eitaa logo
🌍لبیک یا مهدی عج🌏
1.7هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
9.6هزار ویدیو
21 فایل
سلام برمهدی موعود‌(عج)،ودرود برشما منتظران ظهور🙏 خوش آمدید 🌹🌹🌹 ارتباط با ادمین : @rezazadeh_joybari تبلیغات: @tablighatch
مشاهده در ایتا
دانلود
🙇‍♂️ کودکان بدبخت 🎙 شهید مطهری می‌گوید: «بدبخت ‏ترین کودکان، آنهایی هستند که والدینشان، آنها را در ناز و نعمت پرورش می‏ دهند و نمی‏ گذارند سردی و گرمی دنیا را بچشند و پستی ‌و بلندی جهان را لمس کنند. این‌گونه کودکان در مقابل سختی ها حساس می‏ شوند و در مقابل لذّت‌ها بی‏ تفاوت، هم‌چون ساق نازک یک درخت کوچک در مقابل هر نسیمی می‏ لرزند و کوچک‏ترین حادثه سوئی آنان را ناراحت می‏ کند. تا جایی که یک حادثه کوچک، آنان را به فکر خودکشی می‏ اندازد و از آن‌طرف، هر چه موجبات لذّت به آنها داده شود به هیجان نمی‏ آیند و نشاط پیدا نمی‏ کنند.» ⚠️ شهید مطهری رفاه زدگی را از عوامل تربیت فاسد و ایجاد اختلالات در ادراکات یا احساسات می دانند و از نظر ایشان نازپروردگی روح را پرتوقع و در مقابله با حوادث، ناتوان و در نتیجه مأیوس و بدبین و غیر متکی به نفس بار می ‏آورد. 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
     ❀✵نـیــایـــش بــا خــ♡ــدا✵ 🌸 پـروردگارا به خاطر امیدواری به لطف بی‌پایانت از تو ممنونم به خاطر رزق و روزی حلال و فراوانم از تو ممنونم به خاطر همنشینی با خوبانت از تو ممنونم به خاطر توفیق بندگی‌ام از تو ممنونم به خاطر وجود شکرگزاری و بزرگترین و ارزشمندترین نعمت شکرگزاری که در اختیارم گذاشتی از تو ممنونم ای که وقتی در این می‌نگرم که کیستم و به کجا می‌روم همه اثر و رد پاهای عاشقانه تو را می‌بینم که بر من حاوی پیام‌های شکوهمندی هستند و اینکه چقدر از شکوه خود عاشقانه بر من دمیدی و زیباترین مسیرهای عشق را برایم قرار دادی سپاسگزارم از اینکه نگاه پر عشقت هر لحظه بر زندگیمان است و حامی و هدایتگری جاودانه هستی تو را برای تمام بودن‌های عاشقانه‌ات عاشقانه سپاسگزارم آنگاه که لیاقت دریافت پروردگار را در خویش داشته باشی بدان که او به هزاران شیوه در تو تجلی خواهد کرد ‌✧✾════✾✰✾════✾✧ 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
هدایت شده از آهنگ🎧 | موزیک🎶
بهشت فروشی هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: - بهلول، چه می سازی؟ بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم. همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟! بهلول گفت: می فروشم. قیمت آن چند دینار است؟ صد دینار. زبیده خاتون گفت: من آن را می خرم. بهلول صد دینار را گرفت و گفت: این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم. زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت. زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای. وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: - یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش. بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: - به تو نمی فروشم. هارون گفت: - اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم. بهلول گفت: - اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم. هارون ناراحت شد و پرسید: - چرا؟ بهلول گفت: - زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
هدایت شده از آهنگ🎧 | موزیک🎶
🌸🌸🌸چگونه شیخ رجبعلی خیاط صاحب دید برزخی شد؟🌹 مرحوم شیخ رجبعلی خیاط در دیداری که با حضرت آیة الله سید محمدهادی میلانی داشت؛ تحول معنوی خود را چنین بازگو نموده است که:«در ایام جوانی (حدود 23 سالگی) دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانه‌ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: «رجبعلی! خدا می‌تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذتبخش به خاطر خدا صرف نظر کن.» سپس به خداوند عرضه داشتم:خدایا! من این گناه را برای تو ترک می‌کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن.» آنگاه دلیرانه، همچون حضرت یوسف (علیه السلام) در برابر گناه مقاومت می‌کند و از آلوده شدن دامن به گناه اجتناب می‌ورزد و به سرعت از دام خطر می‌گریزد. این کف نفس و پرهیز از گناه، موجب بصیرت و بینایی او می‌گردد. دیده برزخی او باز می‌شود و آن چه را که دیگران نمی‌دیدند و نمی‌شنیدند، می‌بیند و می‌شنود. مشروح این داستان را شیخ برای کمتر کسی بیان کرده است، گاهی به مناسبتی بدان اشاره‌ای می‌کرد و می‌فرمود:«من استاد نداشتم، ولی گفتم: خدایا! این را برای رضایت خودت ترک می‌کنم و از آن چشم می‌پوشم، تو هم مرا برای خودت درست کن.» منبع: زندگینامه رجبعلی خیاط(کیمیای محبت) الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ‌✧✾════✾✰✾════✾✧ 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
به عقب بنگرید و خدا را شکر کنید به جلو بنگرید و به خدا اعتماد کنید او درهایی را می بندد که هیچکس قادر به گشودنش نیست و درهایی میگشاید که هیچکس قادر به بستنش نیست 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
حکایتی تاریخی از آقامحمدخان قاجار ! می‌گویند آقامحمدخان قاجار معمولا نصف مرغ بریان را موقع ناهار و نصفه دیگر را موقع شام می‌خورد. یک روز عصر به دلیل سهل‌انگاری آشپز نصفه‌ی دیگر مرغ بریان را گربه خورد. آشپز بیچاره از ترس غضب سلطان اخته! مرغ دیگری را با پول خود خریداری کرد و نصفه آن را موقع شام به حضور آقامحمدخان برد تا متوجه مطلب نشود.آقامحمدخان ضمن صرف شام گوشه چشمی هم به آشپز انداخت و گفت : نصفه دیگر را فردا ناهار بیاور ! آشپز یکه خورد و عرض کرد : قربان ! نصفه اولی را امروز ناهار میل کردید. دیگر چیزی باقی نمانده است. آقامحمدخان با عصبانیت گفت : فضولی موقوف، نصفه‌ای که امروز آوردی قسمت راست مرغ بود، این نصف هم قسمت راست آن است. معلوم می‌شود جریانی رخ داده که مرغ دیگری خریداری کرده‌ای ! آشپز را فراست و تیز هوشی آغامحمدخان چنان مبهوت کرد که تا مدتی دهانش باز و چشمانش خیره مانده بود. 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
حرفهای بند تنبانی! در زمان امیر کبیر هرج و مرج در بازار به حدی بود که هر کس در مغازه اش از همه نوع جنسی می فروخت. به دستور امیر کبیر هر کسی ملزم به فروش اجناس هم نوع با یکدیگر شد، مثلا پارچه فروش فقط پارچه، کوزه گر فقط کوزه و همه به همین شکل. پس از مدتی به امیر کبیر خبر دادند شخصی به همراه توتون و تنباکو، بند تنبان، هم می فروشد، امیر کبیر دستور داد او را حاضر کردند و از او دلیل کارش را پرسیدند، آن شخص در جواب گفت: کسی که تنباکو از من می خرد ممکن است هنگام استعمال به سرفه بیافتد و در اثر این سرفه بند تنبانش پاره شود. لذا من بند تنبان را به همراه تنباکو می فروشم. از آن زمان کار و حرف بی ربط را به حرفهای بند تنبونی مثال می زنند. ‌ ‌‌‌ 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
هدایت شده از آهنگ🎧 | موزیک🎶
♥️‍ الهــــــی... ❄️عطر ناب «آرامش» می‌دهد  همه‌ی نامهای قشنگت و میگذارمشان روی زخمهای دلم... ❄️گفته بودی «الجبار» یعنی کسی که جبران می‌کند همه ی شکستگیهای دلت را ... ❄️گفته بودی «المصور» یعنی کسی که از نو می‌سازد همه‌ی آنچه را ویران شده است درون دلت ... ❄️گفته بودی «الشافی» یعنی کسی که شفا می‌دهد همه‌ی زخمهای عمیق و لاعلاج را... ❄️هوای دلم سبک می شود  با زمزمه‌ی نامهای زیبایت ... نفس می‌کشم در هوای مهربانیت... ♥️الهـــــــی تو را شکر که هستی و خدایی می کنی... 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠 🌸🌿 نــیـــــایــــش             صـبـــح گــ☀️ــاهـی🌸🌿 خــــــدای عـــــزیز و مــــهربان! مهربانیت همانند امواج دریا پی در پی ساحل وجودم را در بر می‌گیرد و به دستِ قدرت تو تمام تیرهای بلا شکسته می‌شود... تو هر زمان با من و در کنار من بوده ای من در "گهواره ی" محبتت چه آسوده آرام گرفته‌ام... پس ای "خـــــداے "مهربانم... به ذکر نام زیبایت و نیایش لحظه هایت، وجود زمینیَم را ملکوتی گردان... تا آنچه تو می‌خواهی باشم و از آنچه من هستم "رها" شوم، که تو... بی نیاز و من "غرق" نیازم 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
‍ ‍ ✍ آيت الله مرعشي مي فرمودند: روزگاري كه جوانتر بودم ، روزي بر اثر مشكلات فراواني كه داشتم ، از جمله آن كه مي خواستم دخترم را شوهر دهم ولي مال و ثروتي نداشتم تا براي دخترم جهيزيه تهيه كنم ، با ناراحتي به حرم حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام رفته و با عتاب و خطاب ، در حالي كه اشكهايم سرازير بود، گفتم اي سيده و مولاي من ، چرا نسبت به امر زندگي من اهميتي نمي دهي ؟ من چگونه با اين بي مالي و بي چيزي دخترم را شوهر دهم ؟ سپس با دلي شكسته به منزل بازگشتم . در اين حال حالت غشوه اي مرا فرا گرفت و در همان حال شنيدم كسي در مي زند. رفتم پشت در و آن را باز كردم . شخصي را ديدم كه پشت در ايستاده ، وقتي مرا ديد گفت : سيده تو را مي طلبد، با عجله به حرم رفتم و چون به صحن شريف آن حضرت رسيدم ، چند كنيز را ديدم كه مشغول تميز كردن ايوان طلا هستند. از سبب آن پرسيدم . گفتند هم اكنون سيده مي آيد. پس از اندكي حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام آمد، در حالي كه بسيار نحيف و لاغر و رنگ پريده و در شكل و شمايل چون مادرم فاطمه زهراعليهاالسلام بود (چون جده ام فاطمه زهرا را سه بار پيش از آن در خواب ديده بوده و مي شناختم ). به نزد عمه ام رفته و دست وي را بوسيدم . آنگاه آن حضرت به من فرمود اي شهاب : كي ما به فكر تو نبوده ايم كه ما را مورد عتاب قرار داده و از دست ما شاكي هستي ؟ تو از زماني كه به قم وارد شدي ، زير نظر و مورد عنايت ما بوده اي . در اين حال از خواب بيدار شدم و چون دانستم كه نسبت به حضرت معصومه عليهاالسلام اسائه ادب كرده ام ، فورا براي عذرخواهي به حرم شريف رفتم . پس از آن حاجتم برآورده شد و در كارم گشايشي صورت گرفت. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
✨﷽✨ 🌼داستان کوتاه ✍در زمانهاى قدیم، مردی مطرب و خواننده ای بود؛ بنام “بردیا ” که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت… بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود. عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید. بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند . بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد. در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت. بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد. در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست. شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن. بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟ شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم. به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر، مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن. بردیا صورت در خاک مالید و گفت خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند. اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم. اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی. خدایا تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی. به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار و زیر بار منت ناکسان قرار نده ‌‌‌‌ ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
✨﷽✨ ✅میپرسند فقر چیست ؟ و چند نوع است: 🌷 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ : دوتا ﺍﻟﻨﮕﻮ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ دوتا ﺩﻧﺪﻭﻥ ﺧﺮﺍﺏ ﺗﻮﯼ ﺩﻫﻨﺖ. 🌷 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ: استفاده لوازم آرایشی برای یک دختر از نخ دندانش زودتر تمام بشه 🌷 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ : ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺱ ﻓﺨﺮﯼ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻭ ﺯﻥ ﺻﯿﻐﻪ ﺍﯼ ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻄﯿﺶ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺣﻔﻆ ﺑﺎﺷﯽ ﺍﻣﺎ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﻧﺪﻭﻧﯽ. 🌷ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ : ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﺑﺮﯾﺰﯼ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻤﯿﺰﯼ ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﻬﺎﯼ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﯽ. 🌷 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ : ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺗﻮﻣﺎﻧﯽ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺸﯽ ﻭ ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻧﮑﻨﯽ. 🌷 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ : ﺩﻡ ﺍﺯ ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺳﯽ ﺑﺰﻧﯽ ﻭﻟﯽ ، ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﭽﻪ ﺍﺕ ﺟﺮأﺕ ﻧﮑﻨﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺳﺖ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻪ ﮐﻪ ”ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻗﺎﺏ ﻋﮑﺲ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﺕ ﺭﻭ ﺷﮑﺴﺘﻪ”.. 🌷 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ : ﻭﺭﺯﺵ ﻧﮑﻨﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻨﺎﺳﺐ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﮐﻤﮏ ﺑﮕﯿﺮﯼ. 🌷 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ : ﺩﺭ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻓﺮﺍﻏﺘﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻥ ﭼﺮﺑﯽ ﻫﺎﯼ ﺑﺪﻧﺖ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﯽ. 🌷 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ : ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺕ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﺍﺯ ﯾﺨﭽﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﻪ. 🌷 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ : ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﮐﻤﮑﻪ، ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺖ ﺭﻭ ﺩﺭﺑﯿﺎﺭﯼ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻓﯿﻠﻢ ﻭ ﻋﮑﺲ بگیری 🌷فقر این که خدا را نشناسی و کاری براش نکنی ولی از اعمال و ایمان مردم ایراد بگیری ↶ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
هدایت شده از آهنگ🎧 | موزیک🎶
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم داستان این شهید رو بخونین ببینین بعضی وقتا گذشتن از یک گناه آدم رو به چه جاهایی که نمیرسونه... یکی از همرزمانش می گفت:در لحظه ی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد.وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم. وقتی روی پایش ایستاد رو به کربلا دستش را به سینه نهاد وآخرین کلام را بر زبان جاری کرد : ((السلام علیک یا ابا عبدالله)) بعد هم به همان حالت به دیدارارباب بی کفن خود رفت. آيت الله حق شناس در عظمت شهید فرمود: در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این احمد اقا پیدا می کنید!؟ این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود : تمامی مطالبی که (از برزخ و...)می گویند حق است . از شب اول قبر وسوال و ...اما من را بی حساب و کتاب بردند. بعد استاد مکثی کرد و فرمود :رفقا آیت الله العظمی بروجردی حساب و کتاب داشت اما نمی دانم این جوان چه کرده بود.چه کرد تا به این جا رسید. داستان تحول از زبان خود شهيد: یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند.یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری روآب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید.از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.تا چشمم به رودخانه افتاد یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم . همان جا پشت درخت مخفی شدم …می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت وکنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شنا بودن .همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شوداما خدایا من به خاطر تو ازین گناه می گذرم از جایی دیگر آب تهیه کردم ورفتم پیش بچه ها ومشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بودیادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود هرکس برای خداگریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت . گفتم ازین به بعد برای خدا گریه میکنم حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم واشک میریختم ومناجات می کردم خیلی باتوجه گفتم یا الله یا الله… به محض تکرار این عبارات صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد به اطرافم نگاه کردم صدا از همه سنگریزه های بیابان و درختها و کوه می آمد!!! همه می گفتند سبوح القدوس و رب الملائکه والروح… از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد…” در سال ۱۳۹۱ ،دفترچه ای که ۲۷ سال پس از شهادت احمد اقا داخل کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود ،بدست آمد .در آخرین صفحه نوشته بود که در دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم حضرت مهدی(عج) را زیارت کردم.. 📚""کتاب عارفانه شهیداحمد علی نیری"" الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ‌✧✾════✾✰✾════✾✧ 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
هدایت شده از آهنگ🎧 | موزیک🎶
🔴 مسابقه🔴 🔊چالش🔊 سلام✨ چالش داریم چه چالشی🤩 شما میتوانیداز امروز تا ولادت امام علی (ع) با ارسال یک داستان کوتاه وجذاب(تکراری نباشد) به آیدی مدیر👇 @yazahra_1403 درچالش شرکت کنید داستان شما در کانال قرار داده میشه. 🎁🎁🎁به چهار نفربرتر که بنرشون بیشترین بازدید (ویو👁‍🗨) را داشته باشند: نفر اول:مبلغ ۱۲۰۰۰۰۰ هزارریال نفر دوم:مبلغ ۱۰۰۰۰۰۰هزارریال نفرسوم:مبلغ ۷۰۰۰۰۰هزارریال نفرچهارم؛مبلغ۴۰۰۰۰۰هزارریال هدیه داده میشود. چالش در کانال برگزار میشود👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺 ✨
✅به حضرت زهرا (س) متوسل‌شدم و نجات يافتم... 🍀نمی‌دانم چه شد! هر قدر تلاش کردم خودم را از شر سیم‌های خاردار خلاص کنم، نتوانستم. وضعیتم لحظه به لحظه بدتر می‌شد. 🔰می‌دانستم چه بکنم. موانع در حال تکان خوردن و بسیار خطرناک بود،‌ چون توجه دشمن را به سمت من جلب می‌کرد. از همه کس و همه جا ناامید، به ائمه ـ علیهم السلام ـ متوسل شدم از همه کس و همه جا ناامید، به ائمه ـ علیهم السلام ـ متوسل شدم. یکی یکی سراغ آنها رفتم. یک لحظه یادم آمد که ایام فاطمیه است. دست دعا و نیازم را به طرف حضرت فاطمه(س) دراز کردم و با تمام وجودم از ایشان خواستم که نجاتم بدهند. گریه کردم. دعا کردم. 🌠در همین حال احساس کردم یکی پشت لباسم را گرفت، مرا بلند کرد و در آب اروند پرتم کرد. آن حالت را در هشیاری کامل احساس کردم». احمد این ماجرا را برای دوستش تعریف کرد، او را قسم داده بود که تا زنده است، آن را برای کسی بازگو نکند. 🌷🌷 📙برگرفته از کتاب مهر مادر. اثر گروه شهید هادی 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
هدایت شده از آهنگ🎧 | موزیک🎶
🔴 مسابقه🔴 🔊چالش🔊 سلام✨ چالش داریم چه چالشی🤩 برای دریافت بنر به آیدی پیام دهید👇 @yazahra_1403 درچالش شرکت کنید👇👇👇 🎁🎁جوائز نفیسی برای چهارنفر از برندگان 😍😍 چالش در کانال برگزار میشود👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺 ✨
هدایت شده از آهنگ🎧 | موزیک🎶
🔰داستــان تشــرف علـی حـلاوی @zibastory ✨ شیخ علی حلاوی، مردی عابد و زاهد بود که همواره منتظرامام زمان (عج) بوده است. شیخ علی حلاوی، عاقبت روزی از رنج فراق سر به بیابان می گذارد و ناله کنان به امام زمان (عج) می گوید: «غیبت تو دیگر ضرورتی ندارد. همه آماده ظهورند. پس چرا نمی ایی؟» 🕊در این هنگام، مردی بیابان گرد را می بیند که از او می پرسد: «جناب شیخ، روی عتاب و خطابت با کیست؟» 💠 او پاسخ می دهد: «روی سخنم با امام زمان(عج) حجت وقت است که با این همه یار و یاور که بیش از هزار نفر آنان در حله زندگی می کنند و با وجود این همه ظلم که عالم را فراگرفته است، ظهور نمی کند» 🕊مرد می گوید: «ای شیخ، منم صاحب الزمان(عج)! با من این همه عتاب مکن! حقیقت چنین نیست که تو می پنداری. اگر در جهان 313 نفر از یاران مخلص من پا به عرصه گذارند، ظهور می کنم، اما در شهر حله که می پنداری بیش از هزار نفر از یاوران من حاضرند، جز تو و مرد قصاب، احدی در ادعای محبت و معرفت ما صادق نیست. اگر می خواهی حقیقت بر تو آشکار شود، به حله بازگرد و خالص ترین مردانی را که می شناسی، به همراه همان مرد قصاب، در شب جمعه به منزلت دعوت و برای ایشان در حیاط خانه خویش مجلسی آماده کن. پیش از ورود مهمانان، دو بزغاله به بالای بام خانه ات ببر و آن گاه منتظر ورود من باش تا حقیقت را دریابی» . 💠 شیخ علی حلاوی، با شادی و سرور فراوان، بلافاصله به حله باز می گردد و یک راست به خانه مرد قصاب می رود و ماجرای تشرفش را می گوید. این دو نفر، پس از بحث و بررسی فراوان، از میان بیش از هزار نفر که همه از عاشقان و منتظران حقیقی مهدی موعود (عج) بودند، چهل نفر را انتخاب و برای شب جمعه به منزل شیخ دعوت می کنند تا به فیض دیدار مولایشان نایل شوند. . 💚شب موعود فرا رسید و چهل مرد برگزیده پس از وضو و غسل زیارت، در صحن خانه شیخ جمع شدند و ذکر و صلوات فرستادند و دعا برای تعجیل فرج خواندند، چون شب از نیمه گذشت، به یک باره تمام حاضران نوری درخشان دیدند که بر پشت بام خانه شیخ فرود آمد قدری نگذشت که صدایی از پشت بام بلند شد. حضرت مرد قصاب را به بالا بام فرا خواند. مرد قصاب بلافاصله به پشت بام رفت و به دیدار مولای خویش نایل گشت. پس از دقایقی امام زمان(عج) به مرد قصاب دستور داد که یکی از آن دو بزغاله روی بام را در نزدیکی ناودان سر ببرد، به گونه ای که خون آن در میان صحن جاری شود. . ♦️وقتی آن چهل نفر خون جاری شده از ناودان را دیدند، گمان کردند حضرت سر قصاب را از بدن جدا کرده است. در همان هنگام، حضرت جناب شیخ را فرا خواند. جناب شیخ بلافاصله به سوی بام شتافت و ضمن دیدار مولایش، دریافت خونی که از ناودان سرازیر شده، خون بزغاله بوده است، نه خون قصاب. امام زمان (عج) بار دیگر به مرد قصاب امر فرمود تا بزغاله دوم را در حضور شیخ ذبح کند. . ♦️قصاب نیز طبق دستور بزغاله دوم را نزدیک ناودان ذبح کرد. هنگامی که خون بزغاله دوم از ناودان به داخل حیاط خانه سرازیر شد، چهل نفری که در صحن حیاط حاضر بودند، دریافتند که حضرت گردن جناب شیخ علی را زده و قرار است گردن تک تک آن ها را بزند. با این پندار، همه از خانه شیخ بیرون آمدند و به سوی خانه هایشان شتافتند. ▫️در آن حال، امام زمان (عج) به شیخ علی حلاوی گفت: «اینک به صحن خانه برو و به این جماعت بگو تا بالا بیایند و امام زمانشان را زیارت کنند!» . 💥جناب شیخ، غرق شادی و سرور، برای دعوت حاضران پایین آمد، ولی اثری از آن چهل نفر نبود. پس با ناامیدی و شرمندگی نزد امام بازگشت و فرار آن جماعت را به عرض آن حضرت رساند. 👌امام زمان(عج) فرمود: «جناب شیخ، این شهر حله بود که می پنداشتی بیش از هزار نفر از یاوران مخلص ما در آن هستند. چه شد که تنها تو و این مرد قصاب ماندند؟ پس شهرها و سرزمین های دیگر را نیز به همین سان قیاس کن.» . 👈اينك در خانه جناب شيخ علي حلاوي، بقعه اي موسوم به مقام صاحب الزمان (عج)ساخته شده كه روي سر در ورودي آن، زيارت مختصري از امام زمان(عج) نگاشته شده است. 📔 العبقری الحسان فی احوال مولانا صاحب الزمان (ع)، علی اکبر نهاوندی، ج2 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
هدایت شده از آهنگ🎧 | موزیک🎶
و چقدر دیر می فهمیم که زندگی همین روزهای است که منتظر گذشتنش هستیم . 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
هدایت شده از آهنگ🎧 | موزیک🎶
👌قصه‌های زندگانی امام زمان(عج) به امام باقر علیه السلام گفتم: _ ای مولا و ای فرزند فرستاده‌ی خدا، مگر همه‌ی شما امامان قیام کنندگان به حق نیستید؟ حضرت با لحنی سرشار از اطمینان فرمود: _ چرا، ای ابوحمزه ثمالی! همه‌ی ما این‌گونه‌ایم. پرسیدم: _ پس چرا تنها امام زمان (عج) قائم نامیده شده است؟ امام پنجم که بر او باد درود همه‌ی مردم، پاسخ داد: _ زیرا هنگامی که جدم، حسین‌بن علی علیه السلام شهید شد، فرشته‌های آسمان به شدت گریستند و با ناله و اندوه به پروردگار گفتند: «خداوندگارا! آیا آنان را که برگزیده‌ترین آفریده‌ات را کشتند، به حال خود رها می‌کنی؟» خداوند بلند مرتبه به آنان پیام داد که «آرام باشید! به عزت و‌جلالم سوگند که از آنان انتقام خواهم گرفت، هرچند پس از گذشت زمان و روزگار درازی باشد» سپس پرده و حجاب را از دیدگانشان برداشت و فرزندان حسین علیه السلام را که وارثان مقام امامت بودند، به آنان نشان داد فرشتگان از نگریستن به این صحنه خرسند شدند و دیدند که یکی از امامان به نماز ایستاده است. سپس خداوند به فرشته‌ها فرمود: «این پیشوای قائم، از آنان انتقام خواهد گرفت» 📕برگی از کتاب امام زمان (عج) صفحه 74 و 75 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
هدایت شده از آهنگ🎧 | موزیک🎶
🔴 مسابقه🔴 🔊چالش🔊 سلام✨ چالش داریم چه چالشی🤩 برای دریافت بنر به آیدی پیام دهید👇 @yazahra_1403 درچالش شرکت کنید👇👇👇 🎁🎁جوائز نفیسی برای چهارنفر از برندگان 😍😍 چالش در کانال برگزار میشود👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺 ✨
هدایت شده از آهنگ🎧 | موزیک🎶
📚 💫واعظی بر روی منبر از خدا می‌گفت؛ ولی کسی پای منبر او نمی‌رفت. روز بعد واعظ دیگری می‌رفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ دوست و اهل علم بودند. روزی واعظِ کم‌طالب به واعظِ پُرطالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟ 🌟واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند. یک مغازه پارچه‌فروشی‌ شلوغ و پارچه‌فروشیِ دیگر کنار او خلوت بود. دلیلش را پرسیدند: دیدند که مغازۀ پارچه‌فروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچه‌فروشِ خلوت، فروشنده است. 🔆واعظ پُرطالب گفت: من همچون آن پارچه‌فروش که برای خود می‌فروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من می‌خرد و مشتریان را به پای منبر من روانه می‌کند، ولی تو مانند آن فروشنده‌ای هستی که برای دیگری می‌فروشد، هر چند جنس او با جنس مغازۀ همسایه‌اش فرقی ندارد. سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن می‌گویی نه برای کسب لذت خودت! سخنی را که می‌گویی نخست باید خودت خریدارش باشی. 👈در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکی، ولی فروشنده‌ها متفاوت بودند و اختلاف‌نظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود، از نوع جنس فروشنده بود. 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
هدایت شده از آهنگ🎧 | موزیک🎶
آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست ‏و آن کس که مرا گفت نکو، خود نیکوست ‏حال متکلم از کلامش پیداست ‏از کوزه همان برون تراود که در اوست ✍ شیخ بهایی 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
چه برانی چه بخوانی چه به اوجم برسانی چه به خاكم بكشانی… نه من آنم كه برنجم نه تو آنی كه برانی.. نه من آنم كه ز فیض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی كه گدا را ننوازی به نگاهی در اگر باز نگردد… نروم باز به جایی پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی... كس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی... باز كن در كه جز این خانه مرا نیست پناهی حضرت مولانا 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺