مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت32 سوار ماشین شدم... فضای سڪوت تنفر انگیزی همه جا را فرا گرفته بود... س
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت33
زمین خوردم...
یک خانوم و آقا که سوار موتور بودن با دیدن من موتورشان را کنار خیابون گذاشتند و پیاده شدند. خانم طرف من آمد و آقا طرف مان رفت که یک وقت به من صدمه نزند ...
دو طرف شانه هایم را گرفت و من را از روی زمین بلند کرد...
یاد روشنک افتادم بی حال شدم و اشک امانم را برید...در آغوش آن خانم پخش شدم.
من را صدا می کرد:
-خانم...خانم؟؟؟حالتون خوبه؟؟؟
به خودم آمدم...
زجه می زدم گریه می کردم. قلبم درون سینه ام سنگینی می کرد!
من چیکار کردم...
-خانم؟؟!!!
شانه هایم را تکان می دادو می گفت:
-حالتون خوبه؟؟؟
اولین روز که روشنک را دیدم برایم تداعی شد...
همان وقت که گفت:
"-خوبی؟؟
-خوبم ممنون..."
آرام آرام بلند شدم آن خانم من رو یاد روشنک می انداخت...
یک خانم چادری با یک مرد مذهبی از همان ریشو های باریشه...
دستانم را دو طرف بازوهایم گذاشتم و شروع کردم به راه رفتن آن خانم پشت سرم آمد...
-خوبین؟؟؟؟
سمتش برگشتم بعضم را قورت دادم لبخند تلخی زدم و گفتم:
-خانم خوبم...ممنون!
بعد هم راهم را گرفتم و رفتم...
دور شدم خیلی دور آنقدر که در مردمک چشمم محو شده بودند...
گوشی های هنز فری ام را درون گوشم فرو بردم و موسیقی را روی حالت پخش زدم...
#یه_پنجره_بایه_قفس...
#یه_حنجره_بی_هم_نفس...
#سهم_من_از_بودن_تو...
#یه_خاطرست_همین_وبس...
-وای خدای من...هنوز هم از روشنڪ خبری نیست...از دستم ناراحته...اشتباه کردم...
ادامه دارد...
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت33 زمین خوردم... یک خانوم و آقا که سوار موتور بودن با دیدن من موتورشان
#دوراهــــــــــی
#قسـمـت34
بدنم درد می کرد...
روی تخت دراز کشیدم.گیج بودم از سنگینی یه غصه ی عمیق...
دلم برای روشنک تنگ شده...عجب کار احمقانه ای کردم...
عصبانی شدم و از روی تخت بلند شدم، سمت گوشی ام رفتم و شماره ی یلدا را گرفتم.
بعد از چند بوق برداشت و با حالت چندشی گفت:
-چیه باز؟
-حالم ازت بهم میخوره.
-چته؟؟؟!!!!
-این پسره داشت منو به کشتن می داد!!!
-حالا چیزی نگفته که!تقصیر خودت بوده...
-یعنی واقعا برات مهم نیست؟؟؟!!
-این موضوع به من ربطی نداره.خودت رفتی باهاش!
صدایم را بالا بردم و گفتم:
-چقدر تو نامردی!!!!من بخاطر تو این کارو کردم!!
-میخواستی نکنی.
-ولی ما باهم دوست بودیم...تو نامردی کردی.
-من کار روزانمو انجام دادم...
-آره...تو کثیفی تو ذاتته!!
بدون این که بگذارم حتی کلمه ای حرفی بزنه گوشی را قطع کردم...
من توی انتخاب دوستم اشتباه کردم و حالا هم ضربش را خوردم...
من روشنک رو به یلدا فروختم. خیلی اشتباه کردم خیلی...
شب شده بود. روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودم و هوای خنک را می بلعیدم...
-باید چطوری از روشنک عذر خواهی کنم...بیاد بهش زنگ بزنم...
روم نمیشه...
هعی خدای من...
کنار حوض پارک رفت.
با کاغذی که در جیبم داشتم قایقی درست کردم و روی آب رهایش کردم.به رفتنش خیره شدم.
بعد از مدتی غرق شدو در قلب آب فرو رفت...
دیگر اثری از قایق نبود...
گویی شبیه یک تیر که در قلب آب فرورفته...
زندگی من همین است...اشتباه کردم و باید آن قایق را پیدا کنم و زندگیم را دوباره از نو بسازم...
ادامه دارد...
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
8.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اختصاصی | #تحلیل
🔘 واژهای غلط انداز
▪️مفهوم «بازی»، آن قدرها هم بازی و شوخی و فانتزی نیست؛ بلکه یک مفهوم بسیار جدی و اثرگذار تلقی میشود.
بازی یکی از شیوههای مهم آموزش، جامعه پذیری، سبک زندگی، انتقال مفاهیم، تغییر نگرش، افزایش مهارت، تفریح و گذران وقت، ایجاد مشغلهی ذهنی، ارتقای توانمندیهای فردی و گروهی، کنترل هیجانات، اقناعِ مخاطب، تغییر ارزشها و جابجایی خوب و بد در ذهن بازیگر، ایجاد ذائقهی جدید و... است.
▫️مفهومی با این همه کارکردِ متفاوت که میتواند دارای آثار مثبت و منفیِ متعددی باشد را نباید به بازی گرفت؛ برعکس باید آن را بسیار جدی، به ویژه برای کودکان تلقی کرد.
▪️بازیهای رایانهای از جمله رسانههای جدید است. این رسانهها تعاملی و پر تنوع هستند. یعنی در بسیاری از موارد شما تعیین نمیکنید در یک رسانه خاص مثلا تلویزیون برنامهای خاص مثل پخش فوتبال ساعت 8 شب باشد تا با پخش سریال محبوبتان که در همان ساعت است تداخل پیدا نکند و یا شما نمی توانید از پخش یک برنامه که از آن متنفرید جلوگیری کنید.
#بازی
#سواد_رسانه
#savad_rasaneh
مسیر روشن🌼
دوستان یه مبحث جدید رو میخوایم شروع کنیم😎 تعریف #قوم های نقش آفرینی که در کتاب خدا، #قرآن، بهشون
مسیر روشن🌼
1⃣🍀"#قوم یتفکرون" قدرت خود را برای گرهگشایی از زندگی مردم فعال کردهاند، این گره گشایی ممکن است ع
اینم بیان چند تا نکته ریز از یکی از دنبال کننده های عزیزمون😍
ممنون که توجه دارید💚
🦊 #مرورگر مشهور موزیلا فایرفاکس در لوگوی خود یک روباه دارد که دور کره زمین میچرخد.
⁉️ اما اگر به شما بگوییم که این نه یک #روباه، بلکه یک #پاندای قرمز است چه؟
🐼 نکته اینجا است که «فایرفاکس» ترجمه ی انگلیسی نام چینی «پاندای قرمز» است. این شرکت میخواست با این کار منحصر به فرد بودن خود را نشان دهد چون پاندای قرمز یک حیوان بسیار کمیاب و در معرض خطر انقراض است.
📍 حتی در سال ۲۰۱۰ شرکت موزیلا فایرفاکس سرپرستی ۲ پاندای قرمز و مسئولیت زندگی آن ها را برعهده گرفت.
#سواد_رسانه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــی #قسـمـت34 بدنم درد می کرد... روی تخت دراز کشیدم.گیج بودم از سنگینی یه غصه ی عمی
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت35
ساعت حدود 6 صبح از خواب بلند شدم.
بعد از گذشت ماجرای روشنک من دیگر سرکار نرفتم.جواب پی گیری های شرکت را هم سربالا می دادم.
حدود یک هفته می شود که گذشته.
واقعا روز های سختی داشتم...
ولی عزمم را جزم کردم.باید بروم و از روشنک عذر خواهی کنم.تمام ماجرا را برایش تعریف کنم.او آدم منطقی هست می پذیرد...
-ولی نه!!!انگار یادم رفته لحظه ی آخر چطوری باهاش حرف زدم.شاید اصلا نخواد منو ببینه.
بغضم را قورت دادم.
-اما...این نباید مانع من بشه باید عذر خواهی کنم...
لباس هایم را تنم کردم.آرایشی نکردم. چهره ام بدون آرایش هم زیبا بود.کوله پشتی ام را برداشتم.مقنعه ام را هم سرم کردم و از خانه بیرون رفتم.
خوشحال بودم از اینکه روشنک را می بینم.ولی خجالت زده و پراسترس از رفتار گذشته ام...
تا رسیدن به خیابان قدم هایم را شمردم...
ناآرام بودم! این حس عمیق دلهره را درک نمی کردم!
سوار تاکسی شدم و بعد از نیم ساعت رسیدم.
روبه روی شرکت ایستادم.نگاهی به سرو وضعم انداختم و قدمی برداشتم ولی همان قدم را برگشتم... می ترسیدم...نفس عمیقی کشیدم و قدمی دیگر برداشتم. ایستادم!
نگاهی به اطرافم انداختم پلک هایم را روی هم فشار دادم و قدم هایم را بلندتر برداشتم.
به محض وارد شدن به شرکت با نگاه پر تعجب و آمیخته با عصبانیت آقای باقری مسئول استخدام روبه رو شدم!
آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
-سلام.
ابرو هایش را در هم فروبرد و گفت:
-علیک سلام!! معلوم هست شما کجایین خانم منصوری؟! برای چی خبری نمیدین!!!
دستانم را روبه رویش تکان دادم و گفتم:
-صبر کنید صبر کنید به منم فرصت بدین صحبت کنم!
نگاهی انداخت و گفت:
-بفرمایین.
-واقعا نمیتونستم بیام مشکلی برام پیش اومده بود. شرمنده ام.
سکوت کردو گفت:
-تکرار نکنید لطفا واقعا اگر امروز نمیومدین اخراج می شدین!
-چشم.
-بفرمایین سرکارتون.
-با اجازه.
قدم اول قدم دوم قدم سوم...
تپش اول تپش دوم تپش سوم...
دستم را به کوله پشتی ام چسباندم و نگاهم را به اطراف شرکت انداختم.
چشمم به صندوق خورد...کسی پشت صندوق نبود...
خب روشنک باید همین دورو بر ها باشد.
تند تر قدم برداشتم و سمت بایگانی رفتم.
ادامه دارد...
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت35 ساعت حدود 6 صبح از خواب بلند شدم. بعد از گذشت ماجرای روشنک من دیگر س
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت36
سمت بایگانی رفتم...
سمیه یکی از همکار هایم.با دیدن من چشمانش گرد شد سمت من آمد از تیپ من تعجب کرده بود از اینکه چرا آرایشی ندارم. اوهم مثل من بود. و این وضع من بعد از یک هفته نیامدن به سرکار برایش عجیب بود.
-سلااام!!!! خودتی نفیسه؟؟؟ چی شدی؟!کجا بودی این مدت؟؟!!
-سلام عزیزم اره خودمم!!
-کجا بودی تو؟!
-مشکلی پیش اومده بود یکمی درگیرش بودم.
ابروهایش را بالا داد و گفت:
-مشکل؟؟؟چیزی شده؟!
لبخندی زدم و گفتم:
-نه گلم چیزی نیست.
-اگر از من کمکی بر بیاد انجام میدم ها!
-ممنونم عزیزم.
سمیه خیلی دختر خوش قلبی بود با اینکه اودختر مانتویی بود اما از نظر اخلاقی گاهی شبیه روشنک بود... و این بود که دوست داشتنی اش می کرد.واقعا دختر خوبی بود.
کوله ام را روی میز گذاشتم و مشغول کار شدم.
ولی پر استرس ونگران. یک سره این طرف و آن طرفم را نگاه می کردم. پشت سر هم پلک می زدم و نفس عمیق می کشیدم.سمیه از این رفتار من متعجب شده بود.
سمیه_نفیسه!!!
یک لحظه ترسیدم. گفتم:
-بله؟؟؟!!!
-حالت خوبه؟!
-آره آره.
دلم طاقت نیاورد از جایم بلند شدم و چند قدم به سمت صندوق برداشتم.ولی از دور چشمم کسی را پشت صندوق دید که اصلا شبیه روشنک نبود.بیشتر دقت کردم ولی روشنک را ندیدم.جلوتر رفتم.
ابروهایم را بالا در هم فرو بردم و پوست لبم را می گزیدم. روشنک پشت صندوق نبود...
من_ببخشید...ببخشید خانم...خانم...روشنک...
چشم هایش را ریز کرد و گفت:
-روشنک؟!؟!
-آره آره روشنک...روشنک صادقی! نیستن اینجا؟
-نه خانم نیستن.
-آها ممنونم...
سریع سمت بایگانی رفتم سمیه به طرفم آمد چشمانم پر از اشک بود و نفس نفس می زدم...
-سمیه...روشنک چرا سرکارش نیست؟؟؟چرا پشت صندوق یکی دیگست؟؟!
-نمیدونم یک هفتست که نیومده از همون وقتی که تو نیومدی!!
چشمانم را به چشمانش دوختم.ترسید...
سمیه_چیزی شده؟؟!
آرام سر کارم رفتم و گفتم:
-نه...نه هیچی نیست...
ادامه دارد....
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈