eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
480 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
69 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حرام نخور ببین امام زمان می‌ذاره گرسنه بمونی؟ 🔵 حکایت عنایت ارواحنا فداه به مرحوم سید عبدالکریم کفاش رضوان الله علیه ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چرا پول سفر اربعین را خرج نیازمندان نمی‌کنید؟! 🎙 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
تعداد خودروهای پارک شده در مرز مهران از جمعیت کل براندازا بیشتره ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 😂😂😂😂
🔴 به این براندازهای پلاستیکی و متوهم بگویید که برای رد شدن از روی شما، حتی خودروهای پارک شده در هم زیاد است! چون ملت ایران و یا زائران میلیونی ، در حال آماده کردن خود برای یک جنگ تمدنی بزرگ هستند؛ حیف است که وقتشان را برای شما تلف کنند. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
💥💥 اجرای سند بیحیایی۲۰۳۰ بر روی وسایل کودکان 💥💥 پدران و مادران گرامی. با توجه به نزدیکی مدارس، در خرید لوازم التحریر دقت فرمایید. سربازان شیطان با طراحی این قبیل وسایل تحصیلی و تفریحی و اسباب بازی هایی با رنگ پرچم منحوس همجنس بازان در حال عادی انگاری این پدیده شوم و شیطانی هستند. مراقب باشیم. به پدر و مادرهای فامیل اطلاع دهیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرار شد بابا زودتر بیاد بریم پیاده روی اربعین 😭😭😭 اولین مصاحبه با خانواده سردار مدافع حرم #...🌷🕊 خدایا ماراشرمنده خانواده شهدا نگردان ✍اربعینی ها بدانید هرچه داریم ازبرکت خون این شهیدان است یادمان نرود داعشی هاتاپنجاه کیلومتری مرزهاآمده بودند امسال اربعین رابه نیت ظهوراقا ،و بیاد شهدای گرانقدر ان شاءالله حرکت کنیم 🌱شادی ارواح طیبه شهدا صلوات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
دعوا سر بود... با بستن سربند آرام شدند در جاده خوش سرانجام شدند از داغ غمت خوشا ڪه با پهلوی تیرخورده شدند... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏🌿』 💕اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 💕وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 💕وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 💕وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن یه‌سلامم‌بدیم‌به‌آقامون‌صاحب‌الزمان! 💕السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ 💕یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن 💕و یا شریڪَ القران 💕ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے 💕و مَولاے الاَمان الاَمان🌱 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
هر روز صبح رو به شش گوشه آقا ♥️ 🌹 صَلَی اللّهُ عَلَیکَ یا اَباعَبدِاللّه 🌹اَلسَّلامُ عَلَی الحُسین 🌹وَ عَلی علیِّ ابْنِ الحُسین 🌹وَ عَلی اَولادِ الحُسین 🌹وَ عَلی اَصحابِ الحُسین 🍃 تا قیامت زین خجالت خاک بر سر می کنم 🍃 قتلگاهت دیدم، اما زنده ماندم، یا حسین 💢 یا قدیمَ الإحسان به حق الحُسین ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•❬🌸°🍃°🌼❭• این هفته هم نیامد😔 چہ‌انتظار‌ِعجیبے…! توبین‌منتظران‌هم،‌ عزیزمن،‌ چہ‌غریبے…! 🌸•• عجیب‌تر‌ کہ‌ چہ‌آسان‌، نبودنت‌ شده ، چہ‌ بےخیال‌ نشستیمـ ! ‌🌼•• نہ ڪوششی نہ وفایے… 🌸•• فقط‌نشستہ‌و‌گفتیم:‌ خداڪند‌کہ‌بیایے ...!🌼🍃 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
✍امام صادق (علیه السلام)🌹 🍃🌸که هر کسی که در یک روز صد مرتبه این صلوات را بفرستد خداوند صد حاجت او را بر می آورد که سی تای آن مربوط به دنیا و هفتاد تای آن مربوط به آخرت است: 🔅رَبِ‏ صَلِ‏ عَلَى‏ مُحَمَّدٍ وَ أَهْلِ‏ بَيْتِهِ‏🔅 📚ثواب الاعمال ص ۳۴۱ ✍امام جعفر صادق (علیه السلام) : روایت شده است که هر کس بعدا از نماز صبح پیش از آنکه تکلم کنداین صلوات را بفرستد حق تعالی روی او را از آتش جهنم نگه دارد 📚عدة الداعی ص ۱۲۸ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🔴 یک دعای کوتاه برای ارتباط عاطفی بهتر با امام زمان 🔵 یکی از بزرگان سفارش نمودند هر وقت احساس کردید از دور شدید و دلتون برای امام تنگ نیست و اون عاطفه و مهربانی لازم نسبت به امام زمان را ندارید این دعای کوتاه رو بخونید بخصوص توی قنوت نمازهاتون : 🔴 لَیِّن قَلبی لِوَلِیِّ اَمرِک 🔵 خدایا قلبم را برای ولی امرت نرم‌ و مطیع گردان 📚 فرازی از دعای معرفت در زمان غیبت ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
آن دم که حــــق جمله عالـــــــم آفریـد صدایی از حـق برگوش عـرشیان رسید گفت حـــق این ذکــــر را دائم بگوئید صلوات بر محمد و آل محمد شد پدید ‍ شروع هفته تون را معطر کنید🌸 نفستون رو خوشبو کنید🌸🍃 به ذکر صلوات بر محمد وآل محمد برای امروزتون برکتی عظیم 🌸🍃 ومعجزه هایی بی بدیل آرزومندم🤲 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 هر توضیحی درباره کلیپ، از جذابیت آن کم می کند. 🌱ببینید تا به هوش رهبر حکیم و فرزانه و توانایمان پی ببرید. جهت سلامتی نائب (عج)، صلوات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱خودی ها شامه تون را قوی کنید. لطفا فقط خودی ها ببینند. ✌️ 💠نزدیک قله بودن به گفته رهبر انقلاب ، کاملا مشهود است👌
🌱خدایا‌ اینقدر‌ اخلاق ما رو‌ خوب کن‌... که از‌ هیچی ناراحت نشیم!🙃❤️ استاد امامزاده عبدالله https://eitaa.com/deeldadeh_shohada
🔴 فضیلت زيارت اربعين 🔵 امام عسکری علیه السلام فرمودند: 🌕 عَلَامَاتُ الْمُؤْمِنِ خَمْسٌ صَلَاةُ الْإِحْدَى وَ الْخَمْسِینَ وَ زِیَارَةُ الْأَرْبَعِینَ وَ التَّخَتُّمُ بِالْیَمِینِ وَ تَعْفِیرُ الْجَبِینِ وَ الْجَهْرُ بِ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ‏. 🔺مؤمن پنج نشانه دارد: اقامه ۵۰ رکعت نماز (مجموع واجبات و مستحبات)، خواندن زیارت اربعین، انگشتر عقیق در دست راست کردن، در سجده پیشانی بر خاک نهادن و «بسم الله الرحمن الرحیم» را (در نماز) بلند گفتن. 📚 وسائل الشیعه جلد ۱۰، صفحه ۳۷۳ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچکس اندازه رهبر انقلاب دلتنگ کربلا نیست 😔 🏴 محرم سال ۱۳۴۷ ایشان قصد زیارت کربلا می‌کند؛ اداره گذرنامه درخواست ایشان را به ساواک فرستاد و برای صدور گذرنامه از آن سازمان استعلام کرد. 🔴 پاسخ داده‌شده «مشارالیه... از هر فرصتی برای تحریک مردم استفاده میکنند و پای‌بند به هیچ اصول و هم‌چنین تعهدات خود نمی‌باشد؛ با عزیمت وی به عراق مخالفت شود.» این ممنوعیت خروج از کشور تا زمان پیروزی انقلاب باقی بود. پس از پیروزی انقلاب نیز تاکنون فرصتی برای زیارت کربلای معلی برای ایشان فراهم نشده است. نائب الزیاره حضرت آقا روحی له الفدا هم باشید إن شاءالله همگی با امام زمان جانمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف ، همه ساله زیارت اربعین روزیمون بشه به برکت صلوات بر محمد و آل محمد ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۱۳ و ۱۴ فقط آیه بود که دردها را درمان بود. تمام مسیر به بدبختی‌هایش فکر میکرد. سرد و خالی بود. برای همسری نمیرفت،برای کلفتی میرفت. میرفت که تمام عمر را کنار خانواده‌ای سر کند که لعن و نفرینش میکردند. کنار مردی که نه نامش را میدانست نه قیافه‌اش را دیده بود. دوست نداشت چیزی از او بداند... بیچاره دلش! بیچاره احسان! نام احسان را در ذهنش پس راند؛ نامی که بود برایش! بود برایش! آیه یادش داده بود... " وقتی اسم مردی بیاد روی اسمت، مهم نیست بهش علاقه داری یا نه، مهم اینه که بهش شدی. " و رها متعهد شده بود ، به مردی که نمیدانست کیست؛ به کسی که برادرش، برادرزاده‌اش را کشته بود. رها خیانتکار نبود، حتی در افکارش! ماشین که ایستاد مرد پیاده شد ، و در را بست؛ منتظر ایستاد. رها در را باز کرد و آهسته بست... بسته نشد، دوباره باز کرد و بست... باز هم بسته نشد. -محکمتر بزن دیگه! در را باز کرد و محکمتر زد. در که بسته شد صدای دزدگیر را نشنید. مرد که راه افتاد، رها به دنبالش وارد خانه شد. خانه دو طبقه و شمالی ساخت، بود. حیاط کوچکی داشت. وارد خانه که شدند مرد مقابلش ایستاد. سرش پایین بود و به مردی که مقابلش بود نگاه نکرد.ایستاد تا بشنود تمام حرفهایی را که میدانست. _از امروز بخور و بخواب خونه‌ی بابات تموم شد. و رها فکر کرد مگر در طول عمرش بخور و بخواب داشته است؟ اصلا مفهومش را نمیدانست. تمام زندگی‌اش کار و درس و کار بوده... _کارای خونه رو انجام میدی، در واقع خدمتکار این خونه‌ای! این چادرم دیگه سر نمیکنی، خوشم نمیاد؛ خانواده‌ی ما این تیپی نیست، ما اعتقادات خودمونو داریم! رها لب باز کرد، آخر آیه گفته بود "همیشه آدم باید به حرف همسرش گوش کنه تا جایی که رو نقض نکنه" +کارا هر چی باشه انجام میدم؛ اما لطفا با کاری نداشته باشید! مرد ساکت بود؛ انگار فکر میکرد: _باشه، به هرحال قرار نیست زیاد از خونه بری بیرون، اونم با من! +من سرکار میرفتم؛ البته تا چند روز پیش، میتونم برم؟ _محل کارت کجا بود؟ +کلینیک صدر. _چه روزایی؟ رها: _همه روزا جز سه‌شنبه و جمعه _باشه اما تمام حقوقتو میدی به من، باید پولشو بدیم به «معصومه»، به هر حال شما شوهرشو ازش گرفتید! خوب بود که قبول کرده بود که سر کار برود وگرنه چگونه این زندگی را تحمل میکرد؟ _چه ساعتی میری؟ رها: _از هشت صبح تا دو بعدازظهر میرم. _پس قبل از رفتن کاراتو انجام بده و ناهار آماده کن. رها: _چشم! _خب چیزایی که لازمه بدونی: اول اینکه من و مادرم اینجا زندگی میکنیم، برادرم و همسرش طبقه‌ی بالا زندگی میکردن که بعد از کاری که برادرت کرد الان زن برادرم خونه‌ی پدرشه، حامله‌ست؛ باید یه بچه رو بی‌پدر بزرگ کنه... مرد ساکت ماند. _متاسفم آقا! -تاسف تو برای من و خانواده‌ام فایده نداره؛ فراموش نکن که به عقد من دراومدی نه برای اینکه زن منی، فقط برای اینکه راهی برای فرار از این خونه نداشته باشی. گاهی صداقت قلب‌های ساده و مهربان را ساده میشکند و رها حس شکستن کرد؛غروری که تازه جوانه زده بود؛ حرفهای دکتر صدر شکست؛ خواهرانه‌های آیه شکست. _بله آقا میدونم. -خوبه، امیدوارم به مشکل برنخوریم! رها: _سعی میکنم کاری نکنم که مشکلی ایجاد بشه. -اینجا رو تمیز کن، دیروز چهلم سینا بود. بعد هم برو بالا رو تمیز کن! به چیزی دست نزن فقط تمیز کن و غذا رو آماده کن! از اتاق کنار آشپزخونه استفاده کن، میتونی همونجا بخوابی. _چشم آقا. مرد رفت تا رها به کارهای همیشگی‌اش برسد، کاری که هر روز در خانه‌ی پدر هم انجام میداد. اتاقش انباری کوچکی بود. کمی وسایل را جابه‌جا کرد تا بتواند جای خوابی برای خود درست کند. لباسهایش را عوض کرد و لباس کار پوشید. همه لباسهایش لباس کار بودند؛ هرگز مهمانی نرفته بود... همیشه در مهمانیها خدمتکاری بیش نبود، خدمتکاری با نام فامیل مرادی! تا شب مشغول کار بود... نهار و شام پخت، خانه را تمیز کرد، ظرفها را شست و جابه‌جا کرد. آخر شب که برای خواب آماده میشد در اتاقش باز شد... فورا روی رختخوابش نشست و روسری‌اش را مرتب کرد. خدا رحم کرد که هنوز روسری‌اش را درنیاورده بود. _خوب از پس کارا براومدی! آهی کشید و ادامه داد: _میدونی من نامزد دارم؟ َرها لب بست... نمیدانست این مرد کیست؛ این حرف ها چه ربطی به او دارد! در ذهنش نامزد پررنگ شد "مثل من" _رویا رو خیلی دوست دارم. در ذهنش نقش زد باز هم "مثل من" _آرزوهای زیادی داشتیم، حتی.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۱۵ و ۱۶ _آرزوهای زیادی داشتیم، حتی اسم بچه هم انتخاب کرده بودیم. این‌بار ذهنش بازی کرد "وقت این کار رو بهم ندادن!" -میترسم رویا رو از دست بدم نمیدونم چرا صبح اون کارو کردم؛ رویا تازه فهمیده من عقدت کردم، قرار بود عموم عقدت کنه اما نتونستم... نتونستم اجازه بدم اینکارو بکنه. هرچند برادرت برادرمو ازم گرفته، اما تو تقصیری نداری؛ عموم کینه‌ایه، تموم زندگیتو نابود میکرد... نمیدونم چرا دلم برات سوخت! حالا زندگی خودم رفته رو هوا... +از دست نمیدیدش! _از کجا میدونی؟ +میدونم! _از کار کردن تو کلینیک صدر یاد گرفتی؟ +از زندگی یاد گرفتم. _امیدوارم درست بگی! فردا شب خانواده‌ی رویا و فامیلای من جمع میشن اینجا که صحبت کنن؛ ای کاش درست بشه! +اگه خدا بخواد درست میشه، من دعا میکنم، شما هم دعا کنید آدما سرنوشت خودشونو رقم میزنن؛ دعا کنید خدا بهتون کمک کنه زندگی دلخواهتون رو رقم بزنید! _تو خودت تصمیم گرفتی اینجا باشی و جور داداشتو بکشی؟ +گاهی بعضی آدما به دنیا میان که دیگران براشون تصمیم بگیرن. مرد، چیز زیادی از حرفهای رها نفهمیده بود؛ تمام ذهنش درگیر رویا و حرف‌هایش بود... رویایش اشک ریخته بود، بغض کرده بود، هق‌هق کرده بود برای مردی که قرار بود همسرش باشد اما نام زن دیگری را در شناسنامه‌اش حک کرده بود؛ هرچند که نامش را "خون‌بس" بگذارند، مهم نامی بود که در شناسنامه بود... مهم اجازه‌ی ازدواج آنها بود که در دست آن دختر بود. صبح که رها چشم باز کرد، خسته‌تر از روزهای دیگر بود؛ سخت به خواب رفته و تمام شب کابوس دیده بود. پف چشمانش را خودش هم میتوانست بفهمد؛ نیازی به آینه نداشت. همان لباس دیروزی‌اش را بر تن کرد. موهایش را زیر روسری‌اش پنهان کرد. تازه اذان صبح را گفته بودند... نمازش را خواند، بساط صبحانه را مهیا کرد. در افکار خود غرق بود که صدای زنی را شنید، به سمت صدا برگشت و سر به زیر سلام آرامی داد. +دختر! _سلام. +سلام، امشب شام مهمون داریم. غذا رو از بیرون میاریم اما یه مقدار غذا برای معصومه درست کن، غذای بیرون رو نخوره بهتره! دسر و سالاد رو هم خودت درست کن. غذا رو سلف سرویس سرو میکنیم. از میز گوشه پذیرایی استفاده کن، میوه‌ها رو هم برات میارن. _پیش غذا هم درست کنم؟ +درست کن، حدود سی نفرن! _چشم خانم +برام یه چایی بریز بیار اتاقم! رفت و رها چای و سینی صبحانه را آماده کرد و به اتاقش برد. سنگینی نگاه زن را به خوبی حس میکرد... زنی که در اندیشه‌ی دختر بود: "یعنی نقش بازی میکند؟ نقش بازی میکند که دلشان بسوزد و رهایش کنند؟" زن به دو پسرش اندیشید؛ یکی زیر خروارها خاک خفته و دیگری در پیچ و تاب زندگی زیر خروارها فشار فرو رفته. خانواده‌ی رویا را خوب میشناخت، اگر قبول هم میکردند شرایط سختی میگذاشتند. لیوان چایش را در دست گرفت ، و تازه متوجه نبود دخترک شد. چه خوب که رفته بود... این خون‌بس برای زجر آنها بود یا خودشان؟ دختری که آینه‌ی دق شده بود پیش چشمانشان، نامزدی پسرش که روی هوا بود و عروسش که با دیدن این دختر حالش بد میشد. به راستی این میان چه کسی، دیگری را عذاب میداد؟ رها مشغول کار بود. تا شب وقت زیادی بود،اما کارهای او زیادتر از وقتش..آنقدر زیاد که حتی به خودش و بدبختی‌هایش هم فکر نکند. خانه را مرتب کرد و جارو زد، میوه‌ها را شست و درون ظرف بزرگ میوه درون پذیرایی قرار داد، ظرف‌ها را روی میز چید، دسرها را آماده کرد...برای پیش غذا کشک بادمجان و سوپ جو و سالاد ماکارونی هم آماده کرد. ساعت 6 عصر بود ، و این در زمستان یعنی تاریکی هوا، دوازده ساعت کار کرده بود. نمازش را با خستگی خواند؛ اما بعد از نماز انگار خستگی از تنش رفته بود. آیه گفت بود : "نماز باید به تن جون بده نه اینکه جونتو بگیره، اگه نماز بهت جون داد، بدون که نمازتو خدا دوست داره!" رها لبخند زد به یاد آیه... کاش آیه زودتر باز گردد! مهمانها همه آمده بودند. کبابها و برنج از رستوران رسیده بود.ساعت هشت قرار بود شام را سرو کند. غذاها را آماده کرد و سر میز گذاشت. تمام مدت مردی نگاهش میکرد. مردی حواسش را بین دو زن زندگی‌اش تقسیم کرده بود، مردی که زنی را دوست داشت و دلش برای دیگری میسوخت؛اگر دلرحمی‌اش نبود الان در این شرایط نبود... دخترک را دید که این پا و آن پا میکند، انگار منتظر کسی است. به رویای هر شبش نگاه کرد: _الان برمیگردم عزیزم! رویا با لبخند نرمی سر تکان داد و به سمت خواهرش چرخید و به صحبت با او مشغول گشت. مرد برخاست و به رها نزدیک شد. -دنبال کی میگردی؟ رها نفس عمیقی کشید..... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa