eitaa logo
از اینور اونور چه خبر؟؟؟
99 دنبال‌کننده
738 عکس
661 ویدیو
3 فایل
... دوستان گرامی پس از مسدود شدن تلگرام لینک زیر جهت ادامه همراهی با کانال و گروه در نرم افزار ایتا از لینک کانال @left_raight_news لینک گروه https://eitaa.com/joinchat/316997833C7a5ca9560f استفاده فرمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کلام نور
✨💐ترجمه آیات صفحه ی ۴۷ مصحف مبارک قرآن کریم 👇👇👇👇 آنان که رِبا می خورند [برای معیشت و امور خود] برنمی خیزند مگر مانند برخاستنِ کسی که شیطان او را با تماس [خود] آشفته حال کرده، [و تعادل روانی و فکری اش را مختل ساخته است،] این [شیطان زدگی] به سبب این است که آنان قائل به این [پندار باطل] شدند که دادوستد نیز مانند رِباست، درحالی که خداوند خرید و فروش را حلال، و رِبا را [به شدت] حرام کرده است، پس هرکه از سوی پروردگارش اندرزی [که مایۀ خیر دنیا و آخرتِ اوست] به او رسد، و [از رِبا خواری پس از آگاهی از حُرمت آن] باز ایستد، [سودهای] گذشته از اوست و کارش با خداست، و آنان که [پس از آگاهی از حُرمت رِبا، به آن کار زشت] بازگردند اهل آتشند و در آن جاودانه اند «275» خداوند [ثروت حاصل از] ربا را [بی خیر و برکت می کند و نهایتاً] نابودش می سازد، و صدقات را فزونی می دهد؛ خداوند هیچ ناسپاسِ گناه کاری را دوست ندارد «276» قطعاً کسانی که مؤمن شدند و کارهای شایسته انجام دادند، و نماز را [با شرایط ویژه اش] خواندند و زکات پرداختند، برای آنان نزد پروردگارشان پاداشی شایسته است، نه بیمی بر آنان است، و نه اندوهگین می شوند «277» ای مؤمنان! خدا را [اطاعت کرده، از محرّماتش] بپرهیزید! و اگر واقعاً مؤمن هستید آنچه را از [سودِ] رِبا [نزد مردم] باقی مانده رها کنید !«278» اگر [رها] نکنید [و از مردم رِبا خواستید] به جنگی [بزرگ] از سوی خدا و پیامبرش بر ضد خود یقین کنید، و اگر توبه کردید اصل سرمایۀ [بدون سود] شما برای شماست، [و سودهای گرفته شده را به مردم برگردانید! دراین صورت] نه ستم می کنید و نه مورد ستم قرار می گیرید «279» اگر [شخصِ بدهکار،] تنگدست بود پس [بر شما لازم است] او را تا هنگام قدرت [پرداخت بدهی] مهلت دهید، و بخشیدنِ [همۀ وام] اگر ثوابش را بدانید برای شما بهتر است «280» و خود را از [عذابِ] روزی که شما را در آن به سوی خدا باز می گردانند [با آراسته شدن به طاعت و عبادت و ترک محرّمات] حفظ کنید! [در آن روز] به هرکس عین همان عملِ [صالح یا عملِ زشت] که انجام داده را به طورکامل [به صورت بهشت یا دوزخ] می دهند، و مورد ستم قرار نمی گیرند «281» « 47 » @quran_date التماس دعاااااا
✅ شیطوری روحانی؟!! یادمه مدتی در یک گروه تلگرامی بودم که حسابی از روحانی حمایت می کردند و آروق روشنفکریشون تا جایی بود که توهین هایی که از اون دوستان شنیدیم، از هیچ چماقدار و لباس شخصی نشنیدم! بگذریم... یادمه در شبی که برجام امضا شد، اینقدر خوشحال بودن و بهم تبریک میگفتن، که حد و حساب نداشت. کاش یه نفر بود این سوال را ازشون بپرسه که: اقا حالا اینا که برای برجام تو خیابونا میرقصیدند و یا در گروه های تلگرامی حسابی جولان میدادند، با خروج امریکا از برجام باید چه کنند ؟؟؟ ۱:بازم برقصن ۲:مجلس عزا بگیرن ۳:هزینه مراسم فاتحه خوانی به حساب خیریه روحانی واریز بشه ۴: اصلا به اونا چه؟! @left_raight_news
🍒🍒مجموعه داستانهای کودکانه🍒🍒 🐦🐭 یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد. موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید. او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ بیرون برد. موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد. به طرف آن رفت، یک آینه کوچک با قاب طلایی بود.موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد. بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:«آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.» موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید. پرسید:«یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟» بلبل جواب داد:« بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.» موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان در هوا پیچید. بلبل شروع کرد به خواندن: من بلبلم تو موشی تو موش بازیگوشی ما توی باغ هستیم خوشحال و شاد هستیم گل ها که ما را دیدند به روی ما خندیدند آن روزموش کوچولو دوستان زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید. @left_raight_news
@left_raight_news انتشار فصل دوم داستان ❤️ حجره پریا ❤️ 💠 قسمت چهل و دوم 💠 👇👇👇👇
🍒🍒 42🍒🍒 به صابر گفتم: «چشم ازشون برندار تا بیام!» کارهای هماهنگی نیروهای پشتیبانی و ارتباط با نیرو انتظامی و مخبران محلی و ... را در مسیری که به طرف صابر میرفتم انجام دادم. یادم نیست دقیقا اون روزا چه خبر بود که یه کم کار هماهنگی میان سازمانی دیر انجام میگرفت اما به هر حال انجام شد. بعد از اینکه از پل نیروگاه گذشتیم، قبل از اینکه برسیم میدون توحید، نقشه هوایی اون منطقه را از شبکه خودم دانلود کردم. وایسادم گوشه خیابون ... در حال بررسیش بودم که فهمیدم موقعیت شلوغ... دارای دو سه تا راه اصلی و فرعی... مغازه ها و خونه های فراوون... بد موقع از ساعت شبانه روز... رفتم رو خط صابر... گفتم: «صابر باید از اون جا بکشونیمشون به طرف رودخونه و یا یه منطق کم خطرتر... نامردا از عمد اونجا را انتخاب کردن... خطرناکه... نظرت چیه؟!» صابر گفت: «حاجی بعیده بتونیم تکونشون بدیم... چون منم دارم نقشه را بررسی میکنم... اینجا براشون بهترین جاست... حتی اگه یه ترقه منفجر بشه، خسارت های مختلفی میزنه! ساختمون های اطراف و محلی که الان ماشین اونجاست را هم دارم میبینم... دوربین لیزیک من چیز خاصی را نشون نمیده... در رفت و آمد و کارهای معمولی هستند و دخترا را پیاده کردن و بردنشون زیر زمین! فقط چند تا آدم و چند تا ماشین... معلوم میشه که خیلی ناشی هستن... میترسم حاجی... میترسم غیر حرفه ای بودنشون، کار بده دستمون و جون مردم و دخترا و ... حالا هر چی شما دستور بدید!» گفتم: «صابر نتونستی ملیت و یا نشونه خاصی از اونا را تشخیص بدی؟!» گفت: «نه! تا آخرین لحظه پوشیده بودند! آخه یکی نیست بگه احمقا چرا تو شهر، پوشیه زده بودین؟!» هر چی فکرش کردم، دیدم راهی به جز نفوذ و عملیات به اون خونه نداریم... با ملکوت 22 هم مشورت کردم... اونم حرفی نداشت الا اینکه حداقل نصف تروریست ها باید زنده بمونند تا در تحقیقات بعدی مورد استفاده و بازجویی مفصل قرار بگیرند... جون دخترا هم که از جون خودمون واجبتره! تو همین فکرا بودم... داشتم محاسبه عملیات میکردم... نیم ساعت گذشت... نمیشد عجله کرد... صابر اومد رو خطم و گفت: «حاجی فکر کنم یه خبرایی هست... دارن راه میفتن! میخوان از خونه بیان بیرون...» شدیدا ذهنم درگیر یه جایی بود... باید مطمئن میشدم... باید ته دلم مطمئن میشد که من و امین راه را اشتباه نرفتیم و رزومه و دامن شهید امین از هر جهت پاک و تمیزه! گفتم: «جای دوری نمیرن! میگی نه؟ نگاه کن حالا!» خودم راه افتادم... رفتم همون جایی که حدس میزدم... نقشه اونجا را هم گرفتم... بیسیم زدم به صابر... گفتم: «صابر اعلام موقعیت!» وقتی اعلام موقعیت کرد، دقیقا پشت خشکشویی بود که کت امین را داده بودن اونجا و همین صابر فلان فلان شده هم اصرار میکرد که صاحب خشکشویی را ولش کنیم و آبرودار هست و این حرفا... فقط یه چیزی به صابر گفتم: «صابر من میدونم و تو! میدونی چه گافی دادی؟!» صابر که تازه فهمیده بود چی به چیه؟ گفت: «غلامم حاجی! ... من اون لحظه فکر کردم شما از روی عصبانیت... ولش کن... حاجی برم خودمو چال کنم؟» گفتم: «لازم نکرده... من سر بزنگاهم... باید یه کاری کنیم که از لونه هاشون بیان بیرون... اینجا الحمدلله خلوته... راستی دخترا با خودشون آوردن؟!» گفت: «آره... مطمئنم...» ملکوت اومد پشت خطم و گفت: «اعلام خلاصه! البته اگر بد موقع نیست...» گفتم: «بچه ها اشتباه کردند که گوش ندادن و بیخیال خشکشویی شدند... یا باید همون موقع دستگیرشون میکردیم و بازجویی و سایر مراحل... یا باید یه راه دیگه میرفتیم که بشه زودتر به اونا رسید... خلاصه اونا همون موقع فهمیدن که تحت نظرن و شاید تصمیم گرفتند که فورا عملیات کنند... و با خوشون فکر کردند که وقتی ما میتونیم لباس را پیدا کنیم، پیدا کردن اسلحه خیلی ساده تره... بخاطر همین لابد اسلحه را تو آب انداختن که نتونیم موقعیتشون را پیدا کنیم... اما یه کم دیر این کار را کردند... چون ما متوجه محدوده خاک فرج شدیم... تصمیم گرفتیم امین که همون نزدیکی بود بفرستیم دنبال اسلحش که یه جوری هم بتونه خطاش را جبران کنه... تا اینکه امین میرسه اونجا... همه شواهد ما حاکی از اینه که امین فهمیده بوده و یه جوری اونا را شناخته بوده و باهاشون برخورد داشته ... دیگه فرصت و عجله و کمبود وقت و این چیزا سبب میشه که امین ترجیح بده محله را شلوغ کنه و باهاشون درگیر بشه تا نتونند کارشون را بکنند و ما برسیم به اون موقعیت... به احتمال قوی میخواستن همون شب بریزن خونه دخترا و کار را تموم کنند!» ملکوت گفت: «درسته... این تنها احتمال درست حل مسئله است... خدا رحمت کنه امین... به موقع و به درستی عمل کرده... حتی تونسته یکیشون را بشناسه... حالا چطوری شناخته؟ نمیدونم... باید بازم بررسی کنیم ... الان برنامتون چیه؟!» @left_raight_news
ادامه قسمت۴۲ مجموعه مستند 👇👇👇👇👇 گفتم: «در مرحله اول، نجات دخترا... در مرحله دوم، پیدا کردن عطا... در مرحله سوم هم این اراذل و اوباش کار نا بلد ناشی وحشی مسلح!» گفت: «بسیار خوب! فعلا با من امری ندارین؟» گفتم: «راستش در این مدتی که شما را شناختم، فهمیدم که شما باهوش تر از این حرفها هستید که متوجه عادی بودن رفتن من به نماز جماعت ... و اینکه نباید مدام ماشین و اشخاص با چهره های مشخص و تکراری اما غریبه تو یه محله و کوچه کوچیک باشن و رفت و آمد کنن ... و به هم ریختن معمولی خطوط بیسیم و صدای معمولی شاسی بیسیم مامور سر کوچه و اینا نشید!» ملکوت گفت: «متوجهم! این دلایل برای کسانی غیر طبیعی و غیر موجه هست که تا حالا تو اون موقعیت ها نبودن و تو خونه نشستن و قصه و رمان میخونن! ... وگرنه من و شما که جونمون گرفتیم کف دست، میفهمیم که هم دلیلی برای باید آمادگی حداکثری مداوم در موقعیت وجود نداره وگرنه باید کلا کل مملکتو آماده باش دائم بزنیم... و هم اینکه به هم ریختن بیسیم ها خیلی طبیعیه و همین حالا هم از یه خط دیگه داره همین اتفاق میفته... و هم اینکه صلاح نیست مدام جلوی چشم مردم یه کوچه و منطقه بود و انتظار داشته باشیم کسی متوجه حضور مداوم ما نشه! مشکلی نیست... الحمدلله که همه سالمند. به ادامه ماموریتتون برسید!» اسلحم را آماده کردم... با فیلتر صدا ... پیاده شدم و موضع گرفتم... بیسیم زدم به صابر و همه واحدها... قرار شد واحد ضربت نیروهای ویژه از راه پشت بوم وارد بشن... چهار نفر بیشتر نبودن اما ماشالله چهار تا شیر... چهار تا ترک تبریز... اعلام آمادگی کردند... صابر و بقیه هم اعلام آمادگی کردند... بیسیم زدم و گفتم: «بچه ها اولویت ما زنده موندن دخترا هست... عطا را هم زنده و سالم میخوام... بقیشون هم مهمون خودتون... تا مجبور نشدید خلاصشون نکنید... بسم الله... به نام نامی مولود ماه رجب... حضرت امیر... یاعلی...» ادامه دارد... @left_raight_news
هدایت شده از کلام نور
سلااااام... آیه ۲۸۲ سوره مبارکه بقزه تقدیم شماااا ✨روزپنجشنبه یاداموات فراموش نکنیم..✨ @quran_date
هدایت شده از کلام نور
ترجمه آیه ۲۸۲ سوره بقره 👇👇👇👇 ای مؤمنان! چنانچه وامی تا سرآمد معینی به یکدیگر دادید لازم است آن را بنویسید! و باید نویسنده ای [سنَد وام را] در بین خودتان به عدالت بنویسد، و کسی که از قدرت نویسندگی برخوردار است همان گونه که خداوند [بر اساس رحمتش این هنر را] به او آموخته، نباید از نوشتنِ [سنَد میان دو مسلمان] دریغ کند، پس لازم است بنویسد، و آن که حقِ [پرداخت وام] بر عهدۀ اوست باید [اصل وام را جهت تنظیمِ سنَد برای نویسنده] تقریر کند، و از خداوندِ یکتا پروردگارش [که ناظر بر همه چیز است] بترسد تا از [حقِ] وام دهنده [هنگام تنظیمِ سنَد] چیزی نکاهد! اگر کسی که حق [پرداخت] به عهدۀ اوست دچار ابلهی یا ناتوانی است، یا به علتی نتواند تقریر کند، باید سرپرستش با رعایت عدالت تقریر کند، و دو نفر از مردانتان را [که در جلسه حضور دارند] بر این حق شاهد بگیرید، و اگر دو مرد نبود، یک مرد و دو زن را از بین حاضرانی که مورد پسند شما هستند شاهد بگیرید، تا اگر یکی از آن دو زن حق را فراموش کرد، زن دیگر به او یادآوری کند. شاهدان، زمانی که [برای ادای شهادت] دعوت شوند [از قبولِ دعوت] سر نتابند. [شما ای مسلمانان!] از نوشتن سنَد تا زمان معینش چه این که [مقدار وام] اندک باشد چه زیاد دلگیر نشوید؛ زیرا تنظیم سنَد نزد خدا با عدالت هماهنگ تر، و بر اقامۀ شهادت [کمکی] مؤثرتر، و به شک نکردنتان [در مورد جنس و اندازه و زمان پرداخت] نزدیک تر است، مگر آن که دادوستد نقدی باشد به گونه ای که آن را بین خود دست به دست کنید، دراین صورت بر شما باکی نیست که آن را ننویسید، و هر گاه دادوستد کردید [چه نقدی چه نسیه] شاهد بگیرید، نباید به نویسندۀ سنَد و شاهد زیان برسد، اگر زیان برسانید خروج از اطاعت خداست است که ضررش دامنگیر خود شماست، از خدا [اطاعت کنید و از محرّماتش] بپرهیزید! خداوند [احکامش را] به شما آموزش می دهد، و خدا به همه چیز داناست«282» « 48 » @quran_date التمااااااس دعااااا...
🍒🍒مجموعه داستانهای کودکانه🍒🍒 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. فصل زمستان آمده بود. همه ی پرندگان به سمت جنوب پرواز کرده بودند، چون هوای جنوب گرم تر بود و توت هایی زیادی برای خوردن داشت. اما یک پرنده ی کوچولو جا مانده بود و به سمت جنوب نرفت، زیرا بالش شکسته بود و نمی توانست پرواز کند. او تنها و بی کس در هوای سرد و برفی گیرافتاده بود. در آن طرف کوه جنگلی دید، هوای جنگل گرم تر بود و او آن جا می توانست از درختان تقاضای کمک کند. ابتدا او به درخت فان رسید، پرنده به درخت گفت: درخت فان زیبا، بالم شکسته و دوستام به جنوب رفتن. می تونی بین شاخه هات منو جابدی تا دوستام برگردن؟ درخت فان جواب داد " نه، چون ما تو جنگل بزرگ خودمون هزار تا پرنده داریم و باید به اون ها کمک کنیم. من نمی تونم برات کاری کنم." پرنده کوچولو به خودش گفت "درخت فان خیلی قوی نیست و شاید نتونه از من مراقبت کنه. من باید از درخت بلوط کمک بخوام." به خاطر همین پرنده کوچولو پیش درخت بلوط رفت و گفت "درخت بلوط بزرگ شما خیلی قوی هستید، اجازه می دید که من تا فصل بهار که دوستام برمی گردن بین شاخه هات زندگی کنم؟" درخت بلوط فریاد زد "تا فصل بهار!خیلی زیاده. تا اون موقع معلوم نیست چه بلایی به سرم میاری. پرنده ها همیشه دنبال چیزی برای خوردن می گردند و تو هم ممکنه تمام بلوطای منو بخوری." پرنده کوچولو با خودش فکر کرد "شاید درخت بید با من مهربون تر باشه." و به درخت بید گفت "درخت بید مهربون، من بالم شکسته، نتونستم با دوستام به جنوب برم. می شه تا فصل بهار ازم مراقبت کنی؟" اما درخت بید اصلاً مهربان نبود، بلکه با غرور به پرنده کوچولو گفت "من تو رو نمی شناسم و ما بیدها هیچ وقت با پرنده هایی که نمی شناسیم صحبت نمی کنیم. درخت های مهربونی توی جنگل هستند که به پرندهای غریبه پناه می دند فوراً از من دور شو." پرنده کوچولوی بیچاره نمی دانست چه کار کند. بالش درد می کرد اما شروع به پرواز کرد. قبل از این که خیلی دور شود صدایی شنید. اون صدا گفت "پرنده کوچولو کجا می ری؟" پرنده که خیلی ناراحت بود گفت "نمی دونم، ولی خیلی سردمه." درخت صنوبر با مهربانی گفت "بیا اینجا پیش من، من از تو مراقبت می کنم." " تو می تونی روی گرم ترین شاخه ی من زندگی کنی تا دوستات برگردن." پرنده کوچولو با خوشحالی پرسید "شما به من اجازه می دید روی شاخه هاتون زندگی کنم؟" درخت صنوبر مهربان گفت "بله،اگر دوستات از اینجا رفتن، حالا ما درختا باید بهت کمک کنیم. این شاخه های من کلفت و نرمند. می تونی بیای روی اون زندگی کنی." درخت کاج مهربان گفت "شاخه های من خیلی کلفت نیستند، ولی بزرگ و قوی اند، من می تونم تو را از بادها حفظ کنم." درخت سرو کوهی کوچولو گفت "منم می تونم از توت هام بهت بدم تا بخوری." بنابراین درخت صنوبر به پرنده کوچولو خانه داد، درخت کاج اونو از بادها حفظ کرد و درخت سرو کوهی بهش غذا داد. بقیه ی درخت ها به پرنده کوچولو کمکی نکردند و اونو از خودشان دور کردند. صبح روز بعد تمام برگ های سبز و زیبای درختان روی زمین ریخته بودن، چون بادی تند از طرف شمال شروع به وزیدن کرد. باد سرد پرسید "من باید برگ تمام درختان را از روی شاخه هاشان جدا کنم؟" خدای مهربون گفت "نه،به برگ درخت هایی که با پرنده کوچولو مهربون بودند کاری نداشته باش." از اون روز به بعد درختان کاج، سرو و صنوبر در تمام فصل ها برگ دارند. @left_raight_news
هدایت شده از کلام نور
یکی می پرسد اندوه تو از چیست؟ سبب ساز سکوت مبهمت کیست؟ برایش صادقانه می نویسم برای آنکه باید باشد و نیست #اللهم_عجل_لولیک_الفرج سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) ۵صلوات @quran_date
هدایت شده از کلام نور
ترجمه آیات صفحه۴۹ مصحف قرآن کریم 👇👇👇👇👇 اگر در سفر بودید و نویسنده ای نیافتید وثیقه ای که [از بدهکار به جای سنَد و شاهد] دریافت می شود [کافی است]، و اگر یکدیگر را امین دانستید [وثیقه لازم نیست، ولی] واجب است کسی که [به او به عنوان] امین اطمینان شده امانت [و بدهی] خود را [به طرف مقابلش] بپردازد، و [بدهکار] باید از خداوند یکتا، پروردگارش [که ناظر بر همه چیز است]، پروا کند. و [شما ای شاهدان! در هیچ موقعیتی] شهادت را پنهان نکنید که هرکس آن را پنهان کند بدون شک دلش گنهکار است؛ خداوند به آنچه انجام می دهید داناست«283» آنچه در آسمان ها و در زمین است فقط در سیطرۀ مالکیت و فرمانروایی خداست، و اگر آنچه [از نیت های فاسد و حالات شیطانی] در دل دارید آشکار کنید یا پنهان سازید، خداوند شما را به آن محاسبه خواهد کرد، پس هرکه را بخواهد می آمرزد و هرکه را بخواهد عذاب می کند، و خداوند بر هر کاری تواناست «284»پیامبر به آنچه از ناحیۀ پروردگارش بر او نازل شده ایمان آورده، و همۀ مؤمنان به خداوند و فرشتگان و کتاب های آسمانی و پیامبرانش ایمان آورده اند، [بر پایۀ ایمان استوارشان می گویند:] ما میان هیچ یک از پیامبران او [در این جهت که فرستادۀ خدایند] تفاوتی قائل نیستیم. و [به راستی و درستی] گفتند: ما [همۀ دستورها و فرمان های خدا را با گوشِ پذیرش] شنیدیم، و اطاعت کردیم، پروردگارا! آمرزشت را [به سبب کوتاهی در بندگی] خواهانیم، و بازگشت به سوی توست «285» خداوند هیچ کس را جز به اندازۀ طاقتش تکلیف نمی کند، هرکه کاری [پسندیده] انجام داده به سود خود اوست، و هرکه کاری [زشت] مرتکب شده به زیان خود اوست، [مؤمنان می گویند:] پروردگارا! اگر [انجام دستوری را] فراموش کردیم، یا مرتکب اشتباه شدیم ما را مجازات مکن، پروردگارا! تکالیف سنگینی آن گونه که بر عهدۀ پیشینیان ما گذاردی بر عهده ما مگذار، پروردگارا! تکلیفی که طاقتش را نداریم برما واجب نکن! از ما بگذر، و ما را بیامرز، و به ما رحم کن! تو سرپرست مایی، پس ما را بر کافران پیروز کن! «286» « 49 » @quran_date التماااس دعاااا
🍒🍒مجموعه داستاهنهای کودکانه🍒🍒 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. تازه بهار شده بود و تپّه ی بلند دهکده پر از علف های سبز و گل های رنگارنگ بود. پروانه ها از پیله هاشون در اومده بودن و روی گل ها بازی می کردن و خبر اومدن بهار رو به همه می دادن. بالای تپه، خونه حسن بود. حسن خیلی از اومدن بهار خوشحال بود و دلش می خواست بره بیرون و روی سبزه ها بازی کند، ولی نمی تونست. چون مریض بود. چند روز گذشت و حسن هنوز بیرون نیومده بود. گل ها و پرنده ها و ماهی های رود خونه دلشون براش تنگ شده بود. آخه حسن خیلی اون ها رو دوست داشت و قبل از زمستون سال قبل همیشه باهاشون حرف می زد، مراقبوشون بود. به گل ها آب می داد به ماهی ها نون می داد، براشون آواز می خوند، خلاصه تمام بهار و تابستون سال قبل حسن و گل ها و ماهی ها با هم بازی کرده بودن و حسابی بهشون خوش گذشته بود. بعد از چند روز گل ها گفتن: آخه پس چرا حسن نمی یاد تا برامون آواز بخونه. ماهی ها گفتن: چرا نمی یاد بهمون غذا بده و بازی کنه. ماهی ها یه فکر خوب کردن. به پروانه گفتن پرواز کن و از پنجره اتاق برو تو و از حسن خبر بیار، پروانه هم سریع بال زد و رفت. هنوز چیزی نگذشته بود که برگشت و گفت: حسن مریضه، سرما خورده، ولی مامانش براش یه سوپ خوشمزه درست کرده بود و داشت بهش می داد که بخوره. بهشم گفت که می تونه تا دو روز دیگه بره بیرون. دو روز گذشت و حسن که حسابی استراحت کرده بود، حالا قوی و سالم دویید بیرون و به همه گفت سلام. بعد حسن و ماهی ها و گل ها با هم شعر بهار رو خوندن و دوباره بازی و خوشحالی کردن. @‌left_raight_news
@left_raight_news انتشار فصل دوم داستان ❤️ حجره پریا ❤️ 💠 قسمت چهل و سوم و چهل و چهارم 💠 👇👇👇👇
ادامه قسمت۴۳ مجم عه مستند 👇👇👇👇 یه چیزیو خیلی رک بگم: 👈 داعش و گروه های تکفیری اعلام کرده بودند که «هر کی هر جا ترکید، ما هستیم!» خب دستگاه های امنیتی ما هم که ادعا داریم به برکت عنایات خاصه امام عصر ارواحنا فداه، امن ترین کشور منطقه هستیم! حالا شما دیگه حسابش کنید که اگر وسط قم... دقت کنید لطفا : قم (!) ... یه همچین انفجاری صورت بگیره... به دو ساعت نکشیده، داعش گردن میگرفت و میگفت کار ماست و دیگه خر بیار و باقالی بار کن! ادامه دارد... @‌left_raight_news
پریا 43 تا گفتم «یا علی» بچه ها از زمین و هوا روی سر اون تروریست ها خراب شدند... اون چهارتا نیروی ویژه که مثل صاعقه از آسمون... بچه های خودمون هم که مثل زلزله از در و دیوار ... دیگه خودتون تصورش کنین که چه بر سر روز و روزگار اون تروریست های از خدا بی خبر آوردند... در واقع، اونا اراذل و اوباشی بودند که بوی کباب شنیده بودند و توسط عوامل خارجی و دلارهای حرام، تحریک و تربیت شده بودند... اما اشتباه کردند... بوی کباب نبود... بوی تعفن غیرت نداشتشون بود که به تاراج مرد و نامرد گذاشته بودند! بچه ها جوری عمل کردند که فرصت درگیری و تیراندازی به اونا ندادند... حتی یه گلوله هم شلیک نشد... سه چهار مورد درگیری تن به تن بود که به خیر گذشت... مثلا درگیری صابر با یه گوریل ... که ... گوشه دهن صابر چاک خورد ... اما ... بنازم بچه قم... جوری به ملاج اون آقا گوریله زده بود که تا سه چهار روز ... بماند... صدای تند تند دویدن به طرف درب خروجی خشکشویی شنیدم... چون ته خشکشویی میشد همون خونه تیمی... نیازی به تمرکز و آنالیز صدا نداشت... مشخص بود که صدای پای یه نفره... مثل یه ببر گرسنه منتظر، بیرون وایساده بودم... چون بچه ها بدون تیراندازی موفق به تصرف اون خونه تیمی شده بودند، دیگه زشت بود که من بخوام تیراندازی کنم... بالاخره پرستیژی گفتن... سرتیمی گفتن... تا دیدمش شناختمش... صاب خونه، همون صاحب خشکشویی بود... همونی که سر کارمون گذاشته بود و با بی آبرو بازی درآوردن نذاشته بود بچه ها همون موقع کارشون بکنند... یه کلمه بگم رد بشم: 👈تلافی قتل امین ... بعلاوه سر کار گذاشتن بچه ها... بعلاوه خونه تیمی راه انداختن وسط شهر کریمه اهل بیت (الهی قربونش برم) ... بعلاوه مسلح بودن به یک عدد سلاح کمری ... حالا شما اغفال بچه های مردم و ارعاب و غارت و آدم دزدی دخترای بیگناه طلبه هم بذاری روش... با یه نوشابه و سس اضافه... میشه از قراری دو تا پای تخم چشماش و یه گردن کامل و پیاده سازی کل فک پایین ... و حالا دو سه تا دندون هم برای کم و زیاد شدن حساب... آره دیگه... سرجمع میشه به عبارتی چپ و چلاق شدن و سه چهار روز خمیر و خمبار شدن و تشکیل یه پرونده کلفت امنیتی ! حالا اینا حساب شام اون شبش بود... بگیرین چی میگم دیگه... بالاخره خلافکار امنیتیه دیگه... همون شب، پذیرایی ... میان وعده ... فرداش هم صبحونه میخواد... و ناهار و شام و ... آره دیگه... مهمونه... نباید براش کم گذاشت... بگذریم... دم در بودم که صابر بیسیم زد و گفت: «حاجی!» گفتم: «بگو صابر!» گفت: «حاجی جون بچه هات زود باش بیا تو ... بیا زیر زمین... حاجی اومدی؟» فهمیدم که خبری شده... حرکت کردم... دم در دیدم صابر همه را فرستاده بیرون و تروریستا هم کت بسته دارن میرن تو ماشین ستاد... نفهمیدم چطوری خودمو به زیر زمین رسوندم... وقتی رسیدم، دیدم هاجر افتاده رو زمین و داره از ضعف و ترس، میلرزه... اما... دیدم پریا ... با سر و وضع خونی... نشسته و چشماش نیمه باز هست و به دیوار تکیه زده... صابر هم نشسته بود پیش پریا اما صورتش به طرف دیوار بود... حالتش طبیعی نبود... به زور صورتشو به طرفم برگردوند و گفت: «حاجی! نیا نزدیک!» با تعجب گفتم: «ینی چی؟! چیه؟ چرا اینجوری هست تو؟!» صورتش که خیلی آروم بود... اما خیلی عرق کرده بود... با یه کمی لکنت ولی لبخند تلخ همیشگیش گفت: «حاجی! دخترا ... دخترا آلوده اند! ... به یه چاشنی انفجاری انگشتی و لرزشی که فاصله الکتروچاشنیش فقط دو میلی هست!!!»😱 فقط یادمه اولین چیزی که بی اختیار به زبونم اومد و گفتم این بود: «یا باب الحوائج! یا ابالفضل العباس! صابر نگو تو الان انگشت فوضولت روی .......» لبخند تلخشو خورد و گفت: «اتفاقا چرا حاجی! الان انگشتم دقیقا روی حسگر مچ دست چپ این خانمه است!! فکر کردم طناب بستند... میخواستم مثلا آزادشون کنم که دیدم یه سیم نازک غیبی زیر انگشتام هست... حاجی اگه تکون بخورم اینجا که هیچی... کل این خونه میره هوا ...» این چند سطر را چطوری بنویسم که بتونم حق مطلبو ادا کنم؟! چطوری بنویسم که کامل متوجه بشید که حسگر میلی متری زیر انگشتای صابر... که دور مچ پریا پیجیده شده بود ینی چی و چقدر خطرناکه؟! فقط کافی بود صابر یا پریا بزنه به کلشون و حوصلشون سر بره و انگشت صابر یا مچ پریا تکون قابل توجهی بخوره! دیگه قصه از داشتن دست و مچ و انگشت و اینا خارجه! باید کل اون خونه قدیمی و حتی همسایه های دور و بر اون خونه هم تخلیه میکردن! @‌left_raight_news
🍒🍒 44🍒🍒 میبینید بچه های مردم در چه شرایطی گیر کرده بودند و و راه پس و پیش نداشتند؟! راه پس و پیش چیه؟! حتی صابر و پریا نمیتونستن تکون بخورن! چه برسه به عطسه شدید و خارش پشت کمر و صد تا مسئله دیگه! بیسیم زدم... از بچه های قرارگاه فرماندهی قم گرفته تا ملکوت 22 ... متخصص ترین بچه های چک و خنثی را درخواست دادم که فی الفور بیان و دست به کار بشن! هر لحظه امکان فاجعه وجود داشت... فاجعه ای که اگر رخ میداد، تا مدت ها قابل جمع کردن نبود! چهار نفر متخصص چک و خنثی و ملکوت 22 و من و دو نفر پزشک و پرستار خودمون... بقیه را راهی کردیم که از اون خونه برن... ملکوت 22 تا اومد، شروع کرد با هاجر حرف زد... هاجر به زور حرف میزد... به هاجر گفت: «به خودتون فشار نیارید... استراحت کنید... فقط یه سوال دارم... میتونید تمرکز کنید و جوابمو بدید؟!» هاجر سرش را تکون داد و به آرومی گفت: «بفرمایید!» ملکوت 22 گفت: «ببینید دخترم! من فقط میخوام بدونم شما از وضعیت پسری به نام عطا اطلاع دارید یا نه؟!» هاجر سکوت کرد... چشماشو بست... لب پایینش را یه گاز گرفت... ملکوت گفت: «اگر الان نمیتونید جواب بدید یا نمیخواید چیزی بگید، اصراری نمیکنم اما دخترم! ممکنه دیگه دیر بشه و نتونیم کاری بکینم... لطفا جوابمو بدید و استراحت کنید!» هاجر، همون جوری که چشماش بسته بود گفت: «نمیدونم خودش باشه یا نه؟! قیافش خیلی معلوم نبود... افتاده بود روی زمین! تاریک بود... اما فکر کنم خودش باشه!» لحن ملکوت خیلی برام جالب بود... آروم و دلسوزانه... به هاجر گفت: «دخترم! یه کم دقیق تر بگو کجا دیدیش؟! بقیش خودمون بررسی میکنیم!» هاجر گفت: «خونه قبلی که ما را بردن... وارد زیرزمینش که شدیم... اونجا افتاده بود! آره... همونجا افتاده بود...» ملکوت رو کرد به من و گفت: «شما وقتی ریختین اینجا ، کسی را هم برای خونه قبلی گذاشتین؟ اونجا را چیکارش کردین؟!» گفتم: «برای اونجا مامور گذاشتیم... منتظر دستور من هستند... ظاهرا دو نفر بیشتر تو اون خونه نیستند... بگم بریزن اونجا؟» گفت: «نه... خودم میرم!» خدافظی کردیم و ملکوت 22 رفت... رفت دنبال عطا... عطایی که کلید حل بسیاری از معماهایی میتونست باشه که هم برای ترکیه و سازمان میت خطرناک بود و هم برای خیلیای دیگه که صلاح نیست اسمشون را در این مستند داستانی بیارم! هاجر را چک کردیم... مشکلی برای هاجر وجود نداشت... ینی آلوده به چاشنی و حسگر نبود... هاجر گفت که وقتی سر و صدا شده بوده و همه داشتن فرار میکردن، دیدن یه نفر تند تند اومد پایین یه چیزی محکم بست به مچ دست پریا و فرار کرد... بچه های چک و خنثی خیلی تلاش کردند... دیدم بعد از نیم ساعت دارن به هم نگاه میکنن... ماتشون برده بود... پرسیدم: «چتونه؟! چرا به هم زل زدین؟!» یکیشون گفت: «حاجی میدونی خرجش کجاست؟!» (منظور از خرج، مواد منفجره ای است که هر لحظه امکان انفجارش وجود داره و در اصل، خطر اصلی اون هست!) با تعجب گفتم: «نه! کجاست؟!!» گفتند: «دوتا ست ... یکیش دقیقا زیر کاشی زیر پای این خانمه است... دومیش هم دقیقا زیر گردنشه! حالا میدونی دست صابر کجاست؟!» گفتم: «زیر گردنش؟!! یا امام حسین!!! نه...نمیدونم... دست صابر کجاست؟!» گفتند: «بدترین نقطه ... ینی محل اتصال به مچ این خانم... حتی اگر تعداد ضربان این خانم به صورت غیر منتظره بالا بره، چون انگشت صابر هم دقیقا همون جاست، دیگه معلوم نیست چه اتفاقی بیفته!» گفتم: «تلاشتون بکنید... بازم امتحانش کنید... اما ریسک نکنید... حواستون باشه که جون این بچه ها ریسک بردار نیست... با بچه های تهران هماهنگ کنید... زود باشید!» فاجعه بود! حالا که دارم فکرش میکنم میبینم اون دو نفر چقدر آرامش و تقوا داشتن و چقدر خدا بهشون عنایت داشت که یهو از حال خودشون خارج نمیشدن و کار دستمون نمیدادن! صدایی از اون دو نفر نمیومد... پریا رو به طرف ما بود و چشماش بسته بود و از سر و صورتش خون میومد و حال نداشت... صابر هم رو به طرف دیوار و سرش پایین و چشماش بسته ... به پریا گفتم: «صدای منو میشنوید؟! میتونید صحبت کنید؟!» گفت: «بفرمایید!» گفتم: «بچه ها دارن تلاششون میکنن ... نگران نباشید!» گفت: «نگران نیستم... مشکل خاصی ندارم... شرمنده این آقا هستم که گرفتار من شد... کسی وابسته به من نیست ... اما فکر کنم این آقا خانواده و زن و بچه دارن! به والله قسم از خودم خجالت میکشم که برای این آقا و شما شدم دردسر!» صابر گفت: «من در حال انجام وظیفه هستم... وظیفه هم زن و بچه و اهل و عیال نمیشناسه... شما نگران من نباشید!» پریا به من گفت: «از نسیم چه خبر؟!» گفتم: «دکترش میگفت رو به بهبود هست و خطر رفع شده!» گفت: «خانم و بچه های خودتون چطورن؟!» گفتم: «اونا مشکلی ندارن! لطفا کمی استراحت کنین!» @‌left_raight_news
ادامه قسمت۴۴ مجموعه مستند 👇👇👇👇 گفت: «دقیقا الان احساس موقعی دارم که با عطا بحث میکردیم... بلکه حالا که دارم بیشتر فکرش میکنم، حس و حال وقتی که با عطا و بقیه آتئیست ها مناظره میکردیم و بقیه دانشجوها و مردم نگامون میکردن و میخواستن بالاخره حقیقت را از بین حرفای ما و عطا پیدا کنند، از حس و حال الان که در یک قدمی مرگ هستم خیلی لطیف تر و خالصانه تر بوده!» گفتم: «چرا این فکرو میکنید؟!» جواب قشنگی داد... جوابی که معلوم بود درسش را فقط برای پاس کردن نخونده ... بلکه به جسم و جونش هم نفوذ کرده! 👈 گفت: «چون اون موقع به اختیار و اراده خودمون بحث و جدل و مناظره میکردیم... همه چیز را خودمون اختیار کرده بودیم... حتی فحش ها و توهین هایی که در پی وی میشنیدیم، برامون شیرین بود و بهمون ثابت میشد که آدرس و راه را درست رفتیم... اما الان چی؟ الان چون مجبورم و بهم چاشنی انفجاری حسگر متصل کردند، دارم ذکر میگم و خودمو آروم نگه داشتم! الان مجبورم و این وضعیت را انتخاب نکردم... اما اون موقع، همه چیزش را خودمون انتخاب کرده بودیم...» ادامه دارد... @‌left_raight_news
حتماااااا بخوانید تاااا بدانید.... 💥پایان اسرائیل در پیشگویی سحر و جادو سرآمد همه مردم دنیا هستند. قوم 170 سال قبل از تو حضرت پیامبر از منطقه به صحرای عربستان آمدند و دور مکه به فاصله های زیاد سکونت یافته و شهرهایی ساختند مثل و و و... و منتظر ظهور آخرین پیامبر بودند و تمام مشخصات حضرت پیامبر را از قبل داشتند. بنابر آنچه در منابع و کتابهای قدیم خود یهودیان آمده است: یهود نباید در هیچ سرزمینی حکومت و دولت تشکیل دهند و یکی از دلایل مخالفت یهودیان و یهودیانی که رهبرشان جناب هستند و مشهور به یهودیان غیر صهیونیست هستند با رژیم اشغالگر همین منابع و کتابهای قدیم خود یهودیان است البته در کتابهایی مثل به این موضوع بصورت مفصل اشاره شده است و یهود از تشکیل کشور و حکومت و دولت منع شده اند در همین منابع و کتابهای قدیم قوم یهود تشکیل حکومت پادشاهی حضرت و حضرت بصورت مفصل شرح داده شده و اشاره شده است که اگر قوم یهود در هر سرزمینی حکومت و دولت تشکیل دهند نمی تواند بیشتر از مدت پادشاهی حضرت داوود و حضرت سلیمان دوام بیاورد. جمع سالهای حکمرانی حضرت داوود و حضرت سلیمان 73 سال بوده است یعنی 33 سال حضرت داوود و 40 سال حضرت سلیمان . به اعتقاد یهود حکومت هایی که وارد دهه پنجم استقرار خود بشوند حکومت هایی هستند که استمرار می یابند و همین اعتقاد باعث شده است که خیلی از سران آمریکا و اسرائیل درباره 40 سالگی جمهوری اسلامی ایران حرفهایی بزنند و چندین بار به این موضوع اشاره کردند و گفتند ما نخواهیم گذاشت جمهوری اسلامی جشن 40 سالگی خود را ببیند. از قضا و قدر الهی و مشیت الهی 40 سالگی جمهوری اسلامی ایران مقارن 73 سالگی رژیم جعلی اسرائیل است با چند ماه اختلاف یعنی سال 1397 مصادف است با هفتاد و سومین سالگرد تشکیل رژیم اشغالگر قدس و بهمین دلیل است که امسال سال مهمی است امسال اگر با هوشیاری مردم ایران توطئه هایی که به اجرا گذاشته می‌شود خنثی شود که میشود (چون رهبر معظم انقلاب طی دو سه سال اخیر چند مورد اشاره به آینده خوب و آینده روشن کرده اند ) باید هر لحظه منتظر فروپاشی رژیم جعلی اسرائیل باشیم و این ان‌شاءالله هرچه زودتر محقق خواهد شد از طرف دیگر طی سالهای گذشته تعدادی از بزرگان یهود هم به فروپاشیده شدن اسرائیل در آینده نزدیک اشاره کردند. همین چند وقت پیش بود که تعدادی از مفتی های اهل سنت به دیدار حضرت آقا آمده بودند ایشان اشاره کردند که ب‌زودی در قدس شریف نماز خواهیم خواند... https://eitaa.com/left_raight_news
@left_raight_news انتشار فصل دوم داستان ❤️ حجره پریا ❤️ 💠 قسمت چهل و پنجم و چهل و ششم 💠 👇👇👇👇
🍒🍒مجموعه مستند 45🍒🍒 دکتر آروم بهم گفت یه کاری کنین این خانم نخوابه... چون فکر کنم به سرش ضربه خورده... منم بخاطر اینکه خوابش نبره، فکرش مشغول کردم... مثلا ازش پرسیدم: «فکرش میکردین اینجوری بشه؟!» پریا گفت: «گاهی گمان نمیکنی و میشود... گاهی نمیشود که نمیشود... اصلا فکرش نمیکردم... ینی هیچکدوممون فکرش نمیکردیم با چند شب مناظره میتونیم اینقدر اثر گذار باشیم... اونم با کیا؟! با کسانی که حرفای کفرآمیز میزنند و همکلاسیای دوره دانشگاهمون را مسموم به فکرهای ملحدانه میکنند... شنیده بودم که اگر به ثواب و اثر کارای خیر فکر نکنی و فقط سرت بندازی پایین و مثل بچه آدم عمل کنی، جوری اون کار گل میکنه که باورت نمیشه و مبهوت میشی... اما دیگه اینجوری فکرش نمیکردم!!» گفتم: «چه چیز آتئیست ها و ملحدها براتون جالبتره؟ مخصوصا وقتی باهاشون بحث و جدل میکردین!» گفت: «چیز جذاب و دهن پر کنی نداشتن و ندارن... بعضیاشون خیلی مسلط هستن... بعضیاشون هم هنوز تکلیفشون با خودشون معلوم نیست ... مثل همین عطای بیچاره...» پرسیدم : «عطا؟ چطور؟!» گفت: «نمیدونم... دقیق نمیدونم... حرفاش عمق داشت اما قابل پیش بینی نبود... ازش بوی پیروز و یکه تاز میدون نمیومد... اعتماد به نفس همین نسیم خجالتی خودمون در بحث، از عطا بیشتر بود... معلوم بود که عطا دو سه شب آخری بهم ریخته... اما دلیلش نمیفهمیدیم... نظام فلسفیش که مشخص بود... بوی نیچه و هگل خدا نشناس میداد... اما انگار یکی مجبورش کرده بود... انگار برای پول و شهرت داشت با ما بحث میکرد...» گفتم: «متوجه نمیشم!» گفت: «چون مدام دلایلش را جوری تکرار میکرد که انگار داره به بعضیا نشون میده که خوب درس خونده! مثل بچه ای که تا دیده در خونه باز هست، دویده وسط کوچه و داره میدوه که بره سر کوچه... اما میدونه که مامانش داره از لای در نگاش میکنه و هواش داره ... اونم هی میدوه و پشت سرش نگاه میکنه... چون هم نگرانه و هم باید به مامانش ثابت کنه که میتونم خودم برم تا سر کوچه و برگردم! وگرنه دلیلی نداره وقتی عطا داره با نسیم بحث میکنه، مدام دم از اساتیدش و دروس دانشگاهشون و تفاوت سبکش با ما و اینا حرف بزنه!» خیلی تعبیر دقیق و جالبی گفت! ولی بهش نگفتم که خود عطا هم به من گفته بود که اون شبها اساتیدش هواش داشتن و بهش فکر میرسوندند! یاد ملکوت 22 افتادم... یه کم از پریا فاصله گرفتم... بیسیم زدم و گفتم: «حاج آقا جسارتا اعلام وضعیت! حالتون خوبه؟!» فورا جوابم و داد و با یه نفس عمیق گفت: «نه حاجی! خوب نیستم!» گفتم: «بلا به دور! چرا؟! چیزی شده؟!» گفت: «الان وارد خونه شدم... دو نفر بودند که پنچر شدند! الان هم دست و پاشون شکسته و افتادن وسط حیاط... اما عطا...» با هیجان گفتم: «حاجی! عطا چی؟!» گفت: «اومدم زیر زمین... خیلی بوی بد میومد... زیر زمین نمور و زشت... عطا اونجا بود... خونی و کثیف و ... خلاصه اصلا یه وضعی داشت... تا رسیدم بالای سرش... انگار کار خدا بود... حرف که نمیزد... کلی بنده خدا زور زد تا اینکه تونست چند تا کلمه به زور حرف بزنه... تا بهش گفتم من کی هستم و اومدم دنبالش شروع کرد و تند تند و با کلمات بریده بریده برام حرف زد!» ملکوت 22 حرفای عطا را اون لحظه ضبط کرده بود و بعدش من کامل شنیدم... اجازه بدید مهم ترین جملاتش را براتون بگم.... عطا گفته بود: «من اون مامورتون را نزدم... من آدرس اون دخترا را از یکیشون کش رفتم و میخواستم ببینمشون... و حتی اگر شده بهشون بگم چه خطری در کمینشون هست... خطری که به خاطر هک کردن سیستم من متوجه اونا شده... نه بحث و مشجاره در طول اون 14 شب... من میدونستم که اساتیدمون (عطا نمیدونست که اساتیدش از ماموران و دانش آموخته های سازمان میت هستند!) فهمیدند که اطلاعات سیستم من هک شده... چون برای اونا خیلی مهم بود... اینقدر مهم که وقتی فهمیدن، کلی مواخذم کردن... جوری که سر و کارم به بیمارستان افتاد... یه جوری از دستشون در رفتم... با خودم گفتم وقتی با من اینجوری برخورد میکنند دیگه قراره با دخترا چیکار کنن؟! حدس زدم که که جون دخترا در خطر باشه... میدونستم که ازشون نمیگذرن... اما نمیدونستم منتظر میمونن تا من بیام ایران و دستگیر بشم و در بیمارستان قم بیان سراغم و فراریم بدن ... نمیدونم چطوری رد منو زدند و فهمیدن که بیمارستانم اما اونا فقط دنبال یه چیزی بودند... اونا فقط میخواستن آدرس اون دخترا را از طریق من بفهمند... و اتفاقا فهمیدند ... چون من بی خبر بودم و ناخواسته بردمشون منطقه ای که آدرسش داشتم و میدونستم باید برم اونجا... @left_raight_news
ادامه قسمت۴۵ مججوعه مستند 👇👇👇👇 اون روز که همکار شما را زدند اونجا بودم... همکار شما تا منو دید به جای اینکه منو بگیره و بزنه، زود اومد و خودشو انداخت روی من... نه اینکه منو بگیره... بلکه یه جوری ایستاد جلوی من و پشتش به من بود و دستاش هم باز کرد که کسی منو نبینه... اون لحظه نفهمیدم چرا منو پشت سرش خودش قایم کرده و گیج بودم... اما تا به خودم اومدم دیدم سوراخ سوراخش کردند... من وقتی داشتن توی اون کوچه راه میرفتم، حواسم به پشت سرم نبود که داره یه موتور میاد به طرفم تا کارمو بسازه... ولی همکار شما فهمیده بود و اومد جون منو نجات بده که خودش کشته شد! بعدش فورا موتوری ها فرار کردند... من هم تا دیدم شلوغ شده میخواستم فرار کنم که وقتی یه کم از کوچه اونا دور شده بودم، منو پیدا کردن و انداختنم توی ماشین و یه کیسه هم کشیدن روی سرم... من نگران اون دخترا هستم... لطفا اونا را پیدا کنین... اینا آدمای بی رحمی هستن... وقتی منو اینجوری زدند، خدا به داد اون دخترا برسه! و ...» به ملکوت 22 گفتم: «حاجی الان حال عطا چطوره؟! منتقل به بیمارستان....؟!» ملکوت با آه و افسوس گفت: «متاسفانه تموم کرد! عطا جون داد... توی همین زیر زمین... تنها و غرق در خون و تعفن و کثافت خودش...» ادامه دارد... @left_raight_news
🍒🍒 46🍒🍒 یکی دو ساعت به همون وضعیت سپری شد ... باید هر چه زودتر یه فکری به حال پریا و صابر میکردیم... شوخی بردار نبود... فقط یه فشار نامتعارف شدید کافی بود که همه چیز خراب بشه! یکی از بچه ها اومد پایین و گفت: «حاجی یه نفر اومده با شما کار داره!» گفتم: «کیه؟ از بچه های اداره خودمونه؟!» گفت: «نمیدونم... گفت از طرف ملکوت 22 اومده!» بیسیم زدم به ملکوت... گفتم: «حاجی شما برای ما مهمون فرستادی؟!» ملکوت گفت: «آره... کارش درسته... باباش تخریبچی گردان خودمون بوده... الان هم پسرش راه باباش داره ادامه میده!» گفتم: «باشه... توکل بر خدا ... اما حاجی اینجا شرایط حساسی هستا ... خودتون که ماشالله اوستایین!» خیلی با حالت اطمینان گفت: «اونی که الان اومده پیشتون اوستای این کاره نه من!» خودم رفتم بالا ... میخواستم تو حیاط و هوای روشنتر از زیر زمین ببینمش! با یه پسر کم ریش و کم سیبیل حدودا 30 ساله مواجه شدم! تا دیدمش تعجب کردم! خیلی جوون بود... اما قیافه جدی و بی احساسی داشت... خوشم میاد از اینجور آدما که تو کارشون خیلی اوستان اما نشون نمیده و هر کی ندونه فکر میکنه از یه جایی در رفته! سلام کردیم... گفت: «منو ملکوت 22 فرستاده... مورد کجاست؟ درخدمتم!» گفتم: «اسم شریفتون چیه؟!» گفت: «قربان جسارت نباشه اما مامور نیستم اسممو بگم! اگر در اصل ماموریتم ضرورت داره و حتما باید بگم، تا بگم!» گفتم: «نه! مهم نیست... فقط اون دو نفرو زنده میخوام... هردوشونو زنده تحویلم بده!» گفت: «تلاشمو میکنم... حداقلش اینه که اگر قرار باشه اتفاقی برای کسی بیفته، اول برای خودم میفته!» بردمش پایین... نزدیک رفت و شرایط دست پریا و صابر و کاشی زیر پای پریا سنجید و بررسی کرد. گفت: «لطفا همه را بفرستید بیرون... اگر خودتون مایلید بمونید، به مسئولیت خودتون تشریف داشته باشید اما لطفا بقیه بیرون باشن!» همه رفتند و موندیم خودمون چهار نفر! لباس بیرونیش درآورد و یه لباس راحتی، مثل لباس کارگاه نجاری و اینا زیرش تنش بود. با همون کارش را شروع کرد. وسایلش که بیشتر شبیه وسایل پزشکی و شکنجه های حرفه ای بود بیرون آورد... از انواع سوزن و انواع میکرو بطری و مایعات رنگارنگ و .... نمیدونم الکل و سیم های بسیار باریک و... نشست پشت سر صابر... جوری که تقریبا بین پریا و صابر محسوب میشد... برگشت و قبل از اینکه کارش را شروع بکنه، دستشو زد به زمین و با همون مختصر خاک روی زمین، تیمم گرفت!! حساس شدم ببینم میخواد چیکار کنه؟ بهش نزدیک شدم و همونجوری که وایساده بودم، سرمو به طرف دیوار نزدیک کردم تا راحتتر بتونم ببینم... همونطوری که سرش پایین بود گفت: «قربان لطفا تاریکی نکن... نور اینجا به اندازه کافی کم هست!» یه کم دیگه که بررسی کرد، رو کرد به پریا و گفت: «کارم خیلی حساسه... باید کاملا بی حس باشید!» پریا با بی حالی و کم رمقی که داشت گفت: «چشم! تکون نمیخورم!» اون گفت: «چشم چیه؟ یا باید بیهوشتون کنم یا باید بی حس بشید!» پریا که نمیدونست چی بگه؟ گفت: «نمیدونم... سر در نمیارم!» اون گفت: «خیلی ساده است... اگر بیهوش بشید، خدایی نکرده اگر ترکید، چیزی متوجه نمیشید و فقط بدنتون میسوزه و از دنیا میرین! اما اگر بی حستون کنم، شاهد کارای من هستین و ممکنه استرس وارد بشه و دستتون را از دست بدین و اتفاقای دیگه!» صابر به اون گفت: «نمیتونی یه کم مهربون تر توضیح بدی؟! این چه طرز حرف زدنه؟! اصلا نمیخواد ... هیچکدومش نمیخواد... پاشو ببینم!» به صابر گفتم: «صابر جان! آروم باش. این کارشو بلده! راس میگه. بذار کارش را بکنه!» صابر باز ادامه داد و به اون گفت: «لابد برای منم نسخه داری! هان؟ چیه؟ بگو... تعارف نکن!» حالا که دارم اینا را مینویسم، دارم عصبی میشم که اسمشو نمیدونم و باید به جای اسمش مدام بگم «اون» ! اون به صابر گفت: «شما که کاره ای نیستی! خطری هم تهدیدت نمیکنه! اصلا اتصال به مرکز نداری! نه اتصال به چاشنی و نه اتصال به حسگر! پاشو برو خونتون!» صابر و من که داشتیم مثلا بهت و تعجبمون را میخوردیم، با هم گفتیم: «چی؟! دستمو بردارم؟! اتصال به هیچکگفتدومش ندارم؟!» اون همون لحظه، به صابر گفت: «میشه یه لحظه اون سیمی که اون طرف شماست را بهم بدید؟!» تا اینو گفت، صابر صورتشو برگردوند... به محض اینکه صابر صورتش برگردوند، اون انگشت صابر را خیلی سریع... ینی خیلی سریعا ... در حد سرعت دست دزدهای حرفه ای، انگشت صابرو از روی دست پریا برداشت! من و صابر تا به خودمون اومدیم، اون با اون یکی دستش و پای سمت راستش، صابر را هل داد اون طرف و خودش نشست جای صابر!! من و صابر فقط داشتیم حرص و تعجب خودمون و سرعت عمل اونو تحلیل میکردیم اما بازم سر در نمیاوردیم! خیلی قشنگ، صابرو از پریا جدا کرد و انداخت یه طرف! @left_raight_news