eitaa logo
از اینور اونور چه خبر؟؟؟
114 دنبال‌کننده
765 عکس
694 ویدیو
3 فایل
... دوستان گرامی پس از مسدود شدن تلگرام لینک زیر جهت ادامه همراهی با کانال و گروه در نرم افزار ایتا از لینک کانال @left_raight_news لینک گروه https://eitaa.com/joinchat/316997833C7a5ca9560f استفاده فرمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
@left_raight_news انتشار فصل دوم داستان ❤️ حجره پریا ❤️ 💠 قسمت چهل و دوم 💠 👇👇👇👇
🍒🍒 42🍒🍒 به صابر گفتم: «چشم ازشون برندار تا بیام!» کارهای هماهنگی نیروهای پشتیبانی و ارتباط با نیرو انتظامی و مخبران محلی و ... را در مسیری که به طرف صابر میرفتم انجام دادم. یادم نیست دقیقا اون روزا چه خبر بود که یه کم کار هماهنگی میان سازمانی دیر انجام میگرفت اما به هر حال انجام شد. بعد از اینکه از پل نیروگاه گذشتیم، قبل از اینکه برسیم میدون توحید، نقشه هوایی اون منطقه را از شبکه خودم دانلود کردم. وایسادم گوشه خیابون ... در حال بررسیش بودم که فهمیدم موقعیت شلوغ... دارای دو سه تا راه اصلی و فرعی... مغازه ها و خونه های فراوون... بد موقع از ساعت شبانه روز... رفتم رو خط صابر... گفتم: «صابر باید از اون جا بکشونیمشون به طرف رودخونه و یا یه منطق کم خطرتر... نامردا از عمد اونجا را انتخاب کردن... خطرناکه... نظرت چیه؟!» صابر گفت: «حاجی بعیده بتونیم تکونشون بدیم... چون منم دارم نقشه را بررسی میکنم... اینجا براشون بهترین جاست... حتی اگه یه ترقه منفجر بشه، خسارت های مختلفی میزنه! ساختمون های اطراف و محلی که الان ماشین اونجاست را هم دارم میبینم... دوربین لیزیک من چیز خاصی را نشون نمیده... در رفت و آمد و کارهای معمولی هستند و دخترا را پیاده کردن و بردنشون زیر زمین! فقط چند تا آدم و چند تا ماشین... معلوم میشه که خیلی ناشی هستن... میترسم حاجی... میترسم غیر حرفه ای بودنشون، کار بده دستمون و جون مردم و دخترا و ... حالا هر چی شما دستور بدید!» گفتم: «صابر نتونستی ملیت و یا نشونه خاصی از اونا را تشخیص بدی؟!» گفت: «نه! تا آخرین لحظه پوشیده بودند! آخه یکی نیست بگه احمقا چرا تو شهر، پوشیه زده بودین؟!» هر چی فکرش کردم، دیدم راهی به جز نفوذ و عملیات به اون خونه نداریم... با ملکوت 22 هم مشورت کردم... اونم حرفی نداشت الا اینکه حداقل نصف تروریست ها باید زنده بمونند تا در تحقیقات بعدی مورد استفاده و بازجویی مفصل قرار بگیرند... جون دخترا هم که از جون خودمون واجبتره! تو همین فکرا بودم... داشتم محاسبه عملیات میکردم... نیم ساعت گذشت... نمیشد عجله کرد... صابر اومد رو خطم و گفت: «حاجی فکر کنم یه خبرایی هست... دارن راه میفتن! میخوان از خونه بیان بیرون...» شدیدا ذهنم درگیر یه جایی بود... باید مطمئن میشدم... باید ته دلم مطمئن میشد که من و امین راه را اشتباه نرفتیم و رزومه و دامن شهید امین از هر جهت پاک و تمیزه! گفتم: «جای دوری نمیرن! میگی نه؟ نگاه کن حالا!» خودم راه افتادم... رفتم همون جایی که حدس میزدم... نقشه اونجا را هم گرفتم... بیسیم زدم به صابر... گفتم: «صابر اعلام موقعیت!» وقتی اعلام موقعیت کرد، دقیقا پشت خشکشویی بود که کت امین را داده بودن اونجا و همین صابر فلان فلان شده هم اصرار میکرد که صاحب خشکشویی را ولش کنیم و آبرودار هست و این حرفا... فقط یه چیزی به صابر گفتم: «صابر من میدونم و تو! میدونی چه گافی دادی؟!» صابر که تازه فهمیده بود چی به چیه؟ گفت: «غلامم حاجی! ... من اون لحظه فکر کردم شما از روی عصبانیت... ولش کن... حاجی برم خودمو چال کنم؟» گفتم: «لازم نکرده... من سر بزنگاهم... باید یه کاری کنیم که از لونه هاشون بیان بیرون... اینجا الحمدلله خلوته... راستی دخترا با خودشون آوردن؟!» گفت: «آره... مطمئنم...» ملکوت اومد پشت خطم و گفت: «اعلام خلاصه! البته اگر بد موقع نیست...» گفتم: «بچه ها اشتباه کردند که گوش ندادن و بیخیال خشکشویی شدند... یا باید همون موقع دستگیرشون میکردیم و بازجویی و سایر مراحل... یا باید یه راه دیگه میرفتیم که بشه زودتر به اونا رسید... خلاصه اونا همون موقع فهمیدن که تحت نظرن و شاید تصمیم گرفتند که فورا عملیات کنند... و با خوشون فکر کردند که وقتی ما میتونیم لباس را پیدا کنیم، پیدا کردن اسلحه خیلی ساده تره... بخاطر همین لابد اسلحه را تو آب انداختن که نتونیم موقعیتشون را پیدا کنیم... اما یه کم دیر این کار را کردند... چون ما متوجه محدوده خاک فرج شدیم... تصمیم گرفتیم امین که همون نزدیکی بود بفرستیم دنبال اسلحش که یه جوری هم بتونه خطاش را جبران کنه... تا اینکه امین میرسه اونجا... همه شواهد ما حاکی از اینه که امین فهمیده بوده و یه جوری اونا را شناخته بوده و باهاشون برخورد داشته ... دیگه فرصت و عجله و کمبود وقت و این چیزا سبب میشه که امین ترجیح بده محله را شلوغ کنه و باهاشون درگیر بشه تا نتونند کارشون را بکنند و ما برسیم به اون موقعیت... به احتمال قوی میخواستن همون شب بریزن خونه دخترا و کار را تموم کنند!» ملکوت گفت: «درسته... این تنها احتمال درست حل مسئله است... خدا رحمت کنه امین... به موقع و به درستی عمل کرده... حتی تونسته یکیشون را بشناسه... حالا چطوری شناخته؟ نمیدونم... باید بازم بررسی کنیم ... الان برنامتون چیه؟!» @left_raight_news
ادامه قسمت۴۲ مجموعه مستند 👇👇👇👇👇 گفتم: «در مرحله اول، نجات دخترا... در مرحله دوم، پیدا کردن عطا... در مرحله سوم هم این اراذل و اوباش کار نا بلد ناشی وحشی مسلح!» گفت: «بسیار خوب! فعلا با من امری ندارین؟» گفتم: «راستش در این مدتی که شما را شناختم، فهمیدم که شما باهوش تر از این حرفها هستید که متوجه عادی بودن رفتن من به نماز جماعت ... و اینکه نباید مدام ماشین و اشخاص با چهره های مشخص و تکراری اما غریبه تو یه محله و کوچه کوچیک باشن و رفت و آمد کنن ... و به هم ریختن معمولی خطوط بیسیم و صدای معمولی شاسی بیسیم مامور سر کوچه و اینا نشید!» ملکوت گفت: «متوجهم! این دلایل برای کسانی غیر طبیعی و غیر موجه هست که تا حالا تو اون موقعیت ها نبودن و تو خونه نشستن و قصه و رمان میخونن! ... وگرنه من و شما که جونمون گرفتیم کف دست، میفهمیم که هم دلیلی برای باید آمادگی حداکثری مداوم در موقعیت وجود نداره وگرنه باید کلا کل مملکتو آماده باش دائم بزنیم... و هم اینکه به هم ریختن بیسیم ها خیلی طبیعیه و همین حالا هم از یه خط دیگه داره همین اتفاق میفته... و هم اینکه صلاح نیست مدام جلوی چشم مردم یه کوچه و منطقه بود و انتظار داشته باشیم کسی متوجه حضور مداوم ما نشه! مشکلی نیست... الحمدلله که همه سالمند. به ادامه ماموریتتون برسید!» اسلحم را آماده کردم... با فیلتر صدا ... پیاده شدم و موضع گرفتم... بیسیم زدم به صابر و همه واحدها... قرار شد واحد ضربت نیروهای ویژه از راه پشت بوم وارد بشن... چهار نفر بیشتر نبودن اما ماشالله چهار تا شیر... چهار تا ترک تبریز... اعلام آمادگی کردند... صابر و بقیه هم اعلام آمادگی کردند... بیسیم زدم و گفتم: «بچه ها اولویت ما زنده موندن دخترا هست... عطا را هم زنده و سالم میخوام... بقیشون هم مهمون خودتون... تا مجبور نشدید خلاصشون نکنید... بسم الله... به نام نامی مولود ماه رجب... حضرت امیر... یاعلی...» ادامه دارد... @left_raight_news
هدایت شده از کلام نور
سلااااام... آیه ۲۸۲ سوره مبارکه بقزه تقدیم شماااا ✨روزپنجشنبه یاداموات فراموش نکنیم..✨ @quran_date
هدایت شده از کلام نور
ترجمه آیه ۲۸۲ سوره بقره 👇👇👇👇 ای مؤمنان! چنانچه وامی تا سرآمد معینی به یکدیگر دادید لازم است آن را بنویسید! و باید نویسنده ای [سنَد وام را] در بین خودتان به عدالت بنویسد، و کسی که از قدرت نویسندگی برخوردار است همان گونه که خداوند [بر اساس رحمتش این هنر را] به او آموخته، نباید از نوشتنِ [سنَد میان دو مسلمان] دریغ کند، پس لازم است بنویسد، و آن که حقِ [پرداخت وام] بر عهدۀ اوست باید [اصل وام را جهت تنظیمِ سنَد برای نویسنده] تقریر کند، و از خداوندِ یکتا پروردگارش [که ناظر بر همه چیز است] بترسد تا از [حقِ] وام دهنده [هنگام تنظیمِ سنَد] چیزی نکاهد! اگر کسی که حق [پرداخت] به عهدۀ اوست دچار ابلهی یا ناتوانی است، یا به علتی نتواند تقریر کند، باید سرپرستش با رعایت عدالت تقریر کند، و دو نفر از مردانتان را [که در جلسه حضور دارند] بر این حق شاهد بگیرید، و اگر دو مرد نبود، یک مرد و دو زن را از بین حاضرانی که مورد پسند شما هستند شاهد بگیرید، تا اگر یکی از آن دو زن حق را فراموش کرد، زن دیگر به او یادآوری کند. شاهدان، زمانی که [برای ادای شهادت] دعوت شوند [از قبولِ دعوت] سر نتابند. [شما ای مسلمانان!] از نوشتن سنَد تا زمان معینش چه این که [مقدار وام] اندک باشد چه زیاد دلگیر نشوید؛ زیرا تنظیم سنَد نزد خدا با عدالت هماهنگ تر، و بر اقامۀ شهادت [کمکی] مؤثرتر، و به شک نکردنتان [در مورد جنس و اندازه و زمان پرداخت] نزدیک تر است، مگر آن که دادوستد نقدی باشد به گونه ای که آن را بین خود دست به دست کنید، دراین صورت بر شما باکی نیست که آن را ننویسید، و هر گاه دادوستد کردید [چه نقدی چه نسیه] شاهد بگیرید، نباید به نویسندۀ سنَد و شاهد زیان برسد، اگر زیان برسانید خروج از اطاعت خداست است که ضررش دامنگیر خود شماست، از خدا [اطاعت کنید و از محرّماتش] بپرهیزید! خداوند [احکامش را] به شما آموزش می دهد، و خدا به همه چیز داناست«282» « 48 » @quran_date التمااااااس دعااااا...
🍒🍒مجموعه داستانهای کودکانه🍒🍒 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. فصل زمستان آمده بود. همه ی پرندگان به سمت جنوب پرواز کرده بودند، چون هوای جنوب گرم تر بود و توت هایی زیادی برای خوردن داشت. اما یک پرنده ی کوچولو جا مانده بود و به سمت جنوب نرفت، زیرا بالش شکسته بود و نمی توانست پرواز کند. او تنها و بی کس در هوای سرد و برفی گیرافتاده بود. در آن طرف کوه جنگلی دید، هوای جنگل گرم تر بود و او آن جا می توانست از درختان تقاضای کمک کند. ابتدا او به درخت فان رسید، پرنده به درخت گفت: درخت فان زیبا، بالم شکسته و دوستام به جنوب رفتن. می تونی بین شاخه هات منو جابدی تا دوستام برگردن؟ درخت فان جواب داد " نه، چون ما تو جنگل بزرگ خودمون هزار تا پرنده داریم و باید به اون ها کمک کنیم. من نمی تونم برات کاری کنم." پرنده کوچولو به خودش گفت "درخت فان خیلی قوی نیست و شاید نتونه از من مراقبت کنه. من باید از درخت بلوط کمک بخوام." به خاطر همین پرنده کوچولو پیش درخت بلوط رفت و گفت "درخت بلوط بزرگ شما خیلی قوی هستید، اجازه می دید که من تا فصل بهار که دوستام برمی گردن بین شاخه هات زندگی کنم؟" درخت بلوط فریاد زد "تا فصل بهار!خیلی زیاده. تا اون موقع معلوم نیست چه بلایی به سرم میاری. پرنده ها همیشه دنبال چیزی برای خوردن می گردند و تو هم ممکنه تمام بلوطای منو بخوری." پرنده کوچولو با خودش فکر کرد "شاید درخت بید با من مهربون تر باشه." و به درخت بید گفت "درخت بید مهربون، من بالم شکسته، نتونستم با دوستام به جنوب برم. می شه تا فصل بهار ازم مراقبت کنی؟" اما درخت بید اصلاً مهربان نبود، بلکه با غرور به پرنده کوچولو گفت "من تو رو نمی شناسم و ما بیدها هیچ وقت با پرنده هایی که نمی شناسیم صحبت نمی کنیم. درخت های مهربونی توی جنگل هستند که به پرندهای غریبه پناه می دند فوراً از من دور شو." پرنده کوچولوی بیچاره نمی دانست چه کار کند. بالش درد می کرد اما شروع به پرواز کرد. قبل از این که خیلی دور شود صدایی شنید. اون صدا گفت "پرنده کوچولو کجا می ری؟" پرنده که خیلی ناراحت بود گفت "نمی دونم، ولی خیلی سردمه." درخت صنوبر با مهربانی گفت "بیا اینجا پیش من، من از تو مراقبت می کنم." " تو می تونی روی گرم ترین شاخه ی من زندگی کنی تا دوستات برگردن." پرنده کوچولو با خوشحالی پرسید "شما به من اجازه می دید روی شاخه هاتون زندگی کنم؟" درخت صنوبر مهربان گفت "بله،اگر دوستات از اینجا رفتن، حالا ما درختا باید بهت کمک کنیم. این شاخه های من کلفت و نرمند. می تونی بیای روی اون زندگی کنی." درخت کاج مهربان گفت "شاخه های من خیلی کلفت نیستند، ولی بزرگ و قوی اند، من می تونم تو را از بادها حفظ کنم." درخت سرو کوهی کوچولو گفت "منم می تونم از توت هام بهت بدم تا بخوری." بنابراین درخت صنوبر به پرنده کوچولو خانه داد، درخت کاج اونو از بادها حفظ کرد و درخت سرو کوهی بهش غذا داد. بقیه ی درخت ها به پرنده کوچولو کمکی نکردند و اونو از خودشان دور کردند. صبح روز بعد تمام برگ های سبز و زیبای درختان روی زمین ریخته بودن، چون بادی تند از طرف شمال شروع به وزیدن کرد. باد سرد پرسید "من باید برگ تمام درختان را از روی شاخه هاشان جدا کنم؟" خدای مهربون گفت "نه،به برگ درخت هایی که با پرنده کوچولو مهربون بودند کاری نداشته باش." از اون روز به بعد درختان کاج، سرو و صنوبر در تمام فصل ها برگ دارند. @left_raight_news
هدایت شده از کلام نور
یکی می پرسد اندوه تو از چیست؟ سبب ساز سکوت مبهمت کیست؟ برایش صادقانه می نویسم برای آنکه باید باشد و نیست #اللهم_عجل_لولیک_الفرج سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) ۵صلوات @quran_date
هدایت شده از کلام نور
ترجمه آیات صفحه۴۹ مصحف قرآن کریم 👇👇👇👇👇 اگر در سفر بودید و نویسنده ای نیافتید وثیقه ای که [از بدهکار به جای سنَد و شاهد] دریافت می شود [کافی است]، و اگر یکدیگر را امین دانستید [وثیقه لازم نیست، ولی] واجب است کسی که [به او به عنوان] امین اطمینان شده امانت [و بدهی] خود را [به طرف مقابلش] بپردازد، و [بدهکار] باید از خداوند یکتا، پروردگارش [که ناظر بر همه چیز است]، پروا کند. و [شما ای شاهدان! در هیچ موقعیتی] شهادت را پنهان نکنید که هرکس آن را پنهان کند بدون شک دلش گنهکار است؛ خداوند به آنچه انجام می دهید داناست«283» آنچه در آسمان ها و در زمین است فقط در سیطرۀ مالکیت و فرمانروایی خداست، و اگر آنچه [از نیت های فاسد و حالات شیطانی] در دل دارید آشکار کنید یا پنهان سازید، خداوند شما را به آن محاسبه خواهد کرد، پس هرکه را بخواهد می آمرزد و هرکه را بخواهد عذاب می کند، و خداوند بر هر کاری تواناست «284»پیامبر به آنچه از ناحیۀ پروردگارش بر او نازل شده ایمان آورده، و همۀ مؤمنان به خداوند و فرشتگان و کتاب های آسمانی و پیامبرانش ایمان آورده اند، [بر پایۀ ایمان استوارشان می گویند:] ما میان هیچ یک از پیامبران او [در این جهت که فرستادۀ خدایند] تفاوتی قائل نیستیم. و [به راستی و درستی] گفتند: ما [همۀ دستورها و فرمان های خدا را با گوشِ پذیرش] شنیدیم، و اطاعت کردیم، پروردگارا! آمرزشت را [به سبب کوتاهی در بندگی] خواهانیم، و بازگشت به سوی توست «285» خداوند هیچ کس را جز به اندازۀ طاقتش تکلیف نمی کند، هرکه کاری [پسندیده] انجام داده به سود خود اوست، و هرکه کاری [زشت] مرتکب شده به زیان خود اوست، [مؤمنان می گویند:] پروردگارا! اگر [انجام دستوری را] فراموش کردیم، یا مرتکب اشتباه شدیم ما را مجازات مکن، پروردگارا! تکالیف سنگینی آن گونه که بر عهدۀ پیشینیان ما گذاردی بر عهده ما مگذار، پروردگارا! تکلیفی که طاقتش را نداریم برما واجب نکن! از ما بگذر، و ما را بیامرز، و به ما رحم کن! تو سرپرست مایی، پس ما را بر کافران پیروز کن! «286» « 49 » @quran_date التماااس دعاااا
🍒🍒مجموعه داستاهنهای کودکانه🍒🍒 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. تازه بهار شده بود و تپّه ی بلند دهکده پر از علف های سبز و گل های رنگارنگ بود. پروانه ها از پیله هاشون در اومده بودن و روی گل ها بازی می کردن و خبر اومدن بهار رو به همه می دادن. بالای تپه، خونه حسن بود. حسن خیلی از اومدن بهار خوشحال بود و دلش می خواست بره بیرون و روی سبزه ها بازی کند، ولی نمی تونست. چون مریض بود. چند روز گذشت و حسن هنوز بیرون نیومده بود. گل ها و پرنده ها و ماهی های رود خونه دلشون براش تنگ شده بود. آخه حسن خیلی اون ها رو دوست داشت و قبل از زمستون سال قبل همیشه باهاشون حرف می زد، مراقبوشون بود. به گل ها آب می داد به ماهی ها نون می داد، براشون آواز می خوند، خلاصه تمام بهار و تابستون سال قبل حسن و گل ها و ماهی ها با هم بازی کرده بودن و حسابی بهشون خوش گذشته بود. بعد از چند روز گل ها گفتن: آخه پس چرا حسن نمی یاد تا برامون آواز بخونه. ماهی ها گفتن: چرا نمی یاد بهمون غذا بده و بازی کنه. ماهی ها یه فکر خوب کردن. به پروانه گفتن پرواز کن و از پنجره اتاق برو تو و از حسن خبر بیار، پروانه هم سریع بال زد و رفت. هنوز چیزی نگذشته بود که برگشت و گفت: حسن مریضه، سرما خورده، ولی مامانش براش یه سوپ خوشمزه درست کرده بود و داشت بهش می داد که بخوره. بهشم گفت که می تونه تا دو روز دیگه بره بیرون. دو روز گذشت و حسن که حسابی استراحت کرده بود، حالا قوی و سالم دویید بیرون و به همه گفت سلام. بعد حسن و ماهی ها و گل ها با هم شعر بهار رو خوندن و دوباره بازی و خوشحالی کردن. @‌left_raight_news
@left_raight_news انتشار فصل دوم داستان ❤️ حجره پریا ❤️ 💠 قسمت چهل و سوم و چهل و چهارم 💠 👇👇👇👇