مسیر روشن🌼
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم #چراغ_همیشه_روشن #قسمت_بیست_و_چهارم گوشهی چشمم به حوراء است که
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰
بسم الله الرحمن الرحیم
#چراغ_همیشه_روشن
#قسمت_بیست_و_پنجم
اسلحه را میگیرد سمت من و تهدیدم میکند.
-بگو دفتر رو کجا گذاشتی البته اگه بچهات رو زنده میخوای؟!
-دفتر توی ماشینه...
با اشاره ماشین را نشانش میدهم
اما اول باید دخترم رو آزاد کنید.
-حرف اضافه نزن، اگه اطلاعاتی که ما میخواهیم رو آورده باشی، دخترت رو میذاریم توی ماشینت.
مرد دیگری به همراه حوراء به سمت ماشین میروند. دفتر را پیدا میکند و بعد از خواندن اطلاعاتش علامت مثبت میدهد.
حوراء را میگذارد داخل ماشین و درب را میبندد.
-یالا راه بیفت.
-کجا؟
-حرف نباشه، یالا
دستانم را از پشت میبندند و با زور اسلحه مرا سوار ماشین میکنند.
برمیگردم ماشین خودم را نگاه میکنم، ای کاش کسی حوراء را به بیمارستان ببرد.
از بین جمعیت اطراف ماشین، چهرهی یکیشان خیلی آشناست.
مرد با مشت به صورتم میکوبد و سرم را برمیگرداند، انگار میخواهد انتقام کتکهای کف خیابان را بگیرد.
خون از گونهام راه میافتد و پهنای صورتم را میگیرد.
با تف توی صورتم میاندازد و هرچه فحش بلد است نثارم میکند.
اینکه جوابش را نمیدهم بیشتر حرصش میدهد.
ادامه دارد...
✍ز.فرخی
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰