eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
480 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
69 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ دانش آموز باید به ایرانی بودن خود افتخار کند 🔸رهبر انقلاب هم‌اکنون در دیدار معلمان: 🔹باید هویت ایرانی و اسلامی و شخصیت ملی را در کودکان کشور زنده کنیم. 🔹مساله زبان، ملیت و پرچم از مسائل اساسی و مهم است. 🔹دانش آموز باید به ایرانی بودن خود افتخار کند که افتخار هم دارد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ تقویت مدارس دولتی مهم است. 🔹رهبر معظم انقلاب ؛ نباید جوری باشد در کشور که وقتی گفته میشود مدرسه دولتی اولین چیزی که مقابل انسان نقش میبندد، ضعف مدرسه است. 🔹وقتی به مدرسه دولتی کم اعتنایی کنیم، معنایش این است که اگر کسی بنیه مالی‌اش آنقدر نبود که بتواند در مدرسه‌ای که شهریه میگیرد ثبت نام کند، ناچار است که تن به ضعف بدهد؛ یعنی کسی که بنیه مالی ندارد، بنیه علمی هم نداشته باشد 🔹 این بی‌عدالتی محض است و به هیچ وجه قابل قبول نیست. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تصاویر هوایی از بدرقه باشکوه پیکر شهید «حمیدرضا الداغی» در سبزوار 🔴 👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
💢 خب بعد از ۳ روز از شهادت شهید الداغی بالاخره موفق شدن به عکسهای شخصیشون دست پیدا کنن 🔹 حالا که مطمئن شدن شهید بسیجی یا سپاهی یا به قول خودشون ارزشی نبوده عکسها رو پخش میکنن و تسلیت میگن 🔹 تسلیت تو سرتون بخوره که حتی از خون پاک این جوون سواستفاده میکنید. الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌ 🤲🏻 ✾ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلاغ پرچم اسرائیل را به زیر کشید!😎 🔹در اتفاقی جالب که در شبکه‌های اجتماعی عرب‌زبان فراگیر شده است، یک کلاغ پرچم اشغالگران را از روی میله پرچم کَند و بر روی زمین انداخت.😁😂😊😄😉 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) ... ❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولای ْ الاَمان الاَمان أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س) به قصد زيارت ارباب بی کفن : ❤السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم السَّلامُ عَلي الحُسٓين و عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و عَلي اولاد الحُسَين وَ علَي اصحابِ الحُسَين. أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع) اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع) ❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
••از کــنـار تــ♥️ـو گـدا با دستــ🙌🏻 خالی رد نشد؛ ••نیستـ🌱 عاقل هر کسی دیــوانه‌ی‌مشهـ🕌ـد نشد 🌺 💚 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ ✨ سوره ضحی / آیه‌ی ۳ خدا تو را به‌حال خودت رها نکرده و از تو دلخور نیست! ☘ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
✨ ⭕️ذكري كه توفيقات سلب شده را باز ميگرداند 💠استاد فاطمي نيا: 📿...يكي از اذكاري كه اگر به معناي آن توجه كنيم بسيار موثر است ، ذكر " يا مُقيلَ العَثَرات" است. 🍃(اي خدايي كه لغزش ها را اقاله ميكند و ناديده ميگيرد ) 🍃 ما خدايي داريم كه بسيار مهربان است و گناهان ما را اقاله ميكند ، ✨اقاله لغزش ها به اين معناست كه اگر پشيمان شويم و توبه كنيم ، خداوند با ما طوري معامله ميكند مثل اينكه گناهي مرتكب نشده ايم 👈گاهي مواقع در اثر گناه ، بعضي توفيقات از انسان سلب ميشود ؛ اگر اين ذكر را با توجه و حضور قلب در قنوت يا سجده خود بگويد ، توفيقات باز می گردد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
توسل به امام زمان علیه السلام بعد از نماز مغرب برای امور مهم 🔵 در کتاب «التحفة الرضويّة» آمده است : بعد از نماز مغرب بر پيغمبر و آل او عليهم السلام صد مرتبه صلوات مي‏ فرستي، سپس هفتاد مرتبه مي‏ گويي : يا اَللَّهُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا فاطِمَةُ يا حَسَنُ يا حُسَيْنُ، يا صاحِبَ الزَّمانِ، أَدْرِکْني يا صاحِبَ الزَّمانِ آن گاه صد مرتبه ديگر بر پيغمبر گرامي صلي الله عليه وآله وسلم صلوات مي‏ فرستي، سپس حاجت خود را مسألت مي‏ کني. 🌕 صاحب کتاب «التحفة الرضويّه» در ادامه مي‏ نويسد : سيّد علّامه پدر بزرگوارم گفته است : اين عمل براي امور مهمّ مجرّب است. 📚 التحفة الرضويّة ص ۱۵۰ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: ♨️ بدبخت تر از بچه هایی که در ناز ونعمت پرورش پیدا می کنند در دنیا کسی نیست! 👈قابل توجه پدر و مادرانی که می گویند: «من خودم در سختی بزرگ شدم و نمی‌خواهم فرزندم سختی ببیند.» 🔹اگر به فرزندتان علاقه دارید حتما گوش کنید👌 📆 بمناسبت ایام شهادت استاد مطهری و ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در هنگام امر به معروف دوست ندارم به آن شخص بگویم 🤔رفتار پیامبر با گمراهان در هنگام جنگ‼️ ❓آیا (عج) گناهکاران را دوست دارد؟ 🎙 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🔴 این ذکر کار اسم اعظم را می کند 🔵 آیت الله بهجت(ره): 🌕 ابتدای حرکت انسان در مسیر کمال و معرفت ، استعداد است که می تواند از هیچ به همه چیز برسد؛ و طرف و مقصد او خداست.ربوبیت خدا هم اقتضا می کند که در مسیر حرکت تکاملی انسان تا سر منزل مقصود، به او کمک و از او دستگیری کند. در دعای ابوحمزه آمده است « مِنْ أَيْنَ لِي الْخَيْرُ يَا رَبِّ وَ لَا يُوجَدُ إِلَّا مِنْ عِنْدِكَ» پروردگارا از کجا خیر به من برسد،در حالی که خیر جز از نزد تو سرچشمه نمی گیرد. ما در دریای زندگی در معرض غرق شدن هستیم ، دستگیری ولی خدا لازم است تا سالم به مقصد برسیم،باید به ولی عصر استغاثه کنیم که مسیر را روشن سازد و ما را تا مقصد همراه خود ببرد. از فرزند مرحوم کشمیری نقل شده است که ذکر 🔺 « یا صاحب الزمان ادرکنی»، «یا صاحب الزمان اغیثینی» کار اسم اعظم می کند. 📚حضرت حجت ،مجموعه بیانات آیت الله بهجت، ص۱۱۸ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
غرق عصیانم ولی پای تو گیرم  لااقل عاشق روی تو ای ماه منیرم لااقل تا مسیر عاشقی سمت خراسان شماست من هم از آوارگان این مسیرم لااقل کاشکی می شد که یک ساعت نشانِ خدمتِ خادمان افتخاری را بگیرم لااقل گر نشد توفیق تا من کشته ی عشقش شوم دلخوشم از اینکه بر عشقش اسیرم لااقل ساکن صحن رضا بودن اگر ممکن نشد کاش می شد در رواق او بمیرم لااقل من ندارم جز گدایی بر درش سرمایه ای باز هم شکرانه دارد من فقیرم لااقل وعده داده در سه جا آید به دیدارم رضا می شود در روز محشر دستگیرم لااقل تا ابد این حیدری بودن برای ما بس است هر که هستم عبد مولای غدیرم لااقل شد علی نامش که جاویدان شود یاد علی عمر ما خورده گره با یاد اولاد علی 💝 حال شیرین زیارتنامه خواندن در حرم می‌کشاند سوی مشهد عاقبت، فرهاد را...🕊🌷 🥀به یاد شهید مدافع حرم علیرضا مرادی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕️ نمیدانم به لطف مسکنهای سنگینِ پرستار چند ساعت در کمایِ‌ تزریقی فرو رفتم. اما هرچه که بود درد و تهوع را به آن آشفتگیِ‌ خوابنما ترجیح میدم.. بیهوشی که جز تصویر دانیال و دستانِ‌ خونیِ این جوان مسلمان، چیزی در آن نبود. گوشهایم هوشیاریش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ایی از نور نمیدید.. صدای مسن دکتر و آن جوانِ‌ حسام نام را شنیدم از جایی درست کنارِ تخت ( دکتر.. یعنی شرایطش خوب نیست؟ ) و پیرمردی که موج تارهای صوتی اش صاف و بی نقص حریم شنوایم را شکست (‌ نه متاسفانه.. توده ها تمام سطح معده اش را پوشوندن.. خودمم موندم چطور تا حالا درد رو تحمل کرده.. امید چندانی وجود نداره.. اما بازم خدا بزرگه.. ما شیمی درمانی رو به درخواست شما شروع میکنیم.. نمیخوام ناامیدتون کنم اما احتمال اینکه جواب بده خیلی کمه..). شیمی درمانی مساوی بود با سرطان.. سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا.. ریختن مو.. نا پدید شدنِ‌ابرو و مژه ها.. دردی که رِبِکا را از پای درآورد و من دیدم مچاله شدنش را روی تابوتِ‌منتظرِ‌بیمارستان.. و من لرزیدم. کلیتی دستپاچه از حسام به چشمم میرسید. (دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون برمیاد انجام بدین.. من قول دادم..) قول؟؟ قول مرا به چه کسی داده بود این قصاب مسلمان.. لابد به سفارشِ‌ دانیال چوبِ حراج زده بود به دخترانه هایم محضه قربانی در راهِ خدایِ‌ قصی القلبشان.. اما من هانیه، صوفی، یا هر زن دیگری نبودم.. من سارا بودم.. سارا.. به محض هوشیاری درد به سلول سلول بدنم فشار میآوردم و توان را دریغ میکرد..  اما من باید با یان حرف میزد.. مطمئنا او از همه چیز خبر داشت.. همه چیزی که هیچ پازلی برای رسیدن به جوابش نداشتم. پروین آمد. با اشاره دست به او فهماندم که موبایلم را میخواهم. و او فردای آن روز برایم آورد. درست در ساعتی از زندگی که درد امانم را بریده بود.. هیچ وقت نمیداستم تا این حد از مرگ میترسم.. و بیچارگیم را وقتی فمیدم که نه دانیالی بود برای محبت و نه دوستی برای دادن آرامش.. حسِ‌تهی بودن،‌ بد طعم ترین حسِ دنیاست.. باید به کجا پناه میبردم؟ من طالب دستی بودم که نجاتم دهد.. از مرگ.. از ترس.. از درد.. از حسامی داعش صفت که برایم نقشه داشت.. به ته دنیا رسیده بودم جایی که روبه رویم دیواری بی انتها تا عمق آسمان ایستادگی میکرد و پشت سرم، دیواری طویل که لحظه به لحظه برای کوبیدنم نزدیک میشد.. با یان تماس گرفتم. صدایم از قعر چاه بیرون میآمد و اون با نگرانی حالم پرسید. دوست داشتم سرش فریاد بزنم اما توانی نبود. پرسیدم دوست ایرانی ات کیست و او بحث را عوض کرد. پرسیدم چه کسی زن پرستار را به خانه ام  آورد و او باز بحث را عوض کرد. پرسیدم چه نقشه ایی برایم کشیده و باز هم جوابی بیمعنا عایدم شد.. گوشی را قطع کردم.. باید با عثمان حرف میزدم. شماره اش را گرفتم اما اثر داروی بیهوشی آنقدر زیاد بود که فقط الو الو گفتنهای بلند و محکمش در گوشم ماند. دنیا و خدایش چه خوابی برایم دیده بودند.. ؟؟ روز بعد در اوج ناتوانی  و بی حالیم، شیمی درمانی شروع شد.. چیزی که تمام زندگیم را بارها و بارها مقابل چشمانم به صف کرد. شرایط انقدر بد بود که حتی توان نفس کشیدن را هم دریغ میکرد و کل هوشیاریم خلاصه میشد در گوشهایی که تنها میشنید. و صدایی که هر شب کنارِ گوشم قرآن میخواند.. صدایی از حنجره یِ‌ حسام.. حسامی که بی توجه به تنفرم از خدایش،‌کلامش را چنگ میکرد بر تخته سیاهِ‌ روحم.. او مدام قرآن میخواند و من حالم بدتر میشد.. آنقدر بدتر که حس سبکی کردم.. حسی از جنس نبودن.. حسی از جنس ایستادن و تماشای فریادهای حسام و دست پاچگیِ  دکتر و پرستاران برای برگرداندنم.. حسی که لحظه به لحظه دهانم را تلختر میکرد.. مرگ هم شیرین نبود.. و دستی مرا به کالبدم هل داد.. پرستاران رفتند و حسام ماند.. با قرآنی در دست و صدایی پریشان کنار گوشم ( سارا خانووم.. مقاومت کن.. به خاطر برادرتون.. نه اون دانیالی که صوفی ازش حرف میزد.. ) روحم آتش گرفت و او قرآن خواند.. آرام و آهنگین.. اینبار کلماتش چنگ نشد.. سنگ نشد .. اینبار خنک شدم درست مثله کودکیم که برفهای آدم برفیم را دردهانم میگذاشتم و دندانم درد میگرفت از شیرینیِ سرما.. نمیدانم چقدر گذشت اما تنها خاطرات به یاد مانده از آن روزهایم آوای قرآن خواندنِ‌ حسام بود و حس ملسِ‌ آرامش.. بهوش آمدم.. رنجورتر از همیشه.. اما حالا گوشهایم به کلماتی عربی عادت داشت که از بزرگترین دشمن زندگیم، یعنی خدا بود وصدایی که صاحبش جهنم زندگیم را شعله ورتر کرده بود.. و این یعنی عمقِ‌ فاجعه ی زندگی.. ... نویسنده متن 👆 زهرابلند دوست ╲\╭┓ ╭❤️@taranom_ehsas
☕️ بهوش بودم.. اما فرقی با مردگان نداشتم.. چرا که ته مانده ایی از نیرو حتی برای درست دیدن هم نبود. صدایشان را شنیدم.. همان دکتر و قاریِ‌لحظه های دردم.. ( آقای دکتر شرایطش چطوره؟) موج صدایش صاف و سالخورده بود ( الحمدالله خوبه.. حداقل بهتر از قبل.. اولش زود خودشو باخت.. اما بعد از ایست قلبی،‌ ورق برگشت.. داره میجنگه.. عجیبه اما شیمی درمانی داره جواب میده.. بازم توکلتون به خدا ..) دکتر رفت و حسام ماند.. (سارا خانووم.. دانیال خیلی دوستتون داره.. پس بمونید..). معنی این حرفها چه بود؟ نمیتوانستم بفهمم.. دوست داشتن دانیال و حرفهای صوفی هیچ هم خوانی با یکدیگر نداشتند.. صوفی میگفت که دانیال در مستی اش از رستگار کردن من با جهاد نکاح در خدمتِ داعش حرف میزد.. یعنی حسام به خواستِ‌ برادرم، محضه اینکار تا به اینجا آمده؟؟ یان مرا به این کشورِ‌تروریست خیز هُل داد.. اما چرا؟؟ اصلا رابطه اش با این مرد چیست؟ و عثمان.. همان مسلمانِ‌ ترسو مهربان.. نقش او در این ماجراها چه بود؟؟ اگر هدفش اهدای من به داعش بود که من با پای خودم عزم رفتن کردم و او جلویم را گرفت.. سرم قصدِ‌ انفجار داشت . و حسام بی خبر از حالم، خواند.. صدایش جادویی عجیب را به دوش میکشید.. این نسیم خنک از آیاتِ‌ خدایش بود یا تارهایِ‌ صوتی خودش؟ حالا دیگر تنها منبع آرامشم در اوجِ‌ ناله هایِ خوابیده در شیمی درمانی و درد، صوتِ قرآنِ جوانی بود که روزی بزرگترین انتقام زندگیم را برایش تدارک دیده بودم. صاحب این تارهای صوتی،‌ نمیتوانست یک جانی باشد.. اما بود.. همانطور که دانیالِ مهربان من شد.. این دنیا انباری بود از دروغهای ِ واقعی. در آن لحظات فقط درد نبود که بی قرارم میکرد.. سوالهایی بود که لحظه به لحظه در ذهنم سلامی نظامی میداد و من بی توانتر از همیشه، نایی برایِ‌ یافتنِ ‌جوابش نداشتم. در این مدت فقط صدا بود و تصویری مه گرفته از حسام.. مدتی گذشت و در آن عصر مانند تمام عصرهای پاییز زده ی ایران،‌ جمع شده در خود با چشمانی بسته،‌ صدایِ‌ قدمهایِ‌ حسام را در اتاقم شنیدم. نشست. روی صندلی همیشگی اش، درست در کنار تختم.. بسم اللهی گفت و با باز شدنِ‌ کتاب، خواندن را آغاز کرد. آرام، آرام چشمهایم را گشودم. تار بود.. اما کمی بهتر از قبل. چند بار مژه بر مژه ساییدم. حالا خوب میدیدم.. خودش بود.. همان دوست.. همان جوان پر انرژی و شوخ طبعِ‌ عکسهای دانیال.. با صورتی گندمگون.. ته ریشی مشکی.. و موهایی که آرایشِ مرتب و به روزش در رنگی از سیاهی خود نمایی میکرد. چهره اش ایرانی بود،‌ شک نداشتم. و دیزاینِ‌ رنگها در فرمِ‌ لباسهایِ شیک و جذابِ‌ تنش،‌ شباهتی به مریدان و سربازان داعش نداشت.. این مرد به هر چیزی شبیه بود جز خونخواری داعش پسند.. کتاب به دست کنار پنجره ایستاد و به خواندنش ادامه داد.. قدش بلند بود و چهارشانه و به همت آیه آیه ایی که از دهانش بیرون میآمد انگار در این دنیا نبود.. در بهبه ی غروب خورشید،‌ نم نمِ باران رویِ‌ شیشه مینشست و درختِ‌ خرمالویِ پشت اش به همت نسیم، میوه ی نارنجی نشانش را به رخ میکشید.. نوای اذان بلد شد.. حالا دیگر به آن هم عادت کرده بودم.. عادتی که اگر نبود روحِ پوسیده ام،‌ پودر میشد محضه هدیه به مرگ.. حالا نفرت انگیز ترین های زندگیم،‌ مسکن میشدند برایِ‌ رهاییم از درد و ترس.. صدایش قطع شد. کتاب را بست و بوسید. به سمت میزِ کنارِ‌تختم آمد. ناگهان خیره به من خشکش زد.. (سا.. سارا خانوم.. ) ضعف و تهوع همخوابه های وجودم شده بودند. کتاب را روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد. چند ثانیه بعد چند پرستار وارد اتاق شدند. اما حسام نیامد.. چند روز گذشت و من لحظه به لحظه اش را با تنی بی حس، چشم به در، انتظارِ آوازه قرآنِ دشمنم را میکشیدم و یافتن پاسخی از زبانش برای سوالاتم. اما باز هم نیامد.. حالا حکم معتادی را داشتم که از فرط درد از خود میپچید و نیازش را طلب میکرد و من جز سه وعده اذان از مسکن اصلیم محروم بودم. این جماعت ایدئولوژی شان محتاج کردن بود. بعد از مدتی حکم آزادیم از بیمارستان صادر شد. و من با تنی نحیف بی خبر از همه جا و همه کس آویزان به پروین راهی خانه شدم. او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتاقم برد. به محض جا گیری روی تخت و خروج پروین از اتاق با دستانی لرزان گوشی را از روی میز قرض گرفتم. باید با یان یا عثمان حرف میزدم. تماس گرفتم اول با عثمان. یک بار.. دو بار.. سه بار.. جواب نمیداد و این موضوع عصبیم میکرد.. شماره ی یان را گرفتم.. بعد از چندین بار جواب داد ( سلام دختر ایرانی..) صدایم ضعیف بود ( بگو جریان چیه؟ تو کی هستی؟ ) لحنش عجیب شد ( من یانم.. دوست سارا.. ) دوست داشتم فریاد بزنم و زدم، هرچند کوتاه ( خفه شو.. من هیچ دوستی ند ارم.. من اصلا کسی رو تو این دنیا ندارم..).
آرام بود ( داری.. تو دانیالو داری..) نشسته رویِ‌تخت با پنجه ی پایم گلِ‌ قرمز رنگ قالی را هدف گرفتم ( داشتم.. دیگه ندارم.. یه آشغال مثه عثمان ، اونو ازم گرفت.. توام یه عوضی هستی مثه دوستت و همه ی هم کیشاش.. اصلا نکنه توام مسلمونی؟)‌. جدی بود ( سارا آرام باش.. هیچ چیز اونی که تو فکر میکنی نیست.. از وضعیت لحظه به لحظه ات باخبرم. میدونم چه شرایطی رو از سر گذروندی. پس فعلا یه کم استراحت کن)‌. از کوره در رفتم ( با خبری؟؟ چجوری؟؟ یان بیشتر از این دیوونم نکن.. این دوستی که تو ایران داری کیه؟ کسی که منو به اون آموزشگاه معرفی کرد کیه؟؟ کسی که پروینو آورد تو این خونه کیه؟؟ اسمش چیه؟؟ حسام؟؟ یان دارین باهام بازی میکنید.. اما چرا؟؟ ) گرمم بود زیاد.. به سمت پنجره رفتم تا بازش کنم.. چشمم که به تصویر خودم در شیشه افتاد میخکوبِ‌ زمین شدم.. این من بود؟؟ همان دختر مو بور با چشمان رنگی.. این مرده ی متحرک شباهتی به من نداشت.. صدای الو الو گفتنهای یان را میشنیدم.. اما زبانم نمیچرخید.. گوشی از دستم افتاد. به سمت آینه رفتم.. دیگر چیزی از آن دختر چند ماه پیش باقی نمانده بود جز چشمانی آبی رنگ. وحشت کردم.. سری بی مو.. چشمی بی مژه.. صورتی بی ابرو.. جیغ زدم.. بلند.. دوست نداشتم خودم را ببینم.. پس آینه محکوم شد شکستن.. پروین هراسان به اتاقم آمد. با فریاد این زنِ تپل و مهربان را به بیرون هُل دادم. تا جاییکه از دستم برمیآمد شکستم و پاره کردم و در این بین در زدنهای گریان پروین پشت در اتاق قصد قطع شدن نداشت. صدایش را میشنیدم. ( آقا حسام، مادر.. تو رو خدا خودتو زود برسون.. این دختره دیوونه شده.. در اتاقم بسته.. میترسم یه بلایی سر خودش بیاره.. من که زبون این بچه رو نمیفهم..) مدتی گذشت.. تتمه ی توانم را صرفِ‌ خانه خرابیم کرده بودم و حالی برایِ‌ ادامه نبود.. روی زمین، تکیه زده به کمد نشستم.. دیگر چه چیزی از همه ی نداشته هایم، داشتم تا برایش زندگی کنم..؟؟ با ضعیفی عجیب تکه ی خورد شده از آیینه را برداشتم.. تمام لحظه های نفس کشیدنم را مرور کردم.. معدود خنده هایم با دانیال.. شوخی هایش.. جوک های بی مزه اش.. سر به سر گذاشتن های بچه گانه اش.. کل عمرم خلاصه میشد در دانیال. تکه ی تیزِ آیینه را روی مچ دستم قرار دادم.. مردم هم جرات میخواست و من یکبار نخواسته تجربه اش کرده بودم. چشمانم را بستم. که ناگهان ضربه ایی آرام به در خورد ( سارا خانووم.. لطفا درو باز کنید.. ) خودش بود.. قاتل خوش صدای تنها برادرم.. ... نویسنده متن 👆 زهرابلند دوست ╲\╭┓ ╭❤️@taranom_ehsas
☕️ صدایش را شنیدم. درست مانند وقتی که قرآن میخواند نرم و خوش آهنگ.. اما من متنفر بودم، نه از صدا، که از صاحبش.. دوباره  ضربه ایی به در زد ( سارا خانووم.. خواهش میکنم درو باز کنید..) زیادی آلمانی را خوب حرف میزد. به همان خوبی که ته مانده ی انگیزه ی زندگیم را گرفت. دیگر چه داشتم که دل وصل کنم به بودن و نفس گرفتن؟ زیبایی، آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ باید لحظه های آغشته به سرطانم را میشمردم.. صدایش در گوشم موج زد ( سه ثانیه صبر میکنم.. در باز نشد، میشکنمش..) پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم.. باید داغِ این رستگاریِ نکاحین را به دلش میگذاشتم.. تکه ی آیینه را با وجودی لرزان شده از ترس روی مچ دستم فشار دادم.. مُردن کارِ ساده ایی نبود، دستم سوخت، چند ضربه ی محکم به در خورد، من با تمام وجود وحشت کردم، و در شکست.. با موهایی پریشان.. صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگهایش، عجله برای رسیدن به این خانه را نشان میداد. با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم، حیرت زده روبه رویم ایستاد. (صبر کن.. داری چیکار میکنی..)  زخم دستم سطحی بود.. پروین با دیدنم جیغ زد. عصبی فریاد زدم ( دهنتو ببند..) حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند. دو قدم به سمتم برداشت. خودم را عقب کشیدم.. آرزوی این تَن را به دل میگذاشتم. (نزدیک نیا عوضی..) ایستاد. دستانش را تسلیم وار بالا برد. حسِ جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند. (باشه.. فقط اون شیشه رو بنداز کنار.. از دستت داره خون میاد..). روزی میخواستم زندگی را به کامش زهر کنم. اما حالا داشتم جانم را برای اخلاصی از دستش معامله میکردم. ترس و خشم صدایم را میخراشید (بندازم کنار که بفرستیم واسه جهاد نکاح؟؟ مگه تو خواب ببینی..   وقتی دانیالو ازگرفتی.. وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیمو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودتو اون دوستای لعنتیت، عهد کردم که پیدات کنمو خِرخِرتو بجوئم.. اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یانِ عوضی.. و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم.. نمیدونمم دنبال چی هستی.. چی از جوونم میخوای.. اما آرزوی اینکه منو به رفقای داعشیت بدی رو به دلت میذارم.. ) گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دوید.. غافلگیر شدم.. به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود در عین مقاومت، حمله کردم. نمیدانم چند ثانیه گذشت.. اما شیشه در دستش بود و از پاره گیِ به جا ماند رویِ سینه اش خون بیرون میزد.. هارمونی عجیبی  داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش.. روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار میداد. کاش میمیرد.. چرا قلبش را نشکافتم؟؟ مبهوت و بی انرژی مانده بودم.. شیشه را به درون سطل پرتاب کرد.. چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد. شالِ آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ میخورد.. مطمئن بودم یان است. گوشی را برداشت با صدایی گرفته از سلامتیم گفت.. این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود.. مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد. چشم به زمین دوخته به سمتم خم شد ( برین روی تختتون استراحت کنید.. خودم اینا رو جمع میکنم).  این دیوانه چه میگفت؟؟ انگار هیچ اتفاقی رخ نداده.. سرش را بالا آورد.. تعجب، حیرت، ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دید ( واقعیت چیزه دیگه اییه.. همه چیز رو براتون تعریف میکنم..) یک دستش را بالا آورد، با چهره ایی مچاله از درد ( قول میدم و به شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه.. نه از طرف من.. نه از طرف داعش.. ) مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟؟ چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، به سمت تخت رفتم. من تمام زندگیم را باخته بودم، یک تنِ نحیف دیگر ارزشِ مبارزه نداشت. پروین به اتاق  آمد با دیدن حسام هینی بلند کشید ( هیییس حاج خانوم.. چیزی نیست.. یه بریدگی سطحیه.. بی زحمت یه دستمال تمیز و جارو خاک انداز بیارین.. بعد یه سوپ خوشمزه واسه سارا خانووم درست کنید) و با لحنی مهربان، او را از سلامتش مطمئن کرد. پروین چادر به سر و بی حرف دستم را پانسمان کرد و از اتاق خارج شد. حسام دستمالِ تمیز را روی زخمش فشار داد و با دستانی شسته شده، پاشیدگیِ اتاقم را سامان میداد.. با دقت نگاهش میکردم.. بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدنِ دل محسوب میشد.. او هم مانند پدرم هفت جان داشت.. درد و تهوع به تار تارِ وجودم هجوم آورد. در خود جمع شدم. حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق بیرون رفت. صدای پچ پچ های
پر اضطراب پروین را میشنیدم ( آقا حسام.. مادر تورو خدا برو درمونگاه.. شدی گچ دیوار.. ) و صدای پر اطمینان حسام مبنی بر خوب بودن حالش. قرآن به دست برگشت. درست در چهار چوبِ باز مانده یِ  در نشست. دیگر در تیررس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین میکردم. اما برایم مهم نبود. او حتی لیاقت مردن هم نداشت. چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آوازه قرآنش.. پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سربازه استاد شده در مکتب خدا پرستی.. صدایش در سلول سلولم رخنه میکرد و آیاتش رشته میکردند پنبه هایِ روحم را..  دلم گریه میخواست و او هر چه بیشتر میخواند،  بغضم نفسگیرتر میشد.. اما من اشک ریختن بلد نبودم.. نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و هم خوابه یِ خواب.. که سکوت ناگهانیش، هوشیارم کرد.. ... نویسنده متن 👆 زهرابلند دوست ╲\╭┓ ╭❤ @taranom_ehsas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️چرا با به زنان ظلم میکنید!؟؟ چه جواب سنگینی داد :) ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa