این خانواده ی بزرگ و با شکوه،اعضای خانواده ی بایتس هستن😍
هیچ کدوم از فرزندانشون دوقلو نیستن😐
فاصله سنی اولی تا آخرین فرزندشون ۲۳ساله و میانگین فاصله سنی بچه ها حدود یک سال ونیم
پ.ن:خیلی از نسخه های پزشکی امروز برگرفته از دستورات پزشکان و روانشناسان غربی هست.
اما چرا خودشون به این ها عمل نمیکنن جای تعجب داره😑
مثل فاصله سنی بچه ها که مدام به ما گفتن ۳تا۵ سال عالیه😏
یا سن باروری که همش بهمون گفتن تا ۳۵ سالگی.... اونوقت خودشون تا پنجاه سالگی بچه دار میشن!
آیا این طور نیست که گاهی وقتا این دستورات رو فقط برای کشورهای آسیایی دادن و خودشون اصلا قائل به این مسائل نیستن؟
مثل اینکه فاصله سنی مناسب بین بچه ها یک سال و نیمه
ما این رو در الگوهای دینی مون هم داریم
فاصله سنی فرزندان حضرت زهرا هم همین مقدار بوده
به خانوادهی بزرگ ما بپیوندید☺️👇
http://eitaa.com/bano_sadeghy
#دین_درمانی
ورود به اتاق مشاوره🚪: 🌱🌻
https://eitaa.com/dindarmani
#نشر_حداکثری
مستند بی مرز باحجاب از شنبه تا چهارشنبه بعد از اذان مغرب از شبکه دو سیما
تهیه کننده و کارگردان: شیدا نیکوروین
لطفا نشر دهید
دیروز برای کشیدن دندان به یک دندان پزشکی رفتم. بعد از دقایقی قرار شد از دندانم عکس بگیرن، ناگهان دیدم خانمی که قرار است از دندانم عکس بگیرد اصلا روسری ندارد و بی حجاب است. گفتم خانوم لطفا حجابتان رو رعایت کنید.
ایشون به من توهین کرد و کلمات زشتی به کار برد. پیش پذیرش درمانگاه رفتم و اعتراض کردم اما او نیز رفتار مناسبی نداشت.
من هم جلوی پرسنل و مراجعه کنندگان گفتم اصلا من اینجا دندانم را نمیکشم و او با بی احترامی گفت به سلامت...
یکدفعه برخلاف انتظارم، یکی دیگر از مراجعه کنندگان هم گفت پس منو هم بیرون کنید.
https://eitaa.com/women92
در حالی که ما دو نفر در حال خروج بودیم دو نفر دیگر هم پا شدن و گفتن ما هم نمیخواهیم اینجا کارای دندون مون را انجام بدیم .
مسئول درمانگاه اومد سمت من و عذرخواهی کرد و از من خواهش کرد اسم درمانگاه را جایی نگویم و شکایت نکنم و به آن پرسنل متخلف هم تذکر داد.
من واقعا معنای ( یدالله مع الجماعة) را با تمام وجود احساس کردم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♻️ آقای اژهای اگر بهانه نیست، بسم الله
🔰 حمید رسایی: رییس قوه قضاییه از دستگاههای امنیتی درخواست کرده تا شبکههای ترویج بیحجابی و مرتبطین با بیگانگان را شناسایی و به دادستان معرفی کنند تا با آنها برخورد شود!
آقای محسنی اژهای! به جای اینکه به خودتان زحمت بدهید و در کوچه پس کوچههای شهر و ایستگاههای مترو با عملیاتهای پلیسی، دنبال شبکههای ترویج کشفححاب بگردید، سری به صفحات مجازی سلبریتیها بزنید و رسانههای حامیشان را چک کنید، آنها خودشان بارها و بارها این جرم را فریاد زدهاند و شما هم چشمتان را بستهاید یا اگر هم کسی از آنها جلب شده، پس از سفید کردن پرونده، رهایش کردهاید.
اکثر آنها خودشان و یا اعضای درجه یک خانوادهشان خارج از کشورند و برای گرفتن پاسپورت، سکونت، تمدید اقامت و ... تعهد دادهاند که طرف بیگانه باشند و تا جایی که توان دارند با ایران اسلامی مبارزه کنند.
واقعیت این است که نه شما نیاز به کار امنیتی دارید و نه سردار رادان نیاز به دوربینهای هوشمند! افعیهای ترویج بیبندو باری و کشف حجاب خودشان آدرس دادهاند، اگر صادقانه دنبال برخوردید، بسم الله...
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اصرار بر وارد کردن مشروب به سفره ایرانیها در سریال «رهایم کن»
🔻نیازی به پژوهش های زیادی نیست برای اینکه بفهمیم فیلم و سریال ها در متن زندگی افراد اثر دارند.
🔻در سالهای اخیر شبکه نمایش خانگی تلاش زیادی کرد تا «سیگار» را به مصرف نوجوانان و جوانان بیاورد و موفق هم بود؛ از قباد در «شهرزاد» گرفته تا رضا پروانه «پوست شیر».
🔻اما اکنون ظاهرا نوبت وارد کردن مشروب به سفره ایرانی هاست؛ ویدئوی بالا تنها چند سکانس از مصرف مشروب در سریال «رهایم کن» است.
🔻سکانس هایی که برای اولین بار در یک سریال ایرانی به نمایش در می آید !
⚠️ سوال اینجاست آیا نهاد نظارتی وجود دارد که این فیلمها حیثیت و فرهنگ ایران و ایرانی را به تاراج نبرند یا خیر؟ اگر هست باید پرسید با چه توجیهی از کنار این مسئله گذشته است؟
🌀مطالبه گری کنیم
☎️سازمان بازرسی کشور 136
☎️نهاد ریاست جمهوری 111
✉️سامانه پیامکی وزارت کشور
30007788
☎️حراست وزارت فرهنگ و ارشاد
02138512529
☎️روابط عمومی دادستانی کل کشور
02133917006
☎️عزیزان ساکن تهران
110پلیس
114اطلاعات سپاه
113 وزارت اطلاعات
#مطالبه_گری
برای مشارکت در جهاد تبیین کانال مارو به دیگران معرفی کنید 👇👇
💡https://eitaa.com/FANUSESHAB
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از اینایی که میگن "مگه یه تار مو چی میشه؟" بترسید
#حجاب_خط_مقدم_است
#حجاب
🌷 سلام امام زمانم
🌷 سلام پدر مهربانم
🌺 اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت مقدس آقا امام زمان ارواحنا فداه
سال ها؛
نه قرن هاست که کفه ترازوهایمان تعادل ندارد؛
با دستی خالی و ندار، دل هایمان پر از دل تنگی برای کسی است که او از ما دلتنگ تر است.......
کسی که باید باشد و نیست....
#صلیاللهعليڪیـاصــاحبالزمــان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
این غربت آغشته با تحقیر کافی نیست؟
زخم زبان، کاری تر از شمشیر، کافی نیست؟
هر روز قومی میشود قربانی سلطه
روز مبادا هم که شد، تأخیر کافی نیست؟
پروانه جرمش عشق ورزیدن به گلها بود
آیا برای بستنش زنجیر کافی نیست؟
هرزه علفها تا به کی مغرور و پابرجا
سرهای سرخ ِ لاله باشد زیر، کافی نیست؟
حرف خدا را بر زمین زد آدم از اول
انسان شود با اصل خود درگیر، کافی نیست؟
حال جهان خوش نیست؛ هذیان گفتن ِمحض است
این واژگونی و تبِ تغییر، کافی نیست؟
تسبیح ِ طرح نرگسی را دست من دادی
این خوابهای خالی از تعبیر، کافی نیست؟
#مـهـدی_جـان
گناه سهم من و گریه قسمت چشمت
چقدر حضرتِ دل، غصه جای ما خوردی
#سه_شنبتون_مهدوی
🥀به یاد شهیدمدافعحرم احمد گودرزی
#اللّهُمَّصَلِّعَليمُحَمَّدوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّلفَرَجَهُـم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌱سؤال: کسی که خیلی مشکلات زندگی به او فشار آورده چهکار کند؟
حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
تا میتواند «أستغفرالله» بگوید، «أتوب إلى الله» بگوید، «صلوات» بفرستد، سلاحی که بهدست ما داده شده همینهاست.
📚بیانات در درس خارج فقه، کتاب حج
#دعاهای_من👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1052901406Ce81b29cfcd
اینکه گفتند دائما با وضو باشید رزق شما زیاد میشود، تنها منظور آب و نان نیست.
علم، اخلاق، فضیلتها اینها هم روزی است.
دائما با وضو باشید، خیلی اثر دارد.
✍️ آیتاللهجوادیآملی
#به_خدا_اعتمادکنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴همونطوری که بعضی رو به زور به سمت جهنم میبرند، برخی رو هم به زور به سمت بهشت میبرند!!!
کلیپش عالیه💛👌
#حتما_ببینید🗯😍
😍 @Jookkhafan 😍
یڪے از صفات بارزے ڪہ آرمان داشت این بود ڪہ هرگز این اجازه را بہ خودش نمےداد ڪہ بہ ڪسے توهین بڪند.
این موضوع در حدے بود ڪہ اگر جلوے آرمان حرف زشتے زده میشد، صورتش بہ شدت سرخ میشد و خجالت مےڪشید.
شاید اگر اغتشاشگران از این موضوع باخبر بودند، دیگر از آرمان درخواست نمےڪردند بہ حضرت آقا اهانت ڪند؛
آرمان حتے بہ آنها نیز توهین نمےڪرد؛
چہ برسد بہ حضرت آقا....
.
#شهید_آرمان_علی_وردی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
مشکل از ایمانه!
ایمانتو قوی کن....
#بیتفاوت_نباشیم
#امربهمعروف_نهیازمنکر
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
21.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️چرا در شرع و قانون میان حقوق زن و مرد تبعیض وجود دارد؟
🎙احمد قدیری
👌#پیشنهاد_بارگیری
✅#جهاد_تبیین
🅱#مهمات_جنگ_نرم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👹 مغولها ۹۰٪ ایران را با عملیات روانی گرفتند
▫️مغولها چه شهرهایی را نتوانستند بگیرند؟
▫️آمریکا چگونه از عملیات روانی استفاده میکرد؟
#حجاب
►┅═۞﴾🇮🇷﴿۞═┅◄
♻️@jahani_14
شروع آموزش سربازان شیطان برای مقابله با حکومت #امام_زمان (عج)
♦️ اجازه قانونی قاضی فدرال آمریکا به برگزاری جلسات #شیطان_پرستی در کودکستانها و تمامی مقاطع تحصیلی آمریکا بصورت بسیار سریع آغاز شده است.😱
🔹غربیها اصرار دارند فطرت پاک این کودکان را تغییر دهند و برای پذیرش حکومت شیطان آماده کنند،که این امر به کمک فضای مجازی برای نسل آلفا (متولدین ۲۰۱۰ به بعد) سهل و آسان شده.
♨️غربی ها ایران اسلامی ما را اینگونه می خواهند. 🔥
.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_پنجاه_و_سه
چرا این راهی که میرفتم، ته نداشت..
خودش بود. عثمان.. با همان لحن مهربان و همیشه نگرانش.. اما برای چه به اینجا آمده بود؟ در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست هر کمکی که از دستش بربیاید دریغ نمیکند.. حالا این فداکاری دوستانه بود یا از سرِ عشق؟؟
(سارا.. من زیاد نمیتونم حرف بزنم.. تمامِ حرفهایِ صوفی درسته.. جونِ تو و دانیال در خطره.. حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری میکنه.. تو طعمه ایی واسه گیر انداختنِ برادرت.. باید فرار کنی.. ما کمکت میکنیم.. من واسه نجاتِ جونت از جونمم میگذرم.. فکر کنم اینو خوب فهمیده باشی)
راست میگفت.. عثمانِ مهربان برایِ داشتنم هر کاری میکرد.. اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه میکنند؟؟ این عثمان اصلا شبیه به آن مهاجرِمسلمانِ بزدل درآلمان نبود..
صدایم لرزید ( اصل ماجرا چیه؟ مگه نگفتی دانیالو تو خاطراتم دفن کنم؟ مگه نگفتی اون الان یه وحشیِ آدم کشه؟ مگه صوفی نگفت که انتقام میگیره.. اینجا چه خبره؟؟)
بی تعلل جواب داد ( سارا.. سارا جان.. الان وقته این حرفا نیست.. بعدا همه چی رو میفهمی، فعلا باید از اون خونه فراریت بدیم.. سارا، تو به من اعتماد داری؟؟ )
من دیگر حتی به خودم هم اعتماد نداشتم. نفسی عمیق کشیدم. صدایم کردم.. جوابش را ندادم..
(سارا من فقط و فقط به خاطر تو به این کشور اومدم.. به من اعتماد کن..)
عثمان خوب بود.. اما خوبی هایِ حسام بیش از حد، قابل باور بود..
باید تصمیم میگرفتم. پایِ دانیال درمیان بود (باید چیکار کنم؟؟)
دلم برایِ یک لحظه دیدنِ برادرم پرمیکشید.. کاش میشد که صدایش را بشنوم..
نفسی راحت کشید ( ممنونم ازت.. به زودی خبرت میکنم..)
بیچاره عثمان، از هیچ چیز خبر نداشت.. نه از بیماریم.. نه از چهره ایی که ذره ایی زیبایی در آن باقی نمانده بود.. دوست داشتم در اولین برخورد، عکس العملش را ببینم.. شک نداشتم که به محض دیدنم از فرط پشیمانی، آه از نهادش بلند میشد..
سرگردانتر از مسافری راه گم کرده در کویر بودم. کاش دنیا یک روزاستراحت برایم قائل میشد.
دوباره درد همچون گربه ایی بی چشم و رو به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال کشید. سرم پر بود از سوالات مختلف. حسام چه چیزی از دانیال میخواست؟؟ چرا از یان خبری نبود؟ حتی تماسهایم را بی پاسخ میگذاشت..
حسام.. حسام.. حسام.. تنفرِ دلنشین زندگیم.. کاش بود و میخواند تا درد، فرار را برقرار ترجیح دهد..
آن شب تا صبح با بی قراری دست و پنجه نرم کردم.
صدایِ یالله گویی حسام در محیط پیچید.. سرطان که جانم را به یغما برده بود، کاش حداقل موهایم را برایم میگذاشت، مطمئنا ابزارخوبی بود محضه شکنجه ی این بچه مسلمان.. کلاهم را روی سرم گذاشتم. عطر بد خاطره یِ چای به وضوح در بینی ام نشست و صدایِ حسام از چارچوب درب در گوشهایم..
به سمتش چرخیدم. سینی به دست منتظرِ اجازه ی ورود بود و من صادرش کردم. سینیِ پر شده از چای، نان، پنیر و گردو را روی میز گذاشت ومیز را جلویِ پای قرار داد. ( حاج خانوم میگن اعتصاب غذا کردین..) به دستانِ مردانه اش که با نظم خاصی در حالِ درست کردن لقمه بود نگاه کردم. پنج لقمه ی کوچک دست کرد و کنار یکدیگر در سینی قرار داد. در چای استکان شکر ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریفِ چای خوری را بعد از چرخاندن در استکان، درونِ نعلبکیِ گلدار گذاشت..
چای دوست نداشتم، اما این حسِ ملس را چرا.. (من از چایی متنفرم.. جمعش کن..)
لبخند زد ( متنفرین؟؟ یاااا.. ازش میترسید؟؟)
ابروهایم گره خورد. ( میترسم؟؟ از چی؟؟ از چایی؟؟)
لبخند رویِ لبش پر رنگتر شد ( اوهوم.. آخه ما مسلمونا زیاد چایی میخوریم..)
سکوت کردم.. او از کجا میدانست که دلیلم برایِ نخوردن چای، مسلمانان بودند؟؟ این را فقط دانیال میدانست.. اما ترس.. ترس کجایِ کار قرار داشت؟؟ ( من از مسلمونا نمیترسم..)
دستی به صورتش کشید. لبانش کمی جمع کرد ( از مسلمونا که نه.. امااا.. از خداشون چی؟)
میترسیدم؟؟ من از خدایشان میترسیدم؟؟ ( نه.. من فقط از اون نفرت دارم).
رو به رویم، رو زمین نشست (از نظرمن نفرت، نوعی ترسِ گریم شده ست.. ترس هم که تکلیفش معلومه.. باید جفت پا پرید وسطش، باید حسش کرد.. اونوقتِ که خدا شیرین تر از این چایی میشه..)
راست میگفت.. من از خدا میترسیدم.. از او و کمرِ همتش برایِ نابودیِ زندگیم..
با انگشتان دستش بازی میکرد ( گاهی.. بعضی از آدما چایی شون با طعم خدا میخورن.. بعضی ها هم.. فنجانِ چایِ شونو با خودِ خدا..)
حرفهایش عجیب، اما دلنشین بود. نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود ( اما اون کسی میبره که چایی رو با طعم خدا ، مهمونِ خودِ خدا بخوره..)
شاید راست میگفت.. من از ترسِ طعمِ خدا، هیچ وقت مزه ی چای را امتحان نکردم..
سینی را با لبخندی مهربان به سمتم هل داد (خب.. پروین
خانووم منتظرن تا سینی رو خالی تحویلشون بدم.. )
لقمه ایی را که درست کرده بود در دهانم گذاشتم.. فنجانِ چای را به سمتم گرفت. نمیدانم چرا؟ اما دوست داشتم، برایِ یکبار هم که شده امتحانش کنم.. با اکراه استکان را از دستش گفتم.
لبخندِ مردانه اش عمیق تر شد. جرعه ایی نوشیدم.. مزه اش خوب بود.. انقدر خوب که لبانم به خنده باز شد.. یعنی خدایِ مسلمانان به همین شیرینی بود؟؟
حسام رفت و من واماندم در شاعرانه هایش و چایی که طعم خدا میداد..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرابلند دوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
@taranom_ehsas
#به_وقت_رمان
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_پنجاه_و_چهار
نیمه های شب صوفی تماس گرفت و با عجله اما شمرده شمرده نقشه ی فرار را برایم توضیح داد. ترسیدم ( پس مادرم چی؟ اونم اینجاست ..) صوفی با لحنی نه چندان مهربان گفت که همزمان با من، فرد دیگری مادر را از چنگال حسام درمیآورد.
اما مگر حسام میتوانست به مادرم آسیب برساند..؟؟ نقشه ی فرار برای فردا کشیده شده بود. درست در زمانی که برایِ معاینه نزد پزشک میرفتم. اما صوفی این اطلاعات را از کجا آورده بود؟؟
باز هم حسی، گوشم را میپیچاند که حسام نمیتواند بد باشد.. و شوقی که صدایِ خنده های دانیال را در قلبم زمزمه میکرد.. کدام یک درست بود؟؟ آرامشِ حسام یا حرفهای صوفی؟ با صدایِ خنده هایِ بلند حسام که از سالن میآمد، چشمانم را باز کردم.. کاش دیشب خورشید میمرد تا باقی مانده یِ عمرم، بی فردا میماند.. حالم بدتر از هر روز دیگر بود.
میترسیدم و دلیلش را نمیدانستم، شاید از اتفاقی که ممکن بود برای این دشمنِ نجیب بیوفتد.. بی رمق از اتاق بیرون رفتم.. لیوان به دست رویِ یکی از مبلها نشسته بود. با پروین حرف میزد، میخندید، سر به سرش میگذاشت.. یعنی تمامِ اینها هنرِ بازیگریش بود؟؟
چقدر زندگی در وجودش وجود داشت. عطر چای آمد، مزه اش زیر زبانم تجدید شد.. کلاه به سر روی یکی از مبلها نشستم، سر به زیر سلام کرد. نمیدانم چه در ظاهرم دید که با لحنی نگران و متعجب جویایِ حالم شد. بی توجه به سوالش، جمع شده در پُلیورِ یادگار از دانیال رویِ مبل نشستم. هوا بیشتر از همیشه سرد نبود؟؟ ( از اون صبحونه ی دیروزی میخوام..)
سعی کرد لبخندش را زیر انگشتانش مخفی کند ( با چایی شیرین یا..) حرفش را کور کردم ( اگه نیست، میرم اتاقم..) از جایم بلند شدم که خواست بمانم (حاج خانووم.. بی زحمت یه صبحونه ی مامان پسند حاضر کنید..) و جمله ایی زیرِ لبی که به سختی شنیدم ( و یه استکان چایی با طعم خدا..) چند دقیقه بعد حسام سینی به دست روبه رویم ایستاد .
آن را روی میز گذاشت و درست مثله روز قبل، شیرینش کرد. لقمه هایِ دست سازش را یک دست و مرتب، کنارِ هم قرار داد و منتظر نشست. (خب.. یاعلی.. بفرمایید..).
پدر کجا بود که نامِ علی را در خانه اش بشنود..؟؟ خوردم.. تمام لقمه ها، را با آخرین قطره ی چایِ شیرین شده به دستِ مهربان ترین دشمن دنیا. کاش گینس، ستونی برایِ ثبت آرامش داشت..
صدایش بلند شد ( پروین خانووم از اینکه چیزی نمیخوردین خیلی ناراحت بودن، البته زنِ ایرانیو نگرانی هایِ بی حدش.. خب دیگه کم کم باید آماده شید که بریم دکتر، یه ساعت دیگه نوبت دارین.. امروز خیلی رنگتون پریده ، مشکلی پیش اومده؟؟ باز هم درد دارین؟؟) درد که همزاده ثانیه ثانیه های زندگیم بود..
اما درد امروز با همیشه فرق داشت رنگش بی شباهت به نگرانی نبود.. نگرانی از جنسِ روزهایِ بی قراریِ برای دانیال.. آماده شدم. پیچیده در پالتو و شالِ مشکی در ماشین نشستم.
هر وقت که از خانه بیرون میآمدیم، تمام حواسش به من و اطرافم بود. باور نمیشد که زندانیش باشم.. در طول مسیر مثله همیشه سکوت کرد. وقت پیاده شدن صدایم زد ( سارا خانووم..). ایستادم. (من بهتون قول دادم که هیچ اتفاقی براتون نیوفته.. تا پایِ جوونمم سر قولم هستم..) نمیدانم چه چیز در صورتِ یخ زده ام دید که خواست آرامم کند..
اما ای کاش دنیا میایستاد و او برایم قرآن میخواند.. منتظرِصدا زدنِ اسمم توسط منشی، نشستم و حسام با یک صندلی فاصله، تمام حواسش به من بود. به ساعتم نگاه کردم، زمان زیادی تا اجرایِ نقشه نمانده بود. تنم سراسر تپش شد. منشی نامم را صدا زد. پاهایم میلزید. حسام مقابلم ایستاد ( نوبت شما.. حالتون خوب نیست؟).
با قدمهایی سست و بی حال به سمت در رفتم و حسام با احتیاط پشت سرم آمد. دو مرد، چند گام آن طرفتر با لحنی عصبی و بلند با یکدیگر بحث میکردند و این اولین هشدار برایِ اجرایِ نقشه بود. درب اتاق پزشک را باز کردم.
دو مرد دعوایشان بالا گرفت.. ضرب و شتم شروع شد. مردم جمع شدند. دکتر به سرعت از اتاقش خارج شد. حالا نوبت اجرایِ نقشه بود. برایِ آخرین بار به صورتِ متین ترین خانه خراب کنِ دنیا نگاه کردم.. حواسش به مردها بود. قصد داشت تا آنها را از هم جدا کند.
آرام آرام چند گام به عقب برداشتم. به سمت پله های اضطراری دویدم. یک مرد روی پله ها منتظرم بود. دستم را گرفت و شروع به دویدن کرد.. صدایِ بلندِ حسام را شنیدم. نامم را صدا میزد و با فاصله به دنبالم میدوید..
ریه هایم تحملِ این همه فشار را نداشت و پاهایم توانِ دویدن. به خیابان رسیدیم. مرد با عصبانیت فریاد میزد که عجله کنم. یک ماشین جلویِ پایمان ترمز زد. در باز شد و دستی مرا به داخل کشید. خودش بود، صوفی.. ماشین با سرعتی عجیب از جایش کنده شد. به پشت سر نگاه کردم.
حسام مانند باد از پیاده رو به داخل خیابان دوید.. و افتاد آن اتفاقی که دستانم را هم آغوشِ یخ میکرد..
یک ماشین به حسام کوبید و او پخشِ زمین شد. با جیغی خفه، چشمانم را بستم..
صوفی به عقب برگشت. اشک در چشمانم جمع شد.. حسام بی حال، رویِ زمین افتاده بود و مردم به طرفش میدویدند. ناگهان دو مرد
از روی زمین بلندش کردند.. ماشین پیچید و من دیگر ندیدم چه بلایی بر سر بهترین قاتلِ زندگیم آمد.. در جایم نشستم. کاش میشد گریه کنم.. کاش.. صوفی، عینک دودی اش را کمی پایین آورد (خوبی؟؟ ) . نه.. نه.. بدتر از این هم مگر حالی بود؟؟
ماشین با پیچ و تاب از کوچه و خیابانهای مختلف میگذشت و صوفی که مدام به راننده متذکر میشد کسی تعقیبمان نکند.. بعد از نیم ساعت وارد پارکینگ یک خانه شدیم.. صوفی چادری به سمتم گرفت ( سرت کن.. ) مقنعه ایی مشکی پوشید و چادری سرش کرد..
مات مانده بودم با پارچه ایی سیاه رنگ در دستم که نمادی از عقب ماندگی و تحجر در ذهنم بود. صوفی به سمتم آمد ( عجله کن.. چته تو؟؟) چادر را سرم کرد و مرا به سمتِ ماشین جدیدی که گوشه ی پارکینگ بود، هل داد..
دلیل کارش را جویا شدم و او با یک جمله جواب داد ( کار از محکم کاری عیب نمیکنه.. نباید پیدامون کنن.. ) درد داشتم با تهوعی بی امان.. باز هم خیابان گردی اما اینبار با مقنعه و چادر.. دلم هوایِ دانیال را داشت و نگرانِ حسام بود..
من در کدام نقطه از سرنوشت ایستاده بودم..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرابلند دوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
@taranom_ehsas
#به_وقت_رمان
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_پنجاه_و_پنج
مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد.. دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت داد. صدایِ بوق بلند شد. صوفی ایستاد (پالتو رو دربیار.. ) وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد (لعنتی.. لعنتی.. تو یقه اش ردیاب گذاشتن.. اینجا امن نیست سریع خارج شین..) صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد.
به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ایی مبدل و محجبه..
چادر.. غریب ترین پوششی که میشناختم.. حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود. به صوفی نگاه کردم. چهره اش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظرمیرسید.
درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد. حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد.. کاش به او اعتماد نمیکردم. سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم. بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهنده ی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود. کاش از حالِ حسام خبر داشتم..
بعد از دو ساعت خیابانگردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره. چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد. سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین میشد؟؟
دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد. از جیبم بیرون آوردم. مهر بود. همان مهری که حسام، عطر خاکش را به تمامِ وجود به ریه میکشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم.
نا خودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم. عطرش را چاشنیِ حسِ بویاییم کردم. خوب بود، به خوبی حسام. چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده، تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع.
صوفی خم شد و چیزی از داشبود بیرون کشید (بگیرش.. بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش..). یک چشم بنده مشکی. اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم انقدر مهم باشد؟؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم..
بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم.
بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد. کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل دادم.
چند متر گام برداشتن.. بالا رفتن از سه پله.. ایستادن.. باز شدن در.. حسِ هجومی از هوایِ گرم.. دوباره چند قدم.. و نشستن روی یک صندلی..
دستی، چشم بند را از رویِ صورتم برداشت. نور، چشمانم را اذیت میکرد. چندبار پلک زدم.. تصویر مردِ رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد.. لبخند زد با همان چشمانِ مهربان ( خوش اومدی سارا جاان..) نفسی راحت کشیدم.. بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد.. اما حالا.. این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر میشد..
بی وقفه چشم چرخاندم.. (دانیال.. پس دانیال کو؟؟)
رو به رویم زانو زد ( صبر کن.. میاد.. دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره..)
لحنش عجیب بود.. چشمانم را ریز کردم ( منظورت از حرفی که زدی چیه؟؟ )
خندید ( چقدر عجولی تو دختر.. کم کم همه چیزو میفهمی.. ) روی صورتم چشم چرخاند. صدایش کمی نرم شد ( از اتفاقی که واست افتاده متاسفم.. چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی.. تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده.. واقعا حیف شد..سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی.. اما لجباز و یه دنده..)
صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد ( و احمق.. ) لحن هر دو ترسناک بود.. این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و همیشه نگران نداشت.
صوفی با گامهایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد. (چند بار باید به توئه ی احمق بگم که خودسر عمل نکن.. چرا گفتی با ماشین بزنن بهش.. اون جوونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود..)
صوفی در موردِ حسام حرف میزد؟؟
باورم نمیشد.. یعنی تمامِ این نقشه ها محضِ یک انتقامِ شخصی بود؟ اما چرا عثمان..؟ او در این انتقام چه نقشی داشت؟ شنیدن جوابِ منفی برایِ ازدواج انقدر یاغی اش کرده بود؟؟ حسام.. او کجایِ این داستان قرار داشت؟؟ گیج و مبهم.. پریشان و کلافه سوالها را در ذهنم تکرار میکردم.
عثمان دست صوفی را جدا کرد ( هووووی.. چه خبرته رَم میکنی..؟؟ انگار یادت رفته اینجا.. من رئیسم.. محض تجدید خاطرات میگم، اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی.. پس نمیخواد بهم بگی چی درسته.. چی غلط.. انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین.. بعدشم خودش پرید تو خیابون.. منم از موقعیت استفاده کردم.. الانم زندست.. )
پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقامِ بچه گانه..
صوفی به سمتم آمد ( تو
پالتوش یه ردیاب بود.. اونو خوب چک کردین؟؟) با تایید عثمان ، مرا کشان کشان به سمتِ یکی از اتاقها برد..
درد نفسم را تنگ کرده بود.
با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرطِ درد، مچاله به زمین چسبیدم. صوفی وارد شد. فریادش زنگ شد در گوشهایم ( احمق.. این چرا اینجوری شد؟؟ من اینو زنده میخوام..)
درباره ی چه کسی حرف میزد؟ کمی سرم را بلند کردم. خودش بود، حسام.. غرق در خون و بیهوش در گوشه ی اتاق. قلبم تیر کشید.. اینان از کفتار هم بدتر بودند..
عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد ( من کارمو بلدم.. اینجام نیومدیم واسه تفریح.. منم نمیتونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن.. پس شروع کردم.. ولی زیادی بد قِلقِ.. خب بچه ها هم حوصله اش سر رفت.. )
باورم نمیشد آن عثمانِ مظلومو مهربان تا این حد وحشی باشد..
صوفی در چشمانم زل زد ( دعا کن دانیال کله خری نکنه..)
در را با ضرب بست.
حالا من بودمو حسامی که میدونستم، حداقل دیگر دشمن نیست..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرابلند دوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
@taranom_ehsas
#به_وقت_رمان
منتظر اعلام نظرات و پیشنهادات سازنده تون هستیم...
لینک نظرسنجی ناشناسمون:
http://payamenashenas.ir/E.D
بهمون بگین نظرتون در مورد بخش های مختلف کانال چیه و چه انتقاد یا پیشنهادی برای بهتر شدن کانال دارید،
با تشکر
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa