eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
459 دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.4هزار ویدیو
69 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ من خودمو در حد شما نمیدونم، شما کجا و من جامونده کجا؟ خواستن شما لقمه‌ی بزرگتر از دهن برداشتنه، حق دارید حتی به درخواست من فکر نکنید. روزی که شما رو دیدم، عشقتون رو دیدم، علاقه و صبرتون رو دیدم، آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که اینجوری عاشقم باشه! برام عجیب بود که از گذشته و رفته برای کشته شده! عجیب بود که تو راهشو ندیده رفته! عجیب بود با اینهمه که دارید، اینقدر کنید! شما همه‌ی آرزوهای منو داشتید. شما همه‌ی خواسته‌ی من بودید... شما دنیای جدیدی برام ساختید. شما و سید، من و راهمو عوض کردید. رفتم دنبال ! کمکم کرد... راه رو داد... راه رو برام کرد... روزی که این کوچولو به دنیا اومد، من اونجا بودم! همه‌ی آرزوم این بود که پدر این دختر باشم! آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکشم! حس خوبیه که یه موجود کوچولو مال تو باشه... که تو آغوشت قد بکشه! حالا که بغلش کردم، حالا که حسش کردم میفهمم چیزی که من خیال میکردم خیلی خیلی کوچکتر از حسیه که الان دارم! تا ابد حسرت پدر شدن با منه... حسرت پدری کردن برای این دختر با من میمونه... من از شما به خاطر یا خواستگاری نکردم! حقیقتش اینه که هنوز چهره‌ی شما رو دقیق ندیدم! شما همیشه برای من با این چادر مشکی هستید. اولا که شما اجازه نمیدادید کسی نگاهش بهتون بیفته، الان خودم نمیخوام و به خودم این اجازه رو نمیدم که پا به حریم سیدمهدی بذارم. از شما خواستگاری کردم به خاطر ، ، به خاطر ! روزی که این کوچولو به دنیا اومد، مادرشوهرتون اومد سراغم. اگه ایشون نمی‌اومدن من هرگز جرات این کار رو نداشتم... شما کجا و من کجا... من لایق پدر شدن نیستم، لایق همسر شدن شما نیستم! خودم اینو میدونم! اما اجازه‌شو سیدمهدی بهم داد! جراتشو سیدمهدی بهم داد. اگه قبولم کنید تا آخر عمر باید سجده‌ی شکر کنم به خاطر داشتنتون! اگه قبولم نکنید، بازم منتظر میمونم. هفته‌ی دیگه دوباره میرم سوریه! هربار که برگردم، میام به امید شنیدن جواب مثبت شما. ارمیا دوباره زینب را بوسید و به سمت آیه گرفت دخترک کوچک دلنشین را... وقتی خواست برخیزد و برود آیه گفت: _زینب... زینب سادات، اسمش زینب ساداته! ارمیا لبخند زد، سر تکان داد و رفت... آیه ندید؛ نه آن لبخند را، نه سر تکان دادن را... تمام مدت نگاهش به عکس حک شده روی سنگ قبر مردش بود... رها کنارش نشست. صدرا به دنبال ارمیا رفت. مهدی در آغوش پدر خواب بود. رها: _چرا بهش یه فرصت نمیدی؟ آیه: _هنوز دلم با مهدیه، چطور میتونم به کسی فرصت بدم؟ رها: _بهش فکر میکنی؟ آیه: _شاید یه روزی؛ شاید... صدرا به دنبال ارمیا میدوید: _ارمیا... ارمیا صبرکن! ارمیا ایستاد و به عقب نگاه کرد: _تو اینجا چیکار میکنی؟ صدرا: _من و رها پشت سر آیه خانم ایستاده بودیم، واقعا ما رو ندیدی؟ ارمیا: _نه... واقعا ندیدمتون! چطوری؟ خوشحالم که دیدمت! صدرا: _باهات کار دارم! ارمیا: _اگه از دستم بر بیاد حتما! صدرا: _چطور از جنس آیه شدی؟ چطور از جنس سیدمهدی شدی؟ ارمیا: _کار سختی نیست، دلتو کن و یاعلی بگو و برو دنبال دلت؛ خدا خودش راهو نشونت میده! صدرا: _میخوام از جنس رها بشم، اما آیه‌ای ندارم که منو رها کنه! ارمیا: _سید مهدی رو که داری، برو دنبال سید مهدی... اون خوب بلده! صدرا: _چطور برم دنبال سید مهدی؟ ارمیا: _ازش بخواه، تو بخواه اون میاد! ارمیا که رفت، صدرا به راهی که رفته بود خیره ماند. "از سید بخواهم؟ چگونه؟" **************** زینب از روی تاب به زمین افتاد... گریه‌اش گرفت... از تاب دور شد و زد زیر گریه! آیه رفته بود برایش بستنی بخرد. بستنی نمیخواست! دلش تاب میخواست و پسرکی که جایش را گرفته بود و او را زمین زده بود. پسرکی که با پدرش بود... گریه‌اش شدیدتر شد! او هم از این پدرها میخواست که هوایش را داشته باشد. تابش دهد و کسی به او زور نگوید! مردی مقابلش روی زمین زانو زد. دست پیش برد و اشک‌هایش را پاک کرد. -چی شده عزیزم؟ زینب سادات: _اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست! من کوچولوئم، بابا ندارم! زینب سادات هق‌هق میکرد و حرف‌هایش بریده بریده بود. دلش شکسته بود. دخترک پدر میخواست... تاب میخواست! شاید دلش مردی به نام پدر می‌خواست که او را تاب بدهد... که کسی او را از تاب به زمین نیندازد! ارمیا دلش لرزید...دخترک را در آغوش کشید و بوسید. زینب گریه‌اش بند آمد: _تاب بازی؟ ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت: _چرا از روی تاب انداختیش؟ 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۳۵ و ۳۶ _....بیشتر برای خودم! هرچی بیشتر میدونی، بیشتر میترسی! هرچی بیشتر تلاش میکنی آدم خوبی باشی، بیشتر میفهمی عقبی! بیشتر میفهمی دستت خالیه برای سفر آخرت! هرچی دویدم باز هم عقب موندم... از سیدمهدی عقب موندم! ارمیا: _مگه خدا بنده‌ای بهتر از تو داره؟ آیه نگاه پر دردش را به ارمیا دوخت: _من خوب نیستم، چون فکر میکردم بهترین بنده‌ی خدا هستم اومدی سراغم؟ ارمیا: _چون دیدم بنده‌ی خدایی اومدم؛ چون دیدم و ، دیدم قشنگه، دیدم سیدمهدی هرچی داره از تو داره! آیه: _اون هرچی داشت از و بود؛ سیدمهدی بود که منو دنبال خودش میکشید که به بهشت برسم! ارمیا: _تو اینجوری میگی من چی بگم؟ منو تَه جهنمم راه نمیدن! آیه: _هرکس میدونه اهل بهشته یا جهنم! فقط کافیه با خودش رو راست باشه، نسخه‌های اصلی رو نگاه کنه و خودش رو ببینه، نه اینکه بدتر از خودش رو پیدا کنه و بگه ببین من از این بهترم پس من باید برم بهشت؛ جهنم هیچوقت سیر نمیشه، هیچوقت پر نمیشه، اگه یه کم خودمون رو با پیامبر و ائمه مقایسه کنیم میبینیم هیچی نداریم! ارمیا: _وای بر من... وای بر من و دست خالی من! آیه آه کشید و چای سرد شده‌اش را نوشید... ************** دو هفته‌ی بعد.... که وضعیت دست ارمیا بهتر شد، عازم مشهد شدند، دو ماشین بودند... محمد، سایه، ارمیا، آیه و زینب به همراه محمد بودند و صدرا، رها، مهدی، یوسف و مسیح هم با صدرا همراه شدند. راه طولانی بود و گاه راننده‌ها عوض میشدند. آیه بیشتر خود را با زینب مشغول میکرد و تا مجبور نبود وارد صحبت نمیشد. ارمیا میدانست که آیه به این سرعت ، روی خوش نشانش نخواهد داد. آخر او کجا و سید مهدی کجا؟! شاید خواستن آیه از ابتدا هم اشتباه بود و لقمه‌ی بزرگتر از دهانش برداشته بود. کار دل است دیگر کاری نمی‌شود کرد؛ این خواسته‌ی سید مهدی بود دیگر، نبود؟ به مشهد که رسیدند باران میبارید. ارمیا گفت: _من یه رفیقی دارم که هربار میام اول بهش سر میزنم، اگه خیلی خسته نیستید بریم من ببینمش بعد بریم یه هتلی جایی پیدا کنیم! محمد خندید و گفت: _دلت خوشه داداش، ما هتل بریم؟ پولمون کجا بود آخه؟ هرچی در میاریم این آیه از ما میگیره، مسافرخونه هم پیدا کنیم هنر کردیم! آیه اعتراض کرد: _چی میگی برای خودت، من با پولای تو چکار دارم؟! سایه: _ای خدا... ما هرچی جمع میکنیم باهاش یک کاری انجام بدیم، میای میگی دختر جهاز میخواد، فلانی عمل میخواد، اون یکی سقف خونه‌ش ریخته؛ دیگه پولی واسه ما میمونه؟ محمد: _همینو بگو، همه‌ش چشمش به اون دو زار پول ماست! ارمیا: _حالا زن منو اذیت نکن، تو خودت دست به خیرت زیاده و خبرتو دارم؛ بریم پیش حاجی؟ محمد: _خانوما نظرتون؟ سایه: _اگه زیاد طول نکشه بریم! مقابل شیرینی‌فروشی بزرگی ایستاد و ارمیا پیاده شد. با صدرا هم صحبت کرد و وارد شیرینی‌فروشی شد. به سمت دختری که پشت صندوق نشسته بود رفت: _ببخشید خانم، حاج یوسفی هستن؟ **************** چادرش را محکمتر گرفت ، و سر به زیر به دشنام زن‌ها و مردهایی که دوره‌اش کرده بودند، گوش میداد. چشمان اشکی «زهرا»ی کوچکش، دلش را میلرزاند. «محمدصادق»ش غیرتی شده بود و صورتش به کبودی میزد. "آرام باش مرد خانه؛ اینها ناعادلانه میکنند برادر... تو که خواهرت را خوب میشناسی جانکم... رگ نزن! خواهرت عادت کرده که قضاوتش کنند..." زن همسایه فریاد میزد: _معلوم نیست کجا بوده که این وقت صبح برگشته خونه، آی ایه الناس... این دختر تا تو این محله باشه بچه‌ها و شوهرای ما امنیت ندارن؛ زندگی ما رو به خطر میندازه! "چه میگویی زن؟ من که تا صبح کار کرده و خسته به خانه بازگشته‌ام چه کار به تو و بچه‌ها و شوهرت دارم؟" زن همسایه همچنان داد میزد: _این چادر رو انداخته سرشو فکر میکنه با ظاهرسازی کسی نمیفهمه چکاره‌ست! "مگر چه کاره‌ام؟ من فقط از دست حرف‌های شما مجبورم مخفیانه کار کنم؛ کاش بودی سید! کاش بودی بی‌بی! این چه موقع کربلا رفتن بود آخر؟" زن همسایه حق به جانب گفت: _خودم دیدم از ماشین «حاج یوسفی» پیاده شد؛ بیچاره زن حاج یوسفی! چه خونه خراب کنی افتاده وسط زندگیش! صدای پچ‌پچ‌ها بلند شد. هر لحظه جمعیت بیشتر میشد. "خدایا... ریختن آبروی مومن گناه نیست؟" محمد صادق فریاد زد: _خواهرم برای حاج یوسفی کار میکنه! تو قنادی حاجی کار میکنه! یکی از زنان پوزخند زد و گفت: _چه کاریه که دیشب رفته و صبح برگشته؟ کار قنادی هم باشه باید صبح بره، نه صبح بیاد! "گناه من چه بود که به خاطر دانشگاهم..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۴۹ و ۵۰ رها سعی کرد آرامش کند: _شیدا دوستت داشت. فقط نمیتونست از بگذره! احسان: _پس چرا تو از خودت گذشتی؟نه بخاطر بچه خودت! بخاطر مهدی از خودت گذشتی! رها: _من تقدیر خودم رو پذیرفتم! احسان: _چرا شیدا از خودش نگذشت؟ رها: _این انتظار زیادیه احسان! اون آرزوهای زیادی داشت. احسان: _نخیرم! بخاطر درست تربیت نشدنش بود! لوس و پر توقع! اگه نمی‌خواست مادری کنه، چرا منو به دنیا آورد؟ من مادر میخواستم نه زندانبان! تمام زندگیم خلاصه شده بود تو مهدکودک و مدرسه و کلاس و کلاس و کلاس! انگار اصلا نمیخواست منو تو خونه ببینه! اگه هم خدایی نکرده خونه بودم، همش میگفت: ((نکن، بشین، دست نزن، حرف نزن، درس بخون.)) بعد از یک مدت هم که فقط منو برای پز دادن به اطرافیانش میخواست! رها: _فکر میکرد بهترین کارو برات انجام داده! ببین الان چقدر هنرمندی! احسان: _من دلم بچگی کردن میخواست!من دلم بازی میخواست! برای اون کلاسا هیچ وقت دیر نمیشه، اما دیگه نمیتونم بچگی کنم! صدای زنگ در آمد . و رها گفت: _صدرا اومد. کمک میکنی میز رو بچینیم؟ شام در میان شوخی و خنده‌های بچه‌ها خورده شد. کنار هم نشسته بودند که صدرا رو به رها گفت: _امروز مسیح زنگ زده بود. رها حواسش را به صدرا داد: _خیر باشه! صدرا: _میگفت زینب سادات هنوز اجازه خواستگاری نداده و محمدصادق یک لنگه پا معطله! مهدی دخالت کرد: _زینب عمرا با محمدصادق ازدواج کنه! احسان کنجکاو پرسید: _محمدصادق کیه؟ صدرا: _برادر مریم خانوم. محمدصادق و زهرا یادت نیست.خیلی اینجا بازی میکردین. احسان که به یاد آورده بود لبخند زد: _یادش بخیر. یادم اومد. حالا چه خبرها هست؟ محسن اینبار جوابش را داد: _عاشق شده، اونم زینب!زینب هم عمرا قبول کنه. احسان ابرو در هم کشید: _زینب اینقدر بزرگ شده که خواستگار سمج داره؟ رها با افتخار گفت: _ پرستاریه! و !آرزوی خیلی از مادرا و پسراست! احسان: _حالا چرا محمدصادق رو قبول نمیکنه؟ محسن: _محمدصادق دیکتاتوره! مهدی ادامه داد: _همش میخواد همه چیز رو کنترل کنه. دوباره محسن: _زینب میگه شبیه عمو مسیحه. مهدی: _میترسه مثل خاله مریم خونه نشین بشه و حق نداشته باشه تنها از خونه جایی بره. محسن: _میگه اینجور مردا زود زناشونو پیر میکنن. مهدی: _حق هم داره! با اینکه خاله مریم از مامان کوچیک‌تره، اما خیلی شکسته شده! رها و صدرا نگاهشان بین پسرها در گردش بود. با سکوت آنها رها گفت: _ماشاالله اطلاعات! صدرا: _ماشاالله به فک! شما کی خاله زنک شدین؟ مهدی:_زینب خواهر ماست!باید حواسمون بهش باشه! رها به اتاقش رفته و تلفن همراهش را برداشته، تماس را برقرار کرد. صدای آرام آیه در گوشی تلفن همراهش پیچید: _جانم رها جان؟ رها لبخند به لبانش راه یافت: _جونت سلامت استاد! خوبی؟ آیه: _خوبم دکتر!شما چکار میکنید؟ پسرات خوبن؟این ورا نیومدی! مادرت چشم به راهته! رها: _پسرا خوبن.این هفته سعی میکنیم بیایم به مادر سر بزنیم. راستش یک چیزی شده، خواستم بدونی! آیه: _خیره ان‌شاالله رها: _آقا مسیح به صدرا زنگ زده بود که پیگیر جواب زینب‌سادات بشه.میخوای چکار کنی؟ اگه که نمیخواد، ردش کنید، اگه میخواید هم بسم الله، تمومش کنید. آیه: _امانت سیدمهدی هستش. هم من میترسم هم ارمیا! چکار کنم؟‌پاره‌ی تنمه، نفسمه، چکار کنم؟ خود زینبم راضی نیست دلش. رها: _پس به مریم زنگ بزن بگو جوابت منفیه. بگو راه دوره، بگو اخلاق‌هایشان به هم نمیخوره، بگو دلش با این ازدواج نیست. آیه نفسش را به شدت بیرون داد: _چند بار گفتم. اما آقا مسیح اصرار داره. رها پیشنهاد داد: _به آقا ارمیا بگو باهاش صحبت کنه. آیه: _با ارمیا صحبت میکنم، همین امشب تمومش کنه. رها: خوبه. ایلیا چطوره؟ خوبه؟ آیه: _آره خوبه، درساشو میخونه، بیشتر ساعتای درس خوندنش رو تو اتاق ارمیاست، ارمیا ازش درس میپرسه، درس میخونن، گاهی بازی میکنن. باورت نمیشه، ایلیا میشینه «منچ و مار پله» بازی میکنه، از بچگی از این بازیا بدش میومد! رها: _خدا لعنت کنه اونارو. خدا لعنت کنه. زندگیتون زیر و رو شد بعد از اون اتفاق. 💭رها به یاد آورد.... آن روزها پر از اضطراب بود، پر از ترس..پنج نفر از عزیزترین‌هایشان روی تخت اتاق عمل بودند، پنج نفر که عزیزتر از عزیز بودند. امانت سیدمهدی، کمر سیدمحمد را خم کرده بود. امان از امانت‌های سیدمهدی... همه بهوش آمدند جز ارمیا....... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ زینب سادات آرام حرف میزد. اما نه آنقدر که صدایش به گوش احسان نرسد. نه آنقدر آرام که رها و سایه و زهرا خانم به هق هق نیفتند. نه آنقدر آرام که صدرا نفس بگیرد و چشم بچرخاند و بغضش را پس بزند. نه آنقدر آرام که ایلیا بلند نشود و دست روی شانه خواهرش نگذارد و نگوید: _من هستم خواهری! و سیدمحمد هر دو را به سینه بفشارد. آخرین خانواده‌اش را. آخرین یادگاری های برادرانش را! احسان کنار صدرا نشست. سیدمحمد در حالی که میان زینب سادات و ایلیا قرار گرفته بود، نشست و گفت: _این از نظر والدین عروس! والدین داماد کجا هستن؟ احسان شرم کرد و سر به زیر انداخت اما صدرا برای همین پدری کردن ها آنجا بود. رها با نگاهش او را تایید کرد و صدرا سخن گفت: _راضی به این ازدواج نیستن. برای همین نیومدن. البته مادرش ایران زندگی نمیکنه ولی الان ایران بود و نیومد. به امید اینکه شما با فهمیدن عدم رضایتشان، جواب رد بدید. البته بگم که احسان همیشه با والدینش فرق داشت. الان هم فرق داره. احسان اهل زندگی هست. رها ادامه داد: _بیشتر جریان زندگی احسان رو میدونید و این مدت هم که کنار ما بود، بهتر شناختیدش. احسان امروز ما، همون ارمیای هفده-هجده سال پیش شماست. یک روز آیه عزیزمون با همه سختی های زندگیش ساخت و هم مسیر رشد و تعالی ارمیا شد، حالا وقتش رسیده نازدانه آیه قدم به میدون بگذاره. زهرا خانم که مادرانه خرج هر دو طرف میکرد رو به سیدمحمد گفت: _میدونم تصمیم سختی هست و امانتی که سنگینیش رو روی شونه‌هات حس میکنی، سنگین‌تر شده! اما به این مرد یک فرصت بدید. بگذارید اثبات کنه چقدر مرد میدونه! حق نیست وقتی همه شماها، فرصتی برای اثبات خودتون داشتید و موفق بیرون اومدید، حالا به این جوان فرصت ندید. شمایی که حتی به محمدصادق هم فرصت دادید! ****************** محمدصادق فریاد زد: _نه! اون نمیتونه این کار رو بکنه! حق ندارن این کار رو بکنن! مسیح دستش را گرفت و نشاند: _با فریاد زدن چیزی درست نمیشه. اگه از اول حرف منو گوش میکردی، اینجوری نمیشد! مریم از آشپزخانه خارج شد و خدا را شکر کرد بچه‌ها بیرون رفته‌اند. اوضاع محمدصادقش بهم ریخته بود و مریم کسی را جز خود محمدصادق مقصر نمیدانست. شاید اگر او هم کسی چون آیه و ارمیا را داشت، مثل زینب سادات خود را نجات میداد. محمدصادق جواب مسیح را داد: _اون پسر چی داره؟ اون به درد زینب نمیخوره. زینب با یک زندگی قانون مند نظامی بزرگ شده. زندگی پر از هرج و مرج یک دکتر، اون رو خسته میکنه. در ثانی، اون پسر اصلا در حد زینب نیست. نه دین داره، نه ایمان! مسیح گفت: _اما خودش رو خوب نشون میده تا دل زینب رو بدست بیاره. اونوقت تو چکار کردی؟ هرچی شدی که اون بدش میومد و فراریش دادی! مریم به حرف هایشان گوش داد. مثل همیشه در حاشیه بود. محمدصادق: _یعنی این قدر احمق هستن؟ اون عموی بی لیاقتش چرا جلوش رو نمیگیره! مریم گفت: _درست صحبت کن. محمدصادق و مسیح متوجه مریم شدند. مریم که نگاهشان را دید قدم به سمتشان برداشت و در عین حال گفت: _زینب سادات عاقل و بالغ هست و میدونم انتخاب درستی کرده! محمدصادق اخم کرد و مسیح ابرو بالا انداخت اما مریم بدون توجه حرفش را زد. میخواست یکبار هم که شده، برای آینده برادرش هم که شده، قدمی بردارد. ادامه داد: _زندگی کردن نیست. کردن طرف مقابل و بالا بردن خودت نیست. زندگی این نیست که فکر تو درست هست و همه به رای تو کارهاشون رو انجام بدن. تو بد کردی محمدصادق! به زینب سادات و خودت بد کردی. چون مسیح رو الگوی خودت کردی. تو دردهای خواهرت رو ندیدی! ندیدی که تو قفس طلاییش داره میپوسه.ندیدی که سرم میذاره، روح من رو مثل خوره میخوره. ندیدی بخاطر که قبل ازدواج گفت چقدر آسیب دیدم. مسیح من رو خواست و بدست آورد. اون فقط پیروزی برای خودش و خواسته هاش میخواست. ندید که چند نفر برای خوش آمد اون شکستن. من رو تو این چهاردیواری زندانی کرد و فکر کرد عجب مردی هست که حرف حرف خودش هست. نگاهش به نگاه مسیح نشست. مسیحی که مات حرف های او بود. مریم ادامه داد: _مهم نیست که زنت رو به زور تو خونه نگه داری! مهم اینِ که تصمیم بگیره! خونه داری بد نیست! خیلی هم خوبه! به شرطی که نباشه. مسیح گفت: _من مجبورت نکردم! تو آزاد بودی بری سرکار. مریم پوزخند زد: _آزاد؟ با حرف‌ها و تهدیدها و منت‌هایی که میذاشتی؟ با زبونت که مثل زبون مار نیش میزد و هر بار خواستم جایی برم و کاری کنم، هزار جور حرف زدی؟ که من از بس کار کردم،...... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa