دوستت دارم و دانم ک تویی دشمن جانم
از چ با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
#ارسالی
خدایا پختگی و عاشقی عطا فرما
خداوندا نخواه عواطف نابمان را خرج نا اهلان کنیم
خدایا آرامشت را سخت نیازمندیم؛ لطفا یا مستقیم یا به واسطه ی بندگانِ نورِ دیده ات به مقدار زیاد عطا فرما.
امضاء: قربانت ؛ آفریده ات
#ارسالی از آیه نازنین💙
این عکسای قشنگ رو ببینید
وبرای فرستنده اش دعای خیر بکنید🌱
#ارسالے
آقای امام حسین؛ میشناسم آدمی رو که پول سفر نداشت، پاسپورتشم یه هفته مونده بود تا ابطال بشه. حتی پول کرایه ماشین تهران تا مرز رو نداشت! ولی یه ماشین گذری که اتفاقا سه تا رفیق بودن که داشتن میرن مرز سوارش میکنن بدون اینکه هزینهای بگیرن! لب مرزم سرباز عراقی تجمع رو که میبینه بدون نگاه به پاسپورت مردمو رد میکنه! یادمه اون ادم میگفت وقتی رد شدیم از مرز اون شلوغی تموم شد و همه چی به روال عادیش برگشت!موقع برگشت هم باز همون سه نفر رو تو کربلا میبینه و با هم برمیگردن!
آره خلاصه آقای امام حسین... وقتی میگم شما بایستی بخوای یعنی همین.
#ارسالی
دنیا؟
آدم را گفت هُبوط تو موقت است
آدم اما خانه ساخت ..
#ارسالی
من یک کتابم، اسمم هست یار مهربان!
من به رنگ صورتی و بنفش خیلی علاقه دارم و همیشه لباسهایی که میپوشم، صورتی یا بنفش هستند و البته پیرهنهایی که چیندار و پفدار باشند نیز، خیلی دوست دارم.
خلاصه یک روز که داشتم کمدلباسهایم را برای مهمانی امشب زیر و رو میکردم تا لباسی پیدا کنم صدایی از بیرون شنیدم! رفتم از پنجره نگاه کردم دیدم همه ی کتابهای سرزمین کتابمون دوره یک چیز جمع شده بودند سریع رفتم پایین تا ببینم چه اتفاقی افتاده؟
وقتی رسیدم دیدم همه دور یک دختر کوچولوی ناز جمع شده بودند. دختر کوچولو داشت با صدای بلند گریه میکردو بسیار ناراحت بود هرچقدر که کتابها به او میگفتند گریه نکن فایدهای نداشت.
رفتم نزدیک به او گفتم: دختر خانم خوشگل جوابم را نداد بار دیگر تکرار کردم رفتم جلوتر سریع خودش را انداخت بغلم و بلند بلند شروع به گریه کردن کرد من هم که دیدم آرام نمیشود از بقیه کتابها خواهش کردم که به خانههایشان برگردند تا من کمی این دختر کوچولو را آرام کنم.
همه به سمت خانههایشان بازگشتند و من و این دختر خانم تنها ماندیم وقتی که دیدم آرام تر شده از بغلم جدایش کردم و به او گفتم: اسمت چیست؟
دختر خانم خوشگل با کمی مکث گفت فرشته آنقدر که این دختر خانم خوشگل بود من محو تماشای او شدم واقعا مانند فرشتهها بود.
دو تیله سبزدرصورتش برق میزد ولپهایش از سرخی برق میزدنندهمانطور که محو تماشای او بودم ناگهان شنیدم مرا دارد صدامیزند و به من میگوید: اسم تو چیست؟ گفتم چی؟ اسم من؟
اسم من یار مهربان است. دختر گفت چه اسم قشنگی و بعد به او گفتم چه شده است؟ چرا گریه میکردی گفت من در خانه بودم مادرم داشت خانه را تمیز میکرد و خواهرم داشت درس میخواند پدرم سر کار است و کسی نیست با من حرف بزند و بازی کند
من هم با گریه رفتم سراغ کتابخانه تا کمی در سرزمین کتابها مشغول مطالعه شوم و باکتابها بازی کنم که یک دفعه شما را دیدم.
خانم یار مهربان ماآدمها وقتی غمگینیم و کسی را نداریم دوست داریم که کتابها ما را بغل کنند و با ما حرف بزنند. یامارا راهنمایی کنند.
بعد از حرفهای این دختر واقعاً تحت تاثیر قرار گرفتم با خودم گفتم، که کتاب همیشه نباید فقط سطح علمی را بالا ببرد بعضی وقتها باید مثل یک مادر یا خواهر برای کتابخوان ها باشد و من تصمیم گرفتم
که بعد از این کتابی شوم که وقتی آدمهای غمگین مرا میخوانند آنها را بغل و نوازش کنم.
و وقتی آدمهای خوشحال مرا میخوانند مرا شریک خوشحالی خودبدانند و با گوش و دل به حرفهای آنها گوش بدهم.
دوست دارم کتابی شوم که آدمها در هر حالتی که باشند به سراغ من بیایند.
#ارسالی^