برای با شهدا بودن
بهانہ زیاد است؛
بهاے این #بهانہها،
همنفس شدن است
با شهدایی
ڪہ روزگارے در این
#خاڪ زیستہ اند...
@lahzaei_ba_sh
🌹🌹🌹🌹
رفته و برنگشته....
کليد خونه شون رو داد به مغازه ی سرکوچه!
می گفت: بيست و نه ساله هر وقت ميره از خونه بيرون کليدشو ميده به مغازه سر کوچه ميگه: شايد وقتي پسرم بر ميگرده من نباشم!
کليد رو بده بره استراحت کنه؛ آخه تازه از راه ميرسه خستست....
"بيست و نه ساله بچه اش توي کانال کميل رفته و برنگشته
شهدا شرمنده ایم
@lahzaei_ba_sh
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
منتـــظر یک اشـــاره ام..
هر چے که دارم بزارم
دلـــمو زیارت بیارم....❤
میشه شاهی کنی منو راهی کنی
چی میشه به منم یه نگاهی کنی..😔😔
#السلام_یا_ایها_الرئوف💚
@lahzaei_ba_sh
هدایت شده از لحظهای باشهدا
1_17204276.mp3
زمان:
حجم:
3.79M
هرکس به کسی مینازد
مانیزرضاراداریم
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
دوزخ چه کندباما
وقتی که توراداریم
التماس دعا
@lahzaei_ba_sh
تُو را در خاک میجویم
اما تُو بر بامی از ابرها
خیره به من
به سرگردانی ام
به جستجوی بیهوده ام مینگری # عزیز م
@lahzaei_ba_sh
*زنده زنده سوخت....*
*اما آخ نگفت....*
بله زنده زنده سوخت،ولی آخ نگفت
#حتما_بخونید 👌
شهید آوینی:
حسین خرازی نشست ترک موتورم.
بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش می سوخت.
*فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد!*
من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.
گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش!
*جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد!*
*و همین پدر همه ی ما را درآورده بود!*
بلند بلند فریاد می زد:
خدایا!
الان پاهام داره می سوزه!
می خوام اون ور ثابت قدمم کنی!
*خدایا!*
*الان سینه ام داره می سوزه!*
*این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه!*
خدایا!
الان دست هام سوخت!
می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم!
نمی خوام دست هام گناه کار باشه!
*خدایا!*
*صورتم داره می سوزه!*
*این سوزش برای امام زمانه!*
*برای ولایته!*
*اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت!*
آتش که به سرش رسید، گفت:
خدایا! دیگه طاقت ندارم،
دیگه نمی تونم،
دارم تموم می کنم.
لااله الا الله،
*خدایا!*
*خودت شاهد باش!*
*خودت شهادت بده آخ نگفتم!*
آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم!
بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.
*حال حسین آقا از همه بدتر بود.دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت:*
خدایا!
ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟
ما فرمانده ایناییم؟
اینا کجا و ما کجا؟
اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه جواب اینا رو چی می دی؟
*زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم.*
*تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد.
🌺شهید سردار حاج حسین خرازی 🌺
نثار روح پرفتوح همه شهدا صلواتی بفرستید
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
@lahzaei_ba_sh