8.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#ببینید| رسانهها مغز انسان امروز را خوردهاند!
◾️رسانهها اختیار انسان را به اختیار خود انسان گرفتهاند.
👤مرحوم #استاد_فرج_نژاد
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . قسمت #سی_و_دوم . . -حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمی
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قست #سی_و_سوم
.
آروم آروم رفتم و چند ردیف عقبتر نشستم و به حرفهاش گوش دادم
.
دیدم با بغض داره درد دل میکنه
.
_شهدا چی شد؟!مگه قرار نبود منم بیام پیشتون ؟! الان زنده موندم که چی بشه؟! که هر روز یه زخم زبون بشنوم؟!... بی معرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن گریه کردن
.
دلم خیلی براش میسوخت...منم گریم گرفته بود ولی نمیتونستم گریه کنم...آروم رفتم پشت سرش...نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم...
فقط آروم گفتم:
_سلام آقا سید
آروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه آستینش پاک کرد و داد زد:
_ زهراااا مگه نگفتم کسی اومد خبرم کن
.
-آقا سید حالا دیگه ما هرکسی هستیم؟!
.
-خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست.نه ثبتی نه دینی و نه...لااله الا الله
.
-قلبی چطور؟! اینقدر راحت جا زدید؟!من رو تا وسط میدون آوردید و حالا میخواین که تنها بجنگم؟؟ یعنی حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟! چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون چی؟! این شهدا اینطوری پای حرفاشون وایمیستادن؟!
.
-من چیکار باید میکردم که نکردم؟؟
.
-چرا دیشب جواب بابامو ندادید و از خودتون دفاع نکردید؟؟
.
-چه جوابی؟!چه دفاعی؟!مگه دروغ میگفت؟!من فلجم...حتی خودمو نمیتونم نگه دارم چه برسه شما رو...کجای حرفهاش غلط بود؟!
.
-اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفهست...ولی الان با این حرفاتون دارم میفهمم نه ...این اتوبان همیشه یه طرفه بوده...شما فکر میکنید نظر من راجعبه شما عوض شده؟! حق هم دارید فکر کنید.. چون عاشق نشدید تا حالا...و نمیدونید عشق یعنی چی...خداحافظ .
بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر آروم گفت:
.
_ریحانه خانم(دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد) این اتوبان همیشه دوطرفه بوده ولی وقتی کوه ریزش کنه دیگه راهی باقی نمیمونه
.
برگشتم و باز باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم:
_اگه صدبار هم کوه ریزش کنه باید وایساد و جاده رو باز کرد نه اینکه...خداحافظ...
و از محوطه بیرون اومدم...
.
.
چند روز گذشت و از آقا سید هیچ خبری نداشتم...
روزها برام تکراری و بیخود میگذشت..فکر به اینکه آینده و سرنوشتم چجوریه دیوونم میکرد.. دلم میخواست یه کاری کنم ولی کاری از دستم بر نمیومد..هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد
.
تا اینکه یه شب نزدیک صبح دیدم صدای جیغ زدن های مامانم میاد
سریع خودمو رسوندم بالاسرش
دیدم رو تخت نشسته داره گریه میکنه
.
-چی شده مامان؟!
.
ادامه_دارد....
✍بنیهاشمی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قست #سی_و_سوم . آروم آروم رفتم و چند ردیف عقبتر نشستم و به حرفهاش
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت #سی_و_چهارم .
-چی شده مامان؟!
.
-ریحانه...ریحانه...این پسره اسمش چیه؟؟
.
-کدوم پسره؟! چی میگید؟!
.
-عههه...همین که اومده بود خواستگاریت
- آها...اسمشون سید محمد مهدی هست
.
-با گفتن اسمش گریههای مامان بیشتر شد
بابام هم کم کم نگران شده بود و میخواست اورژانس خبر کنه
-حالا چی شده مامان؟!
.
-خواب خانم جون رو دیدم(مادربزرگم و همون که اولین بار بهم نماز خوندن یاد داده بود) با همون چادری که همیشه میزاشت.توی خونه قدیمیمون بودم.دیدم در باز شد اومد تو. ولی به من هیچ توجهی نمیکرد و ناراحت بود.گفتم مامان چی شده؟!
گفت تو آبروی منو پیش حضرت زهرا بردی گفتم چرا؟! گفت خانم میگه برای خواستگاری نوهاش اومده خونه شما ولی بیرونشون کردین .گفت به دخترت بگو تو که میترسی محمد مهدی نتونه از دخترت مراقبت کنه..این پسر از #حرم_دختر_من مراقبت کرده چطور از مراقبت دختر تو برنمیاد. خانم جون اینارو تو خواب گفت و پا شد و با گریه رفت
.
بابام گفت:
_این حرفها چیه زن...حتما غذای سنگین خورده بودی
.
که مامان با گریه میگفت
_من هیچوقت خوابهام غلط نیست.مامانم بعد مدتها اومده تو خوابم.و از من دلگیر بود.
ما بد کردیم...نباید بیرونشون میکردیم..
.
-ولمون کن خانم...میخوای دخترتو بدبخت کنی که چی؟! یه مُرده خوشحال بشه
.
-تو از کجا میدونی بدبخت میشه مرد؟؟
.
-از اونجا که تو جامعه به اون اقا نه کار میدن نه پست اجتماعی میدن نه میتونه رانندگی کنه نه میتونه گلیم خودشو از آب بکشه بیرون.بازم بگم؟!
.
-تو هم خوشبختی رو چه چیزهایی میدونی. خوشبختی یعنی دلت کنار یکی آروم باشه چه تو خرابه باشین چه تو کاخ
.
-این رمانتیک بازیا مال یه سال اول زندگیه..وقتی قسط بانک و اجاره خونه و اسباب کشی و در به دری شروع شد اون موقع میفهمی دلت پیش کی آروم بود و آروم میشه
.
.
یک هفته همین بحث تو خونه ما بود
و منم هم غذام کم شده بود و هم حرف زدنم
و فقط غصه میخوردم.مامانمم که وضع روحیش خوب نبود و کلا وضعیت خونمون ریخته بود بهم...
.
یه روز صبح دیدم بعد مدتها از مینا برام یه پی ام اومد
.
-سلام ریحانه خوبی؟!
.
-سلام مینا.چه عجب یادی از ما کردی؟!
.
-همونقد که شما یاد میکنی ماهم یاد میکنیم میخواستم بگم آخر هفته بله برونمه
.
-ااااا.. به سلامتی. چطور بی خبر؟!حالا آقا داماد کیه؟
.
-میشناسیش
.
.
ادامه دارد...
✍بنیهاشمی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹سلام علیکم ✋
ولادت دهمین گلبرگ آسمانی🌸🍃
آیینه ی عصمت🌸🍃
هادی امّت🌸🍃
اسوه ی مجد وشرافت🌸🍃
نای پرخروش ولایت🌸🍃
ناخدای کشتی هدایت🌸🍃
حضرت امام هادی (ع)🌸🍃
بر امام زمان و همه ی🌸🍃
عاشقانش مبارک باد 🌸💖🌸
✍عین
🌺🍃🌸
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 امروز تولد شهید آرمان علیوردی است، اگر بود 22 ساله شده بود و داشت برای زندگیش برنامهریزی میکرد اما راه بهتری رو انتخاب کرد و بچههای انقلابی رو روسفید کرد.
🔆🔆🔆🔆🔆
⛅️بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیٖمْ🌥
🔻امام هادی(علیهالسلام):
نارضایتی پدر و مادر، کمی روزی را به دنبال دارد و آدمی را به ذلت میکشاند.
📖بحارالانوار، ج٧۵، ص٣١٨
#حدیث
مسیر روشن🌼
#شریف #شرافت گاه موقعیتِ هدف، میشود دفاع از حق امامتِ ولیِّ زمان، علیبنابیطالب، و ایراد خطبه ف
جبهه امروز، جبههی #جنگ_روایتها ست...
این میدان نبرد، #زینب میخواهد
روایتگر انقلابی میخواهد
مهدی موعود، زینبهایی میخواهد که نام و یاد خدا و دین و اهل بیت را در دلها زنده نگهدارند.
قطعا خون پاک شهیدان، پایمال نخواهد شد!
ولی بدانیم که بازندهی این میدان، کسانی هستند که نتوانند از این سرمایه بهرهبرداری صحیح ببرند...
#شرافت
#بصیرت
#ظهور
#امام_زمان
#شهید
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت #سی_و_چهارم . -چی شده مامان؟! . -ریحانه...ریحانه...این پسره اس
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت #سی_و_پنجم
.
.
-میشناسیش
.
-میشناسم.کیه؟! از بچه های دانشگاست؟؟
.
-آره
.
-کدومشون؟!
.
-آقا احسان
.
-احسان؟!
.
-آره...چیه چرا تعجب کردی؟!
.
-آخه اون که میگفت فقط
.
-نه بابا...بنده خدا میگه از اول هدفش من بودم...میگفت صحبت درباره تورو بهونه کرده بود که باهام حرف بزنه میگفت چون باباش با بابات همکاره تو رودروایسی و به زور بلند شده اومده خواستگاریت و کلی دعا کرده که تو جواب رد بدی
.
-اینا رو احسان بهت گفته؟!
.
-اولا آقا احسان و دوما آره
.
-به هر حال انشاالله که خوشبخت بشی به آقا احسانم سلام برسون .
_ممنونم...البته از الان میدونم خوشبختم ریحانه خبر نداری هنوز هیچی نشده یه ویلا تو شمال به نامم زدن
.
-چه خوب...ولی مینا ای کاش میتونستم از جانب یه دوست باهات صحبت کنم ولی میدونم الان هرچی بگم با یه چشم دیگهای منو میبینی..فقط برات آرزوی خوشبختی میکنم.
.
-ممنونم...نگران من نباش ریحانه...من از پس کارهام برمیام..پس منتظرتما آخر هفته
.
-مینا نمیتونم قول بدم که حتما میام
.
-حتما باید بیای...اتفاقا احسانم اصرار کرد حتما دعوتت کنم.
.
دلم برای مینا میسوخت...
میخواستم خیلی حرفها رو بهش بزنم ولی میدونستم الان فکر میکنه شاید از حسادته و ترجیح دادم سکوت کنم و براش دعا کنم خوشبخت بشه...آخه خیلی دختر مهربون و پاکیه و فقط یکم اعتقاداتش ضعیفه...
ای کاش میفهمید خوشبختی فقط ویلا و ماشین و... نیست. و اصل کاری اون آرامشیه که باید حس بشه..
.
.
وقتی ماجرای خواب مامان رو برای زهرا تعریف کردم کلی پشت تلفن گریه کرد و گفت از وقتی سید ماجرا رو شنیده همیشه تو خودشه و میگه ای کاش کاری از دستش برمیومد.
.
تا اینکه یه روز صبح که بابا داشت از خونه بیرون میرفت و در کوچه رو باز کرد دید آقا سید پشت در با ویلچر نشسته..
.
-سلام علیکم
.
-سلام...بازم شما؟!
.
-اومدم که جواب قطعیمو بگیرم و برم
.
-من که بهتون جواب دادم...گفتم شما برای دختر من مناسب نیستید
.
-شما جواب دادید ولی من میخوام از زبون دخترتون بشنوم.چون تو این زمینه نظر هیچکسی به جز ایشون برای من مهم نیست
.
-ببین آقا پسر...اوندفعه با احترام گفتم که این موضوع رو فراموش کنین ولی ایندفعه اگه مزاحم بشین دیگه احترامی نیست و پلیس خبر میکنم.
.
-لا اله الا الله...فک نکنم خواستگاری جرم باشه البته شاید توی محله شما جانبازی جرم باشه...
نمیدونم...ولی آقای محترم...شما حرفاتونو زدین منم میخوام حرفامو بزنم...
.
.
ادامه_دارد....
✍بنیهاشمی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . قسمت #سی_و_پنجم . . -میشناسیش . -میشناسم.کیه؟! از بچه های دانشگاست؟
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت #سی_و_ششم
.
.
-گوش میدم فقط سریع تر چون کلی کار دارم...
.
-آقای تهرانی اینجا نیومدم درباره نحوه تامین زندگیم و این چیزها حرف بزنم..صحبت درباره این چیزها جاش توی جلسه خواستگاریه البته اگه اجازه بدید.
امروز فقط اومدم فقط درباره دلم حرف بزنم...
آقای تهرانی من حق میدم شما نگران آینده دخترتون باشید ولی...
آقای تهرانی .. من همه جا گفتم که عشق اول من جهاد و شهادته و همونجور هم که میبینید تو راه این عشقم پاهامو از دست دادم..قطعا همسر آیندم هم که عشق زندگیم حساب میشه به همین اندازه برام مهمه و پاهام که چیزی نبود حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم و چیزی کم نذارم.
.
وقتی صحبت هاشون به اینجا رسید با خودم دل دل میکردم که بیرون برم یا نه
استرس عجیبی داشتم
پاهام سست شده بود...ولی آخه ریحانه از چی میترسی؟! مرگ یه بار شیون هم یه بار...
مگه اینهمه دعا نخوندی که سالم برگرده از سوریه؟!
خوب الان برگشته و پشت در خونت وایساده.
چرا این دست و اون دست میکنی...
اگه دلش بشکنه و دیگه بر نگرده چی؟!
.
آب دهنمو قورت دادم و در رو آروم باز کردم..
.
آقا سید وسط حرفاش بود.
.
یهو بابام گفت:
-تو چرا اومدی دختر
.
-بابا منم یه حرف هایی دارم
.
-برو توی خونه شب میام حرف میزنیم
.
-نه...میخوام ایشونم بشنون
.
-گفتم برو توی خونه
.
که آقا سید گفت:
آقای تهرانی همونجور که گفتم امروز اومدم فقط نظر ایشونو بشنوم و نظر هیچکسی به جز ایشون برام مهم نیست.پس بهتره حرفشونو بزنن
.
-نظر ایشون نظر پدرشه
.
-بابا...نه
.
-چی گفتی؟!
.
-بابا من نمیدونم توی ذهن شما از این آقا چی ساختید کسی ساختید که دنبال پول شماست یا هر چیز دیگه نمیدونم دربارشون چه فکری میکنید و نظرتون چیه...
حتما فکر میکنید فقط این آقا خواستار ازدواج با من و... هست و یکی هست مثل بقیه خواستگارام
اما باید بهتون بگم که منم....
تو تمام اون دقایقی که احسان خواستگاریم اومده بود و من جواب رد دادم من توی فکرم این آقا بود. علت عوض شدن و تغییر پوشش و ظاهرم دلیل شروعش این آقا بود..اصلا اول من به ایشون ...
.
سید سرشو پایین انداخته بود
و هیچی نمیگفت و بابا هم هر دقیقه تعجبش بیشتر میشد
.
-بابا جان...
فکر کنم با این حرفهام فهمیده باشین نظر من و شما یکی نیست
.
.
ادامه_دارد....
✍بنیهاشمی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانک
مردی بود که زمینهای زراعی🏡 بزرگی داشت و بهتنهایی نمیتوانست کارهای مزرعه را انجام دهد.
تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیهای بدهد. چون محل مزرعه در منطقهای بود که طوفانهای زیادی🌪 در سال باعث خرابی مزارع و انبارها میشد افراد زیادی مایل به کار در آنجا نبودند.
سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر نزد مزرعهدار آمد.
مزرعهدار از او پرسید:
آیا تاکنون دستیار یک مزرعهدار بودهای؟
مرد جواب داد:
من میتوانم موقع وزیدن باد بخوابم.😴
بهرغم پاسخ عجیب مرد، چون مزرعهدار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد.
مرد به خوبی در مزرعه کار میکرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام میداد و مزرعهدار از او راضی بود.😌
سرانجام یک شب طوفان🌪 شروع شد و صدای آن از دور به گوش میرسید.
مزرعهدار از خواب پرید و فریاد کشید:😱
طوفان در راه است.
فورا بهسراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت:
بلندشو، طوفان میآید باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آنها را با خود نبرد.
مرد همان طور که در خواب بود گفت:
نه ارباب، من که به شما گفته بودم وقتی باد💨 میوزد من میخوابم.🥱
مزرعهدار از این پاسخ عصبانی شد😡 و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند. سپس با عجله بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد.
با کمال تعجب دید😲 که تمامی محصولات با تور و گونی پوشیده شده است. گاوها در اصطبل و مرغها در مرغدانی هستند. پشت همه درها محکم شده است و وسایل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند.
مزرعهدار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه موارد ایمنی را در نظر داشته، بنابراین حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد.
وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد داشت.
پس برای مبارزه با مشکلات، از قبل خودت را آماده کن.
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ