eitaa logo
کتاب سفید 📚
2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
75 ویدیو
47 فایل
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ جهت شرکت در طرح به نشانی اینترنتی زیر مراجعه نمایید: 🌐 http://www.ktbsefid.ir ارتباط با ادمین: 🆔 @DabirKtbsefid
مشاهده در ایتا
دانلود
درس ۱ چطور یک داستان کوتاه بنویسیم؟ اگر شما جزو آن دسته افرادی هستید که همیشه بعد از خواندن یک داستان کوتاه به این صرافت می‌افتید که : «چرا داستان خودم را ننویسم؟» حتما این دوره را با دقت دنبال کنید. 🤭 ⁉ چیستیِ داستان کوتاه را همه می‌دانند؛ اما اینکه چطور می‌شود یک داستان کوتاه نوشت، سوالی است که برای پاسخ به آن باید تا انتهای دوره همراه ما باشید. به نظر شما چه عنصری باعث می‌شود برخی داستان‌ها ماندگار شوند و به دل خواننده نفوذ پیدا کنند؟ 🔹در این مجموعه درس‌ها، قدم‌به‌قدم یاد می‌گیرید که چگونه یک داستان کوتاه را از صفر تا صد بنویسید. نوشتن داستان کوتاه اولین گام جدی برای نویسنده شدن است. اگر تا به حال برای نوشتن داستان دست به قلم نشده‌اید، بهترین نقطه‌ی شروع، همین داستان کوتاه است. چرا؟ چون به شما یاد می‌دهد موجز، متمرکز و دقیق بنویسید. در داستان کوتاه فرصتی برای پراکنده‌نویسی یا پرداختن به تاریخچه‌ شخصیت‌ها و جزئیات اضافی وجود ندارد. باید بدانید دقیقاً چه می‌خواهید بگویید و چطور آن را روایت کنید. 🌱 از کجا شروع کنیم؟ ابتدا این سؤال مهم را از خودتان بپرسید: 📝 می‌خواهید با نوشتن از چه چیزی پرده‌برداری کنید؟ با خود خلوت کنید و از اعماق وجودتان بپرسید: 🟣درد یا دغدغه‌ی عمیق من چیست؟ آیا ذهن‌تان مشغول ناعدالتی‌های اجتماعی است و اغلب به آن فکر می‌کنید؟ آیا تجربه‌ای تلخ یا به‌قول امروزی‌ها، ترومایی در زندگی‌تان بوده که همچنان آزارتان می‌دهد و دوست دارید از آن بنویسید؟ یا شاید شیفته‌ی موضوعاتی مثل فروپاشی ساختارهای اجتماعی هستید؟ 🔹بهترین داستان‌ها از دل همین دغدغه‌ها بیرون می‌آیند. وقتی درباره‌ی چیزی می‌نویسید که برایتان واقعا اهمیت دارد، نوشته‌تان جان می‌گیرد. پایان درس 1 تمرین: یک داستان کوتاه به انتخاب خودتان بخوانید و: ۱- یک خط در مورد آنچه که ظاهرا در داستان رخ می دهد بنویسید. ۲- یک خط در مورد لایه های پنهان‌تر و عمیق تر داستان بنویسید. حالا فکر کنید: این مفاهیم عمیق چگونه از طریق طرح داستان روایت می‌شوند؟ آیا توصیف شخصیت‌ها یا دیالوگ‌ها حامل این مفاهیم هستند؟ درک شیوه‌ی انتقال پیام در داستان‌های موفق اولین قدم شما برای نوشتن داستان کوتاه است. منتظر تمرین های شما هستم. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
🌱 راه های پرورش و افزایش ذوق نویسندگی، بسیار است و شاید بهترین و موثرترین آنها دیدار پی در پی با آفرینش‌های هنری برجسته است؛ اعم از هنرهای دیداری و شنیداری و جز آنها. مطالعه آثار ممتاز و هنرمندانه، ذوق افزا است. تماشا استعداد را شکوفا می‌کند. 🍃 نگاه دیگرگون و منظریابی هوشمندانه، ذهن را آزموده می‌کند و قلم را چالاک. 🔹 هنر یعنی یافتن منظرهای نو برای دیدارهای تازه. آنگاه که در هنر دیگران خیره می شویم همه دریچه های روح خود را گشوده‌ایم تا بر ما ببارد آنچه بر آفریدنندگان باذوق باریده است. 📚 بهتر بنویسیم، رضا بابایی ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
سلام و نور 🔹متن شما را خواندم. بااینکه پیداست در ابتدای راه هستید، موضوع خوبی را برای نوشتن انتخاب کردید. 🔹تصاویر نسبتا خوبی داشتید. اما لازم است چند نکته را درنظر بگیرید: 🔸همیشه بعد از نوشتن، به خودتان فرصت دهید و در فواصل مختلف اثرتان را بخوانید و ویرایش کنید. 🔸شما در همان چند خط ابتدایی، چند بار تاکید کردید زن و مرد و.... در کنار هم هستند. لازم به این همه تکرار نیست! 🔸جایی نوشتید «پشت میله‌ها». این بیشتر تصویر زندان را تداعی می‌کند نه قبرستان! 🔸بهتر است از حال درونی راوی بیشتر بگویید. مثلا علت این‌که قبرستان را برای بازدید انتخاب کرده، همان چالش و تنشی‌ست که با پدر و مادرش سر دکتر شدن یا نشدن دارد. می‌توانید در دل قبرستان، پل بزنید به خاطرات و ذهنیت راوی. 🔸اشکالات املایی کلمات را تصحیح کنید و علائم ویرایشی را در متن به کار ببرید. ✅قلمتان پرانرژی ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
💡 بخت‌برگشته 👈 معنا: بداقبال؛ بدشانس؛ آن که طالع از او رو برگردانده باشد. مثال: به همان صورت که همیشه لبخند می‌زد، لبخندی غم‌انگیز و دقیق‌تر بگویم لبخندی از روی خستگی، آن جور لبخندی که در چهره‌ی همه‌ی بخت‌برگشته‌هایی که خوش‌قلب هستند می‌بینید. (خانواده پاسکوال - دوارته) ⁉️ شما با «بخت‌برگشته» چه جمله‌ای می‌سازید؟ برایمان بفرستید 👇 @DabirKtbsefid ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
سی ام ساموئل گفت :ندونسته قضاوت نکنین! بهتره همتون بدونین که هیام اونجا اسیر نبود.اینقدر باهوش بود که تونست مارو فریب بده .خودشو جای یه دکتر جا زده بود .طوری هم خوب نقششو بازی کرد که کسی بهش شک نکنه. اون فقط دکتر اردوگاه بود، نه شکنجه شد نه بازجویی! وقتی هویتش لو رفت .تصمیم براین شد که فرار کنه تا پدرش دستگیر بشه .ولی اون با یه نقشه حساب شده فرمانده روهم اسیر کرد. آرسن که از شنیدن این حرفهاحرصش درآمده بود. گفت :گیرم که اینطور بوده! ربطش با تو چیه؟ ساموئل نگاهی به من کرد وگفت: نزدیک شدن به اون جزئی از نقشه بود برای گرفتن اطلاعات، بااینکه ماباهم دشمنیم اما من تحسینش میکنم واعتراف میکنم که این مدت خیلی چیزا ازش یاد گرفتم... گفتم: دشمن همیشه بیرون خونه نیست گاهی سالها کنارت بوده وتو نشناختیش! آرسن گفت: گاهی آدما فرق بین خودی وغربیه رو نمی دونن! روبه ساموئل گفت :برا بردن تو اومدم سوار شو دیگه! ساموئل نگاهی به من کرد گفت: صبر کن باید محمد ابراهیم رو ببینم یه چیزی هست بهش نگفتم! آرسن پرسید: حرفت مهمه؟ چرت وپرت نباشه که خودم خفه ت میکنم! .. هنوز دلخور وعصبانی بودم نه فقط از آرسن ،یک جورایی از همه، دلم میخواست از همه چیز دور بمانم. از پنجره ی اتاق به بیرون زل زده بودم وداشتم طلوع خورشید رانگاه میکردم .چقدر طول کشید نمی دانم چون فکرم جای دیگری بود .تقی به در خورد. آهسته وبی حوصله گفتم :بله!. در باز شد پدرم وارد شد. گفت :خوبی دخترم! باید راجع به موضوعی باهات حرف بزنم. ذهنم سمت حرفای آرسن رفت . یعنی بابا هم میخواهد از ان حرفها بزند! گفتم: بله بابا گوش میدم. گفت :تو چقدر ساموئل رو میشناسی؟ گفتم درچه مورد؟ گفت یه درخواستی داره میشه بهش اعتماد کرد؟. حسابی کنجکاو شده بودم گفتم :نمی دونم بابا، گاهی سالها کنار یک اشنا هستی ولی یهو می فهمی چه آدم غریبیه!حالا چطور میشه یک غریبه رو تو چند روز شناخت؟ گفت: درسته ، ولی حرفای تو راجع به اون میتونه به من تو گرفتن یه تصمیم مهم کمک کنه! با تعجب نگاش کردم ادامه داد اون ادعا کرده می تونه اسرای مارو از از اون اردوگاه نجات بده، توچه فکر میکنی؟! گفتم در ازای چی، اینکارو میکنه؟ گفت هنوز حرفی نزده. گفته هر وقت موفق شدم خواسته مو میگم‌. گفتم شما قبول کردین؟ جواب داد هنوز نه وقت خواستم تا فکر کنم از یک طرف پیشنهاد خوبیه، آزادی تمام اسرا، ولی از یک طرف شاید یک نقشه باشه . بهرحال اون سرباز دشمنه، میگه هنوز کسی از دستگیری فرمانده مطلع نشده میشه با مهر فرمانده این کارو کرد،. گفتم : بابا از کجا معلوم هنوز نفهمیده باشن؟ نمی تونم بگم  بهش اعتماد دارم. چون ممکنه غیر قابل پیش بینی باشه . یه تله! ولی اگه راست گفته باشه خیلی خوبه. من از نزدیک وضع اسرا رو دیدم خیلی اسفناکه .شکنجه هایی که خیلی غیر انسانی و وحشیانه است. حق اونا نیست که اینقدر شکنجه بشن! هر دو کمی به فکر رفتیم پرسیدم نظر بقیه چیه؟ گفت: قبول نکردن چون میگن اعتماد کردن به سرباز دشمن اشتباه محضه! گفتم: و نظر خودتون ؟ گفت میخوام این ریسکو بپذیرم با مسولیت خودم، بی خبر از دوستانم. گفتم : براتون دردسر نشه!فقط یه راهی هست که بدونین راست میگه یا نه؟! بابا با تعجب گفت :چه راهی؟ گفتم یکی از ما کنارش باشه تمام مدت! تا بشه فهمید راست میگه یانه؟ گفت:" چطور میشه کسیو همراش کرد که بهش شک نکنن؟ یا اون نخواد بلایی سرش بیاره! نمی تونم کسی رو به خطر بندازم! گفتم :یه راهی هست که ریسکش کمتره! با دقت گوش می‌کرد ادامه دادم اینکه کسی همراش بره که قبلا اونجا بوده وبرای بقیه غریبه نیست! گفت: منظورتو نمی فهمم؟ گفتم کسی که هم اسرا بهش اعتماد دارن، هم مامورای زندان اونو می‌شناسن،با تعجب بهم نگاه کرد گفت: اون کیه؟!گفتم من!نمی دانم چرا بعد آن همه استرس می خواهم به ام اردوگاه لعنتی برگردم . پدرم با قاطعیت گفت نه! نمی تونم تو رو به خطر بندازم تو تازه برگشتی! فکرشم نکن! گفتم: ولی پدر شما اونجا نبودین از نزدیک ببینین چه خبره? من اون جا با پوست وگوشت وخونم همه لمس کردم همش دلم میخواست فرصتی پیش بیاد بتونم براشون کاری انجام بدم حالا این همون فرصته، قبول کنین! زل زده بود به چشمام، قوی وبا اراده گفتم: بابا بهم اعتماد کنین من از عهده ش بر میام! گفت: خیلی خطرناکه، اگه دستگیر بشی می دونی چی در انتظاره؟! گفتم: میخوام اینکارو بکنم من تنها کسی ام که برا این ماموریت مناسبم! گفت: باید فکر کنم وبیرون رفت، بهش حق میدم بعنوان یه پدر نتونه ریسک کنه ولی خودشم خوب میدونه تنها گزینه ی مناسب منم، ساعتی گذشت پدرم برگشت ، بهم گفت به یه شرط قبول میکنم که آرسن هم دنبال شما بیاد.. یه ضد حال حسابی! گفتم بابا من نمی تونم اونو تحمل کنم از هر سه کلمه حرفی که با هم میزنیم چهار تا ‌ش دعواست! گفت اینجوری خیال من راحتتره! ✏️اطهر میهن دوست ⛔️ هرگونه کپی شرعا وقانونا مجاز نیست
📌 داستان های شاهنامه به زبان ساده ❇️ قسمت هجدهم: پادشاهی گرشاسب (بخش دوم) رستم که هنوز نوجوان است، با درخواست زال برای ورود به جنگ موافقت می‌کند و از پدر می‌خواهد اسبی مناسب برای خود پیدا کند. اسبان مختلفی به نزد رستم آورده می‌شوند و رستم بر پشت هر یک از آنها سوار می‌شود، اما هیچ‌کدام از اسبان توان مقابله با نیروی رستم را ندارند و همگی کمر می‌زنند. در نهایت کره‌ای بور و تنومند به نام رخش برای رستم پیدا می‌شود! لشکریان ایران‌زمین تحت فرماندهی زال تا دشتِ خوان در نزدیکی ری به مقابله با سپاه افراسیاب پیش می‌روند، اما برای بار دوم ایران‌زمین پادشاهی ندارد. زال پس از مشورت با بزرگان و موبدان ایران‌زمین، کیقباد، نواده فریدون، را که در کوه‌های البرز ساکن است، به عنوان پادشاه انتخاب می‌کند و رستم را برای آوردن کیقباد از البرز کوه می‌فرستد. رستم در راه، سپاه پیش‌قراول توران را شکست داده و به البرز کوه می‌رود. قلون، سردار دلاور تورانی، به دستور افراسیاب راه برگشت را بر رستم می‌بندد، اما رستم به البرز کوه رفته و پس از یافتن کیقباد، با همراهی او به ایران‌زمین باز می‌گردد. در مسیر بازگشت، رستم با سپاه قلون برخورد کرده و پس از نبردی دلاورانه، قلون را می‌کشد. سپاه قلون پراکنده شده و رستم کیقباد را به زال می‌رساند. زال پس از یک هفته مشورت با کیقباد، بزرگان و اندیشمندان ایران‌زمین، و توافق همگان، تاج را بر سر کیقباد می‌گذارد. ✍🏻 کیارش طاهری @Kia_1386 📩 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
«کشمکش» «کشمکش»، نیروی محرکه ی داستان ها است و همچنین، نقشی حیاتی را در آثار غیرداستانی ایفا می کند. مخاطبین همیشه به دنبال تجربه ی «کشمکش» هستند و می خواهند بدانند نتایج و بروندادهای آن چه خواهد بود. اگر همه چیز در «پیرنگ» شما بدون مشکل پیش برود و همه با خوبی و خوشی زندگی کنند، مخاطبین خیلی زود از داستان شما خسته خواهند شد. آیا دو شخصیت داستان، به شکلی دوستانه با هم گفت و گو می کنند؟ آیا یکی از آن ها چیزی را به زبان آورده که خشم و ناراحتی دیگری را برانگیخته و به این صورت، عمقی جدید از رابطه ی آن ها را آشکار کرده است؟ کشمکش (یامشکل) میان آن ها چیست؟ دلیل پشت آن چیست؟ مخاطبین به پیشروی در داستان ادامه می دهند تا پاسخ این پرسش ها را پیدا کنند. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
تشبیه ظریفی بود 👆😅 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
‌ پدرت شاه خراسان و خودت گنج مقامی پدرت حضرت خورشید و خودت گنج تمامی غنچه‌ای نیست که عطر نفست را نشناسد تو که ذکر صلواتی و درودی و سلامی ولادت دردونه امام رضا جانمون، امام جواد ابن رضا مبااارک 💚
همراهان عزیز کانال کتاب سفید؛ سلام😊 امروز میخواهیم در مورد ایده‌یابی صحبت کنیم👇
🌱 وقتی صحبت از ایده‌ها می‌شود، نویسنده‌ها معمولاً به دو گروه تقسیم می‌شوند: یک دسته همیشه ذره‌بین 🔎 به دست در جست‌وجوی ایده‌ای ناب‌اند و دسته دیگر آن‌قدر ایده دارند که نمی‌دانند از کجا شروع کنند 😅 👈 برویم سراغ دسته اول. این نویسنده‌ها معمولاً ایده‌های خوبی به ذهنشان می‌رسد، اما یا گمشان می‌کنند یا فراموششان. اگر شما هم از این دسته‌اید، این قانون طلایی را آویزه گوشتان کنید: 📝 همیشه یک دفترچه همراهتان داشته باشید؛ چه کاغذی، چه دیجیتالی. یک بخش از آن را بگذارید برای «ایده‌ها». جایی که هر جرقه ذهنی، هر فکر گذرایی را قبل از آنکه بپرد ثبت و ضبط کنید. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid