eitaa logo
کتاب سفید 📚
2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
74 ویدیو
46 فایل
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ جهت شرکت در طرح به نشانی اینترنتی زیر مراجعه نمایید: 🌐 http://www.ktbsefid.ir ارتباط با ادمین: 🆔 @DabirKtbsefid
مشاهده در ایتا
دانلود
😊تشکر بابت همراهی و نقدهایی که کردید. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
ششم اونو روی تخت گذاشتند ورفتند، از کجا شروع کنم؟ اول باید  خونریزیش بند بیارم  ، با سرم شستشو زخمشو تمیز کردم اما خونش بند نمیومد دستپاچه شده بودم سرباز نگهبان هم زل زده بود نگام می‌کرد واین باعث استرس بیشترم می شد... باید بالای ابروشو بخیه کنم اما نمی دانستم وسایل بخیه کجاست داشتم داخل قفسه ها رامی گشتم،   دستم خورد به داروها،یک شیشه افتاد وشکست  صداش تو فضای اتاق پیچید.. . سرباز داد زد: هوچیکار میکنی؟ چه خبرته!..مگه بار اولته که مریض دیدی؟..   الان که لو برم سعی کردم خودمو جمع وجور کنم گفتم: خب از تو هم بخوان معجزه کنی دستپاچه میشی سرپاکردن این بیچاره کم از معجزه نیست! گفت: فقط کارتو بکن زیاد وقت نداری! بلند شد ودریکی از قفسه هارا باز کرد وسایل بخیه آنجا بود، برداشتم ومشغول شدم سوزن بخیه مثل قلاب ماهیگیری کج بود وتیز، نخش کردم با اولین کوک ناله ای کرد یادم اومد بی‌حسی نزدم، اعصابم خرد شد.. دیده بودم چه طور  آمپول می زنن یه چیزایی یاد گرفته بودم اما  تخصصی نه! مادرم پرستار بود گاهی همسایه ها برای زدن آمپول وسرم می آمدند خانه ما ، منم از روی کنجکاوی همیشه کنارش بودم ومی دیدم.... از ترس دستام بدجور میلرزید، می ترسیدم نتونم از پسش بربیام،  ولی چاره ای نیست مجبورم، اگر خونریزیش قطع نشه ممکنه با این وضعش بمیره!.... مشغول شدم مثل خیاط ماهری که پارچه ی ظریف وگرانبهایی را کوک میزند، کارم که تمام  شد، سرم بهش وصل کردم که اونم چند جای بدنش سوراخ شد  تا رگشو به سختی گرفتم ، خلاصه هرکاری در توانم بود، براش انجام دادم تنفسش خوب نیست سینه ‌ش خس خس میکنه باید عکس بگیرن از دنده هاش، ممکن هست شکسته باشه به سرباز گفتم: باید به فرمانده در مورد وضعیت مریض گزارش بدم گفت: باشه انتهای راهرو سمت راست اتاق فرمانده ست برو بهتره اخبار خوبی داشته باشی!.. توچه دردسری افتادم گندش اینا زدند تاوانش من باید بدم!... از راهرو رد شدم رسیدم جلوی در اتاقی که بالاش نوشته بود: «فرماندهی» ،تقی به در زدم جوابی نیامد آرام دررا باز کردم کسی نبود انتهای این اتاق، اتاق دیگری بود که صدای گفتگو از آن شنیده می‌شد..   رفتم که فرمانده را پیدا کنم،  نزدیکتر که شدم صدایی شنیدم : «قربان من دارم همه ی سعیم میکنم اعتمادشونو بدست بیارم تا ازشون اطلاعات بگیرم کم کم دارن بهم اعتماد میکنن همین روزاست که با خبر خوش برگردم» کنجکاو شدم نزدیکتر رفتم در نیمه باز بود از لای در نگاه کردم فرمانده پشت میز نشسته بود ویک نفر درست روبه روی اون وپشت به من ایستاده بود ای وای من! لباس اسرا تنش بود... این احتمالا یعنی  جاسوس!..... کاش میشد صورت نحسشو ببینم با چفیه سرو گردنشو پوشونده بود، کاش میشد ببینمش!.. ، نباید متوجه حضور من شوند. ... برگشتم که برم، دیدم لوله ی اسلحه روبه رومه، سرباز درست ایستاده بود روبه روم وبا خشم گفت: گوش وایساده بودی؟ الان به خدمتت می رسم! جناب فرمانده! تشریف بیارین بیرون یه موش گرفتم! ✏️ اطهر میهن دوست ⛔کپی شرعا و قانونا مجاز نیست. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
✨«کتاب سفید» تقدیم می‌کند. 💻وبینار رایگان پرسش و پاسخ ✍🏻موضوع این هفته: «تطبیق نیاز مخاطب با موضوع داستان» 🧕🏻با حضور محترم سرکار خانم صادق‌محمدی 🗓زمان: سه‌شنبه‌ شب‌ 🕘ساعت: ۲۱ 🖇روی لینک زیر کلیک کرده و با انتخاب گزینه‌ی مهمان وارد شوید.🔰🔰🔰 https://www.skyroom.online/ch/haii/ktbsefid ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
۵۷ باران که شروع شد، "چابک" دهانش را از بلوطهای زیر خاک پر کرد. تند و فرز از زیر برگهای پهن، دوید و جست زد تا خودش را به لانه "نرمک" رساند. به درون لانه خزید و بلوطها را مقابل پای "نرمک" از دهانش بیرون ریخت. نرمک با تعجب پرسید: چرا بلوطهایت را آوردی اینجا؟ چابک با خوشحالی پاسخ داد: بلوطهای توست، از زیر خاک درآوردمشان تا باران خرابشان نکند. نرمک ناراحت شد: بچه جان این چه کاری بود کردی؟ چابک حق به جانب شد: دوست ندارم بقیه سنجابکها تو را مسخره کنند. می گویند چون پیر شدی نمی دانی آذوقه ات را کجا جمع کنی!!! نرمک، مهربان، دستی بر سر چابک کشید: فرزند عزیزم بعد از باران، دلیل کارم را به تو نشان می دهم. باران که بند آمد، آنها به دشت بلوطهای جوان رفتند. نرمک درختان نورسته را نشان چابک داد و گفت: می بینی، بلوطها را می کارم تا بچه های بچه های تو هم بلوط داشته باشند. چابک با خوشحالی جست و خیز کرد و نرمک را در آغوش گرفت. در حالی که از کارش شرمنده بود گفت: پس برویم برای آینده آذوقه بکاریم. 🤩سپاس بابت انجام تمرین‌؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت.🌷 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
۵۹ گوش مخملی در جنگل سر سبز که دور و برش پر از قارچ های رنگی بود تاب بازی می کرد. در همین حال گوش گوشی سبد در دست سر رسید.و گفت: خواهری مادر گفت: که برای سوپ امشب قارچ جمع کنید. گوش مخملی از تاب پایین آمد و سبد را از گوش گوشی گرفت به جمع کردن قارچ به این سو و آن سوی جنگل رفتند. گوش گوشی با فریاد گفت : خواهری ببین چه قد قارچ پیدا کردم. گوش مخملی نگاه کرد و گفت: این قارچ ها که همش سَمیه .بریزش دور. گوش گوشی گفت: ببین چه قدر خوشرنگ و قشنگن نگا روش خال خالیه. گوش مخملی گفت: داداشی هر چیز که قشنگ و خال خالی باشه که خوردنی نیست. ببین اینایی که من پیدا کردم خوردنی هستن. ✍🏻فاطمه اسکندر پور 🤩سپاس بابت انجام تمرین‌؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت.🌷 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
۵۹ 🤩سپاس فراوان از شما که تمرین‌ها را انجام می‌دهید و برای ما هم می‌فرستید؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت باشد.👏🏻👏🏻 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
کتاب سفید 📚
📣 مژده! مژده رویداد کتاب سفید تا پایان آذرماه 1403 تمدید شد! دومین سریِ رویداد کتاب اولی‌ها در کشو
شرکت در رویداد کتاب سفید محدودیت سنی دارد؟ خیر، شرکت در رویداد کتاب سفید هیچ محدودیت سنی ندارد. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
⁉️کدوم بخش یا محتوای کتاب سفید رو بیشتر دوست دارین؟ بدون اینکه هوییت مشخص باشه، اینجا 🔰🔰 برامون بنویس.😊 https://harfeto.timefriend.net/17306568193608 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
📣دوستان عزیز «کتاب سفید»؛ یک خبر فوق‌العاده دارم براتون... همه‌ی شماهایی که دوست دارین بنویسین، اما نمی‌دونین چطوری! همه‌ی شماهایی که نوشتنو شروع می‌کنین، اما نمی‌دونین داستانو چطوری باید پیش ببرین! و همه‌ی شماهایی که می‌نویسین، اما نمی‌دونین انتهای داستانو چطور جمع کنین...
💣 کتاب سفید برگزار می‌کند: «کارگاه مجازی پیرنگ تا داستان» 🌱 از نوشتن پیرنگ تا داستان نهایی همراه شما هستیم.☺️ 🗓 تاریخ برگزاری: دوشنبه و چهارشنبه ۲۱ و ۲۳ آبان 🕰️ ۱۸ الی ۱۹:۳۰ 💰هزینه کارگاه: رایگان🤗 ودیعه ثبت نام: ۱۰۰ هزار تومان(در صورت حضور در کارگاه عودت داده می‌شود.) 💠 اعطای گواهی حضور 💠 گروه پشتیبانی و بازخورد به تمرین‌ها 💠 چاپ آثار برتر کارگاه جهت ثبت نام به ادمین مراجعه کنید.🔰 🆔 @dabirKtbsefid ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid