فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅👌یکی از شگفتآورترین موجودات و باورنکردنیترین حقایق خلقت را ببینید و خداوند را بهتر ستایش کنید
⁉️آیا میدانستید، دانشمندان جانورشناس با میکروسکوپهای مجهز دریافتهاند که :
۱_با اینکه وزن پشه یکدر هزارم گرم هست،
۲-در سرش صد چشم
۳_در سینه اش دو قلب
۴_در دهانش ۴۸ دندان وجود دارد
۵_همهچیز را بادستگاه حرارتی خود میبیند
✅و از همه شگفتتر چیزی است که قرآن به آن اشاره کرده ...
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✍امام رضا علیه السلام فرمودند:
حضرت مهدی (عج) داناترین، حکیم ترین، پرهیزکارترین، بردبارترین، بخشنده ترین و عابد ترین مردمان است، دیدگانش در خواب فرو میرود ولی دلش همیشه بیدار است و فرشتگان با او سخن می گویند... دعایش همواره به اجابت میرسد...۱
مهدی ارواحناله فداه دو نشانه بارز دارد که با آنها شناخته میشود. یکی دانشِ بیکران و دیگری استجابت دعا.۲
📚۱- الزام الناصب صفحه ۹
📚۲- عیون اخبارالرضا ج۱ ص۱۷۰
🍃بسم رب الحسین اشفع صدر الحسین باالظهور الحجه🍃
#امام_زمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💠چکار کنیم عاقبت بخیر شویم؟؟
#آیت_الله_بهجت
#امام_زمان_عج.
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
@montazeranzohora💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظر رهبر انقلاب درباره ترکیب مداحی و سرود...
#لبیک_یا_خامنه_ای
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
👆 نظر یک کاربر:
«کشف #حجاب
جمهوری اسلامی را ساقط نمیکند
اما جیب پزشکان زیبایی
و آرایشگرها را پُر میکند.»
☝️☝️❌
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢«حاجقاسم» کدام شعر را گفته بود در حرم امام رضا(علیه السلام) بر جنازهاش بخوانند؟
#امام_رضا
#لبیک_یا_خامنه_ای
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ یکی از بچه های مشهد در حضور رهبری خاطره خندهدار تعریف میکنه😁
اونم به لهجه مشهدی 😀
#سلامبرشهیدان
#اللھمعجللولیڪالفࢪج 🌾
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🔶🔹سیاهدانه
🔹و خواص گسترده آن
🔹بر مبنای طب سنتی
💊سیاه دانه معجزه میکنه!
اگه تو خانه هاى شما گیاه سیاه دانه باشه بنیه بدنی تون طوری قوی میشود که لازم نیست دکتر برید!
🏵درمان کننده سردرد (میگرن)
🏵ضدکبد چرب و کمر درد و پا درد
🏵بهبود سیاتیک و نیرومندی مفصل ها
🏵پیشگیری کننده از رشد تومور و سرطان ها
🏵بهبود عفونت مثانه
🏵بهبود بیماران سکته قلبی و مغزی
🏵بهبود بیماری دیابت
🏵بهبود گرفتگی مویرگها و رگها
🏵درمان خستگی مفرط
🏵تامین املاح معدنی بدن
🏵پیشگیری از لکه قهوه ای روی پوست صورت و بدن
🏵تقویت بینایی
🏵تقویت اعصاب و حافظه
🏵ضد استرس و دلشوره و افسردگی
🏵رفع کبودی زیر چشم
🏵ضد چروک
🏵ضد پیری زودرس
۱۰۰ گرم سیاه دانه، اگر با عسل ترکیب بشه و هر صبح ناشتا خورده بشه برای تندرستی مثل اکسیر سلامتی عمل میکنه! من معجزه ی سیاه دانه را با چشم خودم دیدم. سیاه دانه درمان کننده خیلی از بیماریهاست!
❗️یک ماه استفاده کنید و به ما دعای خیر بکنید!
http://www.ostadkheirandish.com/Product/?Id=2861004
🔴فضیلت صلوات از شامگاه پنجشنبه تا غروب روز جمعه
🔵 امام صادق علیه السلام میفرماید:
🟢 هنگامی که شام پنجشنبه و شب جمعه فرا میرسد، فرشتگانی از آسمان نازل میشوند که به همراه خود قلمهایی از طلا و کاغذهایی از نقره دارند. آنها در طی این مدت تا غروب روز جمعه، هیچ عملی به جز صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را ثبت نمیکنند.
📚 من لا یحضره الفقیه،ج ۱ص ۴۲۴
🟣 منتظرین گرامی صلوات از بهترین ادعیه برای حاجت روایی است و چه حاجتی بالاتر از فرج امام زمان (عج)
🌹 در این فرصت طلایی امام خود را یاری کنید با دعا برای ظهور با ذکر صلوات همراه با عجل فرجهم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شب جمعه اموات را فراموش نکنید.
🔵 اثر عجیب و فوقالعاده خیرات برای اموات به روایت یکی از تجربهگران برنامه زندگی پس از زندگی
🌕 گاهی کوچکترین خیرات شما میتواند، بزرگترین هدیه برای درگذشتگان باشد و با انجام باقیاتالصالحاتی به نیت آنان، این خیرات همیشگی شود.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیاست امام رضا(ع) از دعوت خواهر و برادرانش به ایران...
چرا به حضرت شاهچراغ امین الولایه میگویند؟
#امام_رضا
#میلاد_امام_رضا
#دهه_کرامت
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وقایع_آخرالزمان
🎬 کلیپ اهمیت #صبر در آخرالزمان
⭕️حوادث پیچیدهتری در راه است!
⭕️به لحظههای حساستر و تعیینکنندهای نزدیک میشویم!
#امام_زمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺شاه کلیدی برای برکت و وسعت رزق
__________________________
➬@Areffane
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🚗🚕🚗🚕 *همسفر*
از قدیم گفتن اگه کسی رو خواستی بشناسی باهاش همسفر شو...
با یکی از دوستام تازه آشنا شده بودم چندبار بهم گفته بود یه سفر با هم بریم،
تا یه روز بهم گفت فردا میخوام برای انجام کاری برم شیراز اگر میای راهی شو صبح میام دنبالت....
سر وعده اومد در خونه مون سوئیچ ماشینشو دو دستی تعارف کرد گفت بفرما شما رانندگی کنید.
گفتم ممنون؛ حالا خسته شدی من میشینم.
رسیدیم عوارضی اتوبان خواستیم از دکه یه چیز خوردنی برا تو راه بگیریم.
دو تا دکه بود گفت بیا از اون یکی بخریم.
گفتم: این که نزدیکتره ؟!!!
گفت: چون اون کمی دورتر دکه زده مشتری نداره از اون بگیریم تا کسب اونم بگرده...
همانجا بهش گفتم کاش دو تا مسافر سوار کنیم هزینه بنزین در بیاد.
گفت: این مسافرکش ها منتظر مسافرن، گناه دارن، روزیشون کم میشه.
بین راه یه مسافر فقیری دست بلند کرد.
اونو سوار کرد.
مسیرش کوتاه بود؛
پول که ازش نگرفت، 5هزار تومن هم بهش داد.
گفتم حداقل پول نمیدادی بهش مجانی سوارش کردی.
گفت من این پنج تومانو میخواستم بندازم صدقه خوب زودتر رسید به دست مستحقش.
رسیدیم شيراز، پشت چراغ قرمز یه بچه 10ساله چندتا دستمال کاغذی داشبردی دستش بود. گفت 4 تا 5هزارتومن.
4تا ازش خرید.
گفتم رفیق زیاد نیست گفت بیا دوتاش برای تو رفتی تهران بذار توماشین خراب نمیشه .
گفت:
میخواستم روزیش تامین بشه.
گناه داره تو آفتاب وایساده.
جلو شاهچراغ هم از یه بچه یه کتاب دعا خرید.
در برگشتن از زیارت یه پیرمرد دستگاه وزنه (ترازو) جلوش بود.
یه کم رد شدیم، یه دفعه برگشت گفت میای خودمونو وزن کنیم؟
گفتم: من وزنمو میدونم چقدره.
گفت: باشه منم میدونم اگه همه مثل من و تو اینجوری باشن این پیرمرد روزیش از کجا تامین بشه؟!!!
گفتم: باشه یه پولی بهش بده بریم.
گفت: نه، غرورش میشکنه، میشه گدایی؛ اینجوری میگه کاسبی کردم.
یادمه در طول سفر اگه میخواستم در مورد یکی حرف بزنم، بحث رو عوض میکرد
میگفت شاید اون شخص راضی نباشه در موردش حرف بزنیم و غیبتش رو کنیم...
سرتونو درد نیارم کل سفر از این کارها زیاد انجام داد...
حساب کردم کل خریداش به 100 هزارتومانم نرسید.
اما کلی آدمو خوشحال کرد.
خیلی درس ها به من داد که بیش از صد هزار تومان می ارزید.
میدونین شغل رفیق من چه بود؟!!!
برق کش، لوله کش، تعمیرکارِ یخچال و کولر و آبگرمکن بود،
و یه مغازه کوچک داشت.
میدونین چه ماشینی داشت؟!!! پرایدِ 85
میدونین چن سالش بود؟!!!
34 سال...
میدونین من چه کاره بودم؟!!!
کارمند بانک بودم،
باغ هم داشتم.
میدونین چه ماشینی داشتم؟
206 صندوق دار؛
کلک زدم گفتم خرابه که اون ماشینشو بیاره..
دوستم یه جمله گفت که به دلم نشست:
*دستهایی که کمک میکنن، مقدس تر از لبهایی هستن که دعا میکنن....*
بنده مخلص خدا بودن،
به حرکت است نه ادعا کردن...
بعضیها بزرگوار به دنیا اومدن تا دیگران هم ازشون چیزایی یاد بگیرن...
✍
عمر ما توی این دنیا خیلی کوتاهه؛ اما راه طولانی در پیش داریم؛ ای کاش بیشتر به فکر خودمون باشیم؛ خدای نکرده کم نیاریم...
آری!
تو نیکی میکن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز💐
http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani
♨️وقتی مشکلات شما را محاصره کردند!!
🔸در طول شبانهروز یکبار به زیر آسمان بروید، دست بر سر بگذارید و اینچنین به حضرت حجت عجلالله فرجه سلام دهید:
🔅السلّام علیکَ یا بقیةَ الله
یا اَبا صالح و رحمة الله و برکاته
المُستَغاثُ بِکَ یا صاحبَ الزمان
المُستَعانُ بِکَ یا صاحبَ الزمان
اینچنین حضرت را خطاب کنید!
بهویژه در زمانی که مشکلات #معنوی و #مادی انسان را به محاصره خود در آورده و خون به دل او کرده است.
✍(استاد مویدی)
#امام_زمان
#دعاهای_من👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1052901406Ce81b29cfcd
#یا_رقیه💔
من گرفتـــارم ولی یارم گـــره وا میکنـد
یک رقیه گویم و صد مشکلم حل میشود
#الـٰهـــی_بِـهالرقیـه🤲😭
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_هفتاد
مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خبرهای فاطمه خانم از او، هیچ اطلاعی نداشتم.روزهایم گرم میشد به خواندنِ چندین و چندباره ی کتابهایِ حسام و خط کشیدن زیر نکته های مهمش.
حالا در کنار دانیال، دلم برایِ سلامتیِ مردی دیگر هم به درو دیوارِ سینه مشت میزد.
جلویِ آینه ایستادم. کلاه از سر برداشتم و دستی به موهایِ تازه جوانه زده ام کشیدم. صورتم بی روح تر از همیشه به چشمانِ گود رفته ام دهن کجی میکرد.
هیچ مردی میتوانست این میتِ چند روز مانده به دفن را تحمل کند؟؟
بغض چنگ شد. زندگی درست زمانی زیرِ زبانم مزه کرد که به ته دیگش رسیده بودم.
دیگر چیزی از من نمانده بود.. نه زیبایی.. نه سلامتی.. نه فرصتی بیشتر برایِ ماندن..
اما خدا بود.. دانیال بود.. و امیرمهدی محجوبِ فاطمه خانم..
راستی چرا نمیمردم.. دکتر که ناامیدانه از بودنم میگفت.. خبری هم از معجزه ی فیلمهایِ ایرانی نبود.. هنوز هم درد بود.. تهوع بود.. بی قراری و کلافه گی بود..
لبخند بر لبم نشست. معجزه از این بیشتر که با وجود تمام نام برده هایم، هنوز هم زنده ام؟؟
انگار یک چیز به شدت کم بود.. شاید نماز..
خدا آمد، علی آمد، حجاب آمد، ایمان آمد، اما نماز..
باید یاد میگرفتم و امیدی به پروین نبود، چون قاعدتا زبانم را نمیفهمید.
سراغ لپ تاپم رفتم. طریقه نماز خواندن را سرچ کردم..
همه چیز را در کاغذی یاد داشت کردم و یکی یکی طبق دستوری که نوشته بود، اعمالش را انجام داد..
اما نمیشد. گفتن آن جملات عربی از من ساخته نبود. چون من اصلا زبان عربی نمیدانستم..
به سراغ پروین رفتم. از او هم خبری نبود. اتاقها را به دنبالش زیرو رو کردم نبود. نه خودش .. نه مادر.. به ساعت که نگاه کردم یادم آمد، مادر را به امامزاده برده ..
اما من دلم نماز میخواست.. دوست داشتم مانند دختر بچه ایی لجباز پا بکوبم و جیغ بزنم تا کسی به کمکم بیادی.. کاش حسام بود..
ناامید رویِ مبل نشستم و به پنجره ی باران زده ی سالن خیره شدم.. دیدن درختان عریان از پشت شیشه زیادی دلنوازی میکرد..
صدایِ زنگ خانه بلند شد. پروین کلید داشت. پس چه کسی بود..؟؟
به آیفن تصویری که به لطف حسام نصب شده بود خیره شدم. کسی در مانیتور دیده نمیشد.. اما زنگ دوباره تکرار شد.. ترسیدم.. کسی در خانه نبود.. اگر دوستان عثمان به سراغ آمده باشن چه؟؟ قهرمانِ داستانم در سوریه به سر میبرد..
لرز به تنم افتاد.. و طنین خطر چندین و چندبار تکرار شد. نباید در را باز میکردم.. اما..
صدایِ تیکی از در بلند شد. پشت پنجره ایستادم. کلید.. کلید داشتند.. در باز شد و من بدون تامل، با وجودی سراسر نبض به طرف اتاقم دویدم..
در اتاق را بستم و به آن تکیه داد.خواستم کلیدش کنم، اما نشد..
یادم آمد، حسام کلید را از روی در برداشته بود تا نتوانم خودم را در اتاق حبس کنم و اون مجبور به شکستن در شود..
با تمام سلولهایم خدا را صدا میزدم. اینبار اگر دستشان به من میرسید، زجرکُشم میکردند.
کاش حسام بود.. چشمانم از شدت اشک دو دو میزد.
به سمت تخت هجوم بردم و زیرش پنهان شدم. امن تر از آن هم مگر جایی وجود داشت؟؟
صدایِ قدمهای فردی در سالن پیچید.. وارد شده بود و در خانه سرک میکشید..
نه.. خدا کند به اتاق من نیاید.. تضمین نمیدادم که جیغ نکشم. به همین خاطر تیغه ی دستم را فرش دندانهایم کردم و فشار دادم با تمام نیرو..
طنین گامها نزدیک و نزدیک میشد. مقابل اتاقم ایستاد. نفسم بند آمد. اما ناگهان مسیرش را عوض کرد. از اتاق دور شد..
مطمئن بودم که به سمت اتاق مادر میرود. چون دیوار به دیوار با من بود.
چرا هیچکس وجود نداشت تا با فریاد از او کمک بخواهم. اصلا در این روزِ بارانی چه وقتِ امامزاده رفتن بود که بی پروین و مادر در این خانه تنها بمانم..
برگشت.. آرام و شمرده گام برمیداشت.
در را باز کرد و در چارچوبش ایستاد. حالا پاهایش در تیررس نگاهم بود. ازفرط ترس ، صدایِ بلندِ تپش قلبم را میشنیدم
و وحشت زده از اینکه نکند به گوش اوهم برسد؛ این کوبشِ سرکشِ نبض..
به سمت تخت آمد. کنارش ایستاد و مکث کرد. یعنی.. یعنی قصد داشت تا زیر تخت را بگردد..؟
صدایش بلند شد و وجودم سکته وار لرزید ( تو دهاتهایِ آلمان، اینجوری قایم میشدن؟؟
نصفه لنگت وسط اتاقه، اونوقت کله اتو بردی زیر تخت که مثلا پیدات نکنم؟؟
من موندم اون حسام بدبخت با این خنگ بازیات چی کشید..
البته شاید شیوه جدید استتاره ما بی خبریم..)
زبانم بند آمده بود. از شدت هیجان سرم را بلند کردم که محکم به کفی تخت خورد و آه از نهادم بلند شد.
دستی غرغرکنان پاهایم را گرفت و از زیر تخت بیرون کشید.
باورم نمیشد با بهت به صورتش خیره شدم. همان چشمان رنگی و صورت بور که حالا به لطفِ ته ریش بلندو طلائی اش، کمی آفتاب سوخته تر از همیشه نشان میداد.
نگاه رویِ چهره ام چرخاند.
غم در چشمانش نشست.. حق داشت، این مرده ی متحرک چه شباهتی به سارایِ دانیال داشت..
محکم بغلم کرد.. آنقدر عمیق که صدای ترق ترق استخوانهایم را میشنیدم و من انقدر در شوک غرق بودم که نمیدانست باید بدوم..؟؟ فریاد بزنم..؟؟ یا ببوسمش..؟؟
دانیال، برادر من .. در یک نفسی ام قرار داشت و من رویِ ابرها، رقصِ باله را تمرین میکردم..
مرا از خودش دور کرد.. چشمانش خیس بود.. اما سعی کرد به رویم نیاورد که دیگر آن خواهر سابق نیستم. (چیه..؟؟ نکنه طلبکارم هستی..
میخوای بفرستم مناطق اشغالی، روشهایِ نوینِ مخفی شدن رو به بچه ها یاد بدی..؟؟؟
خدایی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.. اصلا اشک تو چشام حلقه زد وقتی لنگتو وسط اتاق دیدم.
بعد میگم خنگِ داداشتی، بهت برمیخوره..)
با لبخند به صورتش خیره ماندم.. کاش دنیا این لحظه ها را از فرصتِ زنده بودنم کم نمیکرد..
دوست داشتم او حرف بزند و من تماشا کنم.. از جوک هایِ بی مزه اش بگوید و من فقط تماشا کنم.. از خالی بندی هایِ مردانه اش بگوید و من باز هم فقط تماشایش کنم..
چقدر فرصت کم بود برایِ تماشایِ این تنها برادر..
طلبکارانه سری تکان داد ( چیه عین قورباغه زل زدی به من..؟؟
خوشگل، خوش تیپ ندیدی؟؟؟ یا اینکه الان میخوای بگی که مثلا خیلی مظلومی و از این حرفا؟؟
بیخود تلاش نکن.. جواب نمیده.. من حسام نیستم که سرم شیره بمالی..
خدایی چه بلایی سر اون بخت برگشته آوردی که از وقتی پاشو گذاشت سوریه دنبال شهادته.
روزی سه بار میره تو تیرس دشمن وایمیسته میگه داعش بیا منو بکش..)
خندیدم، بلند..
خودِ خودِ دیوانه اش بود.. بی هیچ تغییری..
اما دلم لرزید، کاش بی قرارِ حسام نبودم.
یک دل سیر خواهرانه براندازش کردم. بوسیدم ، بوییدم و قربان صدقه اش رفتم. خدا کند که امروز هیچ وقت تمام نشود.
پرسیدم چرا اینطور وارد خانه شد و او با شیطت جواب داد ( بابا خواستم عین تو فیلما سوپرایزتون کنم. اما نمیدونستم قرارِ گانگستر بازی دربیاری.. گفتم در میزنم بالاخره یکی میاد دم در..
وقتی دیدم کسی باز نمیکنه گفتم لابد نیستین دیگه، واسه همین با کلیدایی که حسام داده بود اومدم تو. بعدم خواستم وسایلو تو اتاق بگذارم و برم دوش بگیرم که با هوش سرشارِ خنگترین خواهر دنیا مواجه شدم. همین..
ولی خب شد نکشتیماااا..
راستی چرا انقدر ترسیده بودی آخه.. ؟؟ )
از ترسم گفتم، از وحشتم برایِ برگشتنِ افرادِ عثمان و اون شرم زده مرا به آغوش کشید و مطمئنم کرد که دیگر هیچ خطری تهدیدمان نمیکند..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرابلند دوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
@taranom_ehsas
#به_وقت_رمان
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_هفتاد_و_یڪ
مدتی از هم صحبتی مان میگذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال، زبانش به رویم نمیآورد سرِ بی مو و صورتِ اسکلتی ام را و چقدر خود خوری میکرد این برادرِ از سفر رسیده.
از جایش بلند شد ( یه قهوه ی خوشمزه واسه داداشِ گلت درست میکنی؟؟ یا فقط بلدی با حسرت به این کوه خوش تیپی و عضله زل بزنی؟؟ )
از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم ( نداریم.. چایی میارم..)
چشمانش درشت شد از فرط تعجب (چایی؟؟ تا جاییکه یادمه وقتی بابا چایی درست میکرد از خوونه میزدی بیرون که بوش به دماغت نخوره.. حالا میخوای چایی بریزی؟؟)
و او نمیدانستم چای نوستالژیِ روزهایِ پر حسامم بود..
چای شیرین شده با دستانِ آن مبارزه محجوب که طعم خدا میداد..
و این روزها عطرش مستم میکرد..
بی تفاوت چای ریختم. در همان استکانهایِ کمر باریکِ قدیمی که جهاز مادر محسوب میشد (اما حالا همه چیز برعکس شده..
عاشق عطر چای هستم و متنفر از بویِ قهوه..)
و من چقدر ساده نفرت در دلم میکاشتم.
متجعب دلیلش را پرسید و من سر بسته پاسخ دادم ( از چای متنفر بودم چون انگار هر چی مسلمون تو دنیا بود این نوشیدنی رو دوست داشتم.. و اون وقتها هر چیزی که اسم اسلام رو تو ذهنم زنده میکردم، تهوع آور بود..)
ابرو بالا داد ( و الان چطور؟؟)
نفسی عمیق کشید و سینی چای را درمقابلش رویِ میز گذاشتم ( اما اشتباه بود.. اسلام خلاصه میشه تو علی.. و علی حل میشه تو خدا..
خب من هم اون وقتها نمیدیدم.. دچار نوعی کوری فکری بودم.. اما حالا نه..
چای رو دوست دارم.. عطرش آرومم میکنه.. چون..)
چه باید میگفتم؟؟ اینکه چون حسام را در ذهنم مرور میکند؟؟
زیر لب زمزمه کرد( علی.. اسمی که لرز به بدن بابا مینداخت..)
نگاهم کرد ( این یعنی اینکه مثله یه شیعه علی رو دوست داری؟؟)
شانه ایی بالا انداختم ( شیعه و سنی شو نمیدونم..
اما علی رو به سبک خودم دوست دارم..)
سری تکان داد، اگر پدر بود حکمی جز اعلام برایم صادر نمیکرد. و دانیال فقط نگاهِ پر محبتش را به سمتم هل داد.. بدون هیچ اعتراضی..
انگار او هم مثل مادر حب امیر شیعیان را در دل داشت.
از چای نوشید و لبخند زد (آفرین.. کدبانو شدیااا.. عجب چایی دم کردی..
خب نظرت در مورد قهوه چیه؟؟ یعنی دیگه نمیخوریش؟؟)
استکان را زیر بینی ام گرفتم.. چطور این معجون مسلمان پسند را هیچ وقت دوست نداشتم؟؟ ( اولا که کار من نیست و پروین دم کرده
دوما از حالا دیگه قهوه متنفرم، چون عطرش تمام بدبختیامو جلو چشمام ردیف میکنه و میرقصونه..
سوما نوچ.. خیلی وقته دیگه نمیخورد..)
خندید ( دیوونه ایی به خداا.. خلاص..)
ناگهان صدای در بلند شد. به سمت پنجره رفتم. پروین بود و مادری که زیر بغلش را گرفته بود و با خود به سمت خانه میآورد.
نگران به دانیال نگاه کردم. یعنی از شرایط مادر چیزی میدانست؟؟
در کلنجار بودم تا چطور آگاهش کنم که با دو به طرف حیاط رفت..
از پشت پنجره ی باران خورده به تماشا نشستم. هنوز هم لوس و مامانی بود.
بدون لحظه ایی درنگ از گردن مادر آویزان شد و غرق بوسه اش کرد. پروین با تعجب سر جایش خشک شده بود و جُم نمیخورد. و اما مادر..
مکث کرد.. مکثش در آغوش دانیال کمی طولانی شد. انتظارِعکس العملی از این زنِ اعتصاب کرده نداشتم. اما نگرانِ برادر بودم که حال مادرِ دردانه اش، دیوانه اش کند..
ولی ورق برگشت.. مادر دستانش به دورِ دانیال زنجیر شد.. بلند گریست و بوسه بارانش کرد.
هم خوشحال بودم، هم ناراحت..
خوشحال از زبانِ باز شده اش..
ناراحت از زبان بسته بودنش در تمامِ مدتی که به وجودش احتیاج داشتم.
شاید هم دندانِ طمع از دخترانه هایم کنده بود.
چند ساعتی از ملاقات مادر و پسر میگذشت..
و جز تکرار گه گاهِ اسم دانیال و بوسیدنش تغییری در این زنِ افسرده رخ نداد.. باز هم خیره میشد و حرف نمیزد.. زبان میبست و روزه ی سکوت میگرفت..
اما وقتی خیالم راحت شد که دانیال برایم توضیح داد از همه چیز به واسطه ی حسام باخبر بوده.
مدتی از آن روز میگشذت و دانیال مردانه هایش را خرج خانه میکرد .
صبح به محل کار نظامی اش میرفت، و نخبه گی اش در کامپیوتر را صرفِ حفظ خاکِ مملکتش میکرد.
و عصرها در خانه با شیطنتها و شوخی هایش علاوه بر من و پروین، حتی مادر را هم به وجد میآورد.
با همان جوکهای بی مزه و آواز خواندنهایِ گوش خراشش..
حالا در کنار من، پروینی مهربان و بامزه قرار داشت که دانیال حتی یک ثانیه از سر به سر گذاشتنش غافل نمیشد.
چه کسی میگوید نظامی گری، یعنی خشونتِ رضا خانی..؟؟
حسام همیشه میخندید.. و دانیال خوش خنده تر از سابق شده بود ..
اما هنوز هم چیزی از نگرانی ام برایِ حسامِ امیر مهدی نام کم نمیشد. و به لطف تماسهایِ دانیال علاه بر خبرهایِ فاطمه خانم از پسرش، بیشتر از حالِ حسام مطلع میشدم.
زمان میدووید و من هر لحظه ترسم بیشتر میشد از جا ماندن در دیدار دوباره ی تنها ناجیِ زندگیم. سرطان چیز کمی نبود که دل خوش به نفس کشیدن باشم.
آن روز بر عکس همیشه دانیال کلافه و عصبی بود. دلیلش را نمیدانستم اما از پرسیدنش هم باک داشتم.
پشتِ پنجره ایستاده بودم و قدم زدنهایِ پریشانش در باغ و مکالمه ی پر اضطرابش با گوشی را تماشا میکردم.
کنجکاوی امانم را بریده بود. به سراغش رفتم و دلیل خواستم و او سکوت کردم.
دوباره پرسیدم و او از مشکل کاریش گفت. اما امکان نداشت، چشمهایِ برادر رسم دروغگویی به جا نمیآورد.
باز کنکاش کردم و او با نفسی عمیق و پر آشوب جواب داد ( حسام گم شده..)
نفسم یخ زد. و او ادامه داد ( دو روز هیچ خبری ازش نیست.. دارم دیوونه میشم سارا..)
یعنی فاطمه خانم میدانست؟ (یعنی چی که گم شد؟؟ معنیش چیه ؟)
دستی به صورتش کشید ( یعنی یا شهید شده.. یا گیر اون حرومزاده هایِ داعشی افتاده..)
و من با چشمانی شیشه شده در اشک، از ته دل برایِ شهادتش دعا کردم..
کاش شهید شده باشد..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرابلند دوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
@taranom_ehsas
#به_وقت_رمان