👈این حجاب همسر محمد صلاح فوتبالیست مصری است که خیلی ها بخاطر او در انگلیس در حال مسلمان شدن هستند.
👈محمد صلاح در یکی از بزرگترین تیم های جهان، لیورپول بازی می کند
👈 محمد صلاح در کنار زمین و در مهد بی دینی انگلیس، نماز می خواند و بین دو نیمه در ماه رمضان افطار می کند و بهترین بازی را دارد و خیلی ها بخاطر بازی محشرش وگل هایی که برای طرفداران تیم خود به ثمر می رساند مسلمان شده اند⁉️
👈با بازیکنان اسرائیلی دست نمی دهد⁉️
👈مقایسه کنید با اوضاع فوتبالیست های ایران و همسرانشان که الگوی مردم جهان در دین داری ودفاع از مظلوم هستند⁉️
#حجاب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اولین زن شهید مقاومت خرمشهر که بود ؟
🔹شهیده شهناز حاجیشاه هیچگاه دوستانش را از قشر خاصی انتخاب نمیکرد. حتی گاهی با کسانی دوستی میکرد که از نظر اعتقادی، با او متفاوت بودند. وقتی از وی میپرسیدند: چرا اینقدر دوستان مختلف و متفاوت داری؟ میگفت: دوستان آدمها دو نوع هستند: یکی گروهی که تو از وجود آنها استفاده میکنی و دیگری کسانی که آنها از تو استفاده میکنند و در هر دو حالت فایدهای در میان هست. دوستی با کسانی که پایبند ارزشها هستند، خیلی خوب است اما در آنها چیز زیادی را تغییر نمیدهد. هنر آن است که بتوانی در قلب کسی رسوخ کنی که با تو و آرمانهایت دشمن است. هنر آن است که بتوانی روی آن تأثیر بگذاری.
شهیده #شهناز_حاجی_شاه
🌷@shahedan_aref
📸در توضیح این عکس نوشته شده بود:
🔹«این ۵ نفر آخرین کسانی بودن که می رفتن اون طرف پل خرمشهر که عراقی ها رو معطل کنن تا افراد بیش تری وقت ترک شهر رو داشته باشن. نه اسمی ازشون می دونیم نه تصویری! پل صراط اینجاست...»
#شهیدانه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✨﴾﷽﴿
❤️نظرسنجی
https://EitaaBot.ir/poll/ho9x3
.
❤️نظرات
https://harfeto.timefriend.net/16839554312771
با سلام و عرض پوزش بابت نامنظم گذاشتن رمان
بله واقعا داستان هایی که تو کانال میزاریم، همگی زیبا و مهیج هستند و خواننده مشتاق برای قسمت های بعدی میشه،
راستش این چند وقتی که مناسبت های مختلفی بوده و پست های مناسبتی زیادی بارگزاری میکردیم، اگه رمان هم میزاشتیم واقعا حجم مطالب بالا میرفت و دوستان زیادی ناراضی می شدند،
ولی سعی کردیم هرروزی که مطلب کمتری داشتیم حتما رمان بارگزاری کنیم،
بهتون قول میدم از این به بعد حتما بطور منظم رمان داشته باشیم تا زودتر انتهای این داستان زیبارو بخونید.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🍁لطفِ خدا🍁
✨﴾﷽﴿ ❤️نظرسنجی https://EitaaBot.ir/poll/ho9x3 . ❤️نظرات https://harfeto.timefriend.ne
دوستان عزیز، با اعلام نظرات خودتون به صورت ناشناس، مارو راهنمایی کنید تا مطالب کانال رو طبق سلیقه شما بچینیم...
🌟اگه می خوای به یه #مامان_آگاه_و_شاد
تبدیل بشی که...
🌟همیشه شادی و #خوشحالی_درونی رو حس
میکنه و...
🌟 #بچه_های_خوشبخت تربیت میکنه...
🌟 این کانال همونیه که میخوای...🐣😉🥳
🌟 #مامان_طلایی:مامان آگاه و شاد😊💕🌸
🌟آدرس #سایت_رسمی_مامان_طلایی ایران😊
👇👇👇👇👇👇😍
www.mamantalaye.com
🌟آدرس رسمی #کانال_ایتا_مامان_طلایی😊
👇👇👇👇👇👇😍
https://eitaa.com/joinchat/3694657781C1078b58780
#به_وقت_عاشقی
وَ لَیْسَ عِنْدِی مَا یُوجِبُ لِی مَغْفِرَتَکَ
چیزی ندارم ک شایستهی بخششت باشه
جز امیدم به خودت.
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد...
#صحیفه_سجادیه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_شصت
باورم نمیشد.. جا پای پدر و سازمانش در تمام بدبختی هایمان بود.
مبهوت از اتفاقاتی که تا آن لحظه فقط چند خطش را شنیده بودم، خواستارِ بیشتر دانستن، در سکوتی پرهیاهو چشم به حسام دوختم. حسامی که حالا او را فرشته ی نجاتی میدیدم که زندگیم را مدیونش بودم و خدایی که در اوجِ بی خداییم، هوایم را داشت..
حسام آرام و متین به حرفهایش ادامه میداد ( به وسطه ی نزدیکی به دانیال متوجه شدم که تمایلات مذهبی اش زیاده، هر چند که رو نمیکنه. اما زمینه اشو داره. پس بیشتر و بیشتر روش کار کردم.)
تصویر نمازهایِ پر مایه یِ دانیالِ آن روزها و خنده هایی که میدانستم قشنگتر از سابق است، در خاطراتم مرورشد. خاطراتی که منوط به روزهایِ مانده به بی قراریم برایِ وحشی شدنش بود..
حالا که فکر میکنم، میبینم جنسِ خنده ها و نمازهایش شبیه حسام این روزها بود.
حواسم را به گفته هایش دادم (از طرفی خبرچینی که تو داعش داشتیم، تو یکی از بمبارونهایِ سوریه، کشته شد و عملا کسی وجود نداشت تا چیتِ حاویِ اطلاعاتی رو که رابطمون جمع آوری کرده بود، بهمون برسونه.)
لحظه به لحظه کنجاوتر میشدم ( چه اطلاعاتی؟؟)
لبخند بر لب مکثی کرد ( یه لیست از اسماییِ افراد کلیدی که سعی داشتن واسه اهداف داعش تو ایران فعالیت کنن.. و یه سری اطلاعات دیگه که جز اسرار نظامی محسوب میشه..)
تعجب کردم، یعنی ایران تا این حد هشیار بود؟ ( شما تویِ داعش رابط دارین؟؟ شوخی میکنید دیگه..)
تبسم لبهایش، مخصوصِ خودش بود (نه.. کاملا جدی گفتم..)
پدرم حق داشت.. ایرانی ها این توانایی را داشتند تا ترسناکتر از بزرگترین ابر قدرتها باشند. ترسی که در نظر او، اسمی از سپاه پاسداران بود ( شما دقیقا چه کاره ایید؟؟ نکنه پاسدارین..؟؟)
تبسم عمیق اش مهر تاییدی شد بر حدسم. سپاه، کابوسِ اعظمِ پدرم و سازمان کفتار زده اش..
نام ژنرالِ معروف شده از فرط خطرشان را در ذهنم مرور کردم. مردی که اخباره هروزه ی بی باکی اش، تیتری بود بر هم کیشی اش با مرگ و سر نترسی که غربیها امیدِ به باد دادنش را داشتند. این ژنرال و سربازانِ پاسدارنامش، از سَرِ پیمانی رفاقتی که با مرگ داشتند، هراسی بی حد به جانِ منادیان قدرت انداخته بودند..
و حسامی که حسِ خوبش، مشتی بود محضه نمونه، از خروارِ آن ژنرال شجاع و لشگریانش..
بی صبرانه ادامه ماجرا را جویا شدم. (تهدیدات سازمان رویِ دانیال زیاد شده بود و این جریان حسابی کلافه اش میکرد. پس ما وارد عمل شدیم . باهاش حرف زدیم؛ تمام جریان رو براش تعریف کردیم. از تهدید خوونوادش توسط سازمان منافقین تا نقشه ی داعش که هنوز اجرایی نشده بود و اون متوجه شد که ما از همه چیز با خبریم. اما بهش اطمینان دادیم که امنیت خوونوادشو تامین میکنیم..)
به میان حرفش پریدم. کمی عصبی بودم ( لابد به این شرط که به درخواست شما وارد داعش بشه و اون اطلاعاتی رو که رابطتون جمع آوری کرده به دستتون برسونه.. درسته؟؟ پس شما معامله کردین.. جونِ خوونوادش در قباله اون اطلاعات..)
در سکوت به جملات تندم گوش داد ( نه.. اینطور نیست.. امنیت دانیال یکی از دغدغه های ما بود و هست.. ما فقط کل جریانو از جمله دسترسی به اون چیت، که حاوی اطلاعات بود رو، براش توضیح دادیم و اون به دلیلِ تنفر عجیبی که ازپدرتون، سازمان و وابستگانش داشت، پیشنهادمونو رو هوا زد..
بعد از اون، من بارها و بارها باهاش حرف زدمو خواستم که منصرفش کنم، چندین و چندبار بهش گفتم که حتی اگر اینکارو انجام نده، باز هم امنیت خوونوادش تامینه ..
اما اون میگفت که میخواد انتقام بگیره.. انتقام تمام بدبختی ها وسختی هایی که مادر و خواهرش از جانب افکارِ سازمانیِ پدرش متحمل شدن.. افکاری که حالا پایِ داعش رو به زندگیش باز کرده بود.
پس عملیات شروع شد. دانیال نقشِ یه نابغه ی ساده رو به خودش گرفت و صوفی با عنوانِ دختری زیبا و مهربون که از قضا مبلغِ داعش برایِ جذبِ نیرو تو آلمانه، وارد بازی شد. بی خبر از اینکه خودشون دارن رو دست میخورن..
بعد از یه مدت دانیال ژستِ یه مردِ عاشقو به خودش گرفت که تحت تاثیر صوفی، داره روز به روز به تفکراتِ داعشی نزدیک میشه.. از شکل و ظاهر گرفته تا افکارو اعتقادات.. طوری که حتی شما هم این تغییر رو به عینه احساس کرده بودن..)
ریشهایِ بلند و سرِ تراشیده برادرم در ذهنم تداعی شد با اخلاقی که دیگر قابل تحمل نبود و کتکی که برایِ اولین بار از دستش خورد.
حرفهای حسام درست ودقیق بود ( ما مدام شما رو زیر نظر داشتیم، تعقیبهایِ هروزتون میتونست دردسر ساز بشه هم واسه امنیت خودتونو دانیال، هم واسه ماموریتی که ما داشتیم..
یادمه اون شبی که از دانیال کتک خوردین، برادرتون اونقدر گریه کرد که فکر کردم، دیگه حاضر نمیشه به ماموریتش ادامه بده..
اما اینطور نشد و اون برخلاف تصورم، سختتر از