هدایت شده از کلام نور
ترجمه آیات صفحه۵۳ مصحف مبارک قرآنکریم
👇👇👇👇
آیا وضع کسانی که بهره ای از کتاب [تورات و انجیل] به آنان داده شده ندانسته ای؟ چون به سوی کتاب خدا دعوت می شوند تا کتاب خدا در بین آنان [در آنچه از احکام و حقایق دینشان یا حقانیت اسلام اختلاف دارند] داوری کند، گروهی از آنان به آن دعوت پشت می کنند، و [از داوری کتاب خدا] روی برمی تابند «23» این [پشت کردن به دعوت، و روی برتافتن از داوری کتاب] به سبب آن است که [با تکیه بر اموری واهی] گفتند: آتش دوزخ جز چند روزی به ما نمی رسد، و مسائلی که همواره دروغ [به خداوند] می بستند آنان را در دینشان [که آمیخته با تحریف و بدعت بود] فریفت [و تصور بی پایۀ اندک ماندن در دوزخ را برای آنان رقم زد ]«24» پس [وضع و حالشان] چگونه خواهد بود هنگامی که آنان را در روزی که هیچ شکی در آن نیست جمع کنیم، و به هرکس آنچه را که [از خوب و بد] انجام داده به طورکامل [به صورت بهشت اَبدی یا دوزخ همیشگی] خواهند داد، و [در پاداش و عقاب] مورد ستم قرار نمی گیرند «25» [در مقام دعا] بگو: خدایا! ای مالک و فرمانروای همۀ موجودات! هرکه را بخواهی حکومت می بخشی، و از هرکه بخواهی حکومتِ [داده شده] را می ستانی،و هرکه را بخواهی عزت می دهی، و هرکه را بخواهی خوار و بی مقدار می کنی، هر خیری به دست توست، مسلّماً تو بر هر کاری توانایی «26» شب را در روز، و روز را در شب فرومی بری، و زنده را از مرده، و مرده را از زنده بیرون می آوری، و هرکه را اراده کنی بی حساب روزی می دهی «27» مؤمنان نباید کافران را به جای اهل ایمان سرپرست و دوست خود انتخاب نمایند، هرکس چنین کند از [احسان و الطاف] خداوند بی نصیب است، مگر آن که بخواهید [برای دفع خطر و مشکلی که متوجه شماست با تظاهر به دوستی آنان] از آنان تقیه کنید، خداوند شما را از [کیفر] خود [به سبب قبولِ سرپرستی و دوستی کافران] بر حذر می دارد، بازگشت، فقط به سوی خداست «28» بگو: اگر آنچه [از نیت فاسد و افکار باطل دربارۀ قبول سرپرستی کافران] در سینه های شماست پنهان بدارید یا آشکار کنید خداوند به آن آگاه است، و نیز آنچه را در آسمان ها و زمین است می داند، خداوند بر هر کاری تواناست «29»
« 53 »
التماس دعااااا
@quran_date
از اینور اونور چه خبر؟؟؟
🍒🍒#حجره_پریا 50🍒🍒 معمولا عصرها خیلی آنتایم نیستم... مخصوصا اگر بخوام برم ملاقات کسی تو بیمارستان...
خب سری آخر مستندهاااا تمااااااام فعلااااا...
تا مستند بعدی ان شالله ی دل کااااامل مناجااات و عبادت در ماه رمضااااان داشته باشیم...
بعد از ماه مبارک در خدمت تون هستم...
@left_raight_news
🍒🍒مجموعه داستانهای کودکانه🍒🍒
#داستان_50
#دم_قهوه_ای
#اسراف
🌈🌈
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش دنبال رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه دیدند که میوه هاش روی زمین ریخته شده بود
🍐
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با دهان خود یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
🍐
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید.
که گریه می کند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بیماری خیلیا رو مثل پرستو خانم خوب کنم.
دم قهوه ای با دیدن این خواب صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از دم قهوه ای تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر دادن هر چیزی بد است.
👉 @left_raight_news
هدایت شده از کلام نور
ترجمه آیات صفحه ۵۴ مصحف مبارک قرآن کریم
👇👇👇👇
[به یاد آرید] روزی که هرکس آنچه از کار نیک انجام داده، حاضرشده خواهد یافت، و [هرکس] هر کار زشتی مرتکب شده آرزو می کند ای کاش میان او و کارهای زشتش فاصلۀ [زمانی] دوری بود، خداوند شما را از عصیان و نافرمانی اش بر حذر می دارد، خداوند به بندگان بسیار مهرورز است «30» [ای پیامبر!] بگو: اگر خدا را دوست دارید پس [قاطعانه] از من پیروی کنید تا خدا هم [به پاداشِ پیروی از من] شما را دوست بدارد و گناهانتان را بیامرزد؛ خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است «31» بگو: از خدا و پیامبر اطاعت کنید، اگر روی برتابید بدانید که مسلّماً خدا کافران را دوست ندارد «32» همانا خداوند آدم و نوح و خاندان ابراهیم و خاندان عِمران را [به سبب شایستگی های ویژه ای که در آنان بود] بر جهانیان برگزید «33» همه فرزندان یکدیگرند، [که از نظر ایمان، پاکی، شایستگی و تقوا شبیه به هم هستند،] خداوند شنوا [ی هر دعا و سخن] و دانا [ی به حالات و شایستگی های مردم] است «34» [به یاد آرید] هنگامی که همسر عِمران گفت: پروردگارا! برای تو نذر کرده ام آنچه را در رحِم دارم [برای خدمت به خانۀ تو از سرپرستی من و هر کاری] آزاد باشد، [نذرم را] از من بپذیر که تو شنوا[ی دعا] و دانا[ی به نیت من] هستی!«35» زمانی که فرزندش را به دنیا آورد گفت: پروردگارا! من دختر زاییده ام. خدا به آنچه او زایید داناتر بود، پسر [ی که زاییدنِ او را آرزو داشت در کرامت و ارزش] مانند [این] دختر نبود، و [همسر عِمران به وقت نام گذاری فرزندش گفت:] من نامش را مریم نهادم، او و فرزندانش را از [خطرات مُهلک و وسوسه های] شیطانِ رانده شده به پناه تو می آورم «36» پس پروردگارش او را نیکو پذیرفت و به خوبی وی را رشد و پرورش داد و زکریا را سرپرست او قرار داد، هر زمان که زکریا در محراب عبادت بر او وارد می شد رزقی ویژه نزد او می یافت، [یک بار] گفت: ای مریم! این [رزق ویژه] از کجا برای تو رسیده؟ مریم پاسخ داد: این از سوی خداست، همانا خداوند هرکس را بخواهد رزق بی حساب می بخشد «37»
« 54 »
التماس دعااااا
@quran_date
🍒🍒مجموعه داستانهای کودکانه🍒🍒
#داستان_51
#تافی_کوچولو
#تخیل
تافی، ببر کوچولویی بود که داشت بین شاخ و برگ درختها بازی میکرد. اینور میدوید، اونور میدوید و از روی این درخت به اون درخت دنبال شاپرکها میکرد. یكهو یک باد تند آمد و درختها را تکان داد.
🐯
تافی محکم شاخه یک درخت را گرفت. اما باد آمد، از روی تافی رد شد و راههای او را با خودش برد. تافی کوچولو دنبال باد دوید و صدا زد: «وایسا، من راههام رو لازم دارد.» اما باد دور شد و تافی به آن نرسید.
تافی بدون راههای سیاهش خجالت میکشید توی جنگل راه برود. اول فکر کرد برود پشت شاخ و برگ درختها تا راهراه به نظر برسد و معلوم نشود راههایش گم شده. اما کمی بعد دید با ایستادن پشت درختها حوصلهاش سر میرود. به همین خاطر تصمیم گرفت برود، باد را پیدا کند و راههایش را پس بگیرد. تافی که نمیدانست باید کجا دنبال باد بگردد، فکر کرد برود پیش درخت بزرگ جنگل که همه چیز را میدانست و از او آدرس خانه باد را بپرسد.
🐯
تافی از تپه بلند جنگل بالا رفت تا رسید به درخت بزرگ. درخت تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راههای خوشگلت کو؟» تافی نفسنفس زنان به درخت گفت: «باد بدجنس اومد و راههام رو برد.» درخت گفت: «باد که بدجنس نیست.
🐯
هر روز میاد، منو تمیز میکنه، برگای خشک رو از روی شاخههام برمیداره و میبره تا همیشه سبز و تازه باشم.» تافی گفت: «ولی راههای منو برداشت و رفت. میخوام اونا رو ازش پس بگیرم. تو میدونی خونه باد کجاست؟» درخت گفت: «باد که خونه نداره. به همه جا سر میکشه. حالا هم رفته پیش گندمزار. اگه تند بدوی بهش میرسی.» تافی کوچولو از درخت خداحافظی کرد و با سرعت به سمت گندمزار دوید.
🐯
تافی رسید به گندمزار. گندمزار تا تافی را دید، به او گفت: «تافی کوچولو، راههای خوشگلت کو؟» تافی نفسنفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راههام رو برد.» گندمزار گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد منو ناز میکنه تا گندمها موج بزنن و قشنگ بشن.» تافی گفت: «ولی راههای منو برداشت و رفت. میخوام اونا رو ازش پس بگیرم. تو میدونی باد کجاست؟» گندمزار گفت: «رفته پیش ابر. اگه تند بدوی بهش میرسی.» تافی کوچولو خداحافظی کرد و به سمت کوهی دوید که ابر بالای اون نشسته بود.
تافی از کوه بالا رفت تا رسید به ابر.
🐯
ابر تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راههای خوشگلت کو؟» تافی نفسنفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راههام رو برد.» ابر گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد منو اینور و اونور میبره تا به زمینهای خشک بارون برسونم.» تافی گفت: «ولی راههای منو برداشت و رفت. میخوام اونا رو ازش پس بگیرم. تو میدونی باد کجاست؟» ابر گفت: «رفته به سمت ساحل. اگه تند بدوی بهش میرسی.» تافی کوچولو خداحافظی کرد و به سمت ساحل دوید.
🐯
تافی رسید به ساحل. ساحل تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راههای خوشگلت کو؟» تافی نفسنفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راههام رو برد.» ساحل گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد منو تمیز میکنه، بعد میره دریا و برمیگرده. اگه اینجا منتظرش بمونی میتونی باهاش حرف بزنی.» تافی کوچولو توی ساحل منتظر باد نشست.
🐯
کمی که گذشت، چیز خنکی به صورتش خورد. تافی از جا پرید و گفت: «باد بدجنس. راههای منو کجا بردی؟» باد گفت: «وای، معذرت میخوام. اون نوارهای سیاه براق راههای تو بود؟» تافی گفت بله. باد گفت: «من همه چیزهایی رو که توی روز جمع میکنم میبرم توی جزیره وسط دریا میگذارم. راههای تو هم الان اونجاست. سوار قایق شو و برو به جزیره، راههات رو بردار.»
تافی کوچولو سوار قایق شد. بادبانها را هم بالا کشید اما قایق از جایش تکان نمیخورد.
🐯
تافی با ناراحتی به ساحل گفت: «قایق راه نمیافته. حالا چیکار کنم؟» ساحل گفت: «بدون باد که قایق نمیتونه حرکت کنه.» بعد رو کرد به باد و گفت: «باد مهربون. تافی راههاش رو لازم داره. بهش کمک میکنی بره جزیره و پیداشون کنه؟» باد چرخی زد و به بادبانها وزید. قایق راه افتاد و رفت به سمت جزیره. مدتی بعد ساحل قایق و باد و تافی را دید که با هم دارند به سمتش میآیند.
راههای تافی سر جایش بود و داشت میخندید.
🐯
وقتی به ساحل رسیدند، باد چرخی دور تافی زد و گفت: «از این به بعد راههات رو سفت بگیر، ببر کوچولو. من باید برم که خیلی کار دارم.» بعد هوی بلندی کشید، از ساحل و تافی خداحافظی کرد و رفت. تافی به ساحل گفت: « باد اصلا بدجنس نبود. راههای منو برام پیدا کرد و با هم دوست شدیم. حالا هم باید برم و به ابر و گندمزار و درخت بگم که باد چقدر مهربونه.»
@left_raight_news
هدایت شده از کلام نور
سلاااااام...
به ماه خدااااا و ماه رحمتش...
سلام خدااااا...
برای هم دعااااا کنیم..
@quran_date
هدایت شده از کلام نور
ترجمه آیا صفحه۵۵ مصحف مبارک قرآن کریم
👇👇👇👇
در آن جا بود که زکریا [با دیدن کرامت و شخصیت مریم] به پیشگاه پروردگارش دست به دعا برداشت و گفت: پروردگارا! مرا [هم] از سوی خود فرزندی پاک و دل پسند عطا کن! بی تردید تو شنوای دعایی «38» فرشتگان [به دنبال دعای زکریا] درحالی که در محراب عبادت به نماز ایستاده بود او را ندا دادند: خداوند تو را به یحیی مژده می دهد که گواهی دهنده [حقانیت] کلمه ای از سوی خدا [چون مسیح] است، [فرزندت] سَرور و پیشوا، [و به سبب زهد و حیایش] حافظ خود [از خواسته های نفسانی،] و پیامبری از شایستگان است «39» گفت: پروردگارا! چگونه برای من پسری خواهد بود درحالی که سالخورده شده ام و همسرم [از ابتدا] نازا [بوده] است؟ خداوند فرمود: چنین است [که می گویی؛ ولی کار] خداوند [محدود به علل و اسباب طبیعی نیست،] هرچه را بخواهد [با قدرت و مشیت مطلقه اش] انجام می دهد «40» گفت: پروردگارا! برای من نشانه ای [بر زمانِ انجام این بشارت] قرار ده! خداوند فرمود: نشانۀ تو این است که سه روز با مردم جز با رمز و اشاره سخن نتوانی گفت، پروردگارت را بسیار یاد کن، و او را شامگاه و بامداد [از هر عیب و نقصی] پاک و منزّه بدار!«41» [به یاد آرید] زمانی که فرشتگان گفتند: ای مریم! قطعاً خداوند تو را [به عنوان بنده ای ویژه] برگزیده و [از همۀ عیوب و آلودگی ها] پاک کرده و بر زنان جهانیانِ [روزگار خودت] برتری داده است «42» ای مریم! فروتنانه در برابر پروردگارت مطیع باش، و سجده کن و با اهل نمازِ جماعت، نماز بخوان !«43» این [حقایق] از خبرهای غیبی است که آن را به تو وحی می کنیم، و تو هنگامی که آنان قلم های خود را [برای قرعه] می انداختند که کدامیک سرپرستی مریم را عهده دار شوند، و نیز زمانی که برای کفالت او جدال و مشاجره داشتند نزد آنان نبودی «44» [به یاد آرید] هنگامی که فرشتگان گفتند: ای مریم! همانا خداوند تو را به کلمه ای از سوی خود که نامش مسیح عیسی بن مریم است مژده می دهد، درحالی که در دنیا و آخرت آبرومند، و از مقرّبان است «45»
« 55 »
التمااااس دعاااا
@quran_date
🍒🍒مجموعه داستانهای کودکانه🍒🍒
#داستان_52
#معلم_بی_سواد_و_مداد_جادویی
#مدرسه
💼 @left_raight_news
📚سعید حوصله نوشتن نداشت. با اینکه عاشق مدرسه بود به خاطر مشق نوشتن از درس و مدرسه خسته می شد. او با خودش فکر می کرد کاش یک مداد جادویی داشتم و می توانستم با آن مشقهایم را بنویسم. آن وقت فقط مداد را روی دفتر می گذاشتم و خودش شروع به نوشتن می کرد. سعید غرق در فکر و خیال بود که یک دفعه ابر آرزوها درست بالای سرش قرار گرفت. ابر آرزوها روی سر سعید شروع به باریدن کرد و آرزوی او براورده شد. سعید صاحب یک مداد جادویی شد.
💼
از فردای آن روز هر وقت سعید می خواست مشقهایش را بنویسد فقط مداد را روی دفتر می گذاشت مداد خودش شروع به نوشتن می کرد و سعید هیچ زحمتی نمی کشید. سعید حالا دیگر خیلی بچه ی زرنگی شده بود. مشق های او همیشه تمیزتر و بهتر از دیگران بود. سعید خیلی خوشحال بود و فکر می کرد اینطوری از همه زرنگتر می شود.
بالاخره مدرسه ی سعید با کمک مداد جادویی تمام شد و سعید معلم شد.
💼
سعید به عنوان معلم وارد مدرسه شد. او می خواست به بچه های مدرسه درس بدهد. ولی او که یک مشکل بزرگ پیدا کرده بود. او اصلا بلد نبود چیزی بنویسد. دستخط او از دستخط خرچنگها و قورباغه ها هم بدتر بود. وقتی سعید می خواست پای تخته چیزی بنویسد همه ی بچه ها به او می خندیدند. دست سعید به نوشتن عادت نداشت.
💼
حالا سعید یک معلم بی سواد بود او تازه فهمیده بود کسی که زیاد می نویسد بیشتر یاد می گیرد و دستخط بهتری هم پیدا می کند. حالا آقای معلم بعد از این همه سال تازه مجبور شده است دوباره از اول درس بخواند. حالا او کلاس اول است.
@left_raight_news