eitaa logo
مسیر روشن🌼
60 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
16 فایل
ارائه نظرات و پیشنهادات: @eshgh_yaani_ye_pelak
مشاهده در ایتا
دانلود
4.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم رنگی شده مربوط به مراسم ظهر عاشورا سال ۱۳۱۰ خورشیدی تهران، حوالی سبزه میدان، بازار تهران 📌
دلت می‌خواد بری هیئت اما شرایطش رو نداری؟😭😔 دوست داری یه تجربه متفاوت از رفتن در خونه اهل بیت داشته باشی؟🥺 👌مطمئن باش آنها فراموشت نکردن... ⚫️میهمان هیئت انگلیسی مجازی ما باشید⚫️ 🏴💌 یه دعوتنامه مخصوص💌🏴 فقط برای شما 🏴❤️برای تو که عاشق حسینی❤️🏴 🔸قرار ما دهه اول محرم 🔸راس ساعت ١٧:٠٠ 🔸هیئت مجازی انگلیسی 🥀اینبار طلاب تشکیلات در جامعة الزهرا سلام‌الله‌علیها در هیئت مجازی به زبان انگلیسی🥀 💠در کانال 💠@resane_realislam 🥀هیئت خادمان خانم حضرت رقیه سلام الله علیها🥀 کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها درایتا ⬇️⬇️ @jz_resane
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت هشتم خرید عروسی با نگرانی تمام گفت:😰 _سلام علی آقا ... می خواستیم برا
🌾 🌾قسمت نهم غذای مشترک اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت ... غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ... - به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...😍😋 با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ... نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ... گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... - کمک می خوای هانیه خانم؟ ...☺️ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ...😰😱 قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم ... _نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ... یه کم چپ چپ😟 و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ... - کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید کمتر بهت سخت گرفت ... - حالت خوبه؟ ... - آره، چطور مگه؟ ... - شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... _نه اصلا ... من و گریه؟ ... تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... _چیزی شده؟ ... به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مردی هانیه ... کارت تمومه ...😢😥 ✍نویسنده؛ ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت نهم غذای مشترک اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ...
‌🌾🌾 🌾قسمت دستپخت معرکه چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام👀 ... _واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ...☺️ دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... 😭 _آره ... افتضاح شده ... با صدای بلند زد زیر خنده ... 😃با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ...غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ... - می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ...😥 از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...😃 - خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...😋 - مسخره ام می کنی؟ ...😥 - نه به خدا ... چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ... سریع خودم رو کنترل کردم .. . و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد ... - مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت 😍بهم نگاه می کرد ... _برای بار اول، کارت عالی بود ... اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ... ✍نویسنده: ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
خادمانِ بی‌نشان دعوت نامه به دستم رسید خواندم، گیج بودم... بار دیگر خواندم، باورم نمی‌شد... چندین و چند بار خواندم... ما انتخاب شده بودیم!! بهتر است بگویم دعوت شده بودیم نه فقط من و اعضای پایگاه مدافعان زینبی؛ همه؛ بله! درست شنیدی همه‌ی نمازگزاران مسجد جوادالائمه دعوت شده بودیم برای خادمی برای تطهیر و غبارروبی حرم امام حسین علیه السلام🥺😭 دستور این بود که خانمها طبقه بالا و آقایان طبقه پایین حرم را غبارروبی کنن! حرکت کردیم با چه شور و شوقی وصف ناشدنی و غیرقابلِ بیان! رسیدیم به حرم... دسته جمعی اذن دخول خواندیم: "اللهم انی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیک... بسم الله و بالله..." و بعد زیارت نامه: "السلام علیک یا حجة الله و ابن حجه..." وبعدِ زیارتِ ضریح شش گوشه‌ی آقا ،شروع کردیم؛ با چه شور و شوقی! 😭 هر کس تلاش می‌کرد ذره‌ای در این عشق‌بازی سهیم باشد... همه مشغول بودیم و چقدر باصفا بود هرکس به بغل‌دستیِ خودش التماس می‌کرد که من! من جارو کنم من دستمال بکشم آقایان چه با عشق، شستشو دادند دور ضریح را! و من! با چه شور و شعفی، تبرکیِ حرم را به دست خادمان امام حسین می‌رساندم.😭 اما صد حیف!!!! وقتی بیدار شدم، دلم گرفت.😔 همه‌ی مان، خادم بی‌نشان فرزند حضرت زهرا بودیم. کاش تا ابد در آن خواب می‌ماندم حسین جان.😭 ماییم و نوای بی‌نوایی بسملَّه اگر حریف مایی
🔰خانم‌هایی که به صورت مکشفه و بدون حجاب وارد مراسم‌ اهل بیت علیهم السلام می‌شوند، فارغ از اینکه قوانین کشور را نقض میکنند، باید بدونن مکان‌های مذهبی در جهان مثل کلیسا هم قوانین پوشش دارند. 🔻Whether you’re planning to visit the wonderful St. Peter Basilica in the Vatican City or the impressive St. Alexander Cathedral in Sofia, Bulgaria, all churches have a dress code of modesty. Men and women visiting the stunning rocks and monasteries in Meteora, Greece, for example, are required to cover their legs and arms. ⬅️چه قصد بازدید از کلیسای شگفت انگیز سنت پیتر در شهر واتیکان را داشته باشید یا از کلیسای جامع چشمگیر سنت الکساندر در صوفیه بلغارستان، همه کلیساها دارای یک کد لباس پوشیدن هستند. برای مثال، مردان و زنانی که از صخره ها و صومعه های خیره کننده در متئورا یونان بازدید می کنند، باید پاها و بازوهای خود را بپوشانند. منبع: https://www.thetravel.com/places-with-strictest-dress-codes/ 📌
امام حسین علیه السلام برای احیای دین جدش، برای امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر قیام کرد... پس تو دم و دستگاه هیئت هم باید این دو واجب اجرا بشه✔️ کسی حق نداره گناه رو تو دستگاه ارباب، قبح شکنی کنه...📛 ❌نداااااریم❌ بچه هیئتی با احدی تو این زمینه شوخی نداره این خط قرمز بچه هیئتیه⛔️ خیلیا تو این هیئتا متحول شدن... درست! ولی گناهشونو نیاوردن تو هیئت با دل صاف و ظاهر همرنگ هیئت اومدن👌 @na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
‌🌾🌾#رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #دهم دستپخت معرکه چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام👀 ...
🌾 🌾قسمت یازدهم فرزند کوچک من هر روز که می گذشت علاقه م بهش بیشتر می شد… لقبم “اسب سرکش” بود … و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود … چشمم به دهنش بود ،تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم … من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم  می ترسیدم ازش چیزی بخوام …  علی یه طلبه ساده بود … می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته … چیزی بخوام که شرمنده من بشه… هر چند، اون هم برام کم نمیذاشت. مطمئن بودم هر کاری که برام می کنه یا چیزی برام می خره، تمام توانش همین قدره ... خصوص زمانی که فهمید باردارم😌.... اونقدر خوشحال شده بود… که اشک توی چشم هاش جمع شد…دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم …  این رفتارهاش… حرص پدرم رو در می آورد…👌 مدام سرش غر می زد که… _تو داری این رو لوسش می کنی نباید به زن رو داد … اگر رو بدی سوارت میشه و… اما علی گوشش بدهکار نبود … منم تا اون نبود… تمام کارها رو می کردم… که وقتی برمی گرده… با اون خستگی… نخواد کارهای خونه رو هم بکنه☺️ فقط بهم گفته بود از دست احدی، …حتی پدرم، چیزی نخورم… و دائم الوضو باشم و…👌 منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم …  9 ماه گذشت … 9 ماهی که برای من،… تمامش شادی بود😊 …اما با شادی تموم نشد … وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد … مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده…  اما پدرم وقتی فهمید …بچه دختره… با عصبانیت به مادرم گفت… _لابد به خاطر دختر دخترزات… مژدگانی هم می خوای؟…😤 و تلفن رو قطع کرد … مادرم پای تلفن خشکش زده بود … و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد … ✍نویسنده: ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت یازدهم فرزند کوچک من هر روز که می گذشت علاقه م بهش بیشتر می شد… لقبم “ا
🌾 🌾قسمت دوازدهم زینت علی مادرم بعد کلی دل دل کردن...حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره،… من رو آماده کنه… که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ... هنوز توی شوک بودم … که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، … سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...  خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ... - شرمنده ام علی آقا ... دختره ...😞😓 نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... _حاج خانم، عذرمی خوام… ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ...  مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد … رفت بیرون ...  اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ... - خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ...😊 ... زندگیه ... خدا به هر کی کنه بهش دختر میده ... و هم دختر بود ...😊 و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... 😩😭 با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من … داره از ترس سکته می کنه ... 👶💞👶💞 بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، … پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ...  - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... _زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ...😍😘 و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی😢 ادامه دارد... ✍نویسنده: ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
Mohsen Chavoshi - NEXT1.iRMohsenChavoshi-ZohreAtash-128(www.Next1.ir).mp3
زمان: حجم: 4.19M
🔮 عاقبت این عشق هلاکم کند 🔮 در گذر کوی تو خاکم کند زهره منظومه زهرا حسین ....♥️ 🎙 محسن چاوشی ❤️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌈روزی لقمان به فرزندش گفت: «از فردا یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدم‌هایی که دوست نداری و از آنان بدت می‌آید پیاز قرار بده!» روز بعد فرزند همین کار را انجام داد و لقمان گفت: «هرجا که می‌روی این کیسه را با خود حمل کن!» فرزنش بعد از چند روز خسته شد و به او شکایت برد که پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و این بوی تعفن مرا را اذیت می‌کند. لقمان پاسخ داد : «این شبیه وضعیتی است که تو کینه دیگران را در دل نگه داری. این کینه، قلب و دلت را فاسد می‌کند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد کرد...!» ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @na_be_afkarepooch