eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
495 دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
7.2هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁لطفِ خدا🍁
#ختم_صلوات میخوای تو هم تو جشن بزرگ #میلاد_پیامبر_اکرم(ص)، پیامبر مهربانی ها سهیم باشی؟ کادوی تو
همراهان گرامی لطفا از الان تا آخر شب، هرکی تونست فقط یک ثبت کنه برای برآورده شدن حاجات همه اعضای کانال اجرتون با رسول الله حاجاتتون برآورده به خیر ان شاءالله
🔴 سیل جمعیت مردم پایتخت در جشن بزرگ میلاد حضرت محمد(ص)/ میدان هفت تیر تا میدان ولیعصر(عج) میزبان عاشقان پیامبر مهربانی 🔹جشن بزرگ میلاد حضرت محمد(ص) از ساعتی پیش با برپا شدن موکب‌های پذیرایی سپاه تهران بزرگ در پایتخت میزبان عاشقان پیامبراکرم(ص) در حال برگزاری است. 🔹به‌مناسبت این میلاد فرخنده، بیش از ۳۰۰ ایستگاه پذیرایی و فرهنگی با ده‌ها برنامه شاد و مفرح حدفاصل میدان شهدای هفت تیر تا میدان حضرت ولیعصر(عج) میزبان محبان پیامبر مهربانی است. 🔹 این جشن بزرگ، در میدان حضرت ولیعصر(ع) با حضور جمعی از مداحان اهل بیت(ع) و اجرای سرود، شعرخوانی، گروه دف‌زنی و ...نیز آغاز شده است. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) ... ❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولای ْ الاَمان الاَمان أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س) به قصد زيارت ارباب بی کفن : ❤السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم السَّلامُ عَلي الحُسٓين و عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و عَلي اولاد الحُسَين وَ علَي اصحابِ الحُسَين. أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع) اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع) ❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
💠 روز 💠 💎 زیارتی که ختم به شفاعت می‌شود 🔻امام رضا علیه‌السلام: ما زارَني أحَدٌ مِن أوليِائي عارِفا بِحَقّي إلاّ شُفِّعتُ فيهِ يَومَ القِيامَةِ ✳️ هيچ يک از دوستانم مرا با شناخت حقّم زيارت نمی‌كند مگر اين كه در روز قيامت شفاعتم از او پذيرفته می‌شود. 📚 وسائل الشيعه: ج ۱۳، ص ۵۵۲ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
نیمه شب‌ها تا سحر ذکر رضا باید گرفت اینچنین حاجات خود را از خدا بایدگرفت در جوار مرقدش هرگز به کم قانع مشو چونکه از مشهد برات کربلا باید گرفت 💚 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
تعداد 6540 شاخه گل هدیه ی تولد پیامبر اعظم (ص) از طرف شما عزیزان قبول باشه از همگی حاجاتتون برآورده بخیر ان شاءالله ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام باقر عليه السلام : نيكى و صدقه دادن پنهانى ، فقر را از بين مى برد ، عمر را زياد و هفتاد مرگِ بد و ناگوار را دفع مى كند. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
چهارشنبه‌های با حجاب در آمریکا 🧕🏻🇺🇸 اینجا ایران نیست! بلکه دانشگاهی در آمریکاست با شعار: «چهارشنبه‌های با حجاب» دانشجویان مسیحی دانشگاهی در آمریکا، برای مقابله با اسلام‌هراسی، تصمیم گرفته‌اند که چهارشنبه‌ها با حجاب در دانشگاه حاضر شوند. توی آمریکا هم که باشی به فطرتت برمیگردی :)) ✍🏻 ایران دخت 🇮🇷 🧕🏻|@Zaneasil
📍طعنه تند کاریکاتوریست عرب به آل سعود 🔹کاریکاتوریست عرب ضمن طعنه به رفتار کودکانه تیم الاتحاد عربستان؛ در این اثر نوشته است: "مرده و زنده او (سردار سلیمانی) برای آل سعود ترسناک است" ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🍂هر جا کم آوردی حوصله نداشتی پول نداشتی کار نداشتی باطریت تموم شد تسبیح رو بردار صد بار بگو: ‌استغفرالله ربی و اتوب الیه🍀 آروم میشی ...♥️ (ره) ˹@vsal_313 | وصآل˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش حجت الاسلام به حواشی بوجود آمده "در پاسخ به بعضی واکنش ها و سوء برداشت ها به استوری ام درباره بازی الاتحاد و سپاهان در اصفهان که باعث حواشی شد خلاصه برای حاجی شاهرگم را می دهم و برای تبیین نگاه تربیتی جانم را بیخود بعضی ها تلاش میکنند از این سرباز کوچک انقلاب ، ضدانقلاب بسازند نگران قضاوت های عجولانه باشیم" پ.ن حاج‌ آقا‌ چه‌ لزومی‌ داره‌ که‌ شما‌ در‌ اینستا‌ باشی‌ که‌ بخواهی‌ تقیه‌ کنی‌ و در‌ نهایت‌ همونی‌ که‌ دشمن‌ میخواد‌ را‌ بر زبان‌ بیاری یکی‌ از‌ همینه‌ باید‌ در‌ بست‌ تحت‌ اختیار‌ اونا‌ باشی‌ حتی‌ کلمه‌ ها‌ را‌ هم‌ اونا‌ مشخص‌ میکنند‌ که‌ چی‌ بنویسی‌ !! تو زمین دشمن بازی نکنیم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
. آیت‌الله حاج‌آقا مرتضی تهرانی: مرحوم پدرم، به من گفت: من به امام‌زاده ابوالحسن می‌رفتم و از شب تا به صبح ذکر می‌گفتم و مناجات می‌کردم و گریه می‌کردم. مادرم هم خبر نداشت. من چهل روز ترک حیوانی کردم. نان و سیب‌زمینی می‌خوردم. نان و سرکه‌شیره می‌خوردم. نگذاشتم مادرم متوجه شود. ما در منزل خدمتکاری که به ما کمک کند نداشتیم و من خودم از مادرم پذیرایی می‌کردم. در آن چهل روز، شب‌ها هم تا به صبح ریاضت و دعا و تضرع و التماس و مناجات داشتم و از خدا فهم می‌خواستم. چهل روز من تمام شد. متوجه شدم که رنگ مادرم پریده است. به بازار رفتم و یک مقداری گوشت خریدم. گوشت را شُستم و سیخ کردم و روی ذغال، کباب کردم و آن کباب چنجه را جلوی مادرم گذاشتم. به مادر گفتم که من متوجه ضعف شما شدم. این کباب را بخورید تا ضعف شما برطرف شود. مادر نگاه کرد و گفت خودت هم بخور. حالا روز چهلم است و من تا غروب باید صبر کنم تا از ترک حیوانی، با آن همه کارهایی که در طی چهل شب تا صبح کرده‌ام نتیجه بگیرم. باطنم یک تکانی خورد که خدایا چه کنم؟ تمام زحماتم از بین می‌رود. ابتدا سعی کردم مادر را قانع کنم که من بعداً می‌خورم. پیش خودم گفتم که مثلاً من هم شب کباب درست می‌کنم و برای شام یا افطار می‌خورم. ماه رمضان هم نبود که روزهٔ واجب باشد. مادر قبول نکرد و لقمه‌ای از گوشت برداشت و گفت: تا تو این را نخوری من هم نمی‌خورم. یک لحظه خدا نهیبی به دل من زد که عبدالعلی، تو نورانیت و عبودیت و سعادت را از غیر‌خدا می‌خواهی یا از خدا؟ از اربعینیات می‌خواهی یا از خدای اربعینیات؟ اگر خدا نخواهد، صدتا اربعین هم که بگیری به تو نورانیت نمی‌دهند. اگر از خدا اطاعت کنی، او بدون اربعینیات به تو نورانیت می‌دهد.. ایشان گفت: همین که گوشت را در دهان گذاشتم، چشم دلم باز شد. همه چیز را می‌بینم؛ همه چیز را می‌گویم؛ نه فقط حرف‌های مردم را، بلکه روایات و آیات و فرمایشات معصومین صلوات‌الله‌علیهم‌اجمعین را بیان می‌کنم. این قدرت، نتیجه همان است که خدا با شکستن اربعین و خوردن گوشت در روز آخر به او داده است. چرا؟ چون اطاعت از مادر کرده است. «اَلْجَنَّهُ تَحْتَ اَقْدامِ الْاُمَّهات». . 📚 برگرفته از کتاب سفر چهارم، صفحات ۱۹۹ تا ۲۰۳. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۹۹ و ۱۰۰ نام ارمیا در خاطرش آنقدر کمرنگ بود که یادی هم از آن نمیکرد. از مردی که چشم به راهش مانده بود. آیه نگاهش را به همان قاب عکس دوخت که مردش برای شهادت گرفته بود! همان عکس با لباس نظامی را در زمینه حرم حضرت زینب گذاشته بودند. مردش چه با غرور ایستاده بود. سر بالا گرفته و سینه‌ی ستبرش را به نمایش گذاشته بود. نگاهش روی قاب عکس دیگر دوخته شد... تصویر رهبری... همان لحظه صدای آمد. نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون دوخت. آقا بود! خود آقا بود! روی زانو جلوی تلویزیون نشست. دیدار آقا با شهدای مدافع حرم بود. زنی سخن میگفت و آقا به حرف‌هایش گوش میداد. آیه هم سخن گفت: _آقا! اومدی؟ خیلی وقته منتظرم بیای! خیلی وقته چشم به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا! دخترکم بی‌پدر شد... الان فقط خدا رو داریم! هیچ‌کسو ندارم! آقا! شما یتیم نوازی میکنی؟ برای دخترکم پدری میکنی؟ آقا دلت آروم باشه ها... ارتش پشتته! ارتش گوش به فرمانته! دیدی تا اذن دادی با سر رفت؟ دیدی ارتش سوال نمیکنه؟ دیدی چه عاشقانه تحت فرمان شمان؟ آقا! دلت قرص باشه! آیه سخن میگفت... از دل پر دردش! از کودک یتیمش! از یتیم داری‌اش! از نفس‌هایی که سخت شده بود این روزها! رها که به خانه‌اش رفته بود برای آوردن لباس‌های مهدی، وارد خانه شد و آیه را که در آن حال دید، با گوشی‌اش فیلم گرفت و همراه او اشک ریخت. آیه که به هق‌هق افتاد و سرش را روی زمین گذاشت، دوربین را قطع کرد و آیه را در آغوش گرفت... خواهرانه آرامش کرد. پنجشنبه که رسید، آیه بار سفر بست! زمان زیادی بود که مردش را ندیده بود، باید دخترکش را به دیدار پدر میبرد. با اصرارهای فراوان رها، همراه صدرا و مهدی، با آیه همسفر شدند. مقابل قبر سیدمهدی ایستاده بود. بیخبر از مردی که قصد نزدیک شدن به قبر را داشته و با دیدن او پشیمان شد و پیش نیامد. از دور به نظاره نشست. آیه زینبش را روی قبر پدر گذاشت: _سلام بابا مهدی! سلام آقای پدر! پدر شدنت مبارک! اینم دختر شما! اینم زینب بابا! ببین چه نازه! وقتی دنیا اومد خیلی کوچولو بود! از داغی که روی دلم گذاشتی این بچه سهم بیشتری داشت! خیلی آسیب دید و رشدش کم بود.، اما خدا رو شکر سالمه! دستی روی صورت دخترکش کشید: _امشب تو کجایی که ندارم بابا من بیتو کجا خواب ببینم بابا؟ برخیز ببین دخترکت می‌آید نازک بدنت آمده اینجا بابا دستی به سرم بکش تو ای نور نگاه این عقده به دل مانده به جا ای بابا هر روز نگاهم به در این خانه‌ست برگرد به این خانه‌ی احزان شده‌ات بابا در خاطر تو هست که من مشق الفبا کردم؟ اولین نام تو را مشق نوشتم بابا دیدی که نوشتم آب را بابا داد؟ لبهات بسی خشک شده ای بابا من هیچ ندانم که یتیمی سخت است تکلیف شده این به شبم ای بابا این خانه‌ی تو کوچک و کم جاست چرا؟ من به مهمانی آغوش نیایم بابا؟ من از این بازی دنیا نگرانم اما رسم بازی من و توست بیایی بابا رها هق‌هقش بلند شد. صدرا که مهدی را در آغوش داشت، دست دور شانه‌ی رهایش انداخت و او را به خود تکیه داد. اشک چشمان خودش هم جاری بود. ارمیا هم چشمانش پر از اشک بود "خدایا... صبر بده به این زن داغدیده!" شانه‌های ارمیا خم شده بود. غم تمام جانش را گرفته بود. فکرش را نمیکرد امروز آیه را ببیند. از آن شب تا کنون بانوی سیدمهدی را ندیده بود. دل دل میکرد. با این حرف‌هایی که آیه زده بود، نمیدانست وقت پیش رفتن است یا نه؟ دل به دریا زد و جلو رفت! َآیه کفش‌های مردانه‌ای را مقابلش دید. مرد نشست و دست روی قبر گذاشت...فاتحه خواند. بعد زینب را در آغوش گرفت و با پشت دست، صورتش را نوازش کرد. عطر گردنش را به تن کشید. هنوز زینب را نوازش میکرد که به سخن درآمد: _سال‌ها پیش، خیلی جوون بودم، تازه وارد دانشگاه افسری شده بودم. دل به یه دختر بستم... دختری که خیلی مهربون و خجالتی بود. کارامو رو به راه کردم و رفتم خواستگاریش! اون روز رو، هیچوقت یادم نمیره... اونا مثل حاج علی نبودن، اول سراغ پدر و مادرم رو گرفتن؛ منم با هزار جور خجالت توضیح دادم که پدر مادرم رو نمیشناسم و پرورشگاهی‌ام! این رو که گفتم از خونه بیرونم کردن، گفتن ما به آدم بی‌ریشه دختر نمیدیم! اونشب با خودم عهد کردم هیچوقت عاشق نشم و ازدواج نکنم. زندگیم شد کارم... با کسی هم دمخور نمیشدم، دوستام فقط یوسف و مسیح بودن که از پرورشگاه با هم بودیم. تا اینکه سر راه زندگی سیدمهدی قرار گرفتم. راهی که اون به پایان خوشش رسیده بود و من هنوز شروعش هم نکرده بودم! من خودمو در حد شما نمیدونم! شما کجا و من جامونده کجا؟ خواستن شما لقمه‌ی بزرگتر از دهن برداشتنه،.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ من خودمو در حد شما نمیدونم، شما کجا و من جامونده کجا؟ خواستن شما لقمه‌ی بزرگتر از دهن برداشتنه، حق دارید حتی به درخواست من فکر نکنید. روزی که شما رو دیدم، عشقتون رو دیدم، علاقه و صبرتون رو دیدم، آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که اینجوری عاشقم باشه! برام عجیب بود که از گذشته و رفته برای کشته شده! عجیب بود که تو راهشو ندیده رفته! عجیب بود با اینهمه که دارید، اینقدر کنید! شما همه‌ی آرزوهای منو داشتید. شما همه‌ی خواسته‌ی من بودید... شما دنیای جدیدی برام ساختید. شما و سید، من و راهمو عوض کردید. رفتم دنبال ! کمکم کرد... راه رو داد... راه رو برام کرد... روزی که این کوچولو به دنیا اومد، من اونجا بودم! همه‌ی آرزوم این بود که پدر این دختر باشم! آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکشم! حس خوبیه که یه موجود کوچولو مال تو باشه... که تو آغوشت قد بکشه! حالا که بغلش کردم، حالا که حسش کردم میفهمم چیزی که من خیال میکردم خیلی خیلی کوچکتر از حسیه که الان دارم! تا ابد حسرت پدر شدن با منه... حسرت پدری کردن برای این دختر با من میمونه... من از شما به خاطر یا خواستگاری نکردم! حقیقتش اینه که هنوز چهره‌ی شما رو دقیق ندیدم! شما همیشه برای من با این چادر مشکی هستید. اولا که شما اجازه نمیدادید کسی نگاهش بهتون بیفته، الان خودم نمیخوام و به خودم این اجازه رو نمیدم که پا به حریم سیدمهدی بذارم. از شما خواستگاری کردم به خاطر ، ، به خاطر ! روزی که این کوچولو به دنیا اومد، مادرشوهرتون اومد سراغم. اگه ایشون نمی‌اومدن من هرگز جرات این کار رو نداشتم... شما کجا و من کجا... من لایق پدر شدن نیستم، لایق همسر شدن شما نیستم! خودم اینو میدونم! اما اجازه‌شو سیدمهدی بهم داد! جراتشو سیدمهدی بهم داد. اگه قبولم کنید تا آخر عمر باید سجده‌ی شکر کنم به خاطر داشتنتون! اگه قبولم نکنید، بازم منتظر میمونم. هفته‌ی دیگه دوباره میرم سوریه! هربار که برگردم، میام به امید شنیدن جواب مثبت شما. ارمیا دوباره زینب را بوسید و به سمت آیه گرفت دخترک کوچک دلنشین را... وقتی خواست برخیزد و برود آیه گفت: _زینب... زینب سادات، اسمش زینب ساداته! ارمیا لبخند زد، سر تکان داد و رفت... آیه ندید؛ نه آن لبخند را، نه سر تکان دادن را... تمام مدت نگاهش به عکس حک شده روی سنگ قبر مردش بود... رها کنارش نشست. صدرا به دنبال ارمیا رفت. مهدی در آغوش پدر خواب بود. رها: _چرا بهش یه فرصت نمیدی؟ آیه: _هنوز دلم با مهدیه، چطور میتونم به کسی فرصت بدم؟ رها: _بهش فکر میکنی؟ آیه: _شاید یه روزی؛ شاید... صدرا به دنبال ارمیا میدوید: _ارمیا... ارمیا صبرکن! ارمیا ایستاد و به عقب نگاه کرد: _تو اینجا چیکار میکنی؟ صدرا: _من و رها پشت سر آیه خانم ایستاده بودیم، واقعا ما رو ندیدی؟ ارمیا: _نه... واقعا ندیدمتون! چطوری؟ خوشحالم که دیدمت! صدرا: _باهات کار دارم! ارمیا: _اگه از دستم بر بیاد حتما! صدرا: _چطور از جنس آیه شدی؟ چطور از جنس سیدمهدی شدی؟ ارمیا: _کار سختی نیست، دلتو کن و یاعلی بگو و برو دنبال دلت؛ خدا خودش راهو نشونت میده! صدرا: _میخوام از جنس رها بشم، اما آیه‌ای ندارم که منو رها کنه! ارمیا: _سید مهدی رو که داری، برو دنبال سید مهدی... اون خوب بلده! صدرا: _چطور برم دنبال سید مهدی؟ ارمیا: _ازش بخواه، تو بخواه اون میاد! ارمیا که رفت، صدرا به راهی که رفته بود خیره ماند. "از سید بخواهم؟ چگونه؟" **************** زینب از روی تاب به زمین افتاد... گریه‌اش گرفت... از تاب دور شد و زد زیر گریه! آیه رفته بود برایش بستنی بخرد. بستنی نمیخواست! دلش تاب میخواست و پسرکی که جایش را گرفته بود و او را زمین زده بود. پسرکی که با پدرش بود... گریه‌اش شدیدتر شد! او هم از این پدرها میخواست که هوایش را داشته باشد. تابش دهد و کسی به او زور نگوید! مردی مقابلش روی زمین زانو زد. دست پیش برد و اشک‌هایش را پاک کرد. -چی شده عزیزم؟ زینب سادات: _اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست! من کوچولوئم، بابا ندارم! زینب سادات هق‌هق میکرد و حرف‌هایش بریده بریده بود. دلش شکسته بود. دخترک پدر میخواست... تاب میخواست! شاید دلش مردی به نام پدر می‌خواست که او را تاب بدهد... که کسی او را از تاب به زمین نیندازد! ارمیا دلش لرزید...دخترک را در آغوش کشید و بوسید. زینب گریه‌اش بند آمد: _تاب بازی؟ ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت: _چرا از روی تاب انداختیش؟ 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت: _چرا از روی تاب انداختیش؟ پسرک: _بلد نبود بازی کنه، الکی نشسته بود! زینب: _مامان رفت بستنی، مامان تاب تاب میداد! پدرِِ پسر: _شما با این بچه چه نسبتی دارید؟ ما همسایه پدر شون هستیم، شما رو تا حالا ندیدم! صدای آیه آمد: _زینب! ارمیا به سمت آیه برگشت: _سلام! یه کم اختلاف سر تاب بازی پیش اومده بود که داره حل میشه! آیه: _سلام! شما؟ اینجا؟ ِارمیا: _اومده بودم دنبال جواب یه سوال قدیمی، زینب سادات چقدر بزرگ شده! سه سالش شده؟ آیه: _فردا تولدشه! سه ساله میشه! زینب را روی زمین گذاشت و آیه بستنی‌اش را به دستش داد. زینب که بستنی را گرفت، دست ارمیا را تکان داد. نگاه ارمیا را که دید گفت: _بغل! لبخند زد به دخترک شیرین آرزوهایش: _بیا بغلم عزیزم! آیه مداخله کرد: _لباستون رو کثیف میکنه! ارمیا: _پس به یکی از آرزوهام میرسم! اجازه میدید یه کم یا زینب سادات بازی کنم؟ زینب سادات خودش را به او چسبانده بود و قصد جداشدن نداشت. آیه اجازه داد... ساعتی به بازی گذشت، نگاه آیه بود و پدری کردن‌های ارمیا... زینب سادات هم رفتار متفاوتی داشت! خودش را جور دیگری لوس میکرد، ناز و ادایش با همیشه فرق داشت، بازیشان بیشتر پدری کردن و دختری کردن بود. وقت رفتن ارمیا پرسید: _ایندفعه جوابم چیه؟ هنوز صبر کنم؟ آیه سر به زیر انداخت و همانطور که زینب را در آغوش میگرفت گفت: _فردا براش تولد میگیریم، خودمونیه؛ اگه خواستید شما هم تشریف بیارید! ارمیا به پهنای صورت لبخند زد! در راه خانه آیه رو به زینبش کرد و گفت: ِ _امروز دختر من با عمو چه بازیایی کرد؟ زینب: _عمو نبود که، بابا مهدی بود! زینبش لبخندی به صورت متعجب مادر زد و سرش را روی شانه‌ی مادر گذاشت. ********************** روز تولد بود و فخرالسادات هم آمده بود. صدرا و رهایش با مهدی کوچکشان. سیدمحمد و سایه‌ی این روزهایش. حاج علی و زهرا خانمی که همسر و خانم خانه‌اش شده بود. آن‌هم با اصرارهای آیه و رها! محبوبه خانم بود و خانه‌ای که دوباره روح در آن دمیده شده! زینب شادی میکرد و میخندید. از روی مبلها میپرید. مهدی هم به دنبالش بدون جیغ و داد میدوید! صدای زنگ در که بلند شد زینب دوید و از مبل بالا رفت و آیفون را برداشت و در را باز کرد. از روی مبل پایین پرید و به سمت در ورودی رفت. آیه: _کی بود در رو باز کردی؟ زینب: _بابا اومده! اشاره‌اش به عکس روی دیوار بود. سید مهدی را نشان میداد: _از اونجا اومده! سکوت برقرار شد. همه با تعجب به آیه نگاه میکردند. آیه هم به علامت ندانستن سر تکان داد. صدای ارمیا پیچید: _سلام خانم کوچولو، تولدت مبارک! زینب به آغوشش پرید و دست دور گردنش انداخت و خود را به او چسباند. "چه میخواهی جان مادر؟ چرا اینگونه بی‌تاب پدر داشتن شده‌ای؟ حسرت در دل داری مگر؟ مادرت فدایت گردد!" همه از ارمیا استقبال کردند، فقط آیه بود که بعد از تعارفات، سریع از دیدش خارج شد. "فرار میکنی بانو؟ از من فرار میکنی یا از خودت؟ بمان بانو! بمان که سال‌هاست که مرا از خودم فراری کرده‌ای!" سوال بزرگ هنوز در سر همه‌ی آنها بود. زینب چرا به ارمیا بابا گفت؟ از کجا میدانست از سوریه آمده است؟ تمام مدت جشن را زینب از آغوش ارمیا جدا نشد. به هیچ ترفندی نتوانستند او را جدا کنند. آخر جشن بود که آیه طوری که کسی نشنود از ارمیا پرسید: _شما بهش گفتید که پدرش هستید؟ ارمیا ابرو در هم کشید: _من هنوز از شما جواب مثبت نگرفتم، در ثانی شما باید اجازه بدید منو بابا صدا کنه یا نه! من با احساسات این بچه بازی نمیکنم! قرار نیست بعد از اینهمه سال که صبر کردم، با بازی با احساس این بچه‌ی شما رو تحت فشار بذارم، چطور مگه!؟ زینب روی پای ارمیا نشسته بود و با مهدی بازی میکرد. مهدی اسباب‌بازی جدید زینب را میخواست و زینب حاضر نبود به او بدهد. زینب لب ورچید و با دستهای کوچکش صورت ارمیا را به سمت خود کشید: _بابا... مهدی اذیت میکنه! نمیخوام اسباب بازیمو بهش بدم! چیزی در دِل ارمیا تکان خورد. دلش را زیر و رو کرد... دهانش شیرین شد. ارمیا دستان کوچک زینبش را بوسید. زینب دعوایش با مهدی را از یاد برد و خود را به سینه‌ی ارمیا چسباند و چشمانش را بست. نگاه همه به این صحنه بود. زینب ارمیا را به پدری پذیرفته بود! خودش او را انتخاب کرده بود! تا زینب به خواب رود، ارمیا ماند. برایش قصه گفت و دخترکش را خواباند. عزم رفتن کردن سخت بود. ارمیا هنوز آیه را راضی نکرده بود. بلند شد و خداحافظی کرد. دم رفتن به آیه گفت:...... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
مسافر ملکوت.pdf
682.2K
رمان زیبای مسافرِ ملکوت زندگینامه شهید علی عباس حسین پور کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏🌿』 💕اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 💕وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 💕وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 💕وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن یه‌سلامم‌بدیم‌به‌آقامون‌صاحب‌الزمان! 💕السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ 💕یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن 💕و یا شریڪَ القران 💕ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے 💕و مَولاے الاَمان الاَمان🌱 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
چہ زیباسٺ آغاز یڪ صبح شیرین بہ نام سلام علے آل یاسین 💐 💐 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وَمَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ(زمر۶۷) و خدا را آن گونه که شایسته‌‌ی اوست نشناختند. خدا هی بهمون میگه عزیزم بسپارش به من ،بعد ما ناز میکنیم بهش اعتماد نداریم و میگیم نه تو نمیتونی! بسپار به خدا و مطمئن باش اندوه عالم رو از روی شونه‌هات برمیداره ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 دین، برنامه‌ای برای بلند همت‌ها 🔹دین، برنامه‌ای برای بردن در مسابقه است! 🔹دین برای روحیه‌های حداقلی محافظه‌کار نیست! 🔹اگر مسابقه‌ای نباشی، ممکن است از دین خارج بشوی! 👈 کیفیت بهتر + متن ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa