eitaa logo
مسیر روشن🌼
59 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
15 فایل
ارائه نظرات و پیشنهادات: @eshgh_yaani_ye_pelak
مشاهده در ایتا
دانلود
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* سلام، امروز برای گرفتن بسته ای رفتم بازار، توی خیابونی که داشتم میرفتم یه لحظه چشمم خورد به دختری که موهاشون کاملا از جلو و پشت مشخص بود و حجاب خیلی نامناسبی داشت. خواستم چیزی بگم ولی چون که همراه داشتن ، و رفت و آمد زیاد بود و من هم عجله داشتم، چیزی نگفتم و فقط اخم کردم و گذشتم، بسته رو تحویل گرفتم و اومدم بیرون. دیدم دختره به همراه خواهرشون وارد مغازه شدن، دنبالشون رفتم و وارد مغازه ای که بودن شدم و چند تا قیمت گرفتم. یه کم منتظر شدم تا ازخواهرشون فاصله بگیرن و برم و تذکرم رو بدم (نمیخواستم توی جمع تذکر بدم که خجالت زده بشه یاحالا اونی که همراهشه کاسه ی داغ تر از آش بشه و جبهه بگیره) رفتم بیرون و خودم رو با چسب بسته درگیرکردم که مثلا باز نمیشه ، دختره رو صدا کردم که عزیزم میشه یه لحظه بیایید چسبش رو برام بازکنید. (کار سنگینی بود🤭) وقتی اومد، بهشون گفتم ماشاءلله چقدر خوشگلی و خدا این همه زیبایی بهتون داده، یکی از راه‌های شکرگذاری و قدردانی از نعمت های خداوند محافظت و نگهداری درست از اون نعمت هاست. شکر زیبایی شما هم حجابتون هست، پس حجابتونو رعایت کنید😊 خیلی از حرفم خوشش اومد و انگار منتظر این حرفها بود که بشنوه💐 گفت من اهل این شهر نیستم و خودمم چادری بودم شما رو که با چادر دیدم به خواهرم گفتم کاش منم چادرمو می پوشیدم😓 ممنون که بهم گفتی و چشم دیگه حواسم هست و رعایت میکنم..😍 خواستم بگم که نمیدونم چقدر سکوت کردیم و بی‌تفاوت رد شدیم که دختری که دیروز چادری و محجبه بود چادرشو میزاره گوشه کمد و با موهای بیرون ریخته و حجاب نامناسب درمنظر عمومی و جلو چشم همه حاضرمیشه. هرچه بیشترسکوت کنیم روز به روز بیشتر شاهد عوض شدن ارزش ها هستیم. 🌷من اگربرخیزم.... تواگربرخیزی... همه برمی خیزند....! 🌷من اگر بنشینم.... تو اگر بنشینی..... چه کسی برخیزد...؟!
برشی از کتاب «حاج قاسم‌ـ۲»؛ خاطراتی از سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی اسلحه‌ی جدید در عملیات فتح‌المبین که برای اولین‌بار تیپ خودمان را تشکیل داده بودیم، تعدادی از بچه‌های کم سن و سال به منطقه اعزام شده بودند. آن زمان از اعزام این‌ها جلوگیری می‌شد، ولی به هر حال با ترفندهای مختلف می‌آمدند. به‌عنوان مثال سنگ‌ریزه‌ توی پوتین‌هایشان می‌گذاشتند که بلندتر دیده شوند؛ یا با مداد برای خودشان ریش و سبیل می‌گذاشتند. مرسوم‌ترینش هم دستکاری شناسنامه بود که تقریباً تمام بچه‌های کم سن و سال این کار را انجام می‌دادند. روز سوم عملیات فتح‌المبین (5 فروردین 61)، چند نفر از همین رزمنده‌های نوجوان قصد داشتند به سوی خط بروند. من اجازه ندادم. هر چه اصرار کردند، موافقت نکردم. چند ساعت بعد، شنیدم همین بچه‌ها تعدادی عراقی را اسیر کرده‌اند و با خودشان به مقر تیپ در چاه نفت آورده‌اند. سراغ‌شان رفتم و با تعجب پرسیدم: «جریان چیه؟ عراقی‌ها کجا بودند؟» یکی از آن‌ها گفت: «بعد از این‌که شما اجازه حضور در خط را به ما ندادی، در حال بازی و جست‌وخیز به سوی ارتفاعات رفتیم. سلاح هم نداشتیم. میان راه، لوله‌ اگزوز ماشینی را پیدا کردیم. آن را برداشتیم و مانند آرپی جی به اطراف نشانه رفتیم. ناگهان این عراقی‌ها از پشت سنگر بیرون آمدند. دست‌ها را روی سرگذاشتند و تسلیم شدند.» توسط مترجم از یکی از عراقی‌ها پرسیدم: «این بچه‌ها اسلحه نداشتند، چرا تسلیم شدید؟» پاسخ داد: «اسلحه‌ی جدیدی که تا به امروز ندیده بودیم، دست این‌ها بود.» ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch