eitaa logo
لَشکَرآقا³¹³
408 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
2 فایل
به‌نام‌او✨️ زندگی؛ختم‌بہ‌شهــادت‌نشود زیبـٰانیست . . . ♥️" - کپی؟از‌پست‌هایی‌که‌زیرشون‌مینویسم‌کپی‌نه؛؛؛کپی‌نکنید‌لطفا:))))) تاسیس ³-¹²-¹⁴⁰¹ https://daigo.ir/secret/3796416010
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از شهادت روح الله با خودش عهد کرد هروقت کربلا قسمتش شد حلقه هایشان را بیندازد داخل ضریح . کیسه ای از قبل آماده کرده بود و روی آن نوشته بود : ‹ این حلقه های من و همسر شهیدم است که در دفاع از حرم حضرت زینب شهید شد . فقط خرج ضریح شود › حلقه هایش را از انگشتش بیرون آورد و درون کیسه انداخت ؛ در کیسه را محکم کرد و آن را انداخت درون ضریح . . با چشم مسیر عبورش را دنبال کرد ، افتادند کنار قبر مطهر امام حسین "علیه السلام". رو به ضریح گفت : « امام حسین ، حلقه های ازدواجم رو انداختم ضریح تا بگم از بهترین چیزای زندگیم گذشتم برای شما ، منتی هم نیست . روح الله همه زندگیم بود و حلقه های ازدواجمون تنها چیزی بود که بین مون مشترک بود ؛ هردوی اینها فدای شما ! » آرامش ِعجیبی داشت که تا آن روز تجربه نکرده بود . در ازای تمام چیزهایی که داده بود یک چیز گران بها به دست آورده بود . آن هم چیزی نبود جز روح الله ِابدی . . .♥️🌿(:'! روایت ِ شهید روح اللّٰه قربانے✨
قهر بودیم ، در حال نماز خواندن بود ، نشسته بودم و توجھی به همسرم نداشتم .. کتاب شعرش را برداشت و با یک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن . ولی من باز باهاش قهر بودم؛ کتاب را گذاشت کنار و به من نگاه کرد و گفت : غزل تمام ، نمازش تمام ، دنیا مات سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد . باز هم بھش نگاه نکردم! اینبار پرسید : عاشقمۍ؟ سکوت کردم؛ گفت: عاشقم گرنیستی لطفی‌بکن نفرت بورز بی‌تفاوت بودنت هرلحظه آبم میکند! دوباره با لبخند پرسید : عاشقمۍ مگه نه؟ گفتم : نه! گفت : تو نه میگویی و پیداست میگوید دلت آری ، ك این سان دشمنی یعنۍ ك خیلی دوستم داری :)! زدم زیر خنده و روبروش نشستم دیگر نتوانستم به ایشان نگویم ك وجودش چقدر آرامش بخشہ .. بهش نگاه کردم و از تہ دل گفتم: خداروشکر کہ هستۍ ♥️:) روایت ِ : شھید عباس بابایی
💍' اول حسـن خودش را معرفی کرد و بعد مسائل کلی مطرح شد ؛ ایشان تمام تاکیدشان روی مسائل اخلاقی بود. یادم نمیرود قبل ازاینکه وارد جلسه شوم، وضو گرفتم و دو رکعت نـماز خواندم ؛ گفتم : خدایـا خودت از نیت من باخبری هرطور خودت صلاح می دانی این کار را به سرانجام برسان! بعدها در دست نوشتـه های او هم خواندم که نوشته بود : برای جلسه خاستگاری با وضو وارد شدم و تمام کارها را به خدا سپردم :] • به روایتِ : همسر شهید غلامحسین افشردی •