eitaa logo
کتاب سفید 📚
2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
74 ویدیو
47 فایل
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ جهت شرکت در طرح به نشانی اینترنتی زیر مراجعه نمایید: 🌐 http://www.ktbsefid.ir ارتباط با ادمین: 🆔 @DabirKtbsefid
مشاهده در ایتا
دانلود
۶۱ فرزند میرا نمیتوانست به او فکر نکند! همدم روزهای تنهایی اش، چه کسی همدم آن روزگارش را به فراموشی میسپارد که لوکا بتواند انجامش دهد؟در میان پرندگانی که به دنبال شکار لوکا بودند، میرا تنها پرنده بزرگی بود که آن موش بامزه را دوست داشت، از اعماق وجودش!برای او غذا و هزاران چیز دیگر فراهم میکرد، تا هنگامی که میرا مادر شد و در آشیانه اش فرزندش را در قالبی رها کرد و برای ابد از دنیا رفت، لوکا برای تبریک به بهترین دوستش آمده بود اما با جلو رفتن و دیدن پرها و آن سمت جسم بی جان میرا متوجه شد که میرا ترکشان کرده، جلوتر نیز به آشیانه او رسید و با اندوهی وصف نشدنی به تخم آن پرنده خیره شد، باید اینگونه لطف و محبت میرا را جبران میکرد؟با بزرگ کردن فرزند به دنیا نیامده اش؟ اما کجای دنیا یک موش توانسته فرزند یک پرنده را رشد دهد؟لوکا نیز نمیدانست!اما این مشهود بود که از شدت شوک از دست دادن دوست محبوبش مدت ها به فرزند متولد نشده او خیره ماند و پس از مدتی به آشیانه ی دیگر پرندگان رفت تا شاید بتواند والد مناسبی جهت رشد فرزند میرا، پیدا کند. ✍🏻فرزیکا 🤩سپاس بابت انجام تمرین‌؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت.🌷 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
ارسالی مخاطب عزیز 🔺قلمتان پربرکت و همواره نویسا. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
۶۲ 🤩سپاس فراوان از شما که تمرین‌ها را انجام می‌دهید و برای ما هم می‌فرستید؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت باشد.👏🏻👏🏻 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
🤩سپاس فراوان از شما که تمرین‌ها را انجام می‌دهید و برای ما هم می‌فرستید؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت باشد.👏🏻👏🏻 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
۶۴ 🤩سپاس فراوان از شما که تمرین‌ها را انجام می‌دهید و برای ما هم می‌فرستید؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت باشد.👏🏻👏🏻 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
65 🤩سپاس فراوان از شما که تمرین‌ها را انجام می‌دهید و برای ما هم می‌فرستید؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت باشد.👏🏻👏🏻 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
65 و 66 🤩سپاس فراوان از شما که تمرین‌ها را انجام می‌دهید و برای ما هم می‌فرستید؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت باشد.👏🏻👏🏻 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
وفادار ✍ نوشته زهرا زرگران سال‌ها در کنار هم زندگی می‌کردیم و یک لحظه از هم جدا نشدیم. حالا ما را نبین که فرسوده و کهنه در گوشه‌ای افتاده‌ایم. وقتی چشم باز کردم، در گوشه‌ای از مغازه‌ای زیبا و تمیز، در کنار بقیه دوستانم نشسته بودم. خود را غریب می‌دیدم، چون کسی شبیه من نبود. هرکدام لنگه‌ای تنها، با رنگ‌ها و اندازه‌های مختلف. هر روز، جوانی با دستمال تمیز، صورتم را براق می‌کرد. گاهی می‌دیدم افرادی وارد مغازه می‌شدند و یکی از ما را انتخاب می‌کردند. بعد، با کمال تعجب می‌دیدم لنگه دوقلوی آن کفش در کنار او قرار می‌گرفت و مشتری هر دو را به پا می‌کرد، کمی قدم می‌زد و بعد دیگر آن‌ها را نمی‌دیدم. دلم می‌خواست من هم روزی لنگه هم‌شکل خود را ببینم. بالاخره آن روز رسید. نوجوانی با لباس‌هایی ساده، با اصرار من را از مغازه‌دار می‌خواست. مغازه‌دار با صدای خش‌داری گفت: «باباجون، پولت کمه! کم می‌دونی یعنی چی؟» در دل آرزو کردم او صاحب من شود و از طرفی باعث شود من بتوانم پیش لنگه دوقلوی خود باشم. جوان ناامید از مغازه خارج شد. ناگهان مغازه‌دار او را صدا کرد و گفت: «پسرجون، صبر کن. این کفشا مال تو، ولی باید یک هفته اینجا کار کنی. قبوله؟» ـ قبوله آقا، قبوله! و بعد پول‌ها را به او داد و گفت: «چکار کن؟ اول شیشه‌ها رو تمیز کن.» پسر درحالی‌که مشغول کار بود، چشم از من برنمی‌داشت. یک هفته خیلی دیر گذشت. او به ما رسید و ما به هم. هر روز ما را تمیز می‌کرد و در جعبه می‌گذاشت. سال‌ها گذشت و ما فرسوده شدیم. ولی او هر بار باز هم ما را تمیز می‌کرد و در جعبه می‌گذاشت. او ما را همان‌طور نو، مثل روز اول می‌دید و همان‌طور وفادار. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
۶۷ 🔹 یک داستان کوتاه طنز با موضوع «گم شدن یک وسیله کوچک اما حیاتی در بدترین لحظه ممکن» بنویسید 😊👇 کفگیر بی‌خاصیت در حال آشپزی، غرق در افکار خودم به داستان جدید فکر می‌کردم که سر و صدای بچه‌ها رشته افکارم را پاره کرد. صدرا در اتاق سر کیفم رفته بود و مشغول خوردن خوراکی‌های داخل آن بود. علی که زورش به او نرسید، با سر و صدا و پرت کردن اسباب‌بازی ها سعی داشت حواسش را پرت کند. با کفگیر چوبی بالای سر هر دو حاضر شدم. مانند کسی که جن دیده باشد، صدرا شکلات در دهان و دست در کیف سر جایش خشکش زد. علی هم در حال جیغ و فریاد و اسباب‌بازی در دست، سر جایش میخکوب شد. بعد از چند لحظه سکوت، علی جیغ کشید و گفت:«مامان ببین رفته سر کیفت!!» صدرا که کوچکتر از علی هست، بدون توجه به او، مشغول پیدا کردن بقیه خوراکی‌های درون کیف بود. اخم‌هایم را در هم کشیدم. کفگیر را بالا بردم و بلند گفتم:«تا سه می‌شمارم هیچ کس تو اتاق نباشه.» هر دو مانند غزالی تیز پا، فرار کردند. در اتاق را قفل کردم. کلید را هم بالای کمد گذاشتم. تلویزیون را روشن کردم و گفتم: «بچه‌های خوبی باشید، پویا نگاه کنین، تا براتون یه غذای خوشمزه درست کنم.» به آشپزخانه رفتم و مشغول آشپزی کردن. بعد چند دقیقه علی آمد و گفت:«اجازه هس، چهار پایه آبی رو ببرم؟» _میخوای چیکار؟ _میخوایم با هاش قلعه و خونه درست کنیم. _باشه، این سیبا رو هم ببر بخورین. همین طور که آشپزی می‌کردم، هر از گاهی از اپن نگاهی به بچه‌ها می‌انداختم که مشغول تماشای تلویزیون و بازی بودند. عجیب آرام و ساکت بودند، که صدای زنگ تلفن سکوت را شکست. همسرم گفت:«باید یه سری مدارک ببرم، آماده کن، دارم میام خونه. تا رسیدم آماده باشه.» مدارک در اتاق بود که درش را قفل کرده بودم. به سمت کمد رفتم تا کلید را بردارم، هر چه گشتم نبود. سکوت علی و صدرا بسیار مشکوک بود. دوباره کفگیر را برداشتم و بالای سرشان رفتم. آن را در دست‌هایم تکان دادم و گفتم:«زود باشید بگید ببینم کلید کجاس؟؟» _تخسیره صدرا هس. _نخیر، تسخیره علی هس. پوفی کشیدم و گفتم:«زود، تند، سریع کلید رو بیارین، تا بعد حسابتون رو برسم.» هر دو به هم نگاه میکردند و پلک نمی‌زدند. ترس را می‌شد در تمام وجودشان دید. همین‌طور که کفگیر را در دستم بالا می‌بردم، بلند گفتم:«مگه با شما نیستم؟» علی دوید، لبه فرش را بالا زد و کلید شکسته را کف دستم گذاشت و گفت:«همه‌اش تخسیره صدرا هس، بلد نیس در باز کنه، زد شکوندش.» صدرا با لپ‌های گل‌انداخته‌ از ترس سر به زیر ایستاده بود و جیکش در نمی‌آمد. کفگیر را که در دست راستم بود، بر کف دست چپم می‌زدم و گفتم:«کی اومد چهارپایه رو برد علی آقا؟» صدرا زبان باز کرد و گفت:«دیدی مامان گفتم همش تسخیره علی!» چشم غره‌ای به هر دویشان رفتم و گفتم:«حالا که بابا اومد به جای اینکه عصر ببردتون پارک، باید بره کلید سازی. از پارک هم تا یه هفته خبری نیست تا یادتون بمونه دیگه بی‌اجازه دست به چیزی نزنین.» ✍زهره ده‌بزرگی ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
👆🏻جمله‌سازی مخاطبین با «نمور» ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
نگون بخت پس از روزی کسل‌کننده، یک نگون بخت روی فرشی سرد خوابید. دستش را زیر سر گذاشت، پتوی مسافرتی‌ای که هنوز قسطش کامل پرداخت نشده بود را روی خود کشید و در افکارش غرق شد. به شغل خسته‌کننده‌اش، درآمد کم، قسط‌های عقب‌افتاده، هوای غمگین شهر و تنهاییِ آزاردهنده‌اش می‌اندیشید. هیچ چیز به جز آهنگی بی‌کلام، او را از پریشانی‌ها دور نمی‌کرد؛ هر گاه که آن موسیقیِ شاد و بی‌نظیر پخش می‌شد، می‌توانست لبخند بزند و برای دقایقی احساس خوشبختی کند. نگاهی به ضبط صوت قدیمی‌اش انداخت، اما به سمتش دست دراز نکرد. چشم‌هایش را بست و دوباره شوربختی‌هایش را مرور کرد. در خیالش تصمیم گرفت، فردا صبح که شد به آن موسیقی گوش دهد تا دلگرم شود و امید به زندگی‌اش دوباره بازگردد. او آن‌قدر فکر کرد که سپس خوابش برد و همان شب درگذشت. - حدیث آمهدی(دیان) ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
68 🤩سپاس فراوان از شما که تمرین‌ها را انجام می‌دهید و برای ما هم می‌فرستید؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت باشد.👏🏻👏🏻 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid