eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها
11.4هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
45 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: آن شب ماه گم شد/ ابر و انار • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii • ادمین: @maryaarr
مشاهده در ایتا
دانلود
روضه اینه‌که تو این چند شب هرچی خوندیم تو چند ساعت اتفاق افتاده. از صبح تا الان... @Ayeh_Hayeh_Jonon 🌱
لَیْلِ قصه‌ها
روضه اینه‌که تو این چند شب هرچی خوندیم تو چند ساعت اتفاق افتاده. از صبح تا الان... @Ayeh_Hayeh_Jono
مثلا احتمالا همچين ساعت‌هایی امام حسین (ع) داشته پشت سر حضرت عباس (ع) "وان یکاد" می‌خونده که همینطور رشید و ماه با مشک پر آب از علقه برگرده... @Ayeh_Hayeh_Jonon 🖤
لَیْلِ قصه‌ها
مثلا احتمالا همچين ساعت‌هایی امام حسین (ع) داشته پشت سر حضرت عباس (ع) "وان یکاد" می‌خونده که همینطور
تا حضرت ماه به علقمه برسه به چشم‌های همدیگه نگاه انداختن و ملیح تبسم کردن. فقط برادر برای برادر مونده... همین یکم قبل عباس (ع) با کمک زینب (س) زیر بغل‌های پسر فاطمه (س) رو گرفتن و از کنار علی‌اکبر (ع) بلندش کردن. حسین (ع) بهش سپرده با جوون‌های بنی‌هاشم پسرش رو به خیمه‌ها برسونن. شاید هیچ باری به این اندازه روی دوش علمدار سنگین نبوده که بخواد علی (ع) رو از روی زمین جمع کنه... چند بهار بیشتر از علی بزرگتر نیست اما خودش علی رو بزرگ کرده. هم عموش بوده، هم معلمش. و هم برادر و پدرش...
لَیْلِ قصه‌ها
تا حضرت ماه به علقمه برسه به چشم‌های همدیگه نگاه انداختن و ملیح تبسم کردن. فقط برادر برای برادر موند
این از شب هشتم تو دلم مونده بود بگم یه بار روضه خوون می‌گفت می‌دونستن اگه شرایط اضطراری بشه عباس (ع) میاد کمک علی‌اکبر (ع). برای همین بردنش عقب لشکر که دست عباس (ع) بهش نرسه...
خونِ علی اکبر (ع) هنوز روی صورتِ و محاسن امام تازه‌ست. احتمالا از شهدِ خونش روی لباس و دست‌های عموش هم به یادگار مونده... همینطور خون قاسم (ع) و عون و محمد و... هر لاله‌ای که روی زمین به خون نشسته. اما دلِ حسین (ع) به عباس (ع) قرصه و دلِ عباس (ع) به حسین (ع)...
دیگه باید تو این دقیقه‌ها بگیم: اَلسَّلامُ عَلَى الْمُغَسَّلِ بِدَمِ الْجِراحِ سلام بر كسى كه با خون جراحاتش شستشو داده شد... @Ayeh_Hayeh_Jonon 🍃
لَیْلِ قصه‌ها
یک ساعت و چهل دقیقه از جمعه گذشته بود. خونه ساکت و تاریک بود. پتو روی سرم کشیدم و وارد صفحه چت خودم تو ایتا شدم. اشک چشم‌هام رو تار کرده بود. شونه‌هام می‌لرزید. اصلا نمی‌تونستم بنویسم و حقیقتش... قصدش رو هم نداشتم. حداقل برای اون ساعت و متن طولانی نه. اما وقتی یکم از نیمه شب گذشت یه صحنه‌ جلوی چشم‌هام اومد‌. صحنه‌ای که هزارتا صحنه داشت! هرم نفس‌ها، داغی هوا، غبار و سرخی فضا، زمزمه‌ها و... همه جلوی چشم‌هام بود. موبایل رو برداشتم و فقط کلید واژه‌هایی که چشم‌هام رو تار کرده بود رو نوشتم تا احساسشون از دست نره. حاصل همین چند جمله‌ی بریده و بدون سرنخ و الگو شد "قطعه‌های سوره‌ی مریم". بعضی چیزها برای آدم سنگینه. نوشتن از امروز برای من همینطوره. سر همین روضه‌های شب هشتم هر سال تردید دارم و خیلی از کلمه‌هاش رو می‌چینم و جدا می‌کنم. و هنوز جرات نکردم از "قطعه‌های سوره‌ی مریم" به "گودال" برسم... از این جا به بعد قصه در توانِ من نیست...
داشتم می‌نوشتم که این پیام از طرف یکی از شما بالای صفحه اومد🌻 بغض، نور، رزق... آره آیه‌ها، نشونه‌ها :)
یه دعا کنم از ته دل آمینش رو بگیم؟ الهی هر کسی این پیام رو می‌خونه خیلی زود بغل اسمش کربلایی بشینه و بین‌الحرمین رو ببینه :) @Ayeh_Hayeh_Jonon 💚
ولی امام حسین (ع) هیچوقت نمی‌گه دیدی؟ من که بهت گفته بودم! همیشه می‌گه نگاه کن ببین بازم سر زانوهاتو زخم کردی. ولی عیب نداره. من کنارتم...❤️ @Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
لَیْلِ قصه‌ها
امامزاده‌ی عاشقا🕊💙
وقتی داشتیم از امامزاده صالح برمی‌گشتیم، یهو پشت بلندگو گفتن: پسر بچه‌ای به اسم معراج پیدا شده‌. برگشتیم به همدیگه نگاه کردیم و لبخند زدیم. خندیدم و گفتم: برم تحویلش بگیرم؟ من گذاشتمش به پای آیه‌ها، نشونه‌ها :) و مطمئن شدم باید قصه‌ی معراج رو به وقتش بنویسم...
_ و‌ تو‌خدای اتفاق‌های‌ محالی🌱 @Ayeh_Hayeh_Jonon
_ کفارَة الفراقِ، طول العناق کفاره‌ی این دوری‌ها، یه بغل طولانیه! @Ayeh_Hayeh_Jonon ♥️
امروز مبارکِ همه‌ی رایحه‌هایی باشه که از چشم انتظاری دراومدن💚 مبارکِ همه‌ی کژال‌ها، خاله ماه‌گل‌ها، عموباقرها🌿 و الهی تصدقِ دلِ همه‌ی عمه‌ مهلاها و ژیاها...
_ ‏عزیزان‌تان را از ته دل و سفت در آغوش بگیرید؛ که فردا به دیر شدن معروف است. - نوری پاکدل؛ فارسیِ سیامک تقی‌زاده. @Ayeh_Hayeh_Jonon 💛
لَیْلِ قصه‌ها
_ ‏عزیزان‌تان را از ته دل و سفت در آغوش بگیرید؛ که فردا به دیر شدن معروف است. - نوری پاکدل؛ فارسیِ
معنی این متن رو وقتی حس کردم که هفته‌ی قبل خبر مرگ ناگهانی یکی از دوست‌هام رو دادن. بیست و پنج سالش بود. دانشجوی ارشد مهندسی. با یه دنیا امید و آرزو. معروف بود به مهربونی و لبخند‌های ملایمی که همیشه روی لبش بود. خیلی وقت می‌شد ندیده بودمش، دلم براش تنگ شده بود. هفته‌ی قبل یکشنبه، شب خوابید و صبح دوشنبه بیدار نشد... بدون اینکه ببینمش... رفت، بدون مقدمه و خبر دادن. فکر نکنیم آدم‌ها تا ابدالدهر هستن. امروز حواسمون بهشون باشه‌. شاید فردا نباشن، شاید فردا نباشیم :)
راستی، سلام! دلتنگتون بودم❤️ خیلی حرف و قصه دارم که بگم. یکم سرم خلوت بشه با یه عالمه حرف و خبر میام😍
از تو چه خبر عزیزِ ندیده؟ تیر و مرداد گذشت و امروز اولین روز شهریور بود. تابستون برات چطور گذشت؟ https://harfeto.timefriend.net/16612704431198
راستی، روز همه‌ی پزشک‌ها مبارک باشه🌱 پزشک‌هایی که توی این دو سال و اندی خیلی زحمت کشیدن. همینطور همه‌ی اون آدم‌هایی که پزشکی نخوندن ولی خوب بلدن حال گرفته و دردِ دلمونو دوا کنن :) ♥️ @Ayeh_Hayeh_Jonon 🌱
تشکر از جانب خانم دکتر قشنگتون و آقامحرابشون💚
می‌دونید این روزا دلتنگ چی‌ام؟ دلتنگ روزای دبستان. روزایی که می‌خواستیم بریم اردو و نقشه می‌کشیدیم چطور صندلیای عقب اتوبوسو اشغال کنیم! وقتی اتوبوس می‌اومد با یه شوق و حالی می‌دوییدیم که انگار قراره کشورگشایی کنیم. سریع می‌چپیدیم تو اتوبوس و برای دوستامون جا می‌گرفتیم. تهشم دل نازکمون طاقت نمی‌آورد. هر اکیپی که دوست داشت عقب بشینه رو کنار خودمون به زور جا می‌دادیم و چیپس و پفک و لقمه‌ی کتلتمونو باهم تقسیم می‌کردیم. دلم برای زلالی اون روزا و حد شور و امیدش تنگه. خدایا، اون حجمِ شادی و اشتیاق لطفا🕊 @Ayeh_Hayeh_Jonon 🪐
_ خدایا مرا ببخش! به‌خاطر تمام درهایی که کوبیدم و خانه‌ی تو نبود...💔 @Ayeh_Hayeh_Jonon 🍃
سلام و عشق به رسم ایامِ قبل❤️ دیشب یه عالمه برام نوشتید و امشب می‌خوام یکم باهاتون حرف بزنم. یکی از پیامایی که به چشمم خورد منو برد به سال قبل همچین روزایی. یکم سر بسته از قصه‌ی اون روزا براتون بگم؟
پیامی که منو به سال قبل برد این پیام بود.
سال ۱۴۰۰ برای من سال رشد بود. سال رشدِ سخت و همراه با درد! همون روز اول عید مریض شدم و چند روز اول سال با درد جسم گذشت. مجبور شدم نوشتن داستان رایحه‌ی محرابو متوقف کنم و مشغول ویرایش رمان آیه‌های جنون بشم. اونایی که می‌نویسن خوب می‌دونن ویرایش کردن از نوشتن سخت‌تره! همیشه ساختن یه چیزی از خراب کردن و از نو درست کردنش، آسون‌تره‌. داستانی که آماده بود سه ماه تمام وقت برد. سه ماهی که از خونه بیرون نرفتم و از خیلی کارام زدم و تفریحی نداشتم. طوری پای سیستم بودم که دیگه روزای آخر نمی‌تونستم راحت گردنمو تکون بدم. رگای هر دوتا دستام ورم کرده بود و همه نگران بودن. همش می‌خندیدم و می‌گفتم آیه تموم می‌شه، رایحه رو هم تابستون تموم می‌کنم و با خیال راحت یه مدت کامل استراحت می‌کنم. بلافاصله بعد از تموم شدن ویرایش آیه‌های جنون امتحانای دانشگاه شروع شد. برای تایید نهایی داستان برای ارشاد باید از اول داستان رو کامل می‌خوندم. شبای امتحان تیر ماه، هم جزوه‌های درسی جلوم بود، هم پی‌دی‌اف آیه‌های جنون و هم تحقیق و مقاله‌های دانشگاهمو تایپ می‌کردم. اعتراف می‌کنم اون روزا دیگه از تایپ کردن و به صفحه‌ی موبایل و لپ‌تاپ نگاه کردن بیزار شده بودم!
تصور کنید یک نفر وقتی چهار ماه کامل استراحت نداشته و بی‌وقفه کار کرده‌، هم نوشته، هم شاگرد داشته و هم درس می‌خونده، چقدر می‌تونه خسته باشه. به عنوان استراحت و هدیه به خودم تنها راهی مشهد شدم. چند روز کنار بابای آهوها استراحت کردم و با یه دنیا حال خوب برگشتم تهران‌. همین که پام به تهران رسید، چالشای مختلفی پیش اومد. پشت سر هم و بی‌وقفه. من خسته بودم. هم جسمم و هم روحم. بیشتر خستگی قلبم برای چند سال قبل‌ترش بود که اتفاقای مختلفی رو از سر گذرونده بودم و به هر قیمتی خودمو سرپا نگه داشته بودم. با این تفکر که قوی بودن یعنی اینکه خسته نشی! هرچی دنیا و آدماش داغونت کردن نباید به روی خودت بیاری و باید بی‌وقفه ادامه بدی‌. باید همینطور لبخند بزنی و به روی خودت نیاری. و همین تفکر باعث شده بود خستگی چند سال روی دوش ذهن و روحم تلنبار بشه. چالشای سال قبل شد یه تلنگر محکم تا روح خسته‌ی من بیدار بشه و دیگه آروم نگیره!
نتیجه‌ش شد حال بد، اضطراب، گوشه گیری و یه دنیا خستگی‌. نمی‌دونم چطور ولی از مرداد تا شهریور شیش هفت کیلو لاغرتر شدم. زیر چشمام گود افتاد. همه می‌گفتن چی شده؟ مریض شدی؟ من آدمی‌ام که سخت اشک می‌ریزم. اون روزا مدام بغض می‌کردم و برای همین دوست نداشتم با کسی صحبت کنم و صدام بلرزه. یادمه درست یک سال قبل، یکی از دوستای نزدیکم تماس گرفت. یهو وسط صحبت گفت: لیلی چرا حرف نمی‌زنی؟ هی لبمو گاز گرفتم. هی آب دهنمو قورت دادم بلکه اشکام تموم بشه اما نشد. متوجه هق‌هق ضعیفم شد و با تعجب گفت: تو داری گریه می‌کنی؟! واقعا تو داری گریه می‌کنی؟! بله داشتم به پهنای صورت اشک می‌ریختم. نه فقط اون لحظه. شاید هر روز تابستون. بیشتر برای خودم نوشتم، با دوستام بیرون رفتم، خلوت کردم، مدام ذکر گفتم، دو سه تا مشاور عوض کردم اما هیچکدوم حالمو خوب نکرد. روز به روز بدتر می‌شدم.