دخترک شنگول روزهای جنگ
قسمت دوم
بستنی، من و انفجار
امروز صبح حوالی ساعت 6:20 با صدای چند انفجار پیاپی که در و دیوار را می لرزاند از خواب بیدار شدم. درست روی تخت مادربزرگ خوابیده بودم و کنار پنجره. اولین کاری که کردم نگاه کردن به تهران بود. نور خورشید کمی چشمم را می زد. دودی از جایی نزدیک بلند شده بود. کمی چشم هایم را مالیدم و کورمال کورمال، در حالی که ناخودآگاه ضربان قلبم بالا رفته بود، رفتم تا دست و صورتم را بشویم. این اولین باری نبود که با صدای انفجار از خواب پریده بودم. قدیمی ترین خاطره ی من از انفجار به شهید تهرانی مقدم باز می گردد. صورتم را شستم و بابا را دیدم که مثل یک تکه سنگ خوابیده بود. بابا در این چند وقت با هیچ کدام از انفجار ها خوابش مختل نشده بود. درب فریزر را باز کردم و یک بستنی برداشتم. دوباره به اتاق مادر بازگشتم. روی تخت نشستم و بستنی ام را باز کردم. بعد طوری که هم بستنی و هم دود انفجار مشخص باشد از آن زاویه عکس گرفتم و برای زهرا ارسال کردم. زیرش نوشتم، بستنی، من و انفجار توسط اسرائیل.
بشری عرب اسدی
دانش آموز بسیجی
دبیرستان دخترانه معارف اسلامی سما
#زندگی_با_قوت
#وعده_صادق_۳
#مدرسه_علمیه_الزهرا_علیهاالسلام
#دبیرستان_دخترانه_معارفاسلامیسما
🌷پایگاه شهید زینالدین
https://eitaa.com/zainuddin