💎 #داستانک
شخصی برای اولین بار یک کلم دید.
اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ...
🤔 با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادو پیچش کردن ...!
اما وقتی به تهش رسید و برگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعهای از این برگهاست ...
❗️ داستان زندگی هم مثل همین کلم هست!
ما روزهای زندگی رو تند تند ورق میزنیم و فکر میکنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم ...
💢 و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم، نه خوردنی بود، نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...!
📆 زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم...👌
#تلنگر
#عمر
#داستانک
✍مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که بر می گرداند 20 پنی اضافه تر می دهد! می گفت: «چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟
🌟 آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.»
گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: «آقا از شما ممنونم.»
🤔پرسیدم: «بابت چی؟»
✨گفت: «می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنی را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!»
🍃تعریف می کرد: «تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنی می فروختم!»
‼️ مردم رو با اعمال خودمون به دین دعوت کنیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻همراه ما باشید
#داستانک
مردی بود که زمینهای زراعی🏡 بزرگی داشت و بهتنهایی نمیتوانست کارهای مزرعه را انجام دهد.
تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیهای بدهد. چون محل مزرعه در منطقهای بود که طوفانهای زیادی🌪 در سال باعث خرابی مزارع و انبارها میشد افراد زیادی مایل به کار در آنجا نبودند.
سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر نزد مزرعهدار آمد.
مزرعهدار از او پرسید:
آیا تاکنون دستیار یک مزرعهدار بودهای؟
مرد جواب داد:
من میتوانم موقع وزیدن باد بخوابم.😴
بهرغم پاسخ عجیب مرد، چون مزرعهدار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد.
مرد به خوبی در مزرعه کار میکرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام میداد و مزرعهدار از او راضی بود.😌
سرانجام یک شب طوفان🌪 شروع شد و صدای آن از دور به گوش میرسید.
مزرعهدار از خواب پرید و فریاد کشید:😱
طوفان در راه است.
فورا بهسراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت:
بلندشو، طوفان میآید باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آنها را با خود نبرد.
مرد همان طور که در خواب بود گفت:
نه ارباب، من که به شما گفته بودم وقتی باد💨 میوزد من میخوابم.🥱
مزرعهدار از این پاسخ عصبانی شد😡 و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند. سپس با عجله بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد.
با کمال تعجب دید😲 که تمامی محصولات با تور و گونی پوشیده شده است. گاوها در اصطبل و مرغها در مرغدانی هستند. پشت همه درها محکم شده است و وسایل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند.
مزرعهدار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه موارد ایمنی را در نظر داشته، بنابراین حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد.
وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد داشت.
پس برای مبارزه با مشکلات، از قبل خودت را آماده کن.
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ