#سبیل_تو
#حرف_دل
هَلْ إِلَيْكَ يَا اِبْنَ أَحْمَدَ سَبِيلٌ فَتُلْقَي...
راهی هست؟!
راهی که نهایتش تو باشی...،
مقصد بشوی...،
قدمهایم برای تو شود...،
یک مسیر میخواهم منتهی به تمام تمنای جهان...
به تمام فقری که دنیا دارد...
میخواهم در جادهای که مقصدش تو باشی، آنقدر بدوم که به زیر سايهٔ شما برسم...
آنجا که رسیدم، لازم نیست رُخ ماهپارهٔتان را به چشمانِ بیمار و آلودهام بنمایانید...
سرم را آنقدر خم میکنم که زانوانم را ببینم...
اصلا به سجده میروم...،
آن هنگام، بغضم خواهد شکست...
من از آنچه خودتان، هر لحظه بر آن حاضر و ناظرید و من فقط کمی دیدهام و بیشتر شنیدهام، ضجه خواهم زد...
آن زمان به چادر خاکی مادرتان و صورت سیلی خوردهٔ عمهٔ سه سالهتان قسم میدهم شما را که... برگردید؟! نه آقا...
شما اگر رفته بودید که حیات هم میرفت،
میخواهم شما را قسم دهم که از خدا بخواهید اذن دهد، حضورتان ظهور پیدا کند و...
خلاصه مُعِزُّ الأولیاء بودنتان، به کارمان میآید...
آنقدر معرفت نداریم که شما را بخاطر خودتان بخواهیم و...
مثل اینکه آنقدر سواد هم نداریم که باید شما را بخاطر خودمان بخوانیم، ناچاریم به خواندتان...
(قلم را افسار میزنم که سمت نقدنویسی و خشم قلب نرود)
در تحریر این خطوط، از رؤیا نوشتم و در خیالم غرق شدم و...
چه خوش است اگر سبیل تو را بیابم یابن احمد!
اینجا در هوای پاییزی و خزان دنیایمان، تا شما نیایی باران نخواهد آمد...
بارانهای دنیای ما، خانه خرابمان کرده و...
بادها، بُنهای وجودمان را لرزانده و...
دیگر چیزی برایمان نمانده و...
فقط تو... فقط تو... فقط بابای زمانمان، منجی ما در این گودال خودساخته از مصائب روزگار است...
کاش تو را بیابیم و خداوند رحمی بر حال زارِ یتیمان امت مصطفوی کند و ظهور شما را بر ما مرحمت کند...
آفتابا بس که پیدایی نمیدانم کجایی؟
در میان ما و با مایی نمیدانم کجایی؟
#ف_صحاف