جان و تن بر هم محبت داشتند
گامها با هم به حق برداشتند
هر دو مأمور بهر امر مولوی
تا نمایند جلوۀ او منجلی
سالها با هم به این منوالها
در تردّد آندو اندر راهها
حالیا وقت نتیجه دیدن است
حاصل محصول را برچیدن است
بهر چیدن از زمین جان وتن
هم روان گشتند سوی دو وطن
چون وطن بر تن بُود خاك زمین
او به حق در خاك میساید جبین
جان و دل پرواز سوی جان كند
رو بسوی جان جانان میكند
بر اساس جذب خاك هم خاك را
جذب افلاك هم بود افلاك را
چون كبوتر با كبوتر میپرد
باز هم همسوی بازی میشود
بهر این باشد قیامت نام آن
تا كند قائم قیامت جسم و جان
جسم باشد زینب(س) و جانش حسین(ع)
تا قیامت میرود دو نور عین
جان او یعنی حسینش مستِ مست
در زمین جسمش وفادار الست
او سر نیزه به اوج دلبری
این به محمل نالد از بیمعجری
او لبانش گشته بر نی پُر ز خون
این به خطبه كرده دشمن سرنگون
او به ایثار همه یاران خویش
كرده عهدش را وفا با جان خویش
این پرستار یتیمان و زنان
عهد با جانان كند هر جا عیان
او به مقتل کرده خود حق را عیان
او ز بهر حق گشته خطبهخوان
او درون خانۀ خولی به نور
كرده وادی تنورش همچو طور
این به بازار و به شام و كوفهاش
حق، عیان سازد به نور خطبهاش
او به راهب میدهد آب حیات
میكِشد او را به كشتی نجات
این به بزم ظلمت نفس و هوی
میكند خرقِ حجاب كفر را
او به بزم عشق حق و در لقا
این به شامِ شوم در ویرانهها
هر دو باشند آینه، اسماء نما
او به روح و این به تن در نینوا
هر دو در میدان عشق و ابتلا
مینویسد عشق حق در سینهها
الغرض این دو نمود روح و جسم
در جدائی و فراقش شد دو اسم
او به نیزه این به محمل در بدر
میگشایند دفتر حقّ بر بصر
حالیا ای دل بیا عبرت بگیر
بر مسیر حق بیا عودت پذیر
از تمام صحنههای كربلا
تو بیاموزی عبور از نفس را
روح و جسمت را چو آن نور دو عین
وقف كن بر یاری دین مبین
هم به روحت هم به جسمت تو بیا
سالک حق شو به وادی بلا
فرع دین را کن به جسم خود به پا
روح خود با معرفت احیا نما
جمع كن هم ظاهر و باطن به تن
تا شوی سالك رَوی سوی وطن
گوش جانت را بیا و هوش، دار
پند احمد را تو در آغوش، دار
"تاركٌ فیكُم" دو ثقل پربها
بر نجات طالب حق و خدا
ثقل اصغر ثقل اكبر را بگیر
در فنای اهل پیغمبر(ص) بمیر
تا ز دنیا سوی عقبایت بَرند
وصل بر مطلوب جانانت کنند
#خانم_فاطمه_میرزایی
@Lotfiiazar
هدایت شده از کتاب زندگی
#شعر_ناب
سوز نیاز
روح ز تو گرفته پر، باز دهد دلم ثمر
در همه جا ز تو خبر، بی تو بگو كجا روم
بی تو منم هیچ، عدم، بدون بیش و همه كم
در دل من تویی صنم، بی تو بگو كجا روم
هستی من ز تو به پا، با تو گرفتهام بقا
بر دل و جان، تو آشنا، بی تو بگو كجا روم
منم که در كتم عدم، هستیام از تو دم به دم
دمِ من و تو بازدم، بی تو بگو كجا روم
دفتر جانم ز تو باز؛ نازی و من، جمله نیاز
تو آگهی بر همه راز، بی تو بگو كجا روم
بهشت من، رضای تو؛ به جان خرم جفای تو
صبر بر آن قضای تو، بی تو بگو كجا روم
من نَمیام از یم تو، قطرهای از شبنم تو
غم نبوَد جز غم تو، بی تو بگو كجا روم
بی تو ندارم نفَسی، جز تو ندارم هوسی
گر چه منم خار و خسی، بی تو بگو كجا روم
امید و هم رجاء من، تو مهربانْ خدای من
عشق من و مُنای من، بی تو بگو كجا روم
تو جان جانان منی، ظاهر و پنهان منی
دین و هم ایمان منی، بی تو بگو كجا روم
نمودِ من، ز بودِ توست؛ قدرت من ز جود توست
دلم ز تار و پود توست، بی تو بگو كجا روم
نور، تویی؛ سایه، منم؛ بندهی بیمایه، منم
به جان من، پایه تویی، بی تو بگو كجا روم
عبد گنهکار، منم؛ خدای غفّار، تویی
كار، تویی؛ یار، تویی؛ بی تو بگو كجا روم
#خانم_فاطمه_میرزایی
@Lotfiiazar
هدایت شده از کتاب زندگی
#شعر_ناب
دُخت ولایت
بهر ساقی ولا، زينب(س) پدر آمده است
از ازل بهر پدر، بدر قمر آمده است
میزند خنده به آغوش علی(ع) بدر منير
بر زمین، زینت آغوش پدر آمده است
زينب(س) است حُسن جمال علوی، آری او
بهر زهرای نبی(ص) همچو گُهر آمده است
بر حسین(ع) خواهر جانسوز ولایت بوده
برحسن(ع) بهر غمش خون به جگر آمده است
زينب(س) از بطن طهورا و وجود مادر
بر عزاداری آن ضربۀ در آمده است
گرچه خود، قافلهسالار بصیرت بوده است
با حسين(ع) بر سر نيزه به بصر آمده است
او شده عالمۀ غير معلّم به جهان
خطبهخوان بر سر بازار و گذر آمده است
بوَد او اُمّ مصائب به غم و غصه، ولی
شافعه، بهر جزای روز حشر آمده است
بر ولايت، دُخت و خواهر، بر نبی، نور دو عين
بر ولیّالله اعظم، جلوهگر آمده است
#خانم_فاطمه_میرزایی
@Lotfiiazar
هدایت شده از کتاب زندگی
#شعر_ناب
جلوۀ بینشان
همچو ذات خفی، نهان، زهرا(س)
جلوۀ ذات بینشان، زهرا(س)
قدر او در خفا، چو لیلۀ قدر
مطلع نور جاودان، زهرا(س)
در طلوعش به اذن ذات اله
روشن از طلعتش جهان، زهرا(س)
نوری اندر سماء و هم أرَضین
همچو آب روان، روان، زهرا(س)
قبل خلقت، به وادی اخلاص
داده بر حق چو امتحان، زهرا(س)
ممتحَن گشته نزد ربّ، جانش
برده سبقت ز عاشقان، زهرا(س)
داده بر حق، هر آنچه حق دادش
اسوه بر جمله عارفان، زهرا(س)
امّ هستی و مام کلّ وجود
قبلهگاه پیمبران، زهرا(س)
گفته در وصف او رسولخدا(ص)
عطر و بو دارد از جنان، زهرا(س)
راضی است از رضای او یزدان
باب رضوان به او عیان، زهرا(س)
وصف او گفته حق به تحت کسا
علت خلق انس و جان، زهرا(س)
نه فقط خلق انس و جان، زهرا(س)
باعث ملک جاودان، زهرا(س)
"بأبی أنت" گفته پیغمبر(ص)
که به خاتم بوَد چو جان، زهرا(س)
#خانم_فاطمه_میرزایی
@Lotfiiazar