🌟🔰چگونه در خود انگیزه ایجاد کنیم؛ راههایی که شما به هدف میرساند🔰🌟
🔰🌟🔰🌟🔰🌟🔰🌟🔰🌟
✨گام اول: متمرکز باشید✨
❇️۲.هدف خود را مشخص کنید و برایش برنامه بریزید❇️
🔰🌟🔰🌟🔰🌟🔰🌟🔰🌟
🌟برنامه ریزی یکی از اصول فراموشنشدنی کار است. خوب فرض میکنیم که شما افکار مثبتی دارید. اما همانطور که گفتیم چون ذهنمان تشخیص نمیدهد ما مثبت فکر میکنیم یا منفی و فقط کلمات و احساسات مربوط به آنها را دریافت میکند، باید بدانیم چگونه و دربارهی به چه موضوعاتی فکر کنیم. مثلا به جای آنکه فکر کنید «نمیخوام دربهدر و فقیر باشم»، «نمیخوام تمام عمرم موجود بیچارهای باشم» باید فکر کنید «میخوام امنیت مالی داشته باشم». ساده است؛ چون اولی پر از کلمات منفی است و دومی یک کلمهی مثبت و مهم دارد. چه عالی! خوب حالا چه برنامهای برای رسیدن به امنیت مالی دارید؟
🔰البته این فقط یک مثال بود. نکتهی مهم این است که برای این هدف یا هر هدف دیگری باید چند نمونه برنامهی کارامد داشته باشید. میدانم این یکی از سختترین کارهای دنیاست اما برای رسیدن به هدفتان باید بین تمام موارد هماهنگی ایجاد کنید و انجامشان دهید. اکر واقعا این هدف مد نظر شماست، باید اول ببینید دقیقا چه میخواهید و چه برنامهای برای تحققش دارید، اگر واقعا بخواهید راهش را هم پیدا میکنید. مگر اینکه نخواهید هدفی داشته باشید که از آن انگیزهای به وجود بیاید. من که فکر نمیکنم این را بخواهید!
🌟🔰🌟🔰🌟🔰🌟🔰🌟
#ایجادانگیره
📚 @libbasijbousher
25.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣📣📣
توضیحات جهت تسهیل ورود ،ثبت نام و شرکت در رویداد خط امین
🛑 توضیحات ضروری و سوالات متداول:
❇️جهت شرکت در رویداد و بهره مندی از جوایز ویژه آن به سایت راوی بوک https://ravibook.ir/ مراجعه نمایید.
❇️فایل PDF هر ۶ کتاب در سایت فراکتاب https://www.faraketab.ir/ قابل دسترسی و مطالعه می باشد.
❇️شماره تلفن شرکت کننده بایستی حتما و حتما با کی برد انگلیسی وارد شود.
❇️ نام نمایشی در پنل پروفایل کاربر همان نام خود فرد می باشد.
❇️حتما و حتما شرکت کنندگان محترم و محترمه ، نام شهر خود را انتخاب کنند.
❇️بخش ارسال اثر ، همان متحواهایی هستند که شرکت کنندگان متناسب با متن کتب مشخص شده بایستی تهیه نمایند که لازمه آن خوانش بخشی از کتاب بوده و می تواند عکس نوشته ، دل نوشته ، شعر ، صوت ،خوشنویسی و ... باشد.
❇️مسابقه آزمون چهارگزینه ای می بایست به 30 سوال در مدت 20 دقیقه پاسخ دهید
@libbasijbousher
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁روزمان را معطر می کنیم
💫نفسمان را خوشبو می کنیم
🍁به ذکر صلوات بر
💫حضرت محمد(ص)
🍁 و خاندان مطهرش
🍁 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
💫وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم
📚 @libbasijbousher
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#معرفی_کتاب
کتاب هواتودارم
شهید مرتضی عبدالهی روایت زندگی شهیدمدافع حرم مرتضی عبدالهی نوشته ی رسول ملاحسنی انتشارات آثاربرات
درباره کتاب هواتو دارم شهید مرتضی عبداللهی
در کتاب هواتو دارم نویسنده ما را با زندگی مرتضی عبداللهی آشنا میکند. از همان جوانانی که در مسجد شکوفا می شوند و هوش و شجاعتشان را در راه خدا به کار میبرند.
شهید مدافع حرمی که به انواع هنر های رزمی مسلط بود و حواسش به همه بود. از آن هایی که در هر شرایطی حاضر هستند تا هوای مردم را داشته باشند.
این کتاب، دارای دو قهرمان است. که قهرمان اول شهید و قهرمان دوم همسر شهید است. این کتاب در 12 فصل داستان را بیان می کند.
#سپاه_امام_صادق_استان_بوشهر
#مسابقه_کتابخوانی_خط_امین
#فرهنگی_هنری
لینک پویش: ravibook.ir
@libbasijbousher
کتاب مجیدبربری
«مجید بربری» صدوپنجاه بیشتر نیست. اسم جالبی هم دارد و کتابی بسیار خواندنی است. هم خواندنی و هم متفاوت، و این تفاوت از جنس تفاوتهایی است که خواننده را به خود جذب میکند. در این حدود سه سالی که از چاپ نخست این کتاب میگذرد، چندین و چند بار تجدید چاپ شده است و همین نشان میدهد که خیلیها آن را خریدهاند و خواندهاند و احتمالاً خواندنش را به دیگران هم پیشنهاد کردهاند.
«مجید بربری» داستان زندگی جوانی دهه هفتادی به اسم مجید است. البته نام خانوادگیاش نه بربری، که قربانخانی بود. او برای سالها، یک جور بود و بعد در اتفاقی غیرمنتظره، جور دیگری شد. آدم دیگری شد. قهوهخانهای در جنوب تهران داشت و دغدغهها و دنیایش به آنچه در این قهوهخانه میگذشت محدود میشد. دعوا و درگیری و سروکار داشتن با آدمهایی نهچندان سربهراه بخشی از زندگی روزمرهاش بود. آن زمان از زیادی قلیانهای قهوهخانهاش خرسند بود و آن را نشانهای از موفقیت در کار خود میدید. آنقدر غرق در این جنس از زندگی بود که وقتی بعد تغییر کرد و مسیر دیگری را برای ادامه راه انتخاب کرد، خیلیها باورش نمیکردند. حتی نزدیکانش نیز تردید داشتند که او در این تغییر جدی است.
میخوانیم: «رفتن مجید، هیچوقت در ذهنم نمیگنجید. فکر میکردم شوخی میکنه. مثل همه بیستوچند سال زندگیاش، به استثنای این اواخر، که شوخی شوخی سر کرد. میگفتم به قول خودش جوگیر شده، جو چند تا بچه هیاتی را گرفته که اومدهاند قهوهخانهاش و بعد از چند وقتی تموم میشه و میره. هر بار که آبجیم نگران بود و به من زنگ میزد، با هقهق گریه میگفت: حسن، رفتنش قطعی شده، این داره میره. اگه بره من چه خاکی به سرم بریزم. ولی من در جواب اون گریهها از ته دل قشقش میخندیدم و میگفتم: آبجی، نگران نباش. این فیلمشه! این هم یه اذیت جدیده، جو گیر شده. چشمش به چهار تا بچه هیاتی افتاده، اینجوری شده. از دور و برش که برن، برمیگرده پیش همون رفیقهای قبلیش. قلیون و بقیه بساط. تو اینقدر نگرانش نباش. ما فکر میکردیم مجید جوگیر شده، ولی نشده بود…»
تحولی که او تجربهاش کرد، نه از جوگیری بود و نه تغییر سطحی و گذرا. به گذشته پشت کرد، داوطلب جنگ در سوریه شد و عزمش را برای دفاع از حرم جزم کرد. ذهنش درباره تکلیفی که احساس میکرد به عهده دارد روشن شده بود. البته به او گفتند که تکپسر است و قرار نیست در فهرست اعزامیها قرار بگیرد. اما تقدیرش رفتن بود. قرعه به نامش افتاد و پا در سفر گذاشت و مسیر را تا شهادت پیش رفت. از این حیث، او را با شاهرخ ضرغام قیاس میکنند، که او نیز جایی از مسیر گذشته برید و در انتخابی متفاوت، صراط سعادت را پیش گرفت. قطعاً به مجید و شاهرخ و دیگرانی که به این دو شهید شباهت دارند، عنایتی خاص شده بود. حتماً چیزی درون آنان بود که وقتی فرصت هدایت و رستگاری پیش پایشان قرار گرفت، از آن حداکثر بهره را بردند و در زمانی کوتاه، از تاریکیهای زمین تا روشنایی ملکوت را طی کردند.
لینک پویش کتابخوانی خط امینravibook.ir
@libbasijbousher
#سپاه_امام_صادق_استان_بوشهر
#سرشبکه_کتاب_بسیج
#مسابقه_کتابخوانی_خط_امین
چکیده:
«آخرین فرصت» روایت دوست داشتن و اوج است که از عشق و پرواز شهید علی کسایی مربی و مسئول عقیدتی سیاسی مرکز پیاده ارتش شیراز حکایت دارد. مردی که در ۱۴ آذر ۱۳۳۴ مصادف با عید غدیر در شیراز به دنیا آمد، در سن ۲۵ سالگی و در روز عید غدیر و در محضر مبارک حضرت امام خمینی «ره» پیمان زناشویی را با شریک زندگیاش امضا کرد و در آستانه عید غدیر از فرماندهاش خواست که اجازه رفتن به جبهه را به او بدهد و یادآور شد که این آخرین فرصتش برای رفتن به جبهه است.
صفحات کتاب با روایت صمیمی رفعت قافلانکوهی، همسر شهید از آشنایی تا ازدواج شهید همراه است تا به اولین چالش یعنی ترور قهرمان اثر توسط منافقین و مجروح شدن او میرسد.
«طرفای فلکه هنگ میرفتم که یه پاترول اومد نزدیکم. همین که دیدم شیشههاش دودیه شک کردم. گاز موتور رو گرفتم و دور شدم. اونم شتاب گرفت و پشت سرم اومد. یه دفعه دیدم یه نفر از شیشه ماشین تا نیمتنه اومد بیرون و شروع کرد به تیراندازی. نفهمیدم چطور جاخالی دادم و ازش فاصله گرفتم. همینطور پشت سرم میاومد. یه آن نگاه کردم دیدم فاصلهمون با هم خیلی کم شده. گفتم الان که مغزم رو بریزه کف خیابون، ولی خیلی عجیب گلولهها بهم نمیخورد. تا اینکه یک دفعه، پهلوم بدجوری سوخت و با موتور نقش زمین شدم… همین که اسم سوختن پهلو را آورد به یاد شهادت حضرت زهرا (س) افتادم. اشک توی چشمانم جمع شد.»
ایثار درسآموز
آنچه در روایت همسر شهید جالب توجه و حقیقتاً درس زندگی است، روایت احساسات عاشقانه در کنار مشکلات زندگی با یک سرباز ایران است، مانند لحظات حضور همسر شهید در بیمارستان و پرستاری از ایشان. خصوصیات شهید مانند علاقه به کتاب و مطالعه و توصیه به دیگران در این زمینه هم در کتاب با دقتی ستایشبرانگیز تحریر شده و همچنین ایثار درسآموز شهید:
«علی اینقدر به زبان عربی مسلطه که راحت آزمون کارپردازان حج رو قبول شد. میتونست تا ده سال بدون هیچ خرجی بره مکه و حقوق هم بگیره، اما فقط همون سال اول رفت که حج واجبش بود. سال بعد مافوقش، حاج آقا فاطمی، با رفتنش مخالفت کرد و گفت حضورش تو ارتش بیشتر لازمه. علی هم دیگه انصراف داد. حاج آقا فاطمی وقتی فهمید خیلی تعجب کرد چطور تونسته از همچین موقعیت لذتبخشی بگذره.»
اخلاص بینظیر
از فرازهای شایسته تامل کتاب اخلاص بینظیر شهید است که میگوید: «ماموریتهایی که میریم جبهه رو جزو اضافهکاری حساب کردن و براش حقوق گذاشتن. هر چی گفتم آخه، جبهه رفتن وظیفه همه است، دیگه اضافهکاری حساب کردنش چیه، به خرجشون نرفت که نرفت....حالا خدا رو شکر که زود فهمیدم و حداقل نذاشتم حقوق خودم رو زیاد کنن.»
شهیدان زندهاند
۲۱ مرداد سال ۱۳۶۶ مصادف با عید غدیر این قهرمان ارتشی در منطقه سومار به شهادت رسید و حکایتش جاودان ماند.
پایان کتاب حکایتی است خواندنی از حضور همیشگی شهید در زندگانی دوستداران. یک روز همسر شهید متوجه میشود که در خانه نان ندارند. به نانوایی میرود تا نان بخرد که متوجه میشود نان تمام شده است. در راه برگشت به خانه به یاد همسرش میافتد و با خود نجوا میکند، کاش شهید در کنار من بود و شب خواب شهید را میبیند که برایش نان آورده است. صبح روز بعد:
«صبح، حدود ساعت نه، زنگ خانه، مرا از آشپزخانه بیرون آورد. در را باز کردم. یک سرباز ارتش جلوی رویم ایستاده بود. گفت، سلام ببخشید منزل شهید کسایی اینجاس؟ گفتم، بله بفرمایین. خم شد و از کیسه پلاستیک بزرگی یک بسته نان به طرفم دراز کرد. و گفت، یه نونوایی تو مرکز پیاده باز شده. تیمسار دادبین دستور دادن که از این به بعد هر روز براتون نون بیاریم. آنقدر حالم دگرگون شد که حتی نتوانستم از سرباز تشکر کنم. علی هنوز هوایم را داشت.»
#سپاه_امام_صادق_استان_بوشهر
#سرشبکه_کتاب_بسیج
#مسابقه_کتابخوانی_رضوی
Ravibook.ir
@libbasijbousher
سلام وعرض ادب اگرچکید های کتاب واین وفیلم ها خوب بخوانید ونگاه کنید اکثرپاسخ سوالات درانهاست
شهیدکسایی درسن۲۵سالگی ازدواج کرد،تولدوشهادت ایشان درعیدغدیربود،ایشان مربی و مسئول عقیدتی سیاسی مرکز پیاده ارتش شیرازبود،خطبه عقد شهید کسایی حضرت امام خمینی ره خواند،شهید زندگی اش وقف آموزش وتفسیر قرآن ونهج البلاغه ویرانهای انقلاب کردشهید دررشته ادبیات زبان عربی دردانشگاه فردوسی مشهد تحصیل کردشهید کسایی می توان تاریخ شفاهی انقلاب وجنگ ایران وعراق دانست دریکی ازنامه ها خطاب به مادرشدعاکن فرزندت زیرسایه امام هشتم آدم شود وبتواند آدم تربیت کند
کتاب معبد زیرزمینی
نویسنده معصومه میر ابوطالبی انتشارات جمکران
خلاصه کتاب معبد زیر زمینی
داستان کتاب معبد زیرزمینی در مورد پسر جوانی است بنام الیاس که دچار سرخوردی شده است و سعی می کند باعث تغییر نظر اطرافیانش در مورد خودش شود. مخصوصا دایی الیاس، که بیشتر از بقیه باعث تنهایی و انزوای او می شود.
مادرش مانند بیشتر مادران توجه زیادی به فرزندش می کند و باعث می شود که همه او را بچه ننه مورد خطاب قرار دهند و او همه تلاشش را می کند که بچه ننه نباشد.
در همین حین «حاج غلامحسین» مقنی از قم به روستای محل سکونت آن ها میآید و راه های جدیدی را در مسیر الیاس قرار می دهد. آشنایی با «حاج غلامحسین» اتفاقات تازه و غیرقابل پیشبینی را در زندگی الیاس رقم میزند.
برشی از متن کتاب
هم سن و سال من زیاد بودند توی مینی بوس. پنج، شش تایی می شدند. اسم بعضی هایشان را حین صحبت هایشان شنیده بودم و بقیه را نه. اول که سوار شدم، یک سلام خفه ای کردم و چپیدم توی صندلی خودم. بعدتر هم فقط نگاهم از شیشه به بیرون بود. دوست پیدا کردن همیشه برایم سخت بود، حالا هم که افتاده بودم بین یک عالم آدم غریبه. یکی شان احمد بود، یکی شان صمد، یکی که بزرگ تر بود اکبر، یکی دیگر که مسن تر از بقیه بود حسن و حسین و علی. نمی دانستم این اسم ها برای کدامشان هست. یکی شان زد به شانه ام. از روی صندلی تکی مینی بوس برگشتم و نگاهش کردم. یک لقمه نان گرفت طرفم.
-بخور. مادرم پیچیده
-ممنون. دارم خودم.
شانه بالا انداخت و در جا ساندویچش را گاز زد. یک لبخند کجوکوله تحویلش دادم و برگشتم به ساکم نگاه کردم. یک حس عجیب توی شکمم می پیچید و جرئت نمی کردم چیزی بخورم. بدماشین نبودم، یعنی توی ماشین حالت تهوع نمی گرفتم. با دایی خیلی اینطرف و آنطرف رفته بودیم برای کار، اما هیچ وقت این حس را نداشتم. مثل اینکه یک چیزی توی معده ام وول بخورد و بخواهد بیاید بالا، اما نیاید، یک چیز اضافه، یک موجود زنده... حاجی غلام حسین نشسته بود جلوی مینی بوس و با راننده صحبت می کرد. چندتا از جوان ترها رفتند جلوی مینی بوس و شروع کردند با حاجی صحبت کردن. سرک کشیدم ببینم چه خبر است. ازش می خواستند چیزی برایشان بخواند. خزیدم سر جای خودم و باز نگاهم را انداختم به بیرون که یک دفعه
لینک پویش کتابخوانی خط امین avibook.ir
@libbasijbousher
#سپاه_امام_صادق_استان_بوشهر
#سرشبکه_کتاب_بسیج
#مسابقه_کتابخوانی_خط_امین