💢 خصلتی خوب در کودکان
🔸رسول خدا(ص) میفرماید یکی از خصلتهای خوبی که در کودکان است اینه که:
🔺يَخْتَصِمونَ مِنْ غَيْرِ حِقْدٍ
🔻اختلافات و دعوا كردن آنان همراه با كينه نيست
📚 مواعظ العدديّه ، ص ۲۵۹
💎 باور کنیم خیر دنیا و آخرتمان در اینه که کینهای نسبت به دوستان و اطرافیانمان نداشته باشیم.
🎊 در این عید بزرگ #عید_مبعث بیاییم اگر کینهای هم هست آن را کنار بگذاریم 🎊
🎤حجتالاسلام طاهر قلیزاده محمدی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
#قسمت_نهم
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن … ملاقاتی داشتیم … ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود … اما من؟ … من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم … در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود … تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ … .
برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم … میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم … .
همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد … حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد … اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید …
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: 25 سالمه … از حالت من خنده اش گرفت … دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من … .
واقعا معذرت می خوام … من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن … خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه … .
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد … من خشکم زده بود … نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم … اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم … .
توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت … .
مثل فنر از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن … رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش … .
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم …
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه …
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم … یکی از دور با تمسخر صدام زد … هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی … و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم … آره یه دیوونه خوشحال … .
در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم … اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود … .
تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم … برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود … .
یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت … روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود … دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم … .
بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم … بیرون همون جهنم همیشگی بود … اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم … .
پام رو از در گذاشتم بیرون … ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود … تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم …
بعد از ۹ سال سر و کله اش پیدا شده بود… با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم … اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد … همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی … تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش …
⬅️ ادامه دارد...
📚 نویسنده شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#به_وقت_رمان
@TARANOM_EHSAS
رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
#قسمت_دهم
با مشت زدم توی صورتش … .
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم … هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ … .
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … تو کجا رو داری که بری؟ … هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون … بین ما همیشه واسه تو جا هست … اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت … .
رفتم متل … دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه … این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….
گریه ام گرفت … دستخط حنیف بود … به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … فردا زدم بیرون دنبال کار … هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده … بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم … رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود … .
یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای ۳۵ دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد … صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم … .
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل … پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت … مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات ..
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد … بساط مواد و شراب و … .
گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه … .
حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم … مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی … دیگه آدم اون فضاها نبودم …
یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها … اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم … دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم … خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم … .
کی حرف پول زد؟ … امشب مهمون یکی دیگه ای …
دوباره اومد سمتم … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون … و از مهمونی زدم بیرون … .
تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم … هنوز با خودم کنار نیومده بودم … وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت … تو بعد از ۹ سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی … ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و … .
حوصله اش رو نداشتم … عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم … .
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد … .
با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت … زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم … شراب و سیگار … کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد … حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود … هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد … ترس، وحشت، اضطراب … زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل ۳۶۵ روز یک سال … سال نحس …
⬅️ ادامه دارد...
📚 نویسنده شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی
#به_وقت_رمان
@TARANOM_EHSAS
💠 امام مهدى عليه السلام:
🔹 إنَّ اللّه بَعَثَ مُحَمَّدا رَحمَةً لِلعالَمينَ و تَمَّمَ بِهِ نِعمَتَهُ
🔸 خداوند محمّد را برانگيخت تا رحمتى براى جهانيان باشد و نعمت خود را تمام كند.
📚 بحار الأنوار، ج 53، ص 194
#حدیث
#مبعث
📱به #ندای_تهذیب بپیوندید:
@nedaye_tahzib
🔴 چه کار کردیم که برخی از اینها انقدر وقیح شده اند⁉️
🔰این روز ها در گوشه و کنار مشاهده می کنیم که کشف #حجاب کنندگان در سطح جامعه از تخلف خود ابایی ندارند و بعضاً وقتی با تذکر و نهی از منکر مواجه می شوند، گستاخانه با نهی کنندگان درگیر میشوند ❗️
👈قاعده این است که در جامعه اسلامی، وقتی کسی قانون الهی را به صورت علنی زیر پا می گذارد و مرتکب تخلف می شود، به دلیل برخورد سخت یا هزینه ای که در انتظار اوست، نباید احساس امنیت کند؛
◀️ اما سهل انگاری ها و ترک فعل ها در زمینه حجاب و عفاف، کار را به جایی رسانده است که برخی کشف حجاب کننده ها نه تنها احساس نا امنی نمی کنند بلکه گستاخ شده اند و سعی دارند برای ناهیان از منکر ناامنی ایجاد کنند.
⚠️ تا دیر نشده به خود بیاییم.
#کار_تمیز_فرهنگی 💐✨
✅ تذکر رعایت حجاب و عفاف
قـــــم پاساژ ملت، جواهری سعید رجبی
.
❤️شماهم اینگونه تصاویر را
برایمان ارسال کنید @qom_am
.
⚠️ #بی_تفاوت_نباشیم
#ستاد_امربه_معروف_ونهی_ازمنکر_قم
🇮🇷 @setad_abm_qom 🇮🇷
سلام برعاشقان مهدی✋😍👇👇👇
🌹@AtreNarges🌹
👆👆👆👆👆👆👆
دوستان کانال عطرنرگس گلچینی ازتمام کانالهای مهدوی؛ مذهبی؛سیاسی؛فرهنگی؛اجتماعی؛اقتصادی وو...است..
اولین پستهرروزه با موضوع سلام وارادت به مولامون ومسایل مربوط به آخرالزمان ؛ مهدویت ؛مسائل سیاسی؛ فرهنگی واقتصادی روز کل جهان و پایان پستهای کانال با کلیپ ها ومتنهای فوق العاده زیبا از فضیلت نمازشب.
امام زمانی شو ❣️امام زمانی شو❣️ امام زمانی شو❣️
بادیدن پستهای کانال عطرنرگس به مظلومیت وغریبی امام زمانت اشک بریز وقبل از اینکه فرجش برسه سعی کن برا اصلاح امرفرج مولایمان قدمی شایسته برداری ..😍✋
🌹@AtreNarges🌹
👆👆👆👆👆👆👆
❌مأیوس نشوید
شما یک حلقه از این زنجیره هستید
#امر_به_معروف
اللــهم عجــل لولیڪ الفــࢪج♡
#امام_زمان #نجات_دختران
#اطلاع_رسانی
🎥 سریال حبیب
🎞محصول مشترک ایران و سوریه
🎬از یکشنبه ۳۰ بهمن هرروز ساعت ۲۱:۱۰
📺شبکه دوم سیما
📌سریال حبیب محصول مشترک دو کشور ایران و سوریه با روایتی جدید و متفاوت از مدافعان حرم در ۲۶ قسمت مهمان نگاه مخاطبین خواهد شد.
#اثر_فاخر