eitaa logo
بادام
226 دنبال‌کننده
1هزار عکس
534 ویدیو
6 فایل
🌿خانواده؛ محکم و قوی، شیرین و پرمغز، مثل بادام! ارتباط با ما: @badam_lifestyle ارتباط با ما: @badam_lifestyle
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه از پست قبل... خوراکی‌هایی که برای محمدرضا آورده بودم سرگرمش نمی‌کرد. از تاریکی ترسیده بود، با بغض تو بغلم نشسته بود و این ور و اونور رو نگاه می‌کرد‌. با خودم گفتم: نباید می‌اومدم!😣 وقتی حدس میزدم از تاریکی بترسه چرا اومدم!😩 داشتم‌ توی ذهنم دنبال مقصر می‌گشتم که دیدم انتهای سالن، قسمت ورودی یک لامپ کم نور روشن هست.💡🥹 از خدا خواسته وسایل و بچه‌ها رو برداشتم‌ و نقل مکان کردیم به فضای روشن.🙂 حالا محمدرضا بغضش رو قورت داده بود و آروم‌ داشت خوراکی می‌خورد. ریحانه هم حالا که نور کافی پیدا کرده بود، مجدد دفتر و مدادرنگی‌هاش رو برداشت و شروع کرد به نقاشی.📝 دیشب که گذشت، اما برای شب‌های دیگه باید به فکر هیئتی باشم که فضای روشن هم داشته باشه‌.👌🏻 🌱گروه خانواده و سبک زندگی بادام @lifestyle_badam
ادامه از پست قبل... ریحانه خیلی اصرار کرد که برای شب‌های بعد ما هم از اون خوراکی‌ها ببریم. اما نظر من با ریحانه متفاوته!🙂 فردا باز هم خوراکی‌های ساده برمی‌دارم؛ البته کمی بیشتر، تا بچه‌ای دلش نخواد، یا اگر خواست بتونم بهش بدم...😇 هر چند که احتمال داره شب‌های دیگه هم در نبرد خوراکی‌ها اذیت بشم و از مراسم چیزی دستگیرم نشه... 🥺 اما این کار رو درست‌تر می‌دونم! خوراکی‌های خاص رو بچه‌هام توی خونه هم می‌تونن بخورن.👌🏻 🌱گروه خانواده و سبک زندگی بادام @lifestyle_badam
بادام
مادر، کودک، محرم... 🖤 (قسمت دوم) دیشب هم با بچه‌ها و وسایل و تجهیزات لازم راهی هیئت شدیم. موقع سخنر
مادر، کودک، محرم... 🖤 (قسمت سوم) دیروز عصر که همسرم اومد خونه، پيشنهاد دادم پسرکوچولومون، محمدرضا رو شب همراه خودش ببره قسمت مردانه هیئت، تا من یکم دغدغه کمتری در طول مراسم داشته باشم. با میل و اشتیاق نه، اما بهرحال قبول کرد.😉 خوراکی، اسباب‌بازی و دعای خیرم رو همراهشون کردم. علیرضا هم خوشحال بود، دست برادر کوچک را گرفت و گفت‌: "خودم بهش سینه زدن یاد میدم." شب سوم محرم‌ بود و روضه رقیه جان، چه روضه خوبی... 😭💔 حالا که محمدرضا نبود، می‌توانستم بین جمعیت بنشینم. کیف ریحانه رو به خودش سپردم و گفتم: "امشب خودت اجازه داری هر موقع خواستی خوراکی بخوری یا بازی کنی، تصمیمش با خودت." روضه شروع شد و من یک دلِ سیر گریه کردم، وسط روضه نگاهم به ریحانه افتاد، به جمعیت خیره شده بود و بغض داشت. این چند شب اون‌قدر درگیر محمدرضا بودم و اون‌قدر امشب که پیش پدرش بود، حس فراغ بال می‌کردم که حواسم از ریحانه و سن و سالش پرت شده بود.😞 انگار ترسیده بود، روضه سنگین بود و من رو هم در حال گریه کردن دیده بود.😥 بغلش کردم، بوسش کردم و شروع کردم آروم آروم باهاش حرف زدن از نقاشی‌اش تا حواسش پرت بشه.🥰 بغضش حالا آروم شده، روضه هم تمام شده، ولی من امشب یه روضه مخصوص خودم داشتم.😓 دخترک من ۵ ساله بود و اون همه ترسیده بود، در حالیکه همه جا امن و امان بود، وسایل بازی کنارش بود و من پیشش بودم... رقیه‌جان که سه سال داشت چه کرد... چه شبی بود... 😭😭😭 🌱گروه خانواده و سبک زندگی بادام @lifestyle_badam
بادام
مادر، کودک، محرم... 🖤 (قسمت سوم) دیروز عصر که همسرم اومد خونه، پيشنهاد دادم پسرکوچولومون، محمدرضا ر
مادر، کودک، محرم... 🖤 (قسمت چهارم) دیشب به پیشنهاد یکی از دوستانم، با همدیگه رفتیم هیئت. نرگس، دوست دوران دبیرستان منه که بعد از ازدواج و بچه‌دار شدن هم سعی کردیم رابطه‌‌مون رو همچنان حفظ کنیم.🫂 نرگس دوتا دختر داره، ۶ ساله و ۱ ساله. لیلی و کیانا 🥰 لیلی از دختر من بزرگتره، همین باعث شده که ریحانه خیلی دوست داشته باشه با او بازی کنه و خیلی هم ازش کار یاد می‌گیره. طبق روال هرشب بچه‌ها مشغول بازی بودند، که نرگس بهم گفت باید بره و پوشک کیانا، دختر کوچولوش رو عوض کنه. گفت: "خدا رو شکر با هم اومدیم و لیلی می‌تونه پیش تو بمونه."😌 لیلی رو سپرد به من و با خیال راحت رفت‌. نیم ساعتی طول کشید تا برگرده، وقتی اومد پیش ما، حسابی خسته شده بود. 😮‍💨 سرویس بهداشتی جای مناسبی برای تعویض پوشک نداشته. از طرفی هم خانم‌هایی که اون‌جا بودند از تعویض پوشک اعلام ناراحتی کرده بودند که حق هم داشتند. نرگس هم دست تنها بوده و اذیت شده.😩 وقتی رسید کیانا رو هم سپرد به من و گفت: "آخیش..‌ یه دقیقه بشینم..." بهش نگاه کردم و گفتم: "هیآت رفتن با اعمال شاقه!" 😉 بعد هم دوتایی لبخند زدیم. خنده تلخ آرومی که از گریه غم‌انگیزتر است!🥲 دارم به این فکر می‌کنم که کاش هیئت‌ها، مسجد‌ها، پارک‌ها و... جایی برای تعویض پوشک داشتند یا یه فضایی برای آرامش و راحتی بیشتر مادر و کودک... تا شاید دغدغه مادرها یه خرده کمتر می‌شد... ☹️ 🌱گروه خانواده و سبک زندگی بادام @lifestyle_badam
ادامه از پست قبل... بالاخره علیرضا گزینه ۲ را انتخاب کرد.😮‍💨 نرگس زحمت تماس گرفتن با همسرش را کشید و علیرضا یه سمت مردانه روانه شد. برگشتم پیش نرگس و بچه‌ها، وسط سخنرانی بود و من دلم پیش علیرضا در مردانه و ریحانه در مهد!❤️‍🩹 بالاخره مراسم تمام شد، بچه‌ها رو از مهد برداشتیم، خوشحال بودند و راضی... و بعد منتظر ماندیم تا همسر نرگس به همراه پسر من بیایند. وقتی علیرضا رو دیدم نزدیک بود کنترل خودم‌ رو از دست بدم و همون جا دعواش کنم! چون بعد از سینه زنی که حسابی عرق کرده بود، همونطوری اومده بود بیرون. می‌خواستم بگم چرا یادت رفته عرقت رو خشک کنی، چند بار گفتیم با عرق بیرون نیا؟! حالا بابات نیست بهت بگه خودت نباید یادت باشه؟!🫢😠 از همسر نرگس خجالت کشیدم و خودم علیرضا رو بردم زیر چادرم تا یخ نکنه. خودش فهمیده بود که اشتباه کرده ولی چه فایده!😒 امیدوارم این بار حداقل تب نکند.... 😑 🌱گروه خانواده و سبک زندگی بادام @lifestyle_badam
ادامه از پست قبل... بالاخره لباس زیبای علی‌اصغر را تن کودک کوچکم کردم و راه افتادیم. وای از شب علی اصغر، وقتی بچه شیرخواره هم داشته باشی‌... 😭 بعضی‌ها میگن در روضه علی اصغر خجالت می‌کشیم به بچه‌مون شیر بدیم، چون مادری در کربلا بود که ...😭 ولی من می‌گم نه! من حس می‌کنم هربار که کودکی در روضه علی اصغر از مادرش شیر می‌خورد، حضرت رباب خوشحال می‌شود، دل خوش می‌شود، می‌گوید بخور ... خجالت نکش ... به منِ مادر می‌گوید که به علی اصغرت با عشق شیر بده... 🤍 یک روضه‌هایی حتی زنانه هم نیست، مادرانه‌ست ... روضه علی اصغر مادرانه‌ترین روضه تاریخ است... 😭😭😭 🌱گروه خانواده و سبک زندگی بادام @lifestyle_badam
ادامه از پست قبل... سعی کردم محمدرضا جوری بازی کنه که صدا نداشته باشه، ولی دوست داشت آواز بخونه🫢😅 برای همین تصمیم گرفتم ببرمش اتاق بچه‌ها. خدا رو شکر همچنان صدای سخنران رو می‌شنیدم.🙂 محمدرضا هم با بقیه بچه‌ها سرگرم شد و تلاش می‌کرد با مداد، نقاشی‌هایی که نرگس برای بچه‌ها گذاشته بود رنگ کنه.✏️ من که دیگه پیش بچه‌ها مونده بودم، سعی کردم به زبون خودم و در حد فهم بچه‌ها درباره روضه و عزاداری براشون بگم. و آخرش ازشون خواستم دعا کنن همه ما مثل امام حسین و خانواده‌شون بشیم تا خدا ما رو بیشتر دوست داشته باشه.🥹🤲🏻 وقتی روضه تموم شد دیدن حال خوب نرگس و رضایتی که تو صورتش بود برام حس غبطه داشت. 🥲 می‌گفت با بچه کوچک روضه گرفتن براش سخت بوده، ولی همه چیز رو آسون برگزار کرده، حتی زمان سخنرانی رو هم کم گذاشته که نه خودش اذیت بشه نه مادرهای بچه‌دار.👌🏻 چه فکر خوبی کرده بود. دارم فکر می‌کنم که ما هم یکی از همین روزها یک روضه کوچک خانگی داشته باشیم... 🌱گروه خانواده و سبک زندگی بادام @lifestyle_badam
ادامه از پست قبل... ☎️با تماس ریحانه، لیلی راضی شد. قرار‌شد برای شب ساندویچ کوکو سیب زمینی درست‌کنیم و همراه‌مون ببریم. بالاخره رفتیم هیئت. لیلی از اول مراسم بی‌حوصله بود، زیاد با ریحانه بازی نکرد و هر چند دقیقه‌ای هم غُر می‌زد که بریم. نرگس به من نگاه کرد و گفت: "نباید میومدم!😭" آرومش کردم و گفتم: "یکم دیگه صبر کن، شاید برنامه شام‌ ساندویچی امشب و زودخوابیدن حالش رو بهتر کنه." زودتر از هیئت بلند شدیم و همونطور که قرار بود شام‌ رو‌ توی ماشین خوردن و تا برسیم خونه، خوابشون برده بود.😴 ماه محرم ماه دلدادگی ماست و هرچی برای امام حسین، از توان جسم و روحمون بذاریم کمه، چون امام، از همه چیزش به خاطر ما گذشت.😭 اما تغییر ساعت خواب و بیداری و غذا خوردن بچه‌ها، ممکنه اذیت‌شون کنه. همین تغییر عادت، سطح طاقت بچه‌ها رو میاره پایین و برای همین ممکنه چند روزی بداخلاق باشن. پس بهتره ما به عنوان مادر، حواسمون به عادت و طاقت بچه‌ها باشه...🤍 اما... همه این رعایت‌ها، در کنار ایجاد حال خوب برای مادر و کودک، قلب مادرها رو هم آتش میزنه... 😭 چون یادشون میاد توی کربلا به بچه‌های امام حسین (علیه‌السلام) چه گذشت... 😭😭😭 🌱گروه خانواده و سبک زندگی بادام @lifestyle_badam
بادام
ادامه از پست قبل... ☎️با تماس ریحانه، لیلی راضی شد. قرار‌شد برای شب ساندویچ کوکو سیب زمینی درست‌
مادر، کودک، محرم... 🖤 (قسمت دهم) از صبح که صدای دسته‌ها و ایستگاه صلواتی توی محله پیچیده، توان خونه موندن نداشتم... همسرم و بچه‌ها رو بیدار کردم صبحانه مختصری خوردیم، لباس مشکی‌ها رو تن کردیم و رفتیم بیرون. نماز ظهر عاشورا رو در خیابان جلوی مسجد خوندیم، به یاد نماز حضرت ارباب... مدام از ایستگاه‌های صلواتی و خونه‌های مردم شربت و آب تعارف می‌کردن و من هربار که بچه‌ها میخوردن بغض می‌کردم. 😓 حالا عصر شده چه عصر سختی... 😭 روضه‌ها تموم شده ولی من میگم تازه شروع شده تازه کار حضرت زینب شروع شده تا آخر شب، داغ دیده اینور و اونور میرم... ساعت رو نگاه می‌کنم و از خودم می‌پرسم، یعنی الان توی این لحظه، کربلا چه خبره؟😓 شب که میشه برخلاف همیشه یک‌ پتوی نازک‌ روی زمین پهن می‌کنم و میگم برید بخوابید هرکسی یه جای خونه... تعجب نمی‌کنن چند سالی هست این رسم دلی رو توی خونه‌مون داریم... به یاد کودکان کربلا، شب شام غریبان، بچه‌های من هم روی تشک و تخت نرم نمی‌خوابن... 😞 حالا نصفه شب شده 🌙 دلم طاقت نداره 😭 میرم براشون بالش میارم و پتو ميندازم روشون... همین برام میشه روضه یه مداحی توی گوشی برای خودم می‌ذارم و از غصه زار می‌زنم... شاید سهم من از شام غریبان همین هق‌هق‌های شبانه بالا سر بچه‌هام باشه... 🌱گروه خانواده و سبک زندگی بادام @lifestyle_badam
ادامه از پست قبل... آخرین باری که چادر روی سرم کشیده بودم و هق هق کرده بودم یادم نمیاد ... 😢 شاید قبل از به دنیا اومدن بچه اولم شایدم قبل از بارداریش، اما حس خوب و حال عجیب این هیئت، باعث شد من رها از همه دغدغه‌ها راحت گریه کنم...😭 بعد از مراسم، با حالتی سبک‌بال، برگشتم خونه. با خودم فکر کردم که کاش بیشتر میومدم این هیئت، حتما بچه‌ها هم دوست‌های خوبی پیدا می‌کردن. هیئت‌های بزرگ یه خوبی‌هایی داره، هیئت‌های کوچیک هم یه خوبی‌هایی‌... اما خوبه توی برنامه‌ریزی‌مون به این مراسم‌های محلی هم بها بدیم🖐🏻 🌱گروه خانواده و سبک زندگی بادام @lifestyle_badam
ادامه از پست قبل... اما یک لحظه به خودم اومدم دیدم قبل اومدن ریحانه، خودم حدود ده دقیقه‌ای بود که داشتم با گوشی کار می‌کردم.🫣 حالا که بچه اومده پیشم، ایراد می‌گیرم!😑 خودم از این تضاد رفتاری، شرمنده شدم.😓 دیشب یه درس برام داشت... درسته که ما مادرها محدودیت‌هایی در هیئت رفتن، خوندن نماز طولانی، خوندن دعاهای مختلف و... داریم، ولی☝️🏻 اگر کمی برنامه زندگی رو مرتب کنیم حتما و حتما دقایقی وجود داره که بتونیم با آرامش حداقل بخشی از این کارهای معنوی رو انجام بدیم. کافیه این وقت‌ها رو توی روال زندگی پیدا کنیم... به شرطی که مثل من، توی همون لحظه‌ها حواسمون پرتِ چیزای دیگه نشه.🙄 🌱گروه خانواده و سبک زندگی بادام @lifestyle_badam
ادامه از پست قبل ... یک‌ نوشته هم آماده کردیم برای روی یخچال قسمت بالای آبسردکن؛ "به یاد امام حسین بنوش" 😢 برخلاف مهمونی‌های دیگه، این بار برای گرفتن‌کمک از دیگران خجالت نکشیدم. به مادرم و مادر همسرم اعلام کردم که کمک می‌خوام.🙂 مادرم از روز قبل برای کمک‌ اومدن خونه‌ ما و بچه‌ها رو نگهداری کردن. برای مادر همسرم هم وسایل شله زرد فرستادم و خواهش کردم که برامون شله زرد درست کنن. البته وسایل رو به اصرار قبول کردن و بخشی از مواد رو خودشون تقبل کردند. خواهر همسرم هم نذر کردند و زحمت حلوا رو کشیدن. روضه خیلی ساده، صمیمی و کوتاه برگزار‌ شد مهمان‌ها از فضای صمیمی خونه و خانم ِروضه‌خوان خیلی راضی بودند. علیرضا همراه پدرش به حسینیه نزدیک منزل‌مون رفته بودن تا خانم‌ها راحت‌تر باشند. ریحانه پا به پای من در پذیرایی کمک می‌کرد. محمد رضا اوایل روضه کمی بد اخلاق بود که به کمک‌بسته های آماده شده ،آرام شد.😌 به نظرم روضه امام حسین مثل یک‌ چراغ می‌مونه . یکی توان داره چراغ بزرگتر روشن می‌کنه یکی مثل من‌توانش کم هست چراغ کوچک‌تر ولی هردو روشنایی دارند. دنیا را روشن می‌کنند. الحمدلله...🤲🏻 🌱گروه خانواده و سبک زندگی بادام @lifestyle_badam