مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت30 استرس داشتم.کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم و نفس نفس میزدم و ناخنم
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت31
روی یکی از نیمکت ها نشستیم از حرکات من تعجب می کرد.با فاصله کنارش نشستم.بعد از مدتی گفتم:
-بابت رفتار اون روزم عذر میخوام.
-اشکال نداره.مهم نیست.
لبخندی زدم و ادامه داد:
-شما...
-من چی؟
-از عقیده هاتون بگین.
-دلیلی نمیبینم عقیده هامو برای شما بگم.
یاد یلدا افتادم سرفه ای کردم و گفتم:
-إم إ...ببخشید...کمی عصبی شدم.
-خواهش میکنم اشکال نداره.
-بپرسین من میگم.
دستانش را روی زانوهایش در هم گره زد.و گفت:
-اون دختر چادری که یلدا میگفت کیه؟؟؟!!
یکی از ابروهایم را بالا انداختم لبخند تلخی زدم و با اشاره ی سر گفتم:
-چی؟؟؟
ادامه دادم:
-یلدا چی گفته؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-آدم های چادری افراطی!
این حرفش عصبیم کرد از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:
-احترام خودتونو حفظ کنید.
-باشه باشه!!
با حالت مسخره گفت:
-یه دختر چادری.
اخم هایم را در هم فرو بردم و گفتم:
-یاد بگیرین آدم هارو بنا به اعتقادو تیپشون قضاوت نکنید.دختر های چادری اصلا اونطوری که توی تفکرات مسخره ی شما میگذره نیستن.
به حالت مسخره نگاهم کرد.صدایم را بلند تر کردم و گفتم:
_اون دختر نمونه ی کامل یه انسانه...چیزی که خیلیامون نیستیم.چادری ها بد نیستن.نمیشه آدم هارو توی یه نگاه قضاوت کرد...
بعد هم راهمو کج کردم و گفتم:
-خداحافظ.
دنبالم دویید و گفت:
-حالا چرا عصبی میشی.وایسا برسونمت...
بدون هیچ حرفی ایستادم از بغلم رد شد و سمت ماشین رفت من هم دنبالش رفتم.
ادامه دارد...
✍ سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت31 روی یکی از نیمکت ها نشستیم از حرکات من تعجب می کرد.با فاصله کنارش نش
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت32
سوار ماشین شدم...
فضای سڪوت تنفر انگیزی همه جا را فرا گرفته بود...
سویچ را کنار فرمان ماشین فرو برد و ماشین را روشن کرد.آرام دنده را عوض کرد...نفسش را با عصبانیت بیرون داد!
پای چپش را به آرامی روی کلاچ قرار داد و پای دیگرش را روی گاز گذاشت.زیر چشمی به حرکاتش نگاه می کردم.
یک دفعه سرم به سرعت عقب رفت و به صندلی خورد.
پیمان با سرعت خیلی بالایی شروع به حرکت کرده بود...
قلبم از شدت ترس به تپش افتاد...
دستم را به دستگیره ی ماشین گرفتم و داد زدم:
-چیکار می کنی دیوونه؟؟؟!!!
از ترس و استرس به دورو برم نگاه می کردم.اشک در چشمانم جمع شد و شروع کردم به جیغ زدن:
-آروم برو!!!!آروم برو!!!!
سرم داد زد:
-فکر کردی کی هستی که اینطوری با من حرف می زنی...
دستمو روی سرم گذاشته بودم و فریاد می زدم:
-الان منو به کشتن میدی!!!نگه دار...نگه دار...
دستش را به بازویم کوباند و من را هل داد!
به در ماشین کوبانده شدم و سرم محکم به شیشه خورد...
فقط جیغ می کشیدم و خودمو به در می کوبوندم...
-نگه دار!!!!میگم نگه دار!!!!
سعی کردم در را باز کنم اما قفل شده بود...
شیشه ی ماشین را پایین دادم و فریاد زدم:
-نگه دار میگم!!!!
-ساکت شو داد نزن!!!!
-نگه نداری از شیشه میپرم...
شیشه ی ماشین را بالا داد سعی داشتم مانع کارش شوم که انگشتان دست راستم لای شیشه گیر کرد...
با مشت به شیشه می کوبیدم ولی فایده ای نداشت.چشمم به چاقوی کنار فرمان افتاد.با دست دیگرم چاقو را برداشتم سمتش بردم و فریاد زدم:
-نگه دار وگرنه می زنم!!!!
با حالت مسخرگی گفت:
-اون اسباب بازی رو بزار زمین.
چشمانم را بستم و یک خراش عمیق روی دستش انداختم.فریاد کشید و یک دفعه زد روی ترمز...
به شیشه ی جلوی ماشین کوبانده شدم.داشتم از حال می رفتم اما هر طور شده خودم را
جمع و جور کردم.ولی هر کاری کردم در ماشین باز نشد.گریه می کردم و خودم را به در می کوباندم.فایده نداشت...پیمان که از درد به خودش می پیچید از فرصت استفاده کردم. شیشه را پایین دادم و به کمک شیشه از ماشین بیرون رفتم.لنگ لنگ زنان شروع کردم به دویدن...
ولی چند قدمی نرفته بودم که به شدت زمین خوردم.
ادامه دارد...
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
- کی موفق میشم پس؟ 😣
+ وقتی هدفت،
خوشحالی خدا باشه،
اون وقته که تو ارتباطاتت با بقیه موفق میشی حتماً... 🙂🌱
#تعامل_با_خدا
#شهید_هادی
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت32 سوار ماشین شدم... فضای سڪوت تنفر انگیزی همه جا را فرا گرفته بود... س
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت33
زمین خوردم...
یک خانوم و آقا که سوار موتور بودن با دیدن من موتورشان را کنار خیابون گذاشتند و پیاده شدند. خانم طرف من آمد و آقا طرف مان رفت که یک وقت به من صدمه نزند ...
دو طرف شانه هایم را گرفت و من را از روی زمین بلند کرد...
یاد روشنک افتادم بی حال شدم و اشک امانم را برید...در آغوش آن خانم پخش شدم.
من را صدا می کرد:
-خانم...خانم؟؟؟حالتون خوبه؟؟؟
به خودم آمدم...
زجه می زدم گریه می کردم. قلبم درون سینه ام سنگینی می کرد!
من چیکار کردم...
-خانم؟؟!!!
شانه هایم را تکان می دادو می گفت:
-حالتون خوبه؟؟؟
اولین روز که روشنک را دیدم برایم تداعی شد...
همان وقت که گفت:
"-خوبی؟؟
-خوبم ممنون..."
آرام آرام بلند شدم آن خانم من رو یاد روشنک می انداخت...
یک خانم چادری با یک مرد مذهبی از همان ریشو های باریشه...
دستانم را دو طرف بازوهایم گذاشتم و شروع کردم به راه رفتن آن خانم پشت سرم آمد...
-خوبین؟؟؟؟
سمتش برگشتم بعضم را قورت دادم لبخند تلخی زدم و گفتم:
-خانم خوبم...ممنون!
بعد هم راهم را گرفتم و رفتم...
دور شدم خیلی دور آنقدر که در مردمک چشمم محو شده بودند...
گوشی های هنز فری ام را درون گوشم فرو بردم و موسیقی را روی حالت پخش زدم...
#یه_پنجره_بایه_قفس...
#یه_حنجره_بی_هم_نفس...
#سهم_من_از_بودن_تو...
#یه_خاطرست_همین_وبس...
-وای خدای من...هنوز هم از روشنڪ خبری نیست...از دستم ناراحته...اشتباه کردم...
ادامه دارد...
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت33 زمین خوردم... یک خانوم و آقا که سوار موتور بودن با دیدن من موتورشان
#دوراهــــــــــی
#قسـمـت34
بدنم درد می کرد...
روی تخت دراز کشیدم.گیج بودم از سنگینی یه غصه ی عمیق...
دلم برای روشنک تنگ شده...عجب کار احمقانه ای کردم...
عصبانی شدم و از روی تخت بلند شدم، سمت گوشی ام رفتم و شماره ی یلدا را گرفتم.
بعد از چند بوق برداشت و با حالت چندشی گفت:
-چیه باز؟
-حالم ازت بهم میخوره.
-چته؟؟؟!!!!
-این پسره داشت منو به کشتن می داد!!!
-حالا چیزی نگفته که!تقصیر خودت بوده...
-یعنی واقعا برات مهم نیست؟؟؟!!
-این موضوع به من ربطی نداره.خودت رفتی باهاش!
صدایم را بالا بردم و گفتم:
-چقدر تو نامردی!!!!من بخاطر تو این کارو کردم!!
-میخواستی نکنی.
-ولی ما باهم دوست بودیم...تو نامردی کردی.
-من کار روزانمو انجام دادم...
-آره...تو کثیفی تو ذاتته!!
بدون این که بگذارم حتی کلمه ای حرفی بزنه گوشی را قطع کردم...
من توی انتخاب دوستم اشتباه کردم و حالا هم ضربش را خوردم...
من روشنک رو به یلدا فروختم. خیلی اشتباه کردم خیلی...
شب شده بود. روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودم و هوای خنک را می بلعیدم...
-باید چطوری از روشنک عذر خواهی کنم...بیاد بهش زنگ بزنم...
روم نمیشه...
هعی خدای من...
کنار حوض پارک رفت.
با کاغذی که در جیبم داشتم قایقی درست کردم و روی آب رهایش کردم.به رفتنش خیره شدم.
بعد از مدتی غرق شدو در قلب آب فرو رفت...
دیگر اثری از قایق نبود...
گویی شبیه یک تیر که در قلب آب فرورفته...
زندگی من همین است...اشتباه کردم و باید آن قایق را پیدا کنم و زندگیم را دوباره از نو بسازم...
ادامه دارد...
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
8.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اختصاصی | #تحلیل
🔘 واژهای غلط انداز
▪️مفهوم «بازی»، آن قدرها هم بازی و شوخی و فانتزی نیست؛ بلکه یک مفهوم بسیار جدی و اثرگذار تلقی میشود.
بازی یکی از شیوههای مهم آموزش، جامعه پذیری، سبک زندگی، انتقال مفاهیم، تغییر نگرش، افزایش مهارت، تفریح و گذران وقت، ایجاد مشغلهی ذهنی، ارتقای توانمندیهای فردی و گروهی، کنترل هیجانات، اقناعِ مخاطب، تغییر ارزشها و جابجایی خوب و بد در ذهن بازیگر، ایجاد ذائقهی جدید و... است.
▫️مفهومی با این همه کارکردِ متفاوت که میتواند دارای آثار مثبت و منفیِ متعددی باشد را نباید به بازی گرفت؛ برعکس باید آن را بسیار جدی، به ویژه برای کودکان تلقی کرد.
▪️بازیهای رایانهای از جمله رسانههای جدید است. این رسانهها تعاملی و پر تنوع هستند. یعنی در بسیاری از موارد شما تعیین نمیکنید در یک رسانه خاص مثلا تلویزیون برنامهای خاص مثل پخش فوتبال ساعت 8 شب باشد تا با پخش سریال محبوبتان که در همان ساعت است تداخل پیدا نکند و یا شما نمی توانید از پخش یک برنامه که از آن متنفرید جلوگیری کنید.
#بازی
#سواد_رسانه
#savad_rasaneh
مسیر روشن🌼
دوستان یه مبحث جدید رو میخوایم شروع کنیم😎 تعریف #قوم های نقش آفرینی که در کتاب خدا، #قرآن، بهشون
مسیر روشن🌼
1⃣🍀"#قوم یتفکرون" قدرت خود را برای گرهگشایی از زندگی مردم فعال کردهاند، این گره گشایی ممکن است ع
اینم بیان چند تا نکته ریز از یکی از دنبال کننده های عزیزمون😍
ممنون که توجه دارید💚
🦊 #مرورگر مشهور موزیلا فایرفاکس در لوگوی خود یک روباه دارد که دور کره زمین میچرخد.
⁉️ اما اگر به شما بگوییم که این نه یک #روباه، بلکه یک #پاندای قرمز است چه؟
🐼 نکته اینجا است که «فایرفاکس» ترجمه ی انگلیسی نام چینی «پاندای قرمز» است. این شرکت میخواست با این کار منحصر به فرد بودن خود را نشان دهد چون پاندای قرمز یک حیوان بسیار کمیاب و در معرض خطر انقراض است.
📍 حتی در سال ۲۰۱۰ شرکت موزیلا فایرفاکس سرپرستی ۲ پاندای قرمز و مسئولیت زندگی آن ها را برعهده گرفت.
#سواد_رسانه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ