eitaa logo
حوزه های علمیه خواهران کشور
16.9هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
4.4هزار ویدیو
166 فایل
کانال رسمی مرکز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران پایگاه خبری و رسانه‌ای حوزه‌های علمیه خواهران: whc.ir" rel="nofollow" target="_blank">news.whc.ir پورتال مرکز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران: whc.ir ارتباط با ادمین: @Maseiha110 @whc_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
! ◾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فصل دوم [قسمت دوم] حرف های ستاره ذهنش را حسابی بهم ریخت و تردید، تصمیمی را که گرفته بود. چند روزی از این اتفاق می گذشت که حسنا به طور اتفاقی در پیاده روی چند خیابان آنطرف‌تر مسجد، نگاهش به ستاره افتاد و چشم‌هایش از تعجب گرد شد، با دست به صورتش زد تا از فکر و خیال بیرون بیاید و دقتش بیشتر شود. اشتباهی در کار نبود ستاره با پوششی متفاوت و ناهنجار همراهِ دوستانش در پیاده‌رو قدم می زد، گرم صحبت و خنده بود، حسنا که دقیقا به سمت آنها گام برمی‌داشت خود را به نزدیک‌ ‌ترین مغازه لباس فروشی خیابان رساند و وارد آنجا شد تا گروه ناهنجار دور شوند. پس از چند دقیقه که بساطِ صدایِ خنده‌ها کمرنگ شد، آرام آرام از مغازه بیرون آمد، عینکِ دودیش را به چشمانش چسباند و با فاصله پشت سر دخترها به راه افتاد و تا درب ورودی مجتمع یاس سفید آنها را تعقیب کرد و با فکر و خیال بیشتر به خانه برگشت... واقعا نمی دانست حرف‌های آن‌روزِ ستاره را باور کند یا پوشش امروزش را.... چند دقیقه‌ای از ورودش به خانه نمی گذشت که مهسا با عصبانیت وارد شد و بهرام پشت در محکم بسته شدهِ، خشکش زد.. طاهره، حسنا و بهاره همدیگر را زیرچشمی نگاه کردند و طاهره گفت؛ - باز چی شده آبجی؟ یه بار دیگه به این محکمی درو ببندی خونه می ریزه پایین! - هیچی از این بهرام شوهر در نمیاد! کی قرار بوده بریم با بابا صحبت کنیم نمیاد که نمیاد! - بهش فرصت بده خب خواهر من! - توام همش همینو بگو خب، فرصت بده فرصت بده. مهسا در اتاق را محکم بست و صدای گریه اش بلند شد. مثل همیشه طاهره برای صحبت و دلداری.... حسنا سماوری را که مثلِ دل خودش می جوشید کم کرد و چایی تازه دم کشیده را در استکان های کمرباریک ریخت و کنار خواهرش بهاره نشست و گفت؛ - واقعا ستاره رو تو مسجد دیدی؟ - آبجی! کجا میخاستم ببینمش؟ قبلا پرسیدی بهت گفتم که... دوباره دیدیش مگه؟ - آره، تصادفی دیدمش نه از چادر خبری بود و نه از... - خب دیگه همینه خدا رو شکر منصرف شدی بری طلبگی... - نخیرم! چه ربطی داره؟ فقط شک به دلم افتاده حرفاش و تیپش با من یه جور و امروز یه جور دیگه! - بیا بریم دنبال کار بابا منتظره آبجی! بیخیال ثبت نام شو. - از فردا میریم.... در دل بهاره لبخندی نقش بست که حسنا از رفتن به حوزه منصرف شده است اما نمی دانست تازه شروع ماجراست... . ادامه دارد ✍ برای مطالعه فصل اول 👇👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💐 @farhangikowsar