#داستانک (واقعی)
🎈عاقبت عشق خياباني💥⚠️
همه خواهران و برادرانم ازدواج کرده بودند. من آخرين فرزند خانواده بودم و سال آخر دبيرستان را مي گذراندم. پدر و مادر پيرم سعي مي کردند آنچه را که دوست دارم برايم فراهم کنند. در واقع آنها هيچ کاري به کارم نداشتند و مرا آزاد گذاشته بودند....
آن روزها خودم را براي کنکور آماده مي کردم که يک روز مردي به ظاهر آرام و با شخصيت که سر راهم ايستاده بود توجهم را به خود جلب کرد. رفت و آمدهاي آن مرد ۳۲ ساله در مسير مدرسه باعث آشنايي من و او شد....
آن مرد همواره مرا نصيحت و به ادامه تحصيل تشويق مي کرد حرف هاي او باعث مي شد اعتماد من به او بيشتر شود.
ديدارهاي مخفيانه من و پارسا از دو سال قبل ادامه داشت که با گذر زمان متوجه شدم به او علاقه مندم...
شدت اين علاقه به حدي بود که اگر يک روز او را نمي ديدم آن روز مانند ديوانه ها کلافه مي شدم.
ارتباط پنهاني من و پارسا به جايي رسيد که من در نبود همسر و فرزندش به خانه او مي رفتم. يک روز که او مثل هميشه مرا نصيحت مي کرد گفت تو کمي چاق هستي و بايد خودت را لاغر کني تا مورد توجه ديگران قرار بگيري!
در اين هنگام او مقداري پودر سفيد رنگ به من داد تا با استعمال آن لاغر شوم من هم که از چاق بودن خود ناراحت بودم پيشنهادش را پذيرفتم اما پس از مدتي به خودم آمدم که ديگر #معتاد شده بودم تازه فهميدم که پودرهاي سفيد موادمخدر😱 صنعتي (شيشه) بوده است که من وابستگي شديدي به آن پيدا کرده بودم...
اين موضوع موجب سوءاستفاده هرچه بيشتر پارسا شد و من مجبور بودم براي تامين موادمخدر هر روز نزد او بروم.😔
اين ارتباط حدود ۲ سال طول کشيد تا اين که سه ماه قبل متوجه شدم باردار شده ام آن روز دوست داشتم زمين دهان باز کند و مرا درخود فرو ببرد. نمي دانستم با اين آبروريزي بزرگ چه کنم مي ترسيدم که ديگران از ارتباط مخفيانه و آشنايي خياباني من و پارسا مطلع شوند به همين خاطر تصميم احمقانه ديگري گرفتم و از خانه فرار کردم.
اما هنگامي که در جست وجوي مکاني براي زندگي بودم توسط ماموران دستگير شدم
يک عشق دروغين و خياباني مرا به گرداب فلاکت و نابودي کشاند و اگرچه پارسا هم دستگير شد اما مي خواهم بگويم
هيچ ثروتي بالاتر از #پاکدامني نيست...✨💖
https://eitaa.com/joinchat/1172504968Cb062db13b3
- #داستانك🪐🌱>>>
#یک.روایت.عاشقانه🫀*
قهر بودیم ، در حال نماز خواندن بود ،
نشسته بودم و توجھی به همسرم نداشتم ..
کتاب شعرش را برداشت و با یک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن .
ولی من باز باهاش قهر بودم؛
کتاب را گذاشت کنار و به من
نگاه کرد و گفت : غزل تمام ،
نمازش تمام ، دنیا مات سکوت بین من
و واژه ها سکونت کرد .
باز هم بھش نگاه نکردم!
اینبار پرسید : عاشقمۍ؟
سکوت کردم؛
💚⃢☘↫#داستانک
شخصی به نزد آیت الله شاه آبادی،
استاد حضرت امام آمد و گفت:
_من از نماز خواندن لذت نمیبرم،
به برخی از گناهان هم علاقه دارم،
آیا ذکری هست که.....📖
آیت الله شاه آبادی بلافاصله گفت:
_شما موسیقی حرام گوش میکنی؟🎶
طرف یکباره جا خورد و حرف ایشان ،
را تائید کرد.➖
آیت الله شاه آبادی فرمودند:
_ذکر لازم نیست،
موسیقی حرام را ترک کنید ..
صدای حرام انسان را به گناه علاقمند ،
ودر نتیجه از نماز دور و بی علاقه کرده ..
و راه حضور شیطان را فراهم میکنی.☹️👀
@self_improvement313☕️🍫