مسیر روشن🌼
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم #چراغ_همیشه_روشن #قسمت_سیزدهم تلفنی از معصومه اسم و آدرس دکتر عل
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰
بسم الله الرحمن الرحیم
#چراغ_همیشه_روشن
#قسمت_چهاردهم
علی را از بیمارستان با خیال راحت ترخیص میکنم.
از دور اماساور را میبینم که به همراه معصومه به طرف بیمارستان میآیند،
پشت سرشان هم جواد...
چپچپ نگاهش میکنم که چرا آنها را به اینجا آورده است.
شانهاش را بالا میاندازد و با چشم، اشارهای به معصومه میکند.
به او حق میدهم حریف خود معصومه نیست، چه برسد وقتی پای اماساور هم در میان باشد، حرفش را یک کلام میزند و راه میافتد.
معصومه همین که علی را کنارم میبیند پا تند میکند به سمت ما.
-الهی دورت بگردم مامانی، خوبی پسرم؟
-آره عزیزم! حالش خوبه دکترش گفت فقط قند خونش افتاده بوده و جای نگرانی نیست.
معصومه آرام اشکهایش را پاک میکند و روی علی را میبوسد.
اماساور دستهایش را بالا میبرد و خدا را شکر میکند.
این چند روزه شده است مادر دوم معصومه و
همهجوره هوایش را دارد.
معصومه و اماساور همدیگر را در آغوش میگیرند و آرام میبارند.
به خانه که رسیدیم پیامک حاج حسین آمد:
-سلام مصطفی جان! خونهی مادر سوریمون حاضر شده، یه تُک پا بیا پیش ما کلید رو بهت بدم.
وقتی موضوع را به معصومه میگویم، ناراحت میشود؛ دلش میخواهد اماساور خانهی خودمان بماند.
-منم مشکلی ندارم عزیزم، تازه وقتی میرم مأموریت خیالم بابت شما راحتتره؛ فقط باید ببینیم خودش هم اینجا راحته یا نه.
پ.ن: سلام سلام✋️
نویسنده باهاتون صحبت میکنه🤓
گلا! عزیزا!😃
حال و احوالتون چطوره؟
امیدوارم عالی و پرتقالی باشید🌹
یه وقت بد نباشه داستان رو میخونید و نظر نمیدید!🤓😉
✍ز.فرخی
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰
مسیر روشن🌼
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . #قسمت_سیزدهم . یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا س
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_چهاردهم
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید میده و باهم حرف هم میزنن.
.
اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید😔 دلم میخواست خفش کنم😠
.
وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته:
.
-سلام سمی
.
-اااا...سلام ریحان باغ خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم😊
.
-ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم😕..چیا میخواد؟!
.
-اول خلوص نیت 😂
.
-مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم😐
.
-واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری
.
-اولی چیه؟!
.
-خلوص نیت دیگه 😄😄
.
-میزنمت ها😐
.
-خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من☺
.
..
خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن..
.
یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت:
.
-ریحانه
.
.
-بله؟!
.
-دختره بود مسئول انسانی☺
.
-خوب😯
.
-اون داره فارغ التحصیل میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا😕
.
وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به اقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم .
-کارش سخت نیست؟!😯
.
-چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش😊....ولی!!😕
.
.-ولی چی؟!😟
.
-باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی 😐
.
-وقتی گفت دلم هری ریخت..و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟!
.
-کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن
.
-دلت خوشه ها😑.میگم کاملا مخالفن😯
.
-دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه😉😉
.
.
توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم..و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم.. .
.
-مامان؟
.
-جانم
.
-من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!😐
.
-اره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی
.
بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟!
.
-هیچی...چیز مهمی نیست😕
.
مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم
.
-نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم
.
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..
.
#ادامه_دارد
✍🏻بنیهاشمی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈