eitaa logo
کتاب سفید 📚
2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
74 ویدیو
47 فایل
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ جهت شرکت در طرح به نشانی اینترنتی زیر مراجعه نمایید: 🌐 http://www.ktbsefid.ir ارتباط با ادمین: 🆔 @DabirKtbsefid
مشاهده در ایتا
دانلود
۶۰ 🤩سپاس فراوان از شما که تمرین‌ها را انجام می‌دهید و برای ما هم می‌فرستید؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت باشد.👏🏻👏🏻 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
👆🏻حالا تو بگو نوشتن یعنی ... ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
ارسالی مخاطب عزیز 🔺قلمتان پربرکت و همواره نویسا. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
۶۱ گوشی و موشی خواهر و برادر بودند. پشت خانه آنها یک مزرعه با گل‌های ریز و رنگارنگ زیبایی بود. یک روز صبح زود گوشی از خانه بیرون رفت تا برای خواهرش، موشی که مریض بود و روی تخت خوابیده بود، به مزرعه گل‌ها برود و یک دسته گل زیبا بیاورد و او را خوشحال کند. موشی به برادرش که گوش‌های بزرگی داشت گوشی می‌گفت. همین که گوشی به وسط مزرعه رسید چشمش به سبدی افتاد که تخم پرنده بزرگی در آن بود. گوشی از دیدن تخم به این بزرگی ترسید و از ترس، ابروهایش به هم گره خورد. ناگهان با گوشهای بزرگش صدایی شنید. سرش را بالا برد که متوجه شد پرنده بزرگی آهسته آهسته به طرفش می‌آید. گوشی از بزرگ بودن پرنده بیشتر ترسید. وقتی پرنده نزدیک شد،گوشی با ترس و صدای لرزان گفت:"تو چه جور پرنده‌ای هستی که پرواز نمی‌کنی و راه می‌ری؟ تو چقدر بزرگ و قد بلندی!" پرنده گفت:"من شترمرغ هستم و این تخم که می‌بینی را من در سبد گذاشتم. یکی دو روز دیگر جوجه‌ای از آن بیرون می‌آید که اسمش بچه شترمرغ است." شتر مرغ گفت:"همینطور که خدا گوشهای تو را بزرگ آفریده، مرا هم بزرگ آفریده و چون از پرنده‌های دیگر بزرگتر و سنگین وزن‌تر هستم نمیتونم پرواز کنم." گوشی که کاملا متوجه شد، گفت:" من و خواهرم موشی میتونیم با بچه شترمرغ دوست بشیم." شتر مرغ گفت:"بله هر حیوونی اگه بخواد میتونه با هم دوست باشه و در موقع سختی به هم کمک کنه." گوشی خوشحال و خندان دسته‌ای گل با کمک شترمرغ چید و دوان دوان رفت تا این خبر را به موشی بدهد. ✍🏻فیروزه جمشیدی 🤩سپاس بابت انجام تمرین‌؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت.🌷 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
۶۱ موشی داشت کنار ساحل برای خودش با ماسه ها قلعه درست می کرد. یکدفعه یک چیز سفت زیر ماسه ها پیدا کرد وقتی آن را درآورد دید یک تخم پرنده است. خیلی ناراحت شد گفت _یعنی کدوم پرنده این تخم را گم کرده! باید مادر این جوجه را پیدا کنم. بعد تخم را تمیز کرد ودرسبدی گذاشت ودرگاری کوچکی آن را باخود برد. ولی تخم مال هیچکس نبود. نه خانم غازه،نه قدقد خانم.ونه خانم کبوتر. غصه داره آن نگاه می کرد که یکدفعه دید تخم ترک خورد. باخودش گفت _ ای وای حتما خوب ازش مراقبت نکردم. ترکها بیشتر و بیشتر شد و ناگهان یک سر کوچک وچهار دست وپا ازان بیرون آمد. وقتی جوجه کامل از تخم خارج شد. موشی به هوا پرید وجیغ بلندی کشید. خانم غازه وقدقدخانم وخانم کبوتر با عجله پیش او آمدند. وهم یک صدا گفتند خدای من موشی این یه بچه لاک پشته. بهتره اون ببری کنار دریا تابره پیش مادرش. موشی لاک پشت کوچولو را درسبد روی گاری گذاشت وپیش مامان لاک پشت که با بقیه بچه لاک پشتها منتظر او بود برد. ✍🏻زهرا زرگران 🤩سپاس بابت انجام تمرین‌؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت.🌷 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
۶۱ اسم موش: پونی اسم مرغ: لیبی این بوی عطر خوب گل میخک بود که پونی عاشقش بود اما اینبار ،‌ بوی یک حادثه قریب الوقوع را می‌داد. پونی برای آخرین بار سرش را بالا آورد تا لیبی را ببیند، که داشت از مزرعه گل ها دور میشد. لیبی بچه به دنیا نیامده اش را کنار پونی گذاشت و رفت؛ برای یافتن جایی گرم برای تخم خود، تا بچه اش در جای گرم بماند و بیمار نشود. پونی دوست نداشت تنها باشد، او حتی مراقبت از یک تخم را بلد نبود. میخواست همراه لیبی برود اما تخم تنها میشد. پس منتظر ماند تا لیبی برگرد، او بی حوصله و ناراحت از این که کسی نبود با او بازی کند به دور خیره شده بود. منتظر دوستش لیبی بود ، هر از چندگاهی به تخم نگاه می‌کرد. پونی وقتی دید تخم می‌لرزد برایش با چند چوب ریز ، چیزی شبیه لانه پرنده ساخت و برای محافظت از بچه لیبی دورش را پوشاند. کمی بعد لیبی برگشت و با ناراحتی به دوستش پونی نگاه کرد، از چهره اش مشخص بود جای گرمی پیدا نکرده بود، و بعد وقتی آن چوب های ریز را کنار تخم دید، تصمیم گرفت همانجا با پونی خانه ای بزرگ از چوب های ریز و درشت برای خودشان نیز بزنند. ✍🏻 🤩سپاس بابت انجام تمرین‌؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت.🌷 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
۶۱ بسم الله الرحمن الرحیم موش کوچولو با نگرانی به تخم داخل سبد نگاه می‌کرد. او چند بار با دقت تخم را زیر و رو کرد تا ببیند تخم تَرَک برداشته یا نه. موش کوچولو که خسته شده بود نشست. گلی قرمز رنگ را کَند و بو کرد تا کمی از نگرانی‌اش کمتر شود. موش کوچولو با شنیدن صدای مادرش، از جا پرید و چشمانش از خوشحالی برق زد. موش کوچولو به سمت مادرش دوید. به مادرش کمک کرد تا گاری کوچکی که مادرش با زحمت از خانه‌شان آورده بود را به سمت تخم بیاورد‌‌. مادرش گاری را کنار تخم گذاشت. مادر با کمک موش کوچولو تخم را با سبدش داخل گاری چوبی گذاشتند. مادر گفت: «حالا باید با کمک هم این تخم را به خانه‌مان ببریم.» موش کوچولو و مادرش دسته گاری را گرفتند و با احتیاط زیاد، گاری را از بین گل‌های رنگارنگ و بوته‌های سرسبز گذراندند. سپس آن‌دو از کوچه خاکی گذشتند و به خانه‌شان رسیدند. گاری را داخل خانه گذاشتند. مادر تخم را لای پارچه‌ی مخمل گرم و نرمی پیچاند. موش کوچولو پرسید: «مامان! برای چه تخم را لای پارچه پیچاندی؟!» مادر گفت: «همانطور که ما لباس گرم پوشیدیم تا سرما نخوریم جوجه داخل تخم هم برای اینکه سردش نشود باید جای گرمی باشد.» مادر با استفاده از هیزم‌هایی که موش کوچولو جمع کرده بود آتشی روشن کرد تا خانه‌شان گرم‌‌تر شود. موش کوچولو دستانش را زیر چانه‌اش گذاشت و پرسید: «مامان به نظرتان جوجه‌ی توی تخم چه شکلی‌ است؟ چه رنگی است؟» مادرش جواب داد: «من هم درست نمی‌دانم ولی به گمانم تخم غاز باشد. چون قبلاً در روستایی که زندگی می‌کردیم در اکثر خانه‌ها مرغ و خروس و غاز و اردک نگه‌ می‌داشتند و من تخم همه‌ی آن‌ها را دیده‌ام.» موش کوچولو سرش را خاراند. کمی فکر کرد و گفت: «یعنی همه این حیوانات تخم می‌گذارند؟!» مادر لبخندی زد و گفت: «بله! همه‌ی آن‌ها پرنده هستند و تخم می‌گذارند. تخم هرکدام هم با بقیه فرق می‌کند. یکی گرد و دیگری بیضی شکل است؛ یکی بزرگ و دیگری کوچک است ... تازه رنگ‌ تخم هر پرنده هم با دیگری فرق می‌کند. یکی سفید است. آن دیگری شیری رنگ است. یکی خال‌‌خالی است و ...» موش کوچولو خنده‌ای کرد و گفت: «چه جالب!» موش کوچولو و مادرش چند روزی از تخم به خوبی نگه‌داری کردند. روزها گذشت و گذشت تا اینکه یک دفعه تخم شروع به شکستن کرد. جوجه کوچولویی از تخم بیرون آمد. موش کوچولو با ذوق فراوان به جوجه نگاهی انداخت و گفت: «چه جوجه کوچولوی قشنگی!» مادرش گفت: «حدسم درست بود. این یک جوجه‌ی غاز است!» چند روزی گذشت. غاز کوچولو از موش کوچولو پرسید: «من چرا شبیه شما نیستم؟!» موش کوچولو خندید و گفت: «چون ما موش هستیم و تو یک غازی! ما پستاندار هستیم و تو یک پرنده‌ای!» غاز کوچولو گفت: «پس من پیش شما چکار می‌کنم؟» موش کوچولو گفت: «من و مادرم روزی در باغ پر از گل و بوته قدم می‌زدیم که تخمی را داخل سبد دیدیم. مادرم نگران شد و گفت باید این تخم را از دست شغال و روباه‌هایی که در کمین هستند نجات دهیم. بعد هم به کمک هم تو را به خانه‌مان آوردیم تا به دنیا آمدی.» غاز کوچولو گفت: «چقدر شما مهربان هستید! ای کاش مادرم هم پیشم بود.» ناگهان مادرِ موش کوچولو نفس‌زنان وارد خانه شد و گفت: «غاز کوچولو! غاز کوچولو! مژده دارم! مادرت پیدا شده است.» غاز کوچولو که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: «الآن کجاست؟» مادر موش کوچولو گفت: «پشت در است.» غاز کوچولو در خانه را باز کرد. مادرش تا او را دید او را در بغل گرفت و بوسید. موش کوچولو آرام و زیر لب از مادرش پرسید: «مامان! چطوری مادرِ غاز کوچولو را پیدا کردی؟» مادر موش کوچولو گفت: «من خیلی وقت است که دنبال مادرش می‌گشتم. به همه دوستانمان که در روستاهای اطراف، در باغ پر از گل و بوته، در گندم‌زار‌ها و در مزارع گوجه و بادمجان زندگی می‌کنند سپرده بودم که اگر یک خانم غاز که دنبال بچه‌اش می‌گردد، آنجا آمد به من خبر دهند. امروز هم دوستمان خانم کبک به من خبر داد که خانم غازی آمده و دنبال بچه‌اش می‌گردد.» موش کوچولو فکری کرد و گفت: «از کجا معلوم که این خانم غاز مادر غاز کوچولوست؟» مادر موش کوچولو گفت: «او را امتحان کردم زمان و مکان دزدیده شدن تخم را از او پرسیدم و او درست جواب داد. حتی گفت که در سبد چوبی هم تخمش را دزدیده بودند.» موش کوچولو پرسید: «چه کسی تخم را دزدیده بوده است؟» مادر موش کوچولو گفت: «یک پسرک بازیگوش با خواهرش تخم را دزدیده بودند و آن را در وسط باغ پر از گل و بوته رها کرده بودند!» غاز کوچولو همچنان مادرش را در بغل گرفته بود و او را می‌بوسید. مادرش هم او را نوازش می‌کرد و اشک می‌ریخت. غاز کوچولو و مادرش از موش کوچولو و مادرش تشکر کردند و با هم به لانه‌ خودشان که در یکی از روستاهای اطراف بود رفتند. ‌ ✍🏻فرشته محمدی احمدآبادی 🤩سپاس بابت انجام تمرین‌؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت.🌷 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
۱- در داستان هملت: شاهزاده ای درخواب پی به قاتل بودن عمو برده و انتقام می گیرد. هملت شبی درقصر درخواب میبیند که پدر به او میگوید که توسط عمویش مسموم شده است.هملت نمایشی ترتیب میدهد وصحنه قتل را بازسازی می کند.بادیدن عصبانیت عمو پی می برد که اوقاتل است. پس اورا به قتل می رساند ولی باعث مرگ خود ومادر می شود. ۲_ در کتاب رویای نیمه شب پسری اهل تسنن عاشق دختری شیعه می شود. پدر دختر موجب خشم خلیفه شده وتا آستانه ی مرگ می رود که با کمک پسر وتلاش های او معجزه ای اتفاق افتاده پدر به سلامتی برگشته واو بعد از شیعه شدن به محبوب خود می رسد. ۳_درکتاب دعبل وزلفا.شاعری علوی توسط قطعه ای از پیراهن امام خودکه ازاو ربوده می شود و بلاخره تکه ای از آستین آن را پس گرفته باعث برگشتن بینایی زلفا کنیز محبوب خود میشود. ۴_ در کتاب میخک چهار.سهید یحیی سنوار کودکی خود را در اردوگاه ها گذرانده ولی با تلاش به دانشگاه راه پیدا می کند وبا زان با حبس ۲۲ سال را پشت سرگذاشته و سرانجام با شهادت مظلومانه اسوه میشود. ۵_در کتاب دختری از الوند.خانم دباغ از ازدواج درست کم و مبارزات خود و زندانی شدن خود و دختر ۱۴ ساله اش وشکنجه های وحشیانه ساواک می گوید بعد رفتن به لبنان و همراهی امام خمینی در فرانسه و فعالیتهای بعدازانقلاب خود می گوید که چطور به موفقیت‌های بی نظیر دست پیدا می کند. ‌ ✍🏻زهرا زرگران 🤩سپاس بابت انجام تمرین‌؛ ان شاءالله موفق باشید.🌷 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
ارسالی مخاطب عزیز 🔺قلمتان پربرکت و همواره نویسا. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
۶۱ یه روز نیمه ابری بهاری که سراسر دشت پراز گل های رنگارنگ وقشنگ بود، موش کوچولوی قصه ی ما که اسمش گوش پاپیونی بود،هیچ دوستی نداشت و به تنهایی سرگرم بازی و دویدن بود که ناگهان دمِ بلندش به یه سبد گیرکرد. به سختی دمش رو از زیر سبد که یه تخم بزرگ داخلش بود بیرون آورد. با خودش گفت یعنی این تخم به این بزرگی داخلش چه جوجه ای هست واصلا چرا تک وتنها اینجا زیرنور آفتاب گذاشته شده. بادقت به اطرافش نگاه کرد هیچ کس نبود. می خواست تخم طلایی رو تنها بذاره وبره اما نگران بود که مبادا تخم بشکنه وبه جوجه آسیبی برسه. مدتی اونجا منتظر نشست با خودش گفت همین جا میمونم تا جوجه بیرون بیاد واورا به خانواده اش تحویل بدهم. وباهم دوست بشویم.مدتی اونجا نشست، ولی یادش اومد که مادرش گفته بود که زودتر برگرده تا لانه شون رو مرتب کنند، ممکنه مادرش نگران بشه. یه طناب پیدا کرد وبه سبد بست وشروع به کشیدن آن کرد. با وجود اینکه خیلی خسته شده بود، سبد رو با تلاش بیشتر می کشانید تا اینکه به نزدیک لانه رسید. خیلی خسته بود وهمان جا خوابش برد. خواب دید که یه جوجه ی رنگی زیبا از تخم بیرون اومده وباهم بازی می کنند چیزی نگذشت که جوجه کوچولو به دنیا آمد. ✍🏻گ. روستا. 🤩سپاس بابت انجام تمرین‌؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت.🌷 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
۶۱ وول و تخم ناشناس روزی بود و روزگاری. وول موشی بود که تپل با دم قلمبه و گوش دایره ای بود. وول خیلی کنجکاو درباره ی هر چیز بود. مثلا این که چرا تخم مرغک خانم شل و چرا زمین کوه دارد و خیلی چیز دیگه! یک روز وول از مامانش اجازه گرفت تا به بازی بره. وول داشت توپ بازی می‌کرد که یک دفعه توپ شوت کرد و رفت لایه بوته ها. وول رفت تا به توپ رسید. اما توپ بیضی شده بود. وول با تعجب رفت خانه در راه توپ خودش رو دید. از تعجب دهنش باز ماند. ان هم برداشت و دوید در خانه و آن رو به مامانش نشان داد. مادر گفت :عزیزم این تخم است و این توپ است. وول گفت ممنون مامان و دوید در اتاقش و چند نقاشی از تخم کشید و به دیوار محله چسباند. فردای آن روز مرغک خانم آمد در خانه ی وول و گفت تخم من در خانه ی شماست؟ وول که شاد و خندان بود دوان دوان تخم را آورد و به مرغک خانم داد. تمام شد. ✍🏻علی قالب تراش 🤩سپاس بابت انجام تمرین‌؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت.🌷 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
۶۱ در یک روز آفتابی و زیبا، در دل یک دشت سرسبز و پر از گل‌های رنگارنگ، یک موش کوچک نشسته بود. چهره‌اش پر از غم و ناراحتی بود. موش با چشمان بزرگ و معصومش به دور و برش نگاه می‌کرد. در کنار او، یک تخم‌مرغ سفید و درخشان قرار داشت که به نظر می‌رسید تنها و بی‌کس است. گل‌ها با رنگ‌های شاداب و خوشبو در اطراف موش و تخم‌مرغ می‌رقصیدند و نسیم ملایمی در هوا جریان داشت. آسمان آبی و صاف بود و خورشید با نور طلایی‌اش همه جا را روشن کرده بود. اما هیچ‌کدام از این زیبایی‌ها نتوانسته بودند غم درون موش را کم کنند. موش به تخم‌مرغ نگاه می‌کرد و در دلش احساس تنهایی می‌کرد. او نمی‌دانست چرا این تخم‌مرغ در اینجا تنها مانده است. شاید کسی آن را جا گذاشته بود یا شاید تخم‌مرغ به دنبال کسی می‌گشت. موش تصمیم گرفت که به تخم‌مرغ نزدیک‌تر شود و با او صحبت کند. موش با صدای نرم و ملایمی گفت:«سلام، تخم‌مرغ! چرا اینجا تنها نشسته‌ای؟» تخم‌مرغ در سکوت باقی ماند و هیچ پاسخی نداد. موش احساس کرد که شاید تخم‌مرغ هم مانند او غمگین است. او به یاد آورد که همیشه در زندگی‌اش دوستانی داشته که در کنارشان خوشحال بوده است. حالا که تنها بود، احساس می‌کرد که هیچ چیز نمی‌تواند او را شاد کند. موش تصمیم گرفت که به تخم‌مرغ کمک کند. شاید اگر او را به خانه‌اش ببرد، بتوانند با هم خوشحال‌تر شوند. موش به آرامی تخم‌مرغ را برداشت و با احتیاط به سمت خانه‌اش حرکت کرد. در دلش امید داشت که با دوستی و محبت، می‌تواند غم را از چهره‌اش پاک کند. او می‌دانست که حتی در سخت‌ترین لحظات، دوستی و محبت می‌تواند همه چیز را تغییر دهد. در نهایت، موش و تخم‌مرغ به خانه‌اش رسیدند. او تصمیم گرفت که از تخم‌مرغ مراقبت کند و به او محبت کند. شاید روزی تخم‌مرغ هم به او لبخند بزند و غم را از چهره‌اش دور کند. در آن دشت زیبا، با گل‌ها و آسمان آبی، دوستی جدیدی شکل می‌گرفت که می‌توانست زندگی هر دوی آنها را تغییر دهد. ✍🏻ریحانه صیادی 🤩سپاس بابت انجام تمرین‌؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت.🌷 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid