شب ششم:قاسم هایمان را حُر بار بیاوریم
..بهانه نویسنده برای یاد قاسم که دوست داشتنی ترین نوجوان تاریخ است.
دنیایی برای آنان ترسیم شده که دوست دارند مانند سیندرلا یک شبه عشق و موفقیت را در کالسکه زندگی، باهم داشته باشند..
سر که می چرخانند برای مکث و پسند(لایک) ویادداشت شان( کامنت) ،بین آکادمی های گوناگون دعوایی در گرفته به وسعت اقتصاد توجه.
برای اینکه انگشتش را تکان دهد و عضو شود
غوغایی به پاست.
همه نقشه ها انگار به این نو+جوان ما ختم می شود.
جای آنها که می ایستی ،دوست دارند با اعتماد به نفس باشند و شجاعانه تصمیم بگیرند ؛به دل مشکلات بزنند، خودشان را رها احساس کنند و در زندگی دیگران مهم باشند.
برای خودشان مرز ایجاد کنند تا علامت ورود ممنوع را با حس قدرت در مرزشان بچسبانند..
رسانه و الگوریتم های گوناگون این حس را تقویت می کنند و سعی دارند او را با عبارت های زیبا به سمت خودشان بکشند.
✅ ما به نیاز تو فکر میکنیم
✅اینجا تو همانی خواهی بود که می خواهی
تفکر سیندرلایی نو+جوان می گوید:
یک شبه به همه چیز خواهم رسید..
اصلا تفکرخیالی از خصوصیات نوجوان است.یک تفکر انتزاعی و سرشار از خیال و ذهنی برساخته از دوست داشتن های فانتزی .
اما چه رازی است در کربلا که همه را در خود جا داده است.
شاید هم می شود یک شبه به همه چیز رسید
اما نه مثل سیندرلا!
در هیاهوی رسانه ای دشمن؛در میانه یک جنگ ترکیبی تمام عیار؛مثل این روزهای اسراییل ،یک نوجوان ره صدساله حبیب ها و زهیرها را یک شبه رفت اما واقعی..
قاسم تفکر منطقی داشت.
معلوم است با او خوب گفتگو می شده،
احساس شخصیت او بسیار قوی بوده است.
با او مشورت می شده و قاسم در همین سن اعتماد نفس بالایی داشته است.
اعتماد به نفسی عزت مدار.
آنجا که می گوید《 احلی من العسل》 حتما دارای یک جهان بینی است..اما این جهان بینی را چگونه به دست آورده.
برای نو+جوان ها از قاسم بگوییم که می شود ره صدساله را یک شبه رفت اما در لحظه انتخاب.
با انتخاب در یک لحظه حساس و درست.
برای نو+جوانی از قاسم بگوییم که در طرف درست تاریخ ایستاده است.
نترسیم!برای نو+جوان امشب روضه بخوانیم.
روضه ما عشق باشد و انتخاب عقلانه و دل؛مهر باشد وشوق.
و روضه ما روایتی باشد از جنس انتخابی های زهیر و وهب و حر..
و انتخاب قاسم که تمام عمر زهیر را در یک شب نه!!در یک ثانیه آب حیات نوشید و ماندگار شد.
قاسم هایمان را حر بار بیاوریم.
✍️فاطمه حیدری
🥀شب ششم محرم ۱۴۴۷
#دلنوشته
حسرت من، عباس بود
اینجا، کنار علقمه…
جایی که حتی آب هم بغض میکند…
صدایی از شریعه، سکوت نخلستان را میشکند…
و روایت تاسوعا آغاز میشود.
چشم ها را ببندید تا قصه تشنگی آب را گوش کنید..
من آبم…
همان که همیشه، مایه حیات بودم.
همیشه آرام نشسته ام و بی تابی آدم ها را برای رسیدن به خودم تماشا کرده ام.
اما درلحظاتی سخت معادله تغییر کرد.
سالها منتظر بودم…
منتظر آمدن کسی که عطر وفاداری بدهد ونفسهایش بوی تعهد و ردّ نگاهش، بوی برادری؛بوی شانهای که هرگز خم نمیشود…
بوی دلی که هرگز پشت نمیکند.
چشم چرخاندم
او آمد
عباس آمد
من همه تن چشم شدم خیره به دنبال او گشتم..
همه وجودم لرزید…
در من موج افتاد…
من برای همه، فقط تشنگی میبردم…
اما برای عباس، خودم تشنه شدم.
خودم را به دستانش رساندم…
دستهایش لرزیدند، نه از عطش، از اشتیاق رسیدن.دلم لرزید..که جان بی رمقش را سیراب خواهم کرد.
چقدر دلم میخواست، معشوقی باشم که عاشقش را سیراب کند…
دلم میخواست طعم آرامش من، برچهره خشکش بنشینداما عباس، مرا ندید…
عباس، خودش را ندید
عباس، فقط خیمهها را دید
با تمام هنرم، با تمام زیباییام به جلوه آمدم…
در یک نفس، خودم را به لبهای خشکیدهاش رساندم…
اما مشک را که پر کرد…
فهمیدم من برای همیشه تشنه ماندم…
عباس لب نزد… و من…
سالهاست بغض شدهام…
از آن روز، من آبم…
اما تشنهترینم…
تشنه عباس…
تشنه جرعهای که هیچوقت ننوشید
تشنه کسی که آب را تشنه گذاشت.
و من هنوز منتظرم…
شاید روزی عاشقی، بغض من را بفهمد.
✍️ فاطمه حیدری
#دلنوشته