eitaa logo
از اینور اونور چه خبر؟؟؟
114 دنبال‌کننده
765 عکس
694 ویدیو
3 فایل
... دوستان گرامی پس از مسدود شدن تلگرام لینک زیر جهت ادامه همراهی با کانال و گروه در نرم افزار ایتا از لینک کانال @left_raight_news لینک گروه https://eitaa.com/joinchat/316997833C7a5ca9560f استفاده فرمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کلام نور
ترجمه آیه ۲۸۲ سوره بقره 👇👇👇👇 ای مؤمنان! چنانچه وامی تا سرآمد معینی به یکدیگر دادید لازم است آن را بنویسید! و باید نویسنده ای [سنَد وام را] در بین خودتان به عدالت بنویسد، و کسی که از قدرت نویسندگی برخوردار است همان گونه که خداوند [بر اساس رحمتش این هنر را] به او آموخته، نباید از نوشتنِ [سنَد میان دو مسلمان] دریغ کند، پس لازم است بنویسد، و آن که حقِ [پرداخت وام] بر عهدۀ اوست باید [اصل وام را جهت تنظیمِ سنَد برای نویسنده] تقریر کند، و از خداوندِ یکتا پروردگارش [که ناظر بر همه چیز است] بترسد تا از [حقِ] وام دهنده [هنگام تنظیمِ سنَد] چیزی نکاهد! اگر کسی که حق [پرداخت] به عهدۀ اوست دچار ابلهی یا ناتوانی است، یا به علتی نتواند تقریر کند، باید سرپرستش با رعایت عدالت تقریر کند، و دو نفر از مردانتان را [که در جلسه حضور دارند] بر این حق شاهد بگیرید، و اگر دو مرد نبود، یک مرد و دو زن را از بین حاضرانی که مورد پسند شما هستند شاهد بگیرید، تا اگر یکی از آن دو زن حق را فراموش کرد، زن دیگر به او یادآوری کند. شاهدان، زمانی که [برای ادای شهادت] دعوت شوند [از قبولِ دعوت] سر نتابند. [شما ای مسلمانان!] از نوشتن سنَد تا زمان معینش چه این که [مقدار وام] اندک باشد چه زیاد دلگیر نشوید؛ زیرا تنظیم سنَد نزد خدا با عدالت هماهنگ تر، و بر اقامۀ شهادت [کمکی] مؤثرتر، و به شک نکردنتان [در مورد جنس و اندازه و زمان پرداخت] نزدیک تر است، مگر آن که دادوستد نقدی باشد به گونه ای که آن را بین خود دست به دست کنید، دراین صورت بر شما باکی نیست که آن را ننویسید، و هر گاه دادوستد کردید [چه نقدی چه نسیه] شاهد بگیرید، نباید به نویسندۀ سنَد و شاهد زیان برسد، اگر زیان برسانید خروج از اطاعت خداست است که ضررش دامنگیر خود شماست، از خدا [اطاعت کنید و از محرّماتش] بپرهیزید! خداوند [احکامش را] به شما آموزش می دهد، و خدا به همه چیز داناست«282» « 48 » @quran_date التمااااااس دعااااا...
🍒🍒مجموعه داستانهای کودکانه🍒🍒 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. فصل زمستان آمده بود. همه ی پرندگان به سمت جنوب پرواز کرده بودند، چون هوای جنوب گرم تر بود و توت هایی زیادی برای خوردن داشت. اما یک پرنده ی کوچولو جا مانده بود و به سمت جنوب نرفت، زیرا بالش شکسته بود و نمی توانست پرواز کند. او تنها و بی کس در هوای سرد و برفی گیرافتاده بود. در آن طرف کوه جنگلی دید، هوای جنگل گرم تر بود و او آن جا می توانست از درختان تقاضای کمک کند. ابتدا او به درخت فان رسید، پرنده به درخت گفت: درخت فان زیبا، بالم شکسته و دوستام به جنوب رفتن. می تونی بین شاخه هات منو جابدی تا دوستام برگردن؟ درخت فان جواب داد " نه، چون ما تو جنگل بزرگ خودمون هزار تا پرنده داریم و باید به اون ها کمک کنیم. من نمی تونم برات کاری کنم." پرنده کوچولو به خودش گفت "درخت فان خیلی قوی نیست و شاید نتونه از من مراقبت کنه. من باید از درخت بلوط کمک بخوام." به خاطر همین پرنده کوچولو پیش درخت بلوط رفت و گفت "درخت بلوط بزرگ شما خیلی قوی هستید، اجازه می دید که من تا فصل بهار که دوستام برمی گردن بین شاخه هات زندگی کنم؟" درخت بلوط فریاد زد "تا فصل بهار!خیلی زیاده. تا اون موقع معلوم نیست چه بلایی به سرم میاری. پرنده ها همیشه دنبال چیزی برای خوردن می گردند و تو هم ممکنه تمام بلوطای منو بخوری." پرنده کوچولو با خودش فکر کرد "شاید درخت بید با من مهربون تر باشه." و به درخت بید گفت "درخت بید مهربون، من بالم شکسته، نتونستم با دوستام به جنوب برم. می شه تا فصل بهار ازم مراقبت کنی؟" اما درخت بید اصلاً مهربان نبود، بلکه با غرور به پرنده کوچولو گفت "من تو رو نمی شناسم و ما بیدها هیچ وقت با پرنده هایی که نمی شناسیم صحبت نمی کنیم. درخت های مهربونی توی جنگل هستند که به پرندهای غریبه پناه می دند فوراً از من دور شو." پرنده کوچولوی بیچاره نمی دانست چه کار کند. بالش درد می کرد اما شروع به پرواز کرد. قبل از این که خیلی دور شود صدایی شنید. اون صدا گفت "پرنده کوچولو کجا می ری؟" پرنده که خیلی ناراحت بود گفت "نمی دونم، ولی خیلی سردمه." درخت صنوبر با مهربانی گفت "بیا اینجا پیش من، من از تو مراقبت می کنم." " تو می تونی روی گرم ترین شاخه ی من زندگی کنی تا دوستات برگردن." پرنده کوچولو با خوشحالی پرسید "شما به من اجازه می دید روی شاخه هاتون زندگی کنم؟" درخت صنوبر مهربان گفت "بله،اگر دوستات از اینجا رفتن، حالا ما درختا باید بهت کمک کنیم. این شاخه های من کلفت و نرمند. می تونی بیای روی اون زندگی کنی." درخت کاج مهربان گفت "شاخه های من خیلی کلفت نیستند، ولی بزرگ و قوی اند، من می تونم تو را از بادها حفظ کنم." درخت سرو کوهی کوچولو گفت "منم می تونم از توت هام بهت بدم تا بخوری." بنابراین درخت صنوبر به پرنده کوچولو خانه داد، درخت کاج اونو از بادها حفظ کرد و درخت سرو کوهی بهش غذا داد. بقیه ی درخت ها به پرنده کوچولو کمکی نکردند و اونو از خودشان دور کردند. صبح روز بعد تمام برگ های سبز و زیبای درختان روی زمین ریخته بودن، چون بادی تند از طرف شمال شروع به وزیدن کرد. باد سرد پرسید "من باید برگ تمام درختان را از روی شاخه هاشان جدا کنم؟" خدای مهربون گفت "نه،به برگ درخت هایی که با پرنده کوچولو مهربون بودند کاری نداشته باش." از اون روز به بعد درختان کاج، سرو و صنوبر در تمام فصل ها برگ دارند. @left_raight_news
هدایت شده از کلام نور
یکی می پرسد اندوه تو از چیست؟ سبب ساز سکوت مبهمت کیست؟ برایش صادقانه می نویسم برای آنکه باید باشد و نیست #اللهم_عجل_لولیک_الفرج سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) ۵صلوات @quran_date
هدایت شده از کلام نور
ترجمه آیات صفحه۴۹ مصحف قرآن کریم 👇👇👇👇👇 اگر در سفر بودید و نویسنده ای نیافتید وثیقه ای که [از بدهکار به جای سنَد و شاهد] دریافت می شود [کافی است]، و اگر یکدیگر را امین دانستید [وثیقه لازم نیست، ولی] واجب است کسی که [به او به عنوان] امین اطمینان شده امانت [و بدهی] خود را [به طرف مقابلش] بپردازد، و [بدهکار] باید از خداوند یکتا، پروردگارش [که ناظر بر همه چیز است]، پروا کند. و [شما ای شاهدان! در هیچ موقعیتی] شهادت را پنهان نکنید که هرکس آن را پنهان کند بدون شک دلش گنهکار است؛ خداوند به آنچه انجام می دهید داناست«283» آنچه در آسمان ها و در زمین است فقط در سیطرۀ مالکیت و فرمانروایی خداست، و اگر آنچه [از نیت های فاسد و حالات شیطانی] در دل دارید آشکار کنید یا پنهان سازید، خداوند شما را به آن محاسبه خواهد کرد، پس هرکه را بخواهد می آمرزد و هرکه را بخواهد عذاب می کند، و خداوند بر هر کاری تواناست «284»پیامبر به آنچه از ناحیۀ پروردگارش بر او نازل شده ایمان آورده، و همۀ مؤمنان به خداوند و فرشتگان و کتاب های آسمانی و پیامبرانش ایمان آورده اند، [بر پایۀ ایمان استوارشان می گویند:] ما میان هیچ یک از پیامبران او [در این جهت که فرستادۀ خدایند] تفاوتی قائل نیستیم. و [به راستی و درستی] گفتند: ما [همۀ دستورها و فرمان های خدا را با گوشِ پذیرش] شنیدیم، و اطاعت کردیم، پروردگارا! آمرزشت را [به سبب کوتاهی در بندگی] خواهانیم، و بازگشت به سوی توست «285» خداوند هیچ کس را جز به اندازۀ طاقتش تکلیف نمی کند، هرکه کاری [پسندیده] انجام داده به سود خود اوست، و هرکه کاری [زشت] مرتکب شده به زیان خود اوست، [مؤمنان می گویند:] پروردگارا! اگر [انجام دستوری را] فراموش کردیم، یا مرتکب اشتباه شدیم ما را مجازات مکن، پروردگارا! تکالیف سنگینی آن گونه که بر عهدۀ پیشینیان ما گذاردی بر عهده ما مگذار، پروردگارا! تکلیفی که طاقتش را نداریم برما واجب نکن! از ما بگذر، و ما را بیامرز، و به ما رحم کن! تو سرپرست مایی، پس ما را بر کافران پیروز کن! «286» « 49 » @quran_date التماااس دعاااا
🍒🍒مجموعه داستاهنهای کودکانه🍒🍒 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. تازه بهار شده بود و تپّه ی بلند دهکده پر از علف های سبز و گل های رنگارنگ بود. پروانه ها از پیله هاشون در اومده بودن و روی گل ها بازی می کردن و خبر اومدن بهار رو به همه می دادن. بالای تپه، خونه حسن بود. حسن خیلی از اومدن بهار خوشحال بود و دلش می خواست بره بیرون و روی سبزه ها بازی کند، ولی نمی تونست. چون مریض بود. چند روز گذشت و حسن هنوز بیرون نیومده بود. گل ها و پرنده ها و ماهی های رود خونه دلشون براش تنگ شده بود. آخه حسن خیلی اون ها رو دوست داشت و قبل از زمستون سال قبل همیشه باهاشون حرف می زد، مراقبوشون بود. به گل ها آب می داد به ماهی ها نون می داد، براشون آواز می خوند، خلاصه تمام بهار و تابستون سال قبل حسن و گل ها و ماهی ها با هم بازی کرده بودن و حسابی بهشون خوش گذشته بود. بعد از چند روز گل ها گفتن: آخه پس چرا حسن نمی یاد تا برامون آواز بخونه. ماهی ها گفتن: چرا نمی یاد بهمون غذا بده و بازی کنه. ماهی ها یه فکر خوب کردن. به پروانه گفتن پرواز کن و از پنجره اتاق برو تو و از حسن خبر بیار، پروانه هم سریع بال زد و رفت. هنوز چیزی نگذشته بود که برگشت و گفت: حسن مریضه، سرما خورده، ولی مامانش براش یه سوپ خوشمزه درست کرده بود و داشت بهش می داد که بخوره. بهشم گفت که می تونه تا دو روز دیگه بره بیرون. دو روز گذشت و حسن که حسابی استراحت کرده بود، حالا قوی و سالم دویید بیرون و به همه گفت سلام. بعد حسن و ماهی ها و گل ها با هم شعر بهار رو خوندن و دوباره بازی و خوشحالی کردن. @‌left_raight_news
@left_raight_news انتشار فصل دوم داستان ❤️ حجره پریا ❤️ 💠 قسمت چهل و سوم و چهل و چهارم 💠 👇👇👇👇
ادامه قسمت۴۳ مجم عه مستند 👇👇👇👇 یه چیزیو خیلی رک بگم: 👈 داعش و گروه های تکفیری اعلام کرده بودند که «هر کی هر جا ترکید، ما هستیم!» خب دستگاه های امنیتی ما هم که ادعا داریم به برکت عنایات خاصه امام عصر ارواحنا فداه، امن ترین کشور منطقه هستیم! حالا شما دیگه حسابش کنید که اگر وسط قم... دقت کنید لطفا : قم (!) ... یه همچین انفجاری صورت بگیره... به دو ساعت نکشیده، داعش گردن میگرفت و میگفت کار ماست و دیگه خر بیار و باقالی بار کن! ادامه دارد... @‌left_raight_news
پریا 43 تا گفتم «یا علی» بچه ها از زمین و هوا روی سر اون تروریست ها خراب شدند... اون چهارتا نیروی ویژه که مثل صاعقه از آسمون... بچه های خودمون هم که مثل زلزله از در و دیوار ... دیگه خودتون تصورش کنین که چه بر سر روز و روزگار اون تروریست های از خدا بی خبر آوردند... در واقع، اونا اراذل و اوباشی بودند که بوی کباب شنیده بودند و توسط عوامل خارجی و دلارهای حرام، تحریک و تربیت شده بودند... اما اشتباه کردند... بوی کباب نبود... بوی تعفن غیرت نداشتشون بود که به تاراج مرد و نامرد گذاشته بودند! بچه ها جوری عمل کردند که فرصت درگیری و تیراندازی به اونا ندادند... حتی یه گلوله هم شلیک نشد... سه چهار مورد درگیری تن به تن بود که به خیر گذشت... مثلا درگیری صابر با یه گوریل ... که ... گوشه دهن صابر چاک خورد ... اما ... بنازم بچه قم... جوری به ملاج اون آقا گوریله زده بود که تا سه چهار روز ... بماند... صدای تند تند دویدن به طرف درب خروجی خشکشویی شنیدم... چون ته خشکشویی میشد همون خونه تیمی... نیازی به تمرکز و آنالیز صدا نداشت... مشخص بود که صدای پای یه نفره... مثل یه ببر گرسنه منتظر، بیرون وایساده بودم... چون بچه ها بدون تیراندازی موفق به تصرف اون خونه تیمی شده بودند، دیگه زشت بود که من بخوام تیراندازی کنم... بالاخره پرستیژی گفتن... سرتیمی گفتن... تا دیدمش شناختمش... صاب خونه، همون صاحب خشکشویی بود... همونی که سر کارمون گذاشته بود و با بی آبرو بازی درآوردن نذاشته بود بچه ها همون موقع کارشون بکنند... یه کلمه بگم رد بشم: 👈تلافی قتل امین ... بعلاوه سر کار گذاشتن بچه ها... بعلاوه خونه تیمی راه انداختن وسط شهر کریمه اهل بیت (الهی قربونش برم) ... بعلاوه مسلح بودن به یک عدد سلاح کمری ... حالا شما اغفال بچه های مردم و ارعاب و غارت و آدم دزدی دخترای بیگناه طلبه هم بذاری روش... با یه نوشابه و سس اضافه... میشه از قراری دو تا پای تخم چشماش و یه گردن کامل و پیاده سازی کل فک پایین ... و حالا دو سه تا دندون هم برای کم و زیاد شدن حساب... آره دیگه... سرجمع میشه به عبارتی چپ و چلاق شدن و سه چهار روز خمیر و خمبار شدن و تشکیل یه پرونده کلفت امنیتی ! حالا اینا حساب شام اون شبش بود... بگیرین چی میگم دیگه... بالاخره خلافکار امنیتیه دیگه... همون شب، پذیرایی ... میان وعده ... فرداش هم صبحونه میخواد... و ناهار و شام و ... آره دیگه... مهمونه... نباید براش کم گذاشت... بگذریم... دم در بودم که صابر بیسیم زد و گفت: «حاجی!» گفتم: «بگو صابر!» گفت: «حاجی جون بچه هات زود باش بیا تو ... بیا زیر زمین... حاجی اومدی؟» فهمیدم که خبری شده... حرکت کردم... دم در دیدم صابر همه را فرستاده بیرون و تروریستا هم کت بسته دارن میرن تو ماشین ستاد... نفهمیدم چطوری خودمو به زیر زمین رسوندم... وقتی رسیدم، دیدم هاجر افتاده رو زمین و داره از ضعف و ترس، میلرزه... اما... دیدم پریا ... با سر و وضع خونی... نشسته و چشماش نیمه باز هست و به دیوار تکیه زده... صابر هم نشسته بود پیش پریا اما صورتش به طرف دیوار بود... حالتش طبیعی نبود... به زور صورتشو به طرفم برگردوند و گفت: «حاجی! نیا نزدیک!» با تعجب گفتم: «ینی چی؟! چیه؟ چرا اینجوری هست تو؟!» صورتش که خیلی آروم بود... اما خیلی عرق کرده بود... با یه کمی لکنت ولی لبخند تلخ همیشگیش گفت: «حاجی! دخترا ... دخترا آلوده اند! ... به یه چاشنی انفجاری انگشتی و لرزشی که فاصله الکتروچاشنیش فقط دو میلی هست!!!»😱 فقط یادمه اولین چیزی که بی اختیار به زبونم اومد و گفتم این بود: «یا باب الحوائج! یا ابالفضل العباس! صابر نگو تو الان انگشت فوضولت روی .......» لبخند تلخشو خورد و گفت: «اتفاقا چرا حاجی! الان انگشتم دقیقا روی حسگر مچ دست چپ این خانمه است!! فکر کردم طناب بستند... میخواستم مثلا آزادشون کنم که دیدم یه سیم نازک غیبی زیر انگشتام هست... حاجی اگه تکون بخورم اینجا که هیچی... کل این خونه میره هوا ...» این چند سطر را چطوری بنویسم که بتونم حق مطلبو ادا کنم؟! چطوری بنویسم که کامل متوجه بشید که حسگر میلی متری زیر انگشتای صابر... که دور مچ پریا پیجیده شده بود ینی چی و چقدر خطرناکه؟! فقط کافی بود صابر یا پریا بزنه به کلشون و حوصلشون سر بره و انگشت صابر یا مچ پریا تکون قابل توجهی بخوره! دیگه قصه از داشتن دست و مچ و انگشت و اینا خارجه! باید کل اون خونه قدیمی و حتی همسایه های دور و بر اون خونه هم تخلیه میکردن! @‌left_raight_news
🍒🍒 44🍒🍒 میبینید بچه های مردم در چه شرایطی گیر کرده بودند و و راه پس و پیش نداشتند؟! راه پس و پیش چیه؟! حتی صابر و پریا نمیتونستن تکون بخورن! چه برسه به عطسه شدید و خارش پشت کمر و صد تا مسئله دیگه! بیسیم زدم... از بچه های قرارگاه فرماندهی قم گرفته تا ملکوت 22 ... متخصص ترین بچه های چک و خنثی را درخواست دادم که فی الفور بیان و دست به کار بشن! هر لحظه امکان فاجعه وجود داشت... فاجعه ای که اگر رخ میداد، تا مدت ها قابل جمع کردن نبود! چهار نفر متخصص چک و خنثی و ملکوت 22 و من و دو نفر پزشک و پرستار خودمون... بقیه را راهی کردیم که از اون خونه برن... ملکوت 22 تا اومد، شروع کرد با هاجر حرف زد... هاجر به زور حرف میزد... به هاجر گفت: «به خودتون فشار نیارید... استراحت کنید... فقط یه سوال دارم... میتونید تمرکز کنید و جوابمو بدید؟!» هاجر سرش را تکون داد و به آرومی گفت: «بفرمایید!» ملکوت 22 گفت: «ببینید دخترم! من فقط میخوام بدونم شما از وضعیت پسری به نام عطا اطلاع دارید یا نه؟!» هاجر سکوت کرد... چشماشو بست... لب پایینش را یه گاز گرفت... ملکوت گفت: «اگر الان نمیتونید جواب بدید یا نمیخواید چیزی بگید، اصراری نمیکنم اما دخترم! ممکنه دیگه دیر بشه و نتونیم کاری بکینم... لطفا جوابمو بدید و استراحت کنید!» هاجر، همون جوری که چشماش بسته بود گفت: «نمیدونم خودش باشه یا نه؟! قیافش خیلی معلوم نبود... افتاده بود روی زمین! تاریک بود... اما فکر کنم خودش باشه!» لحن ملکوت خیلی برام جالب بود... آروم و دلسوزانه... به هاجر گفت: «دخترم! یه کم دقیق تر بگو کجا دیدیش؟! بقیش خودمون بررسی میکنیم!» هاجر گفت: «خونه قبلی که ما را بردن... وارد زیرزمینش که شدیم... اونجا افتاده بود! آره... همونجا افتاده بود...» ملکوت رو کرد به من و گفت: «شما وقتی ریختین اینجا ، کسی را هم برای خونه قبلی گذاشتین؟ اونجا را چیکارش کردین؟!» گفتم: «برای اونجا مامور گذاشتیم... منتظر دستور من هستند... ظاهرا دو نفر بیشتر تو اون خونه نیستند... بگم بریزن اونجا؟» گفت: «نه... خودم میرم!» خدافظی کردیم و ملکوت 22 رفت... رفت دنبال عطا... عطایی که کلید حل بسیاری از معماهایی میتونست باشه که هم برای ترکیه و سازمان میت خطرناک بود و هم برای خیلیای دیگه که صلاح نیست اسمشون را در این مستند داستانی بیارم! هاجر را چک کردیم... مشکلی برای هاجر وجود نداشت... ینی آلوده به چاشنی و حسگر نبود... هاجر گفت که وقتی سر و صدا شده بوده و همه داشتن فرار میکردن، دیدن یه نفر تند تند اومد پایین یه چیزی محکم بست به مچ دست پریا و فرار کرد... بچه های چک و خنثی خیلی تلاش کردند... دیدم بعد از نیم ساعت دارن به هم نگاه میکنن... ماتشون برده بود... پرسیدم: «چتونه؟! چرا به هم زل زدین؟!» یکیشون گفت: «حاجی میدونی خرجش کجاست؟!» (منظور از خرج، مواد منفجره ای است که هر لحظه امکان انفجارش وجود داره و در اصل، خطر اصلی اون هست!) با تعجب گفتم: «نه! کجاست؟!!» گفتند: «دوتا ست ... یکیش دقیقا زیر کاشی زیر پای این خانمه است... دومیش هم دقیقا زیر گردنشه! حالا میدونی دست صابر کجاست؟!» گفتم: «زیر گردنش؟!! یا امام حسین!!! نه...نمیدونم... دست صابر کجاست؟!» گفتند: «بدترین نقطه ... ینی محل اتصال به مچ این خانم... حتی اگر تعداد ضربان این خانم به صورت غیر منتظره بالا بره، چون انگشت صابر هم دقیقا همون جاست، دیگه معلوم نیست چه اتفاقی بیفته!» گفتم: «تلاشتون بکنید... بازم امتحانش کنید... اما ریسک نکنید... حواستون باشه که جون این بچه ها ریسک بردار نیست... با بچه های تهران هماهنگ کنید... زود باشید!» فاجعه بود! حالا که دارم فکرش میکنم میبینم اون دو نفر چقدر آرامش و تقوا داشتن و چقدر خدا بهشون عنایت داشت که یهو از حال خودشون خارج نمیشدن و کار دستمون نمیدادن! صدایی از اون دو نفر نمیومد... پریا رو به طرف ما بود و چشماش بسته بود و از سر و صورتش خون میومد و حال نداشت... صابر هم رو به طرف دیوار و سرش پایین و چشماش بسته ... به پریا گفتم: «صدای منو میشنوید؟! میتونید صحبت کنید؟!» گفت: «بفرمایید!» گفتم: «بچه ها دارن تلاششون میکنن ... نگران نباشید!» گفت: «نگران نیستم... مشکل خاصی ندارم... شرمنده این آقا هستم که گرفتار من شد... کسی وابسته به من نیست ... اما فکر کنم این آقا خانواده و زن و بچه دارن! به والله قسم از خودم خجالت میکشم که برای این آقا و شما شدم دردسر!» صابر گفت: «من در حال انجام وظیفه هستم... وظیفه هم زن و بچه و اهل و عیال نمیشناسه... شما نگران من نباشید!» پریا به من گفت: «از نسیم چه خبر؟!» گفتم: «دکترش میگفت رو به بهبود هست و خطر رفع شده!» گفت: «خانم و بچه های خودتون چطورن؟!» گفتم: «اونا مشکلی ندارن! لطفا کمی استراحت کنین!» @‌left_raight_news
ادامه قسمت۴۴ مجموعه مستند 👇👇👇👇 گفت: «دقیقا الان احساس موقعی دارم که با عطا بحث میکردیم... بلکه حالا که دارم بیشتر فکرش میکنم، حس و حال وقتی که با عطا و بقیه آتئیست ها مناظره میکردیم و بقیه دانشجوها و مردم نگامون میکردن و میخواستن بالاخره حقیقت را از بین حرفای ما و عطا پیدا کنند، از حس و حال الان که در یک قدمی مرگ هستم خیلی لطیف تر و خالصانه تر بوده!» گفتم: «چرا این فکرو میکنید؟!» جواب قشنگی داد... جوابی که معلوم بود درسش را فقط برای پاس کردن نخونده ... بلکه به جسم و جونش هم نفوذ کرده! 👈 گفت: «چون اون موقع به اختیار و اراده خودمون بحث و جدل و مناظره میکردیم... همه چیز را خودمون اختیار کرده بودیم... حتی فحش ها و توهین هایی که در پی وی میشنیدیم، برامون شیرین بود و بهمون ثابت میشد که آدرس و راه را درست رفتیم... اما الان چی؟ الان چون مجبورم و بهم چاشنی انفجاری حسگر متصل کردند، دارم ذکر میگم و خودمو آروم نگه داشتم! الان مجبورم و این وضعیت را انتخاب نکردم... اما اون موقع، همه چیزش را خودمون انتخاب کرده بودیم...» ادامه دارد... @‌left_raight_news
حتماااااا بخوانید تاااا بدانید.... 💥پایان اسرائیل در پیشگویی سحر و جادو سرآمد همه مردم دنیا هستند. قوم 170 سال قبل از تو حضرت پیامبر از منطقه به صحرای عربستان آمدند و دور مکه به فاصله های زیاد سکونت یافته و شهرهایی ساختند مثل و و و... و منتظر ظهور آخرین پیامبر بودند و تمام مشخصات حضرت پیامبر را از قبل داشتند. بنابر آنچه در منابع و کتابهای قدیم خود یهودیان آمده است: یهود نباید در هیچ سرزمینی حکومت و دولت تشکیل دهند و یکی از دلایل مخالفت یهودیان و یهودیانی که رهبرشان جناب هستند و مشهور به یهودیان غیر صهیونیست هستند با رژیم اشغالگر همین منابع و کتابهای قدیم خود یهودیان است البته در کتابهایی مثل به این موضوع بصورت مفصل اشاره شده است و یهود از تشکیل کشور و حکومت و دولت منع شده اند در همین منابع و کتابهای قدیم قوم یهود تشکیل حکومت پادشاهی حضرت و حضرت بصورت مفصل شرح داده شده و اشاره شده است که اگر قوم یهود در هر سرزمینی حکومت و دولت تشکیل دهند نمی تواند بیشتر از مدت پادشاهی حضرت داوود و حضرت سلیمان دوام بیاورد. جمع سالهای حکمرانی حضرت داوود و حضرت سلیمان 73 سال بوده است یعنی 33 سال حضرت داوود و 40 سال حضرت سلیمان . به اعتقاد یهود حکومت هایی که وارد دهه پنجم استقرار خود بشوند حکومت هایی هستند که استمرار می یابند و همین اعتقاد باعث شده است که خیلی از سران آمریکا و اسرائیل درباره 40 سالگی جمهوری اسلامی ایران حرفهایی بزنند و چندین بار به این موضوع اشاره کردند و گفتند ما نخواهیم گذاشت جمهوری اسلامی جشن 40 سالگی خود را ببیند. از قضا و قدر الهی و مشیت الهی 40 سالگی جمهوری اسلامی ایران مقارن 73 سالگی رژیم جعلی اسرائیل است با چند ماه اختلاف یعنی سال 1397 مصادف است با هفتاد و سومین سالگرد تشکیل رژیم اشغالگر قدس و بهمین دلیل است که امسال سال مهمی است امسال اگر با هوشیاری مردم ایران توطئه هایی که به اجرا گذاشته می‌شود خنثی شود که میشود (چون رهبر معظم انقلاب طی دو سه سال اخیر چند مورد اشاره به آینده خوب و آینده روشن کرده اند ) باید هر لحظه منتظر فروپاشی رژیم جعلی اسرائیل باشیم و این ان‌شاءالله هرچه زودتر محقق خواهد شد از طرف دیگر طی سالهای گذشته تعدادی از بزرگان یهود هم به فروپاشیده شدن اسرائیل در آینده نزدیک اشاره کردند. همین چند وقت پیش بود که تعدادی از مفتی های اهل سنت به دیدار حضرت آقا آمده بودند ایشان اشاره کردند که ب‌زودی در قدس شریف نماز خواهیم خواند... https://eitaa.com/left_raight_news