eitaa logo
مسیر روشن🌼
59 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
15 فایل
ارائه نظرات و پیشنهادات: @eshgh_yaani_ye_pelak
مشاهده در ایتا
دانلود
🛑امام علی علیه السلام: پاداش آن که تو را شادمان کرد آن نیست که اندوهگینش سازی نهج البلاغه، قسمتی از نامه۳۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان ببخشید این روزا کمی شلوغ بودیم و پست کم گذاشته شد🙈 اکنون دو قسمت از داستان رو خدمتتون ارسال می شود...
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت40 ساعت 6 از خواب بلند شدم... بهتر و امیدوار تر از روزهای دیگه! از اتاق
روشنک ماشین را روشن کرد. و سوار شدیم. کمی مکث کردو گفت: -میگم قبل از اینکه بریم مزار اول بریم خونه من لباس هامو عوض کنم بعد بریم. -قبوله. راه افتادیم و سمت خونه ی روشنک اینا رفتیم. بین مسیر باهم حرف زدیم درباره ی زندگی درباره ی من درباره خودش... بعد از چهل دقیقه رسیدیم. روشنک ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم. کلید را درون قفل در فرو برد و در را باز کرد با لبخند به من بفرمایی زدو داخل شدیم. پله هارا یکی یکی بالا رفتیم. در خانه را باز کرد. روشنک_کسی خونه نیست راحت باش. لبخندی زدم و داخل شدم.روشنک چادرش را در آورد و سمت اتاق رفت من هم دنبالش رفتم چادرش را تاکرده روی تختش گذاشت.رو به من گفت: -هر جا راحت تری بشین تا من برم لباس هامو عوض کنم و بریم. -باشه عزیزم. از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با یک بشقاب میوه داخل آمد. من_ای وای این چه کاریه چرا زحمت میکشی. -زحمتی نیست که من دیر آماده میشم تا میوه بخوری رفتیم. لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفت. به درو دیوار اتاقش نگاهی انداختم. روی دیوار اتاقش تابلو و شعر زیاد بود گوشه ی دیوار عکس همان شهیدی بود که روز اول مزار شهدا سر مزارش رفتیم یک عکس تقریبا بزرگ واقعا اتاق جذابی داشت... بلند شدم روبه روی آیینه ایستادم به چهره ام خیره شدم... متفاوت تر از هر روز دیگه... دست هایم با آستینک هایی که هدیه از روشنک داشتم پوشیده بود موهایم هم خیلی کم بیرون بود آرایشی نداشتم. یک تیپ ساده و شیک... از داخل آینه چشمم به چادر روشنک که گوشه ی تخت بود افتاد... ادامه دارد... ✍سـرخـه اے ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت41 روشنک ماشین را روشن کرد. و سوار شدیم. کمی مکث کردو گفت: -میگم قبل از
از داخل آیینه به چادرش خیره شدم و بعد به چشمان خودم... برگشتم و سمت چادرش رفتم... -تا حالا چادر سرم نکردم!!! دستم رو بردم سمتش و از روی تخت برش داشتم...دستم لرزید... تایش را باز کردم. روبه روی آیینه ایستادم موهایم را داخل کردم و چادر را روی سرم گذاشتم... بغضم را قورت دادم... اخم هایم در هم فرو رفت و چشمانم پر از اشک شد به چهره ی خودم در آیینه خیره شده بودم... در خانه شان باز شد یک نفر سمت اتاق آمد و صدا زد: -روشنک... داخل اتاق آمد نزدیک من شدو گفت: -روشنک چرا جواب نمیدی؟؟!! یک دفعه برگشتم و با چشم هایش بر خورد کردم. هر دو از تعجب به هم نگاه می کردیم. روشنک سمت اتاق دووید و فریاد زد: -محمد!!!!!! اون پسر یک قدم عقب تر رفت و رویش را از من گرفت و گفت: -ببخشید عذر میخوام شرمنده... چیزی نمیگفتم. روشنک وارد اتاق شد و اون پسر سریع از اتاق بیرون رفت. روشنک با تعجب به من نگاه می کرد. روشنک_نفیسه... نگاهی به گوشه ی تخت کردو دید چادرش نیست...لبخندی زدو گفت: -چقدر بهت میاد. -ببخشید روشنک...فقط...فقط میخواستم ببینم... -عزیزم نیازی به توضیح نیست... نگاهی به خودم در آیینه انداختم و گفتم: -خیلی قشنگه...دوسش دارم... سمتم آمدو دست هایش را روی شانه ام گذاشت و گفت: -بیا امروز به جای مزار شهدا بریم یه جای دیگه...فردا میریم مزار خوبه؟؟؟ -کجا؟؟؟ -بهت میگم.راستی!!! شرمندتم داداشم بود اومد توی اتاق ببخشید واقعا عذر میخوام نمیدونست تو توی اتاقی... -نه نه...اشکال نداره... -ببخشید الان آماده میشم بریم... -باشه... کل این خانواده نگاه های گیرا دارند... چقدر این پسر با تمام پسر هایی که تا به حال برخورد داشتم فرق داشت! ریش بلندی داشت و چشم هایش هم درست مثل روشنک بود با نگاه های نفوذی... ادامه دارد... ✍سـرخـه اے ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🌼ناراحتـی و غم برای نداشته ها یعنی هدر دادن داشته ها🌼 🌼انـرژی مثبـت یعنی؛ من ایمان دارم داشتـه هایم بیشتر از نداشته های زندگیـم است🌹 «بیشتر به داشته هایمان بنگریم»🌼 ✍عین 🌺
زندگیــ🏕، دشوارترین امتحان است! بسیاری از مردم مردود می‌شوند چون سعی می‌کنند از روی دست هم بنویسند، غافل از این‌که سؤالات موجود در برگه‌‌ی هر کسی فرق می‌کند... 📇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعوت نامه جشن تولد https://digipostal.ir/c6kup6k _-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_ شهر قم آشیان آل عباست حرم دختر ولی خداست جلوه گاه تجلی حق است اشرف از طور وادی سیناست میلاد حضرت معصومه (س) و روز دختر مبارک __-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_- مکان خیابان آستانه (روبرو مسجد امام حسن عسگری) ⏰از شب ولادت ویژه دخترانه،خانوادگی در خدمتتون هستیم با موکب های⤵️ دنیای فرشته ها ⚽️🏓🧩🥁 کافه ترش و ملس🍫🍿🍬🍭🥤 کافه کتاب📚 پاتوق دختران کریمه📜💌🛍🎁🎈 @yazahraa_1363
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت42 از داخل آیینه به چادرش خیره شدم و بعد به چشمان خودم... برگشتم و سمت چ
سوار ماشین شدم... اعصابم از لحظه ی برخورد با آن پسر بهم ریخته بود... نمیدانم این چه حسی درون منه ولی یه جورایی احساس گناه میکنم منی که محرم و نامحرم برام فرقی نداشت ولی حالا...انگار برام مهم شده... روشنک شیشه ی سمت کمک راننده را پایین دادو چشم هایش را گرد کردو گفت: -خوبی؟؟؟ نفسی کشیدم و گفتم: -اره اره...خوبم... -مطمئن؟ لبخندی زدم و گفتم: -مطمئن... -حرکت کنیم؟ -کجا می ریم؟ -زود می رسیم. -بریم. پایش را روی گاز گذاشت و فرمان را چرخاند. راه افتادیم و من شکه از اتفاق امروز. حرفی نمی زدم روشنک هم انگار از حال من با خبر باشد چیزی نمی گفت گاهی زیر چشمی نگاهم می کرد... دو اتفاق هم زمان باهم رخ داد!! شاید به هم مرتبط باشن! اون پسر هم زمان با سر کردن چادر من! وای خدای من پاک عقلم را از دست داده ام... چادر!!!؟؟؟ نه... نه... با خودم حرف می زدم! چادر...چادر...چادر... دستانم را روی سرم گذاشتم و چشمانم را بستم. نفیسه بس کن. چادر؟! باید کاملا فکر کنم...نه...اره...نه...نمیدونم... روشنک_نفیسه حالت خوبه؟ -نمیدونم...نمیدونم... -میخوای بریم درمانگاه؟! رنگت پریده... لبخند اجباری زدم و گفتم: -نه...نه...خوبم...اره خوبم! پایش را روی ترمز فشار داد و بعد ازکمی مکث گفت: -رسیدیم. نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم: -اینجا کجاست؟ لبخندی زدو گفت: -پیاده شو الان میفهمی. پیاده شدیم. روشنک تماس گرفت: روشنک_سلام خانم خانما!کجایین؟ اره ما رسیدیم. اهان اهان! همه هستن؟ اومدیم. گوشی رو قطع کرد پرسیدم: -کی بود؟ دستمو گرفت و گفت: -بیا! ادامه دارد... ✍سـرخـه اے ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت43 سوار ماشین شدم... اعصابم از لحظه ی برخورد با آن پسر بهم ریخته بود...
به راه رفتنمان ادامه دادیم. چند دختر چادری از دور برای روشنک دست تکان دادند. نگاهی به روشنک انداختم که اوهم دست تکان می داد. همینطور که تیپم را مرتب می کردم و موهایم را داخل می گذاشتم گفتم: -روشنک!!!اینا کین؟! -دوستامن. -چی؟؟؟؟!!! -دوستامن دیگه ازین به بعد دوستای توام هستن! ابروهایم را بالا انداختم و با صدای اروم گفتم: -روشنک! دستم را گرفت و گفت: -بیاااااا... رسیدیم به آنها...سه تا دختر چادری همانند روشنک...زیبا و دوست داشتنی. روشنک به آنها دست داد ولی من پشت روشنک ایستادم. روشنک_نفیسه!!بیا اینجا ببینم. بعد رو به دوستاش گفت: -دوستای گلم ایشون نفیسه هستن دوست گل من. لبخندی زوری زدم و گفتم: -سلام... از لحن گرم اون سه دختر یک دفعه جا خوردم خیلی صمیمی با من حرف می زدند...باورم نمی شد! روشنک_خب دوستان ایشون که نفیسه هستند. بعد هم رو به من گفت: -نفیسه جان.ایشون مریم 25 سالشه. دستش را حرکت داد: -ایشون زینب هستن سه سال از مریم کوچکتر. و آخرین نفر: -ایشون هم مینا هستن هم سن بنده و دوسال از مریم کوچکتر و یک سال از زینب بزرگتر. چشم هایم را ریز کردم لبخندی زدم و گفتم: -خوشبختم همونطور که روشنک جان گفتن من نفیسه هستم. روبه زینب کردم و گفتم: -هم سن شما زینب جان. زینب لبخندی زدو گفت: -چه خوب!خوشحال شدم از آشناییت. بعد از یک گپ صمیملنه با دوستای روشنک راه افتادیم. داخل یک حرم شدیم.تا به حال مسیرم به آنجا نخورده بود... ‌‌⇦شاه عبدالعظیم⇨ میگفت اینجا سه تا امام زاده داره. امام زاده طاهر امام زاده همزه و حضرت عبدالعظیم. حضرت عبدالعظیم از نوادگان امام حسن و امام زاده طاهر از نوادگان امام سجاد و جالب ترین بخش برای من امام زاده همزه بود که تا اون لحظه نمیدونستم برادر امام رضاست... ادامه دارد... ✍سـرخـه اے ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈