در هوای گرم این روزها
فکر کردن به تو
نسیم خنکی ست
که دنیایم را نوازش میدهد🍃🌸...
#علی_سلطانی💎✨
@shaereh
امروز را در همین امروز زندگی کن
هیچ معلوم نیست
فردایی که بخاطرش
لحظاتت را در نطفه خفه میکنی
همانی باشد که دلت میخواسته!
آدمیزاد هیچ گاه مقصدی ثابت نداشته
مدام در تلاش برای رسیدن است
اما قبل از اینکه برسد
مقصدش را تغییر میدهد!
و در این میان انقدر عجله دارد
که زیبایی های مسیر را نمیبیند...
#علی_سلطانی🌱✨
@shaereh
مدتی ست دست و پا چُلفتی شده ام، حواسم پرت است، با خودکارِ بدون جوهر شعر می نویسم و در قفسهٔ کتاب هایم یک جفت کبوتر آب و واژه می خورند... همین دیروز باران که می بارید با کفش های لنگه به لنگه در خیابان پرواز می کردم!
و جای کرایه به راننده تاکسی آدرس محله ای در اردیبهشت را دادم...! خلاقه مدتی ست هر کاری می کنم، می گویند: عاشقی؟
#علی_سلطانی📖✨
@shaereh
گاهی فکر میکنم نباید در این برهه از تاریخ زندگی میکردم
گاهی واقعا فکر میکنم اشتباهی ام!
نمیدانی چقدر عذاب آور است
هیچ چیز سخت تر از این نیست
که تو را
حرفت را
احساست را
نمیفهمند!
#علی_سلطانی
@shaereh🍉🖇
عادت کرده ام به قایمکی نگاه کردنت !
روی رخت آویز بو کشیدن شال گردنت!
به نفس کشیدنه یواشکیه عطر تنت!
نگاهم که میکنی، چشم بدوزم به دکمه پیرهنت!
بی تو هیچ نمی ارزم همانند خانه بی سند!
باید بگویم تا بدانی این قلب به امید تو میزند!
به خودم قول میدهم این بار میگویم وقت رفتنت!
ولی دم نمیزنم، میترسم ....
من راضی ام به همین گونه یواشکی داشتنت!!
#علی_سلطانی
@shaereh
باران....
نام دخترک گمشده ایست
که به شوق پنجره
از دریا گریخته
و به هر دری میزند
تا معشوقه اش را در آغوش گیرد
راهی نمیابد
در شهر سرگردان میشود
هوا را آشفته میکند، شخص عاشق را بی قرار!
و تمام آن هایی که بدون چتر پا به پای باران قدم میزنند
به شوق آغوشی...
در پی گمگشته خویش، آواره اند
هنوز هم هیچ ابری
راز جدایی باران را از دریا فاش نکرده...
و تو چه میدانی
صدای شوریده امواج
ناله هایی ست که در فراق باران سر داده....
از بی قراری، خودش را به صخره میکوبد
تا سرانجام در ساحل آرام بگیرد
اگر غیر از این است
یک نفر دلیل بی تابی شهر را هنگام پرسه ی باران در مه بگوید!
ای وای....
نکند ابر در این میان دلبسته ی باران شده...؟
نکند دلش خون است
امابرای هم صحبتی با عشق پنهان شده اش
پای حرفهای باران مینشیند
وقتی از گذشته اش با دریا میگوید و دلبری اش برای پنجره.
چه رسم ناخوشایندی...
عشق دومینو وار زمین به آسمان هم سرایت کرده
شاعر را اینگونه نگاه نکن، دیوانه نیست...
فلسفه میبافد...
که حال خراب زمین را هنگام باران توجیه کند!
آخر هواشناس قصه
از آسمان شنیده که باران راهی زمین شده
پنجره از صبح منتظر است، اما خبری نیست
اگر امشب نیامد
حتم دارم ابر معطل اش کرده
چه میدانم...؟
شاید دست از شانه کشیدن موهایش بر نمیدارد...
#علی_سلطانی
@shaereh💎✨
خواب خیلی چیز مسخره ایست!
چشمانت را میبندی و برای چند ساعت میمیری!
مگر چقدر قرار است زنده باشیم که یک سوم اش هم در حالت مرگ بگذرد؟!
مثلن من امشب دلم میخواهد کتاب بخوانم
فیلم ببینم
اما همینکه میخواهم تمرکز کنم دهانم قد دهان یک تمساح باز میشود و پلک هایم در نشئه ترین حالتِ ممکن روی هم می افتند
تاریکی زشتی های شهر را پوشانده
حالا وقت قدم زدن است
نه مُردن
“در ادامه ی حرف هایم با دیوار”
#علی_سلطانی
@shaereh🍃✨
از پشت پنجره نگاهش میکردم
دیگر شده بود جزو انرژی های مثبتِ هر روز صبح !
ده یازده سال بیشتر نداشت
اما مردانگی را میشد در چشمهایش دید
هر روز فال هایش را می آورد برای مردمِ غرقِ در روزمرگی
تا شاید به بهانه ی فال، حافظ بخوانند.
با سرما و گرمای خیابان هم کم نمی آورد!
چند وقتی بود حال عجیبی داشت
آخر دخترکی زیبا و بلند موی
سرِ همان چهارراه آب نبات میفروخت
دادن شاخه گلی قرمز به دخترک کار هر روزش شده بود !
بد جور هوایش را داشت !
حالِ پسرک خریدنی بود
شعرهایِ فالش شیرین شده بودند به لطف دخترک آبنبات فروش !
شبها لی لی کنان میرفت و صبح از همه زودتر می آمد
اماچند روزی ست
نه شاخه گلی می آورد
نه صبحِ زود می آید
نه شبها لی لی کنان میرود !
شهرداری چهارراه را بست و میخواهند پل بزنند
محلِ کارِ دخترک عوض شد
فال پسرک بد آمد...
خدا رحم کند
زمستان سردی در راه است
میترسم این بار کم بیاورد با سرما !
#علی_سلطانی
@shaereh👐🏻😸
باز هم شب شد،
و باز هم خودم را،
به هر راهی میزنم،
ختم میشود به تو،
مخصوصا چشمانت
#علی_سلطانی
@shaereh🌪🌙
گاهی فکر میکنم نباید در این برهه از تاریخ زندگی میکردم
گاهی واقعا فکر میکنم اشتباهی ام!
نمیدانی چقدر عذاب آور است
هیچ چیز سخت تر از این نیست
که تو را
حرفت را
احساست را
نمیفهمند!
#علی_سلطانی
@shaereh🦄✨