مسیر روشن🌼
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم #چراغ_همیشه_روشن #قسمت_بیست_و_دوم حاج حسین پیامک میزند. -مصطف
〰〰🍃🌸🍃〰〰
بسم الله الرحمن الرحیم
#چراغ_همیشه_روشن
#قسمت_بیست_و_سوم
-خوبه! تازه عقلت داره میاد سرجاش...
آدرس را گرفتم، قرار شد ساعت ۸ شب آنجا باشم.
با حاج حسین تماس میگیرم، جواب نمیدهد، فقط پیامکش میآید:
-فعلاً با ما تماس نگیر، حواسمون بهت هست، کاری که بهت میگه رو انجام بده.
میدان شلوغ شهر را انتخاب کرده برای قرار، خدا میداند چه در سر دارد!
خودم را سر ساعت به محل قرار میرسانم، درمانده و بیکس.
سانتافه مشکی کنارم میایستد، شیشهی دودیاش پایین میرود و مرد درشت هیکلی که به نظر میآید بادیگارد باشد، میگوید:
-دفتر کجاست؟
-دخترم کجاست؟
شیشهی عقب ماشین را پایین میدهد، حوراء را میبینم که رنگش مانند گچ سفید شده و چشمهایش را روی هم گذاشته است.
دلم هری میریزد، دخترکم زنده است؟!
و خودم جواب ناامیدکنندهای به خودم میدهم.
-قرارمون این بود نامرد؟
دخترم... دخترم نفس میکشه؟!
-نگران نباش زنده است.
-بهتون اعتماد ندارم، تا مشخص نشه دخترم زندهست دفتر رو بهتون نمیدم.
-غلط کردی، مگه دست خودته؟
آرام گوشهی کتش را کنار میزند و کُلت کمری را نشانم میدهد.
✍ز.فرخی
همراه با فراسو
〰〰🍃🌸🍃〰〰
مسیر روشن🌼
#قسمت_بیست_و_دوم . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . . -اینکه ... . -سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا
#قسمت_بیست_و_سوم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد😢
.
یه مدت از خونه بیرون نرفتم...
حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میوفتادم درباره چادر...😔
درباره اینکه با چادر با وقارترم 😑
خواستم چادرمو بردارم😐
ولی نه... 😔😔
.
اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟😯
من به خاطر خدام چادری شدم.😕
به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم...😕
حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟!😯
. .
.
ولی😢
ولی خدایا این رسمش بود...😔
منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟!😔
خدایا رسمش نبود...😕
من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم😔
منو چیکار به بسیج؟!😢
اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟!😔
اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! 😢
چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟!😢
با ما دیگه چرا 😔😔
.
.
ولی خیلی سخت بود😢
من اصلا نمیتونم فراموشش کنم 😢
هرجا میرم😔
هرکاری میکنم😔
همش یاد اونم😢
یاد لا اله الا الله گفتناش😕
یاد حرفاش😔
یاد اون گریه ی توی سجده نمازش 😢
میخوام فراموشش کنم ولی...
هیچی.
.
.
یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم...
حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم..
چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت 😔
.
.
تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد...😯
.
-سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا )
.
گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نزاشتم😑
.
فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد .
(ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت)
.
نمیدونستم برم یانه...😕
مرگ و زندگی؟؟؟!😨
چی شده یعنی؟!😯
اخه برم چی بگم؟!😕
برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! 😔
ولی اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش😑...
کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی زشتشونه😔 نه من...
اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟!
.
نمیدونم...😕
.
#ادامه_دارد
✍بنیهاشمی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈