گاهی فکر میکنم نباید در این برهه از تاریخ زندگی میکردم
گاهی واقعا فکر میکنم اشتباهی ام!
نمیدانی چقدر عذاب آور است
هیچ چیز سخت تر از این نیست
که تو را
حرفت را
احساست را
نمیفهمند!
#علی_سلطانی
@shaereh
حالا هی از این سو غلت بخور به آنسو!
حالا هی فکر و خیال کن!
با غصه خوردن و دلشوره گرفتن هیچ چیز درست نمیشود رفیق!
باور کن فلسفه ی دنیا، قصه ی همان درویشی ست که وقتی از او خواستند زندگی را معنا کند، خورجینش را زیر سر گذاشت و خوابید و دیگر بیدار نشد!
نمان در گذشته
خاطرات را رها کن
جلو جلو هم ندو که از نفس می اُفتی...
حال را دریاب تا حالت خوب باشد!
چایت را دم کن...صدای موسیقی را کمی بلند...بایست مقابل پنجره...عمیق نفس بکش و فکر کن به هیچ چیز!
به هیچ چیز فکر کن...
انقدر سخت نگیر رفیق
انقدر سخت نگیر!
#علی_سلطانی
@shaereh
هفته های سختی را داشتم
درس و دانشگاه و کار، هر کدام به نوبه ی خود فشار وارد میکردند!
اما میان این همه دغدغه از همان شنبه ذوق داشتم که روزها سپری شوند و برسم به آخر هفته.
مهم نبود کجا میرفتیم
همینکه دستانش را میگرفتم خوشبختی از سرو کولم بالا میرفت و سختیِ تمام هفته را با نگاهش هنگام خداحافظی که طلبِ بوسه داشت....فراموش میکردم و آماده میشدم برای جنگ با سختی های هفته ی بعد!
و دوباره اول هفته را با ذوقِ دیدارِ آخر هفته شروع میکردم...
نه اینکه حالا هفته ها و روزها سپری نشوند..
سپری میشوند و میگذرد
سختی ها و مشکلات هم کم شده اند اما
حرف من ذوقی ست که دیگر وجودِ خارجی ندارد!
ذوق آدم ها نه ضعیف میشود نه آستیگمات!
یکدفعه کور میشود و هیچ گونه پیوندی هم نمیخورد!
میدانی باید برای آخر هفته یک نفر باشد
که سختی های طول هفته را
با گرفتن دستانش
با نگاه کردن در چشم هایش
فراموش کنی و آماده شوی برای هفته ی بعد!
در غیر اینصورت مشکلات آماده میشوند و دخلت را می آورند!
#علی_سلطانی
@shaereh
حرف هایی هست که نمی توانی با هیچکس بگویی
نام این احوال تنهایی ست
و تنهایی درد بی درمانی ست
که باید سرت را بگذاری سه کنج اتاقت
و فقط به حال خویش گریه کنی...
#علی_سلطانی
@shaereh
اخبار را شنیده ای؟!
میگویند خودتان را آماده کنید که سرمای شدیدی در راه است!
میگویند توده هوای سرد همه جا را فرا میگیرد....
بگذار هر چه قدر که میخواهد سرد شود!!!
در من که اثری نخواهد داشت!!!
من یکبار سرمای کشنده ای را تجربه کردم و زنده ماندم!!!
سرمای طاقت فرسا وقتی بود که از آغوش گرمت جدا شدم...
تازه آمادگی اش را هم نداشتم!
این که دیگر یک تغییرات جوی ساده است!!!
#علی_سلطانی
@shaereh💕🐼
امروز ظهر تفنگ رو گذاشتم روی شقیقه ی مشغله ها و بنگ!
و بعد از مدت ها زنگ زدم به مادرم و گفتم برای ناهار منتظرم باش.
وقتی رسیدم خونه تا در رو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی که توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم!
دیر رسیدم طبق معمول اما سوال کردن نداشت و میدونستم ناهار نخورده و منتظر منه.
سفره رو انداخت کف آشپزخونه و نشستیم به غذا.
"مادرم یه ادویه ای میزنه به غذا که توی هیچ رستورانی نیست وُ اسمش عشقه"
به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم.
گفت چشمات خسته س ، چایی دم کنم یا میخوای بخوابی؟!
گفتم یه دیقه بیا بشین کنارم
بالشت رو تکیه دادم به دیوارو سرم رو گذاشتم روی بالشت و بدون اینکه حرفی بزنه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید به سرم.
چند دقیقه گذشت....
ولی ساکت بود.
دو هزاریم افتاد که خیلی شب ها تا خواسته حرف بزنه من سرم رفته توی گوشی و لا به لای حرف هاش وقتی یه جمله ی سوالی پرسیده گفتم آره آره....
فقط گفتم آره....بدون اینکه بشینم پای حرف هاش ...بدون اینکه توی چشمهاش نگاه کنم...بدون اینکه دستاش رو توی دستم بگیرم...بدون خیلی کارهایی که دنیای امروز....دنیای شلوغ امروز از یادمون برده...
واسه یه آدمایی که اصلا معلوم نیست چقدر قراره همراهمون باشن
اصلا اگه شرایط الانمون یه ذره عوض بشه حاضرن تحملمون کنن یا نه...!؟
کلی وقت میذاریم و کلی حرف میزنیم که خودمون رو بهشون ثابت کنیم...اما واسه پدر مادری که هر جوری باشی قبولت دارن و پای هر اتفاق توی زندگیت وایستادن و تَر و خشکت کردن تا به اینجا برسی....حوصله نداریم!
بذار یه چیزی بهت بگم رفیق
به اندازه ی تمام لحظاتی که کنارشون نشستی و حرف نمیزنی و بغلشون نمیکنی داری حسرت جمع میکنی برای وقتی که نداریشون.
#علی_سلطانی
@shaereh🐳❄️
عزیزم
هنگام ژست گرفتن
در عکس هایت
به حال دل ما هم فکر کن!
گناه نکردیم
که بی خوابی بکشیم
#علی_سلطانی
@shaereh
سَری که درد نمیکند را دستمال نمیبندند
جز در مواردی که
دستمالِ نامبرده
آغشته به عطر تو باشد!
اصلا آقای دکتر
شما دستمالِ عطر آلودِ یار را تجویز کن
قول میدهم سرم درد کند!
#علی_سلطانی
@shaereh🐾🔥
اگه عشق همون رازیه که توی دلت نگه داشتی
دوتا انتخاب داری
برملاش کنی و بشی یه آدم معمولی
سر به مهر نگهش داری و بشی یه شاعر تمام عیار
📚رازِ رُخشید برملا شد/ #علی_سلطانی
@shaereh
نیمه های شب است
با صدای ضعیفی از آهنگی دلنشین بیدار میشوم
صدا را دنبال میکنم
در آشپزخانه رو به روی پنجره نشسته و دستش را دور لیوانِ چای حلقه زده و در حال تماشای شهر است
لای پنجره را کمی باز گذاشته و خودش را در صندلی جمع کرده
ملافه را دورش میپیچم
لیوان چای را روی میز، کنار غزلیّات سعدی میگذارد و بدون اینکه نگاهم کند دستانم را میگیرد میان دستانش و
میگوید:
بوی عید است...هوای نوبرانه...استشمام نمیکنی؟
شانه هایش را لمس میکنم و میگویم اگر هوای بوسیدن ات بگذارد، اگر بوی موهایت رهایم کند بدم نمی آید...
سرش را بالا می آورد و سوالی نگاهم میکند
ادامه میدهم راستش من در جغرافیای تو زندگی میکنم جانا...
چشمانت تلفیق فصل هاست، آمیزه ای از باران و آفتاب و شکوفه
و همین حالا که اینگونه از ذوقِ بهار آسمان را نشانه رفته ای وُ سعدی میخوانی وُ بنان گوش میکنی، حسرت میخورم که چرا نقاش نیستم تا چشم نوازترین لحظه ی تاریخ در چند سال اخیر را به تصویر بکشم...
بلند میشود و در آغوشم میگیرد وُ میگوید:
جواب تو را سعدی می داند
و شعری زیر لب زمزمه میکند
دستِ چو منی قیامه باشد
با قامتِ چون تویی در آغوش...
#علی_سلطانی
@shaereh📖🐳
.
امروز را در همین امروز زندگی کن
هیچ معلوم نیست
فردایی که بخاطرش
لحظاتت را در نطفه خفه میکنی
همانی باشد که دلت میخواسته!
آدمیزاد هیچ گاه مقصدی ثابت نداشته
مدام در تلاش برای رسیدن است
اما قبل از اینکه برسد
مقصدش را تغییر میدهد!
و در این میان انقدر عجله دارد
که زیبایی های مسیر را نمیبیند...
#علی_سلطانی
@shaereh🌱✨