eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
495 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۱۵ و ‌۱۶ ارمیا: _نه! اول بگو بعد میریم. با این نگرانی من چیزی از گلوم پایین نمیره جانان! آیه: _آخه الان؟ اینجا؟ دم در دستشویی؟ ارمیا سرزنش گونه صدایش زد: _آیه! آیه: _باشه. نفس عمیقی گرفت: _من حامله ام. ارمیا نگاِه ماتش را به آیه دوخت. لحظاتی گذشت و ارمیا ناباور به آیه‌اش نگاه میکرد. باورش نمیشد. واژه ی پدر در سرش چرخید. لذتی شیرین در جانش نشست. دوست داشت پدر بودن را. لحظه‌ای تصویر نوزاد کوچکی در آغوشش دید. غرق این لذت شیرین بود ، که صدایی تصوراتش را بر هم زد: _بابا! صدای زینبش بود. یک لحظه حس بدی در جان ارمیا ریخته شد. وجدانش درد گرفت. چطور توانسته بود حتی لحظه ای زینبش را فراموش کند؟چطور توانسته بود بابا گفتن های شیرین دخترکش را از یاد ببرد؟ چطور میتوانست از یاد ببرد سالها پدر بودنش را. خجالت کشید از زینبش: _جانم بابا؟ زینب سادات: _مامان فخری گفت نمیایید؟ ارمیا دست آیه را که در دست داشت بوسید و آرام زمزمه کرد: _ممنون. بعد لبخندی به زینبش زد: _بریم بابایی. دست زینبش را در دست دیگرش گرفت. لبخندی به این جمع چهار نفره زد و‌ لبخندش را آیه دید و نفس راحتی کشید. با عذرخواهی ها و تعارفات دوباره همه مشغول شدند. ارمیا بشقاب غذای آیه را برداشت ، و بشقاب دست نخورده‌ی خودش که فقط در آن برنج کشیده شده بود را مقابل آیه گذاشت. آیه‌اش از بوی مرغ بدش می‌آمد ، و ارمیا خوب شش دونگ حواسش را به خانواده اش داده بود. کمی حواسش به غذا خوردن زینب بود، کمی به آیه و کودک در بطنش و در آخر خودش با بی‌حواسی تمام غذایش را خورد. آیه آسوده خاطر از برخورد ارمیا، کمی قیمه روی برنجش ریخت و مشغول شد. سفره که جمع شد، استکان های چای ریخته و پخش شد،در جلوی همه قرار گرفت، صدرا رو به ارمیا پرسید: _اونجا چه خبرا بود؟ ارمیا: _جز گرفتاری مردم هیچی نبود. همه چیز از بین رفته بود. سیدمحمد: _کاری از دست ما برمیاد؟ ارمیا: _هنوز جون داری؟ سیدمحمد تک خنده ای کرد: _نگران من نباش. من به شیفتای طولانی عادت دارم! سایه: _شما که بله!‌ عادت داری! باور کنید وقتی از خونه بیرون میره، نمیدونم کی برمیگرده! دیروز گفت برم نون بخرم، دوازده ساعت بعد برگشته بدون نون! میگه توی صف بودم،از بیمارستان زنگ زدن، حال بیمارم بد شده بود رفتم بیمارستان، کارم تموم شد، داشتم برمیگشتم خونه که برای دکتر کشیک مشکلی پیش اومد ازم خواست چند ساعت بمونم تا برگرده، منم موندم و پنج ساعت بعد هم خبری نشد، همون موقع هم بیمار اورژانسی آوردن، رفتم اتاق عمل و چهار ساعت بعد از اتاق عمل اومدم بیرون و موندم تا وضع بیمار تثبیت شد و دیگه حال نون گرفتن نداشتم! صدای خنده ی جمع بلند شد. که حرف زن عمو خنده ها را خاموش کرد: _زنِ دکتر شدی! کم چیزی نیست! فقط کلاس گذاشتن و پول خرج کردن که نیست، این چیزا رو هم داره! فخرالسادات از عروس کوچکش دفاع کرد: _سایه جان هم خانوم دکتره! تازه اصلا هم اهل خرج اضافه و اینا نیست. سیدعطا پوزخندی زد. آیه نفس عمیقی کشید. اضطراب داشت بودن این عمو و همسرش. ارمیا نگاهش را به آیه و نفس‌های عمیقش داد و گفت: _نگرانی؟ آیه سرش را به تایید تکان داد. روسری زینب سادت را که کنارش نشسته بود مرتب کرد. ارمیا زمزمه کرد: _برم شیرینی بخرم؟ آیه نگاهش را از روسری گلدار زینبش به چشمان پر از شوق ارمیا دوخت: _شیرینی؟ نگاه ارمیا کدر شد: _برای بچه! شیرینی بچمون؟ آیه لبخند زد: _ناراحت نیستی؟ نگاه ارمیا پر از تعجب شد: _ناراحت؟چرا ناراحت؟ آیه پچ پچ کرد: _آخه تا حالا حرفی از بچه نزده بودی،اوضاع مالی هم که بهم ریخته.همه چیز خیلی خیلی گرون شده و با این خونه‌نشینی بدموقع من هم که دیگه.... ارمیا میان حرفش آمد: _حرفی از بچه نزدم چون یکی داریم و نمیدونستم تو چه واکنشی نشون میدی. من از پس هزینه‌هامون برمیام. نگران نباش. خدا روزی این بچه رو هم میرسونه. خیلی خوشحالم آیه! اونقدری که دارم از ذوق میمیرم... آیه لبخند زد: _این وقت ظهر شیرینی فروشی بازه؟ ارمیا: _ناراحت نمیشی هیجاناتمو بروز بدم؟ آیه ابرو بالا انداخت: _تخلیه هیجانی خیلی خوبه!بروز بده که میترسم دور از جونت سکته کنی. ارمیا دهان باز کرد که جواب آیه اش را بدهد که سید عطا هواسش را پرت کرد: _خیلی زشته توی جمع نشستید پچ‌پچ میکنید و میخندید برای خودتون. احترام نگهدارید... ارمیا معذرت خواهی کرد و بلند شد و از خانه خارج شد..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۱۷ و ۱۸ ارمیا معذرت خواهی کرد و بلند شد و از خانه خارج شد. فخرالسادات که گمان کرد ، ارمیا ناراحت شده و از خانه بیرون رفته، بلند شد و دنبالش رفت. کمی بعد با لبخند محوی که روی لبش بود دوباره بازگشت. حاج علی گفت: _حالا بعد از دو هفته بچه ها همو دیدن، یکم ما باید کوتاه بیایم سید!قصد بی‌احترامی که ندارن، جوان هستن و حرف دارن با هم... سید عطا: _چه زودم به شماها بر میخوره! بعد رو کرد به سید محمد و گفت: _تو نمیخوای وارث بیاری برای خودت؟داداشت که رفت و یک پسرم نداره، تو لااقل یک پسر بیار که نسلتونو ادامه بده. سیدمحمد: _به وقتش ما هم بچه میاریم. مهدی هم یک دختر داره مثل دسته گل که راهشو ادامه میده. سیدعطا: _این همه ساله ازدواج کردی و هنوز میگی به وقتش؟ وقتش کی میشه اون وقت؟ تا مادرت سایه اش بالای سرته اقدام کن، نذار آرزو به دل بمونه. فخرالسادات که نگران ادامه‌ی این بحث بود گفت: _ان‌شاالله هرچی خدا بخواهد همون میشه. بچه ها هنوز سنی ندارن که خودشون رو درگیر کنن. مرضیه خانوم: _اینا که از فاطمه من بزرگ ترن. ماشاالله بچم الان دومی رو حامله است. معلوم شد ماجرا از کجا آب میخورد. برای همین آمده بودند.آیه مطمئن بود هنوز بیست و چهار ساعت از زمانی که مرضیه خانوم جریان حاملگی دخترش را شنیده نگذشته است و همان هم شد. مرضیه خانم چادر روی سرش را مرتب کرد: _دیشب که زنگ زد و گفت به سلامتی حامله است، نمیدونی چقدر خوشحال شدم. آخه میدونید، عروسمم حامله است. خدا حفظشون کنه که ما رو به آرزومون رسوندن و دور و برون رو شلوغ کردن. سیدعطا به تایید حرف همسرش ادامه داد: _بچه باید خلف باشه. باید رو حرف بزرگتر حرف نزنه که خداروشکر هر دوتا بچه‌هام اهل و عاقل‌اند. سید محمد که خون، خونش را میخورد زیر لب گفت: "خیلی اهل و عاقل هستن." همه مشغول تبریک گفتن به آنها بودند ، که صدرا گفت: _سید شیرینی دو تا نوه هاتون رو نیاوردین که!طلب ما باشه شیرینی؟ همان موقع ارمیا با جعبه بزرگ شیرینی داخل خانه آمد: _اینم شیرینی! رها: _به چه مناسبت؟ ارمیا خندید: _با اجازه ی مامان فخری و حاج علی، یک نوه به نوه‌هاشون اضافه شد. بچه‌های شما هم اهل و عاقل هستن مامان فخری! معلوم شد ارمیا حرف های آخر سید عطا را شندیده که اینگونه خبر پدر شدنش را، شهد جان فخرالسادات میکند. سید عطا با عصبانیت بلند شد، چیزی را گفت که کسی انتظارش را نداشت: _چی گفتی؟؟ شما غلط کردید بچه‌دار شدید! برای من رفته شیرینی آورده و لبخند میزنه. خاک تو سر من! من بی‌غیرت وایسادم اینجا و این داره میگه پدر شده! حاج علی: _یعنی چی سید؟ سید عطا جلو آمد و جعبه ی شیرینی را از دست ارمیا گرفت و به گوشه‌ای پرتاب کرد: _تازه میپرسی یعنی چی؟ ای خدا!.... به سمت سیدمحمد رفت و یقه اش را گرفت: _بی غیرت! تف به ذاتت! تف به غیرتت! کلاتو بذار بالاتر! ناموس برادرت حامله است. سیدمحمد دست عمویش را از یقه اش جدا کرد و گفت: _تمومش کنید دیگه!خسته نشدید از این حرفا؟ هر بار هر‌ بار اینها رو میگید و میرید. خستمون کردید. مرضیه خانوم: _بریم سید.اینا حرمت بزرگ و کوچیکو ندارن! نگاه ارمیا مات جعبه ی شیرینی پرت شده گوشه اتاق بود. آیه نگاه از گل‌های قالی جدا نمیکرد. زینب سادات چادر مادر را چنگ زده بود. رها بچه‌هایش را به حیاط برد. صدرا نگران به ارمیا نگاه میکرد. زهرا خانوم با دست راستش قلبش را گرفته بود. سایه بغض کرده، محمدش را نگاه میکرد. سیدعطا عقب رفت ، و بعد به طور ناگهانی به سمت آیه رفت و دستش را بلند کرد. ارمیا از صدای سیلی به خودش آمد. آیه اش را دید که سرش به سمت گردنش کج شده و رد سرخ صورتش از آن فاصله هم پیداست. همه در شوک بودند. صدای هق هق زینب سادات، سیدمحمد را به خود آورد و تنها یادگار برادرش را به آغوش کشید. ارمیا به آیه رسید و دستش را دور شانه اش انداخت و جانانش را به جان کشید. سید عطا با تمام خشم و نفرت به آیه گفت: _تو هم عوضی بودی و مهدی نفهمید. کاش هیچ وقت از مادر زاده نشده بودی. تو ننگی! ننگ! حاج علی برای اولین بار صدایش را روی بزرگ تر از خود بالا برد: _احترام خودتو نگهدار سید!احترام سید بودنتو دارم که جوابتو نمیدم وگرنه بلدم از ناموسم دفاع کنم. فخرالسادات که دیگر کارد به استخوانش رسیده بود در خانه را باز کرد و گفت: _تا حالا به حرمت شوهر شهیدم، احترامتون کردم. دیگه پا تو این خونه نمیذارید!تا من زنده ام،.... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۱۹ و ‌‌۲۰ فخرالسادات که دیگر کارد به استخوانش رسیده بود در خانه را باز کرد و گفت: _تا حالا به حرمت شوهر شهیدم، احترامتون کردم. دیگه پا تو این خونه نمیذارید! تا من زنده ام، پا تو این خونه نمیذارید. خوش اومدید.... و تا زنده بود دیگر سید عطا و خانواده اش، پا در خانه اش نگذاشتند... ************* آیه مقابل سید عطا قرار گرفت: _مامان فخری رفت شما دوباره اومدین مظلوم‌کشی؟ سید عطا که به عصای دستش تکیه داده بود اخم کرد: _من با تو حرف ندارم. آیه: _مگه باز شما نیومدید به محمد بگید بی‌غیرت و به من بگید ننگم و به همسرم توهین کنید؟خدا همسرتونو بیامرزه. این بار تنها هم اومدید! سیدعطا: _قبلا این قدر زبون نداشتی؟عوارض این شوهرته؟ علیل شده و تو زبونت دراز شده؟ آیه قدمی به سمت سیدعطا جلو رفت: _قبلا هم بلد بودم جوابتون رو بدم اما بزرگتریتون رو داشتم. حرمت مامان فخری و مهدی رو داشتم. اما شما لیاقتش رو نداشتید. روزی که مامان فخری از این خونه بیرونتون انداخت، همه حرمت ها هم انداخته شد. شوهرم علیله؟ باشه!به شما چه؟ من باید راضی باشم که هستم. همین که اسمش هست، نفسش هست، برای من و بچه‌هام بسه! شما مواظب خودتون باشید که توی این سن و سال اگه علیل بشید، کسی رو دارید؟ ارمیا آیه را صدا زد تا بیشتر از این ادامه ندهد: _آیه جان! آیه نفس گرفت: _چشم.اما تنهات نمیذارم تا بازم اذیتت کنن! ارمیا دست آیه را گرفت ، و کمی به سمت خود کشید. آیه هم سرش را سمت ارمیا برد و صدای پچ پچ وارش را شنید: _برو داخل. از پس خودم برمیام. آیه هم پچ پچ کرد: _میدونم. ایلیا ترسیده، میترسه باز بخوای بری! ارمیا: _بریم خونه؟ آیه لبخندی به صورت خسته ی همسرش زد. ************* ساعت یازده شب بود ، که صدرا و رها به همراه پسرانشان زنگ در خانه ی حاج علی را زدند. ایلیا که در را باز کرد و از همان دم در مشغول خوش و بش با پسرها شد و فورا به اتاقش رفتند. زینب سادات با اخم و تخم نگاهشان کرد. میدانست این پسرهای فضول دست به وسایل‌اش میزنند و این اصلا باب میلش نبود. آیه که کارهای ارمیا را انجام داده بود ، و روی تخت کنارش نشسته و پاهای ناتوانش را ماساژ میداد با صدای احوالپرسی حاج علی و صدرا، بلند شد و لباس مناسبی پوشید، چادرش را سر کرد، ملافه را روی پاهای ارمیا مرتب کرد و با لبخند به ارمیا گفت: _رفیقت طاقت دوریتو نداشت و اومد! چقدر تو طرفدار داری آخه. ارمیا محجوبانه خندید. دل آیه به درد آمد. ارمیا همیشه مظلوم بود و این روزها بیشتر از همیشه مظلوم شده بود. قهرمان زندگی‌ات که آرام گیرد، دلت میمیرد اما باز هم قهرمان زندگی‌ات میماند. دقایقی بعد که احوال پرسی گذشت ، و صدرا کنار ارمیا نشست و رها آیه را در آشپزخانه همراهی کرد که شربت بهارنارنج درست میکرد و حاج علی زهرا خانوم رختخواب‌ها را آماده میکردند. زینب سادات هم مشغول صحبت با مهدی درباره کنکورشان شد. صدرا: _تو که رفتی، مسیح اومد. ارمیا لبخند زد: _واقعا؟خیلی دلم براش تنگ شده. صدرا: _اونم دلش برات تنگ شده. ارمیا: _ ، همه چیز بهم ریخت. گاهی فکر میکنم خدا هم از دست ما سه تا خسته شده بود که اون روز، اون اتفاق افتاد. 💭ارمیا به یاد آورد... ظهر عاشورا بود. شلوغی جمعیتی که برای نمازظهر عاشورا در حرم مطهر حضرت معصومه (س) جمع شده بودند، هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. ارمیا و یوسف که دیرتر از صدرا و سیدمحمد و مسیح و حاج علی رسیده بودند، در صف‌های انتهایی حیاط حرم ایستاده بودند. رکعت سوم بود که ارمیا متوجه شد ، که نفر جلویی‌اش نماز نمیخواند و نامحسوس اطراف را زیرنظر دارد. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. یوسف که سمت راست ارمیا ایستاده بود ارمیا را هل داد و به سمت عامل انتحاری که مقابلش بود خیز برداشت اما قبل از آن که بتواند دست های او را مهار کند، صدای تکبیرش بلند شد و یوسف روی او خوابید و صدای انفجار. بلافاصله در میان صدای انفجار تکبیر دیگر و انفجار. انفجاری که شهدای بسیاری داد. زیر لب زمزمه کرد: _به قول حاج علی....ما مدعیان صف اول بودیم... 💭صدرا به یاد آورد.... تشییع جنازه ی بدن تکه تکه شده ی یوسف بود که حاج علی با بغض گفت: _این بار گرگ ها واقعا یوسف رو دریدند. بنده‌ی مخلص خدا بود. ما سینه زدیم، بی صدا باریدند/ از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند/ ما مدعیان صف اول بودیم/ از آخر مجلس شهدا را چیدند... چشمان ارمیا که بارید، صدرا..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۲۱ و ۲۲ چشمان ارمیا که بارید، صدرا به خودش آمد: _بازنشستگی به مسیح ساخته. خوبی شغل شما اینه که 48 سالگی بازنشست میشید و راحت. من چی که حالا حالاها باید بدوم. مسیح که چند سال هم اضافه کار کرد اما بالاخره خودشو بازنشست کرد. ارمیا: _تو هم خودتو بازنشست کن. چقدر پول رو پول میذاری! صدرا: _پول رو پولم کجا بود مومن؟ هرچی میدویم خرج و دخلمون با هم نمیخونه. ارمیا: _خب اینقدر در راه رضای خدا مفتی کار نکن. صدرا: _نمیتونم. دیگه نمیتونم. یادته یک روز بهت گفتم جنس من و رها فرق داره؟ ارمیا با لبخند سرش را تکان داد و صدرا ادامه داد: _ما رو شکل خودشون کردن. دیگه هیچی مثل روزای قبل از اومدنش به زندگیم نیست. صدرا به یاد آورد... محسن هشت ماهه بود. تازه چهار دست و پا میرفت. گاهی مبل و پشتی و دیوار را میگرفت و می ایستاد. دندانش در حال جوانه زدن بود. پای رها را گرفته بود و سعی در بلند شدن داشت. مهدی خوب با برادر کوچکش کنار آمده و با هر کار جدید او کلی ذوق میکرد. آن روز صدرا تازه از دادگاه برگشته بود و هنوز کت و شلوارش را عوض نکرده بود که صدای زنگ خانه بلند شد. مهدی دوید و آیفون را جواب داد. سپس رو به صدرا گفت: _بابا با تو کار داره!داد میزنه! صدرا ابرو در هم کشید. رها و محبوبه خانوم متعجب به او نگاه میکردند. چه کسی پشت در خانه بود که داد میزد؟ صدرا آیفون را گذاشت و به حیاط رفت. رها روسری سر کرد و چادرش را مرتب کرد و به ایوان رفت. صدرا که در را باز کرد، دو مرد و یک زن وارد خانه شدند. داد و بیداد میکردند و باهم فریادزدن‌هایشان مانع از این میشد که رها بفهمد چه میگویند صدرا سعی در آرام کردنشان داشت که عاقبت بعد از دقایقی داد زدن، زن زیر گریه زد و مردها دستی روی کمر و دستی روی سر، نفس گرفتند. یکی از آنها که مشخص بود بزرگتر است، گفت: _میدونی چقدر این در اون در زدیم تا پیداش کنیم؟ حالا با یک قرار وثیقه داری فراریش میدی؟ صدرا: _ببین جناب مسعودی، من وکیلم و هرکاری برای موکلم انجام میدم. اونم حق داره آزاد باشه وگرنه دادگاه قبول نمیکرد. شما باید منطقی برخورد کنید. مرد جوان تر داد زد: _منطق؟ حق رو میکنی و میگی منطق؟ خودت میدونی اون عوضی چکار کرده. صدرا: _وظیفه‌ی من دفاع از موکلمه. شما میگید گناهکاره، ثابت کنید! زن نالید: _چطوری؟ خودت میدونی با پول دهن همه ی شاهد ها رو بسته! خود تو رو هم با پول خریده! صدرا با اخم گفت: _مواظب حرف زدنتون باشید. من میتونم ازتون شکایت کنم بخاطر این تهمت‌ها. مرد مسن تر: _تهمت؟ بعد رو به رهای روی ایوان کرد و بلند تر گفت: _میدونی شوهرت از کجا پول میاره سر سفره؟ میدونی پولش ؟ صدرا رنگش پرید: _چی میگی؟ کدوم حروم؟ من وکیلم! دارم از موکلم دفاع میکنم! زن اشکهایش را با پشت دست پاک کرد: _دخترم و پرپر کرده! الهی داغ بچه‌هاتو ببینی! صدای گریه ی همراه با جیغ محسن که از خانه بلند شد، رها به داخل دوید و محسن را که با صورت روی سرامیک‌ها افتاده و پیشانی از پر خون شده بود را از آغوش محبوبه خانوم گرفت و به سمت حیاط دوید. صدرا که تازه داشت وارد خانه میشد، کلید ماشین و کیفش را چنگ زد و دنبال رها دوید. پیشانی محسن کوچکشان، پنج بخیه خورد. رها پسرکش را بوسید و بویید و اشک ریخت. پسرکش آنقدر جیغ زده بود که بی‌حال شده، فقط ناله میکرد. به خانه که آمدند، مهدی را باصورتی غرق در اشک و محبوبه خانوم را پای سجاده دیدند. رها محسن را روی تختش خواباند ، و بوسه‌ای بر صورتش نشاند. بعد به سراغ مهدی رفت و ترس‌هایش را با در آغوش کشیدنش از بین برد. مهدی دائم زمزمه میکرد: _به خدا تقصیر من نبود. من مواظب بودم مامان. رها به چشمان پر اشک پسرش نگاه کرد. مهدی را بیشتر از محسن دوست نداشته باشد، کمتر هم نبود. لبخند زد و صورتش را بوسید: _میدونم مامان جان. تو بهترین برادر دنیایی. اگه تو نبودی من از پس بزرگ کردن محسن بر نمیومدم. اینم که سرش شکست تقصیر تو نبود. تقصیر من و بابا بود. قول میدم بیشتر مواظب شما دوتا باشیم.حالا هم با مامان محبوب برو پیش داداشی بخواب. محبوبه خانوم، دست مهدی را گرفت و به اتاق برد. رها رو با صدرا کرد: _حالا وقتشه توضیح بدی! صدرا خودش را روی مبل انداخت و سرش را به پشت تکیه داد و چشمانش را بست: _اون که باید توضیح بده تویی!چرا بچه رو رها کردی و اومدی بیرون؟فوضولی کردن از بچت مهمتره؟ رها چادرش را که خونی شده بود،..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۲۳ و ۲۴ رها چادرش را که خونی شده بود، در حمام گذاشت و در حمام را بست. با اخم به سمت صدرا رفت: _دست پیشو گرفتی که پس نیوفتی؟ اونا کی بودن دم در؟ چی میگفتن؟ صدرا: _پرونده جدیده. دخترشون خودکشی کرده، میگن خودکشی نبوده و شوهره زنشو کشته. رها: _اینایی که دادگاه میگی رو نمیخوام بدونم! حقیقت رو بگو. صدرا: _چند هفته پیش بود پدرش اومد دفتر. گفت وکالت پسرشو قبول کنم. بر اساس شواهد بود. پنج روز پیش بود که شاهدا رو خریدن که سکوت کنن. من در جریان نبودم. رها: _وقتی فهمیدی چکار کردی؟ صدرا: _چکار باید میکردم؟ میرفتم به قاضی میگفتم که مرده بعد از جرو بحث و تهدید زنش که اگه بخواد طلاق بگیره، میکشتش، زنش رو پرت کرده و اونم با سر خورده زمین و سرش شکسته و بی هوش شده و شوهره وایساده جون دادنشو تماشا کرده و به دکتر نبرده و زنه مُرده؟ رها: _ . باید میگفتی. صدرا: _تو خودت اگه مراجعی داشتی که اعتراف به قتل میکرد، میتونستی به پلیس بگی؟ شما هم سوگند رازداری خوردین. من وکیل هستم. هرکسی بده ازش دفاع میکنم. رها: _تو حق رو ناحق میکنی. پشت سر تو و خونوادته! من و پسرات!مادرت! برادر و پدرت اون دنیا! پول به چه صدرا؟ صدرا: _به هر قیمتی! رها: _من به هر قیمتی . این پولای خوردن نداره. صدرا: _زیادی داری شلوغش میکنی! رها: _پنج روزه داری از ناحق دفاع میکنی و سر پسرت پنج تا بخیه خورد! برو با خودت . با این شرایط مجبورم خرج خودمو پسرا رو از پولای تو کنم. من حروم‌خوری بلد نیستم. حداقل از وقتی که حاج علی رو شناختم... ************* ارمیا، صدرا را از آن روزها بیرون کشید: _تو که خیلی بیشتر از من عوض شدی... صدرا خندید و دست بر شانه ی نحیف ارمیا گذاشت و بعد بوسید: _عوض شدم چون عوضی بودم. هر بار که ردّ زخم روی پیشونی محسن میبینم، از خودم شرمنده میشم. حاج علی که رختخواب‌ها را پهن کرد. با زهرا خانوم روی بالکن موکتی پهن کرده و با استکان‌های چای به‌لیمو کنار هم نشستند. حاج علی استکان چایش را در دست گرفت و عطر دل انگیزش را نفس کشید. زهرا خانوم با لبخند نگاهش کرد. لبخندش را حاج علی بی جواب نگذاشت. حاج علی: _عمر ما هم دیگه داره سر میاد. محبوبه خانوم رفت، مادر زن مسیح، اسمش چی بود؟ زهرا خانوم: _رباب حاج علی سری تکان داد: _آره، رباب خانوم! الانم که فخری خانوم. نوبتی هم که باشه، داره نوبت ما میشه. زهرا خانوم: _حرف از رفتن نزن حاجی. اشک چشمانش را حاج علی گرفت و ادامه داد: _اینا رو گفتم مقدمه، چرا زود وا میدی خانوم؟ زهرا خانوم: _چی رو وا میدم. تازه با تو فهمیدم زندگی چیه!طاقت ندارم اینجوری حرف از رفتن میزنی؟ حاج علی بلند خندید: _حالا شاید من موندم و تو رفتیا! بعد چشمکی به زهرا خانوم زد و خندید. زهرا خانوم که شوخی پشت حرف حاج علی را متوجه شده بود، پشت‌چشمی نازک کرد و گفت: _من قصد رفتن ندارم. شما عجله داری بفرما! حاج علی: _حالا که قصد رفتن نداری بگو برام. زهرا خانوم: _چی بگم حاجی؟ حاج علی: _شونزده، هفده ساله ازدواج کردیم. هیچوقت از گذشته ازت نپرسیدم چون میدونم سخته برات. اما امشب میخوام برام بگی چی شد که خون بس شدی؟ چرا ازت اینهمه متنفر بود اون خدابیامرز؟ زهرا خانوم غرق در خاطراتش شد... _زهرا تازه هجده ساله شده بود. همراه زهره خواهر شانزه ساله‌اش کنار شط بودند که صدای داد و فریاد بلند شد. زهرا دست خواهرش را گرفت به سمت صدا رفتند. خانواده پسر عموی پدرش بودند که با پدر و برادرهایش درگیر شده بودند. دست زهره را کشید و از پشت نخل‌ها خودشان را به خانه رساند. مادرش، خواهرانش، زن‌برادرهایش، همه نگران جمع شده بودند. زهرا از حمیرا، زن برادر سوم اش پرسید: _چی شده حمیرا؟ حمیرا با اشاره به زهره گفت: _زهره برو آب قند درست کن! زهره را که دنبال نخود سیاه فرستاد، به زهرا گفت: _پسر عموی بابات، اومده میگه خرمای نخلای اونا رو کندیم. زهرا: _حالا واقعا کندیم؟ حمیرا: _همون درختای اختلافی که روی مرزه رو میگه! زهرا: _همونا که قرار بود یک سال در میون ما خرما هاشو بکنیم؟ حمیرا: _آره. امسال نوبت ما بود، دوباره بامبول درآورده! زهرا پوفی کرد: _این همه نخل داره! ول کُن این چهارتا نیست؟ حمیرا: _نه! راستی شنیدی برای پسرش شهاب، زن گرفته؟ زهرا: واالله؟ کی رو گرفته؟ حمیرا: _از قوم زنش گرفته. خیلی هم..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۲۵ و ۲۶ حمیرا: _از قوم زنش گرفته. خیلی هم میخوانش همشون. دختره تا رسید یک پسر زایید براشون. واسه همین دوباره یاد نخلا افتاده! وارث پیدا کرده. زهره که با لیوان آب آمد، صداها خاموش شد و بعد از دقایقی شدت بیشتری گرفت. زهرا، مادر را دید که بر سر میزند. به سمت مادر دوید ، و نگاهش که به سمت مردها رفت،خشکش زد. مسلم پسر عموی پدرش، روی زمین غرق در خون، افتاده بود. همه چیز به سرعت پیش رفت. دعواها و کش‌مکش‌ها. خون‌خواهی شهاب و خواهرش‌هایش. پدرش که ایستاد و گفت، خون بس میدهد. نگاه نگران مادر روی زهره که همه میدانستند چشم شهاب دنبال او بوده و هنوز هم هست. گریه‌های زهره که نشان‌کرده‌ی احمد، پسر عمو غفار بود. شهابی که فردا برای بردن خون بس می‌آمد. یک هفته از مرگ مسلم گذشته بود ، و فردا قرار بود، خون‌بس را تحویل دهند. همه از گریه‌های زهره عاصی شده بودند. همان موقع بود که احمد با پدرش آمدند. احمد به شهر رفته بود برای فروش خرماها و تازه به روستا رسیده بود که خبر را شنید و سراسیمه خود را به خانه نامزدش رساند. غفار رو به کمال، پدر زهرا کرد: _ما حرف زدیم، قول و قرار گذاشتیم. گفتی بعد ازدواج زهرا، گفتیم چشم! این چه معرکه‌ایه که گرفتید؟ کمال دستی به سبیلش کشید: _معرکه نیست. شهاب گفته خون‌بس!همه هم میدونن از خیلی سال پیش زهره رو میخواست اما مادرش نذاشت و از طایفه خودش براش زن گرفت. یا باید جونمو بدم یا دخترمو. غفار: _زهرا رو بده! اون که نشون کرده نیست کمال: _فردا بیاد، خودش انتخاب میکنه. غفار: _اما زهره عروس منه! کمال غرید: _عروس عروس نکن! دختر منه هنوز! هرکی رو فردا انتخاب کرد میبره. زهرا با صدای آرامی گفت: _امشب زهره رو عقد کنید. فردا مجبور میشه منو ببره! احمد و غفار با لبخند تایید کردند اما کمال گفت: _اگه سر لج بیفته چی؟ خون منه که ریخته میشه! غفار: _ریش سفیدا نمیذارن!بگم بیان عقدشون کنیم بی‌ سر و صدا؟ کمال که با بی‌میلی سر تکان داد، اشک‌های زهره به لبخند بدل شد و زهرا اشکش را در آغوش حمیرا خالی کرد. صبح روز بعد شهاب معرکه ای راه انداخته بود. اما در نهایت زهرا را عقد موقت کرد و برد. امان از روزی که شنید پیشنهاد عقد شبانه‌ی زهره را زهرا داده بود. اوضاع از آنچه که بود، صد پله بدتر شد. هنوز دو سال از خون‌بس شدنش نگذشته بود که زن سوم را هم به خانه آورد. او هم خون‌بس بود. خون بسِ پسرخاله‌اش را به خانه آورد. آنقدر به زهرا سخت گرفته ، و زندگی اش را جهنمی کرده بود که خاله‌اش شرط کرده بود حتما خون‌بس، زن شهاب شود. دخترک بیچاره تنها پانزده سالش بود. پانزده ساله‌ای که هیچگاه، شانزده ساله نشد و آنقدر کار کرد و کتک خورد تا یک شب خوابید و دیگر بیدار نشد. بعد از مرگ او بود ، که شهاب تصمیم به کوچ از آنجا گرفت و به تهران آمد. تمام نخلستان‌ها را پدر زهرا و برادرهایش خریدند. حتی آن درختان نفرین شده. حاج علی، زهرا را از آن روزها نجات داد: _دوست نداری بری به اونجا؟ زهرا خانوم لبخند تلخی زد: _بعد از این همه سال؟ دیگه نه!حتی زهره هم نفهمید بخاطرش چه کار کردم. ********** رها همانطور که سبزی ها را پاک میکرد، گفت: _مریم و مسیح تازه رسیده بودن که ما اومدیم. آیه: _مریم چطور بود؟دلم براش تنگ شده. دو ساله که ندیدمشون. رها: _دیدارمون به حرف نرسید. اما خیلی شکسته شده. به نظرم افسرده است. آیه آهی کشید: _هنوز مشکل دارن؟ رها شانه‌ای بالا انداخت: _نمیدونم. میدونی که بیشتر با سایه دمخوره. هم سن و سال هستن و بهتر با هم کنار میان. آیه سری به تایید تکان داد و گفت: _آره. از اول هم با سایه راحت تر بود. مهدی چطوره؟ مادرشو میبینه؟ رها دست از پاک کردن سبزی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد: _هنوز به سختی راضی میشه بره دیدنش. رامینم که اخلاق نداره، این بچه رو بیشتر زده میکنه. گاهی معصومه زنگ میزنه میگه مهدی رو نفرستم. آیه: _آخه چرا؟ رها: _رامین میزنتش. اونم نمیخواد مهدی اونجوری ببینتش. مهدی هم لج میکنه هفته‌ی بعد هم نمیره. فکر میکنه معصومه هنوزم نمیخوادش. آیه: _زن دوم رامین چی شد؟ رها: _اون که بچه رو گذاشت و رفت.کی میتونه با اخلاق بد رامین بسازه؟ آیه: _معصومه بد پس زدن بچشو پس داد. رها: _کی فکرشو میکرد معصومه دیگه بچه دار نشه؟ آیه: _مهدی رو دوست داری؟ رها: سوالایی میپرسیا! مهدی، جون منه!گاهی محسن حسودیش میشه آیه: _حسودی هم داره دیگه! راستی..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۲۷ و ۲۸ آیه: _حسودی هم داره دیگه. راستی مطبت چطوره؟ راضی هستی؟ رها: _خوبه. میچرخه. اما مرکز صدر یک چیز دیگه بود.یادش بخیر!خدابیامرزه دکتر صدر رو. آیه خدابیامرزی گفت و رها ادامه داد: _تو چکار میکنی استاد؟ هنوز عشق تدریس هستی یا نه؟ آیه: _تدریس رو که دوست دارم. اما به قول تو، مرکز صدر یک حال و هوای دیگه‌ای داشت. روز به روز و نسل به نسل بچه ها میشن و معلم و استاد . احترامی که ما میذاشتیم کجا و اینا کجا. رها خندید: _تقصیر ما که یادمون رفته به بچه باید محبت کرد و احترام گذاشتن رو یادشون داد. ما به بچه‌هامون اونقدر افراطی محبت کردیم و اونقدر احترام گذاشتیم بهشون که یادشون رفته احترام یک مساله ی متقابله! آیه: _اینو باهات موافقم خانوم دکتر! رها دوباره خندید: _اینو میگی که منم بهت بگم استاد؟ نخیر استاد! راه نداره! آیه گفت: _پاشو دو تا استکان چایی بریز ببر برای اون لیلی مجنون رو بالکن، بچه‌ها رو هم بگو دیگه بخوابن. رها بلند شد: _چشم خواهر بزرگه. آیه: _بی‌بلا خواهر کوچیکه! رها لبخندی زد و با دو استکان چای به‌لیمو به سمت حاج علی و زهرا خانوم رفت. اول در بالکن را زد، و بعد که لبخندشان را دید وارد بالکن شد: _خلوت کردین لیلی مجنون! حاج علی: _تو خودت مگه با خواهرت خلوت نکردی؟ یا اون باجناقای پدرزن فروش؟ رها و زهرا خانوم خندیدند و زهرا خانوم گفت: _حالا چرا پدر زن فروش؟ حاج علی با اخمی مصنوعی گفت: _آخه آخر شبا منو ارمیا خلوت میکردیم. منو به اون باجناق تازه از تهران رسیده، فروخت! رها گفت: _تازه آقا مسیح نیومده! وگرنه کلا از یادشون میرفتین؟ حاج علی پرسید: _مسیح رسید بابا جان؟ رها سرش را تکان داد: _قبل اومدن ما رسید. حاج علی چایش را سرکشید و بلند شد: _پس بریم بخوابیم که صبح زود اینجاست! زهرا خانوم تصحیح کرد: _حلیم به دست اینجاست. رها در بالکن را باز کرد حاج علی و زهرا خانوم به داخل خانه رفتند. و پشت سرشان در را بست. *********** هنوز هفت نشده بود که زنگ در به صدا در آمد. ارمیا که معمولا بعد از نماز صبح نمی‌خوابید، قرآنش را بوسید و روی میز کوچک کنار تختش گذاشت. دلش هوای برادرانه‌های کودکی‌اش را داشت. صدرا با غرلند رفت در را باز کرد. حاج علی از آن چایی های محبوبش را دم کرد. زنها تند تند مشغول مهیا کردن صبحانه بودند.پنیر و گوجه و خیار، گردو و مرباهای بهارنارنج و گیلاس و انجیر، شیر و عسل و کره و خامه و سرشیر محلی، کمی املت و حالا ظرف حلیمی که مریم روی میز گذاشت. مریم با آن حجب و حیای تا همیشه اش، مریم با آن زیبایی ردّ ظلم مانده در گوشه ی چشمش، مریم با آن غم همیشگی مهمان شده در ته چشمانش. آیه او را در آغوش گرفت ، و خوش آمد گفت. در حالیکه مریم در آغوشش بود، 💭به یاد آورد.... مریم عروس مسیح شد. در آن لباس شیری رنگی زیبا شده بود، بیشتر از هر زمانی تا آن روز زیبا، شده بود. مسیح با آن اعتماد به نفسی که هنوز، آیه نمیدانست از کجا آورده که حتی کمی ترس هم ندارد. مسیح را میشد خدای اعتماد به نفس خواند. مرد هم این قدر آرام و بی اضطراب؟مرد هم این قدر قلدر و زورگو؟ آیه کمی دلش برای مریم سوخت. مریم لیاقتش بهتر از مسیح بود ، و مسیح برادرانه داشت با ارمیا و در حقیقت آیه از قوم شوهر مریم بود و کمی هم جاری حساب میشدند. آیه است دیگر،... کمی دلش زود کار دست چشمانش میداد. عروسِ زیبای مسیح، روزهای سختی را گذرانده بود. شاید به مراتب سخت تر از کتکی که آن روز در آن کوچه خورده بود. زهرا خانوم بعد آیه،مریم را در آغوش گرفت و بعد از سر سلامتی، گفت: _خدا روح مادرتو شاد کنه دخترم. خیلی خوش اومدی. سایه ات سنگین شده ها! الان شوهرتم ببینم میگم، میدونید چند وقته به ما سر نزدید؟ مریم مثل همیشه محجوبانه گفت: _شرمندتونم. ما نتونستیم بیایم، شما چرا نیومدید؟ بخاطر ما نه، بخاطر امام رضا میومدید! اشک چشمان آیه و زهراخانم را پر کرد، رها مداخله کرد: _ان‌شاالله به زودی همگی میایم! این زینب سادات ما هم که نازش زیاده، هنوز جواب خواستگاریتونو نداده! ان‌شاالله به زودی واسه عقد محمدصادق و زینب سادات دورهم جمع میشیم. و آیه فکر کرد به دلیلِ یک دله نشدن دخترش. به زینبی که گفت «محمدصادق عجیب شبیه مسیح شده» . و ترس زینبش همین شباهت عجیب بود... *************** چهار سال از عقد مریم و مسیح گذشت....... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۲۹ و ۳۰ چهار سال از عقد مریم و مسیح گذشت. انتقالی مسیح به تیپ مشهد و بازگشت آنها به شهرشان باعث شده بود کمتر از احوالات هم باخبر شوند. مریم کسل و بی‌حوصله پای تلویزیون، نشسته بود. این روزها خستگی از تنش بیرون نمیرفت. انگار هرچه بیشتر استراحت میکرد، خسته‌تر میشد. دیگر مثل آن روزها نبود. همان روزهایی صبح تا شب جان میکند، و پول درمی‌آورد و شب تا صبح درس میخواند. خودش در عجب بود که چه توانی داشت. نگاهش دور خانه چرخید ، و حسرت گذشته در دلش جوانه زد. خودش خوب میدانست که ازدواجش با مسیح نه از سر عشق بود و نه از علاقه. ازدواج با مسیح کار درستی بود که در آن زمان به آن نیاز داشت. اگر میدانست همانند این روزهایش ، همه‌ی زندگی اش حسرت میشود، هرگز تن به این کار نمیداد. این همه دست و پا زدن در باتلاق زندگی بدون احساس، خسته و پژمرده‌اش کرده بود. مسیح خوب بود.همه چیز خوب بود. به فکر و مادر و خواهر برادرش بود. تمام مایحتاجش را تا میتوانست برطرف میکرد. چیزی که مریم را پژمرده کرد، مسیح بود. مسیح بال نبود، بود. مریم را در خانه و پشت اجاق‌گاز میخواست. مریم پرواز را تجربه کرده بود. مریم، آیه و ارمیا را دیده بود، رها و صدرا، سیدمحمد و سایه‌ی سرخوش را زندگی کرده بود. مسیح شبیه هیچ کدامشان نبود. دیده بود که گاهی یوسف و ارمیا از کارهایش تعجب میکنند.مسیح خیلی بود و این کنترلگری‌اش بال میچید و باتلاق میساخت و روحیه‌اش را از دست داده بود. حتی دیگر یک خرید ساده از سوپرمارکت هم نمیتوانست انجام دهد. دیگر اعتماد به نفس نداشت. دیگر هیچ شبیه خودش نبود. خنده‌هایش سرسری بود و افکارش همه مالیخولیایی. حتی مسیح محض دلخوشی اش،دوستت دارمی هم خرجش نمیکرد. محض رضای دل همسرش، جانم و عزیزمی خرجش نمیکرد. محض دل کسی، رفت و آمد و گفت و گفت و بله را گرفت. گاهی فکر میکرد چه کلاه بزرگی سرش رفته است. کلاه تا زانو که هیچ تا مچ پایش آمده بود. کاش مسیح کمی شبیه ارمیا بود. ارمیایی که اشک‌های آیه را دانه دانه پاک میکرد و جان میداد تا لبخند همیشه لبهای آیه‌اش را نشانه رود. اما مسیح فقط اشک‌هایش که هیچ، هق‌هق ها رو ناله‌ها و دردهایش را به تمسخر میگرفت و میخندید و ته ته اش میگفت: _خودتو اذیت میکنی؟ کمی میخواست. کمی بال و پر...روزهایش وقتی بدتر شد که حامله بود. و بدتر شد وقتی دخترکشان دنیا آمد. مسیح عجیب بود و عجیب آنقدر که مریم کلافه و خسته شد و به سایه پناه برد و اشک‌هایش را از پشت تلفن به دامن رفیق این روزهایش ریخت، و درد دلش را سبک کرد. سایه بار و بندیلش را جمع کرد ، و فردای آن روز با اولین پرواز عازم مشهد شد. سیدمحمد با شنیدن ماوقع، ناباور، سایه را راهی کرد. آن روز مریم از دردهایش گفت و سایه راه‌حل گفت. مریم گلایه کرد و سایه امید داد. اما همه چیز همان شب خراب شد و سایه شبانه عازم فرودگاه شد و منتظر اولین پروازی که جای خالی داشته باشد، نشست. مسیح به محض اینکه فهمید سایه به چه دلیل آمده مقابلش ایستاد و گفت: _بهتره تو مسائل خصوصی مردم دخالت نکنید. من به کسی اجازه نمیدم به من یا زنم بگه این کارو بکن اون کارو نکن. سرتون تو کار خودتون باشه. شما اونقدر سر خود هستید که تنهایی هشتصد کیلومتر راه اومدید. زن من حق نداره اینجوری باشه. زن من، زن منه و اونجوری که دوست داریم زندگی میکنیم. و زمانی که سایه دهان باز کرد، او را از خانه بیرون کرد.... مسیح: _دیگه حق ندارین اینجا پا بذارید. من اجازه نمیدم زنم با هرکسی رفت و آمد کنه و خودسری رو یاد بگیره. مریم دخالت کرد: _مسیح! و مسیح داد زد: _ساکت باش! به اندازه کافی از دستت عصبانی هستم! تو به چه حقی فکرای مالیخولیاییتو واسه هرکس و ناکسی میگی؟ به چه حقی اجازه میدی تو زندگیمون سرک بکشن؟ احمقی مریم! احمق! بعد رو به سایه ادامه داد: _بفرمایید بیرون!من نیاز ندارم خاله خان باجی ها تو زندگیم سرک بکشن. سایه کیف دستی اش را برداشت و رفت. مریم ماند و مسیحی که هیج وقت حرفش دو تا نشد و اجبارهایی که سال‌ها مریم با آنها زندگی کرد. گهگاهی با سایه تماس میگرفت و درد و دل میکرد اما هیچ وقت هیچ چیزی خوب نشد. بدتر از همه، محمدصادقش بود که مرید مسیح بود، و روز به روز بیشتر شبیه‌ش میشد. آیه، مریم را از آن روزها بیرون کشید: _زینب دلش رضا نمیشه. میدونم محمدصادق رو دوست داره اما میترسه. مریم لبخند تلخی زد: _حق داره. محمدصادق خیلی.... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۳۱ و ۳۲ مریم: _حق داره بخدا. من خودم مخالف بودم بیایم خواستگاری، نه اینکه با شما مخالف باشم ها! زینب یادگار شهیده. دردونه‌ی آقا ارمیاست. با این رفتارها، میترسم منو شرمنده ی شما و پدرش کنن. اون روز هم مجبورم کردن زنگ بزنم برای اجازه خواستگاری، حالا هم که... خدا بیامرزه فخری خانم رو. رها که دید الان اشک از چشمان مریم جاری میشود گفت: _خدا رحمتش کنه. حالا بریم صبحانه بخوریم. بعدا مفصّلا صحبت میکنیم. مسیح بعد از بوسیدن صورت و دستان ارمیا، در کنارش نشست. دلتنگ برادرانه‌هایشان بود. دیدن این ارمیا سخت بود. آنقدر که دو سال گذشته را دوری و دلتنگی کرد. شاید اگر فخرالسادات از دنیا نمیرفت، هنوز هم دور میماند تا درد برادرش را نبیند. همین نبود یوسف برای قلبش بس بود. وضع ارمیا خارج از توانش بود. یاد آن روز در ذهنش غوغا کرد 💭و مسیح به یاد آورد...... ارمیا روزهای پایانی خدمتش را میگذراند. سی سال خدمت، سی سال سختی، سی سال ازخودگذشتگی، سی سال خانه به‌دوشی به پایان میرسید. ارمیا که فوق لیسانسش را در (دانشکده فرماندهی و ستاد که به طور مخفف دافوس گفته میشود) گذرانده و پایان‌نامه‌اش غوغا کرده بود، پس از آن اخذ درجه دکترا از (دانشگاه عالی دفاع ملی) دوباره دعوت به همکاری شد. مسیح اما به همان دافوس اکتفا کرده بود. ارمیایی که همیشه مشغول بود و شب و روز برایش فرق نداشت. همیشه کار بود و کار. بالاخره بعد از مدتها توانست چند روزی مرخصی بگیرد و با خانواده عازم مشهد شد. مسیح یادش بود ..... که چقدر خوشحال از آمدن برادرش بود.هر چه بیشتر خدمت میکردند، کارشان سخت‌تر و حساس‌تر میشد و دیدارهایشان دورتر و دورتر میشد. آن شب از حرم برمیگشتند. شهر خلوت بود. بچه ها همراه محمدصادق در ماشین مسیح بودند و ارمیا و مسیح و مریم و آیه و زینب سادات همراه با ارمیا. پسرها ذوق‌زده ویراژ میدادند و کُری‌خوانی میکردند. مسیح خندید و رو به ارمیا گفت: _این جوجه‌های تازه از تخم دراومده رو نگاه کن ها! نمیدونن ما خودمون خدای کورس گذاشتن بودیم! مریم: _واقعا؟بهتون نمیاد! ارمیا از آینه به آیه نگاه کرد: _قبل از ازدواج با خانوم، خیلی کارها میکردیم. زینب سادات که وسط نشسته بود، خودش را جلو کشید و کنار سر پدر با ناز گفت: _مثلا چکارا میکردین؟ ارمیا به ناز و ادای زینبش خندید: _هیچی بابا، یک موتور داشتیم و میزدیم به جاده! زینب ذوق زده گفت: _بابا حالشونو بگیر!تو رو خدا تو رو خدا... آیه اعتراض کرد: _الکی قسم نده. صد بار گفتم برای هرچیز الکی قسم ندید! ارمیا هم ادامه داد: _حق با مادرته عزیزم. این کار، کار خوبی نیست بابا. بعدشم، بذار خوش باشن که خیلی شاخن! زینب بُق کرده نشست و غر زد: _چرا زهرا نیومد؟ اه اه اه آخه چقدر شوهر ذلیله!منو تنها گذاشت رفت خونه مادرشوهر! دختر لوستم رفت!همه شدن پسر و منم تنها... لب ورچید و دست به سینه ادامه داد: _بابا هم که عین پیرمردا عقربه کیلومتر شمارش از هشتاد بالاتر نمیره! صدای خنده در ماشین پیچید. ارمیا خنده‌اش گرفت. همان لحظه از آینه نگاهش به ماشینی افتاد که خیلی مشکوک میزد. از وقتی از پارکینگ حرم بیرون آمده بودند، دنبالشان بودند. دو خودرو که سرنشینانش همه مرد بودند. تمام مدت پشت آنها می آمدند و سعی در سبقت گرفتن نداشتند. محمدصادق از چراغ رد شد ، و ارمیا پشت چراغ قرمز توقف کرد. نگاهش به ماشین‌های مشکوک عقبی بود. در یک لحظه هر چهار در دو خودرو باز شد. اسلحه های دستشان را که دید دنده را جا زد و فریاد زد: _بخوابید کف ماشین! همه مات شدند که صدای شلیک با حرکت ارمیا به سمت جلو همراه شد. آیه دستش را روی سر زینب گذاشت و همراه مریم، تا جایی که میتوانستند خوابیدند.ارمیا گاز میداد و سعی در دور شدن از مهاجمان داشت. اما آنها سپر به سپر می آمدند. ماشین گلوله باران شده بود.آنقدر سرعت ارمیا بالا بود که از محمدصادق گذشتند. ایلیا گفت: _ماشین بابا بود؟ جواد و رضا پسران مسیح سرک کشیدند و با دیدن تیراندازی متعجب گفتند: _دارن تیراندازی میکنن بهشون. محمدصادق سرعت ماشین را بیشتر کرد و به رضا گفت: _زنگ بزن پلیس! رضا با صد و ده تماس گرفت. دقایقی بعد دو خودروی پلیس به تعقیب‌گران اضافه شد.ارمیا خوب توانست ضاربان را جا بگذارد. پلیس هنوز در تعقیب آنها بود. که ارمیا ماشین را در یک فرعی پارک کرد. هنوز نفس راحت نکشیده بودند، که یک موتور سوار از روبرویشان وارد شد.... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۳۳ و ۳۴ هنوز نفس راحت نکشیده بودند، که یک موتور سوار از روبرویشان وارد شد. کلاه کاسکتش را از سرش برداشت، نگاه مسیح و ارمیا به مرد بود. مسیح گفت: _بالا نیاید. ارمیا بزن دنده عقب. دست ارمیا آرام به سمت دنده رفت که مرد کلت کمری‌اش را درآورد و به سمت ارمیا شلیک کرد..... ************ ارمیا خندید و به مسیح گفت: _با چشم باز چرت میزنی امیر؟ مسیح از خاطرات بیرون آمد. لبخندی به لبهای خندان ارمیا و صدرا زد: _از دست امیر امیر کردن های شما دو تا من خودمو بازنشست کردم!چه دشمنی با من دارین آخه شما؟ صدرا گفت: _اسمت برای امیر شدن خیلی لوسه!با این اسمی که تو داری، باید نقاشی، بازیگری، چیزی میشدی! آخه مسیح پارسا؟ به امیر بودن نمیخوره. ارمیا گفت: _امیر مسیح پارسا بگو!این همه جون کنده امیر شده. مسیح چشم غره ای به ارمیا رفت: _نه که خودت امیر نیستی! امیر ارمیا پارسا! اسم این خیلی میخوره؟ ارمیا با حفظ همان لبخند گفت: _من سرهنگی بیش نیستم. اونم بازنشسته و با زن نشسته!شما سرتیپ شدی و شیرینی ندادی! مسیح: _منم دیگه با زن نشسته شدم! بعد آهی کشید: _جای یوسف خالی. این سال‌ها، همش جاش خالی بود. تو و یوسف عین دو تا دستام بودید. یوسف که رفت، جای خالیشو هیچ چیزی پر نکرد. تو هم که... مسیح سکوت کرد و ارمیا ادامه داد: _منم که علیل شدم و از جفت دستات افتادی. الان چطوری غذا میخوری؟ صدرا بلند خندید و مسیح لبخند زد.ارمیا بود دیگر، دردها را برای خودش و شادی را برای همه میخواست. مراسم هفتم فخرالسادات به خوبی برگزار شده بود. دیگر وقت رفتن بود. مسیح و مریم بلیط قطار داشتند. سیدمحمد باید به بیمارستان باز میگشت. صدرا و رها سر زندگیشان . و آیه هم کنار همسر مظلومش... آیه‌ای که این روزها زیاد خواب سیدمهدی را میدید. سیدمهدی نگران دخترکش. دخترکی که چند ماه دیگر دانشجو میشد. دخترکی که روزهای پر کشیدنش از بام خانه‌ی مادر، نزدیک میشد. زینب سادات بود و خواستگاران پی در پی‌اش! زینب سادات بود و غم و اندوه مادرانه‌ی آیه‌اش!زینب سادات بود و غم نبود پدرش!زینب سادات بود و ارمیای پدر شده‌ی مظلوم شده و ذکر رفتن گرفته‌اش! زینب ساداتی که کسی اشک‌های دلتنگی‌اش را ندید. زینب ساداتی که کسی بی‌کسی‌هایش را ندید. زینب ساداتی که با همه‌ی پدر بودن‌های ارمیا، نگاهش به ایلیای برادرش، حسرت داشت. زینب‌ ساداتی که گاهی دلش میخواست بابا مهدی‌اش او را بغل کند. بابا مهدی‌اش او را نوازش کند. اصلا بابا مهدی‌اش باشد، روی تخت، روی ویلچر، بدون حرف، بدون حرکت، هرچه باشد فقط باشد... سخت بود و هر چه بیشتر فهمید، سخت‌تر شد. سخت بود و آیه سختی‌های دلبندش را دید. سخت بود و ارمیا سخت بودن برای دل دخترکش را دید. آنقدر دید که به سیدمهدی هم گفت: " کاش تو بودی و من رفته بودم. منی که اون روزها کسی منتظرم نبود. منی که این روزها شدم درد و درمون اینها! کاش تو بودی سید! تو بودی، زینبم تهِ ته چشماش غم نبود. تو بودی همه چیز بهتر بود. من نتونستم جای خالیتو پر کنم. اصلا بعضی از جاهایی خالی پر نمیشه.... مثل جای خالی تو که نه با من پر شد، نه با سهمیه‌ی خانواده شهید پر شد، نه با حقوقت. جای خالی پدرانه‌هات رو هیچکس و هیچ چیزی پر نمیکنه.... " مریم موقع خداحافظی دست زینب سادات را در دست گرفت: _قربونت برم، میدونم موقع خوبی نیست اما دل داداشم گیره و بیقرار. اجازه‌ی خواستگاری میدی؟ زینب سرش را پایین انداخت. شرم در جانش جاری شد. صورتش سرخ و سرش به زیر افتاد. آیه مداخله کرد: _یکم فرصت بده مریم جان. هنوز برای این حرفا زوده. ان‌شاالله بعد از چهلم مامان فخری زینب هم فکراشو کرده و یک دله شده. مریم ان‌شااللهی گفت و صورت زینب را بوسید. زینب نگاهی به مریم کرد. همین چین و چروک‌ها، نگاه بدون برق، همین خستگی‌های مریم او را میترساند. نکند روزی زینب تکرار مریم باشد؟ او بزرگ شده‌ی دست آیه و ارمیا بود. ارمیا مرادش بود و محمدصادق هیچ شباهتی به او نداشت.! ********** این تابستان هم مثل تابستانهای قبل رفت، و پاییز آمد. آیه بود و دانشجوهای رنگارنگ. زینب بود و استادان رنگارنگ. ارمیا بود و کتاب دعایش. ایلیا بود و شیطنت‌هایش. هنوز هوای قم به شدت یادآور تابستان بود. هنوز خورشید با تمام توان زمین را گرم میکرد. آیه خسته و کلافه به خانه رسید.زهرا خانوم لیوانی شربت سکنجبین به دستش داد. و حاج علی از اتاق ارمیا بیرون آمد. آستین های بالا زده‌ی پدر...... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۳۵ و ۳۶ حاج علی از اتاق ارمیا بیرون آمد. آستین های بالا زده‌ی پدر، آیه را شرمنده کرد. از حاج علی شرمنده بود. سن و سالی از او گذشته بود. انجام کارهای ارمیا از توان او خارج بود، اما هنوز هم در نبود آیه، حاج علی پدری میکرد برای پسری که پدر ندیده بود و پدری که ارمیا را پسری میدید که هیچوقت بزرگ شدنش را ندید. 💭آیه آن شب شوم را به یاد آورد..... همان شبی که همسرش را زمین‌گیر کرد. همان شبی که بیمارستان پر شده بود از بیماران گلوله باران و آیه فکر کرد: ((به کدامین گناه؟)) آن شب و آن خودرو، آن شب و آن موتور سوار، آن شب و تمام گلوله‌های نشسته در تن ارمیایش! آنشب و دیده ها و ندیده‌هایش. آن شب و حاج علی سراسیمه، فخرالسادات بیتاب، سیدمحمد عاجز شده...شبی که آیه و زینب سادات و ارمیا، مسیح و مریم، همگی در اتاق عمل بودند. ماشینی که وقتی محمدصادق آن را دید بر زمین افتاد. ایلیا شوک‌زده شد، رضا و جواد گریه میکردند. وای از آن شبی که همه را به مشهد کشاند. آیه چهار گلوله در تن، زینب دو گلوله در کتف و پهلو، مریم یک گلوله در شانه اش، مسیح پنج گلوله در شکم و شانه و یکی هم نزدیک قلب و ارمیایی که جای خالی روی تنش نبود. آیه بعد از بهوش آمدنش، سراغ امانت سیدمهدی را گرفت.فخرالسادات بالای سر زینب سادات بود. زهرا خانوم به سختی آیه را روی ویلچر به دیدن دخترکش برد. آیه دست های دخترکش را بویید و بوسید.زینبش تحت تاثیر آرامبخش‌ها هنوز خواب بود. به سراغ ارمیا رفتند. بخش مراقبت‌های ویژه دل آیه را لرزاند. همسرش، همسفرش، روی تخت با چشمانی بسته در خوابی عمیق بود. سیدمحمد روی صندلی نشسته و چشمانش را بسته بود. عجز از چهره‌اش میبارید. آیه بغض کرد: _محمد! ارمیا چرا اینجوریه؟ بغض صدای آیه چشمان سیدمحمد را باز کرد. با دیدن آیه روی ویلچر و زهرا خانوم، به سرعت بلند شد: _تو اینجا چکار میکنی؟ میدونی چند ساعت تو اتاق عمل بودی؟ میدونی چند تا گلوله از تنت بیرون آوردن؟ باید استراحت کنی! آیه اشک چشمانش را پاک کرد: _ارمیا چی شده؟چرا اینجاست؟ راستشو بگو! سیدمحمد دستش را درون موهایش برده و آنها را از ریشه کشید، سرش را بالا گرفت و پوفی کرد: _چی بگم من؟از خدا بی خبرا ماشین رو آبکش کردن! پلیس دنبالشونه... آیه میان حرفش آمد: _ارمیا چی شده؟با این چیزا کار ندارم! باز چه خاکی توی سرم شده؟ باز چی شده؟ آیه هق‌هقش بالا گرفت. سید محمد کلافه‌تر شد: _ده تا گلوله از تنش در آوردن. خون زیادی از دست داده! بدتر از همه هم گلوله ای که تو ستون فقراتش گیر کرده. هنوز تو بدنشه و درآوردنش ریسک بزرگیه. آیه نگاه اشک آلودش را به همسر مظلومش دوخت.... " جان من! همسفرم! چه شده که بال گشودی؟ آیه‌ات را ندیدی؟ چرا نه تو مرا میبینی و نه سیدمهدی مرا دید؟ چرا همه‌ی شما در نهایت خودخواهی شاپرک‌های زندگی‌ام میشوید و به محض دیدن نور، پر کشیده و به آسمان میروید؟ ارمیای من! تو که مرد بودی! تو که قول دادی پای دخترکمان بمانی، پای احساست به من بمانی! مرد باش و مردانه بمان. سایه‌ی سرم باش. تو که سایه باشی، خورشید روزگار از پس من برنمی‌آید... تو که سایه باشی، در امان احساست، زندگی‌ام را میگذرانم! به سایه‌ات راضی‌ام مرد! فقط بمان! برای من. برای زینبم. برای ایلیایت. بمان آرزوهای زینب. بمان اسطوره‌ی ایلیا. بمان آرام جانم..." ************ صدای ارمیا آیه را از سخت ترین روز زندگی اش بیرون کشید: _کجایی بانو؟ غرق شدی؟ آیه شربتش را سر کشید و وارد اتاق شد. همانطور که چادرش را از سرش برداشته و تا میکرد گفت: _غرق اون روزا شدم. ارمیا با لبخند همیشگی‌اش ابرویی بالا انداخت: _کدوم روزا جانان؟ "جانان بودن را دوست دارم. جانانِ تو بودن، به جانم، جان میدهد..." آیه: _اون شب و تیراندازی! برای اولین بار صدای اسلحه رو از نزدیک میشنیدم. ارمیا به سختی لبخندش را حفظ کرد: _ترسناک بود؟ آیه: _به این فکر میکنم که اگه مانعت نمیشدم تا جواز اسلحه بگیری، اینجوری نمیشد. چقدر گفتی و من نذاشتم. اون شب اگه اسلحه داشتی، اینجوری نمیشد. تو قهرمان تیراندازی بودی، رو دستت پیدا نمیشد! ارمیا دست آیه را در دست گرفت: _بهش فکر نکن! تقدیر این بود. خداروشکر برای تو و زینبم اتفاقی نیفتاد! آیه: _من نگران بچه‌ها بودم که گفتم نگیری! خودت میدونی بچه‌ها چقدر بازیگوشن! میترسیدم بلایی سر خودشون بیارن! هر بار که میبینمت، عذاب میکشم! وضع الآنت تقصیر منه! ارمیا اخم کرد:...... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۳۷ و ۳۸ ارمیا اخم کرد: _برای همین خواستم برم آسایشگاه! آیه تقصیر تو نیست! تقدیر منه! تقدیر تویه! ما اینو پذیرفتیم! جانان! من راضی‌ام به رضای خدا، راضی‌ام از بودنت، فقط شرمنده تو و حاج بابا و بچه هام که سختیا رو دوش شماست! آیه: _تو باش!من خودم کنیزیتو میکنم! من طاقت از دست دادنت رو ندارم. زینب سادات که تازه از دانشگاه رسیده بود، سرش را داخل اتاق برد: _لیلی مجنون، رخصت میدین؟ میخوام به باباجونم سلام کنم. آیه به سرِ داخل اتاق آمده و چشمان بسته و بدن بیرون اتاق مانده زینبش انداخت. خندید: _حالا چرا چشمات بسته است؟ زینب با لبخند، لای یک پلکش را باز کرد: _آخه اجازه ی ورود نگرفته بودم! ایلیا از پشت سر زینب را هل داد و دوتایی وارد اتاق شدند: _من گشنمه! خانومم که تشریف آورد! مامان زهرا میزو چیده ها! آیه بلند شد و رو به ایلیا گفت: _ویلچر بابا رو بیار! ایلیا با کمک آیه، ارمیا را روی ویلچر گذاشتند. لحظه‌ی آخر ایلیا خیلی نامحسوس شانه‌ی پدر را بوسید. ارمیا و آیه متوجه شدند اما به روی ایلیا نیاوردند. پسر نوجوانشان کمی از محبت کردن، خجالت میکشید اما، عاشق اسطوره‌اش بود... چند روزی بود که زینب سادات در خود خموده و غمگین بود. ارمیا غم را در چشمان دخترکش میدید. آیه نگاه نگرانش پی زینبش میرفت. ارمیا کمی میترسید. به یاد داشت بار قبل را که زینب اینگونه شده بود... زینب سادات چند روزی بود ، که گوشه گیر شده بود. ارمیا بیشتر وقتش را بیرون از خانه بود. با بالا رفتن سن و سابقه و بیشتر شدن مسئولیت‌هایش، وقت کمتری را به آیه و بچه ها اختصاص میداد.گاهی چند روزی میشد که بچه ها را نمیدید. زود از خانه میرفت و دیر باز میگشت. بازدید و سفرهای کوتاه مدتش به این سو و آن سوی کشور، باعث شده بود از خانواده فاصله گرفته و همه ی مسئولیت‌ها بر دوش آیه باشد. آیه‌ای که نداشت، نمیکرد، نمیزد، نمیکرد. آیه‌ای که بود، بود، بود، داشت. آیه‌ای که قرار بود بار زندگی را روی دوش ارمیا بگذارد اما بار زندگی ارمیا را هم به دوش میکشید. آیه بود و درخواست های پی در پی مردم. پسر همسایه سرباز میشد، سراغ آیه می‌آمدند، خواهرزاده‌ی همسایه‌ی حاج علی در بازداشتگاه بود، به سراغ آیه می‌آمدند. بچه‌ی خواهرشوهر همکلاسی ایلیا میخواست دانشگاه افسری برود، سراغ آیه می‌آمدند. همه با ربط و بی ربط به سراغ آیه می‌آمدند. 💭ارمیا به یاد داشت آن روز را که.... بعد از مدتها روز جمعه نهار را باهم میخورند. ایلیا دایم خود را به ارمیا می‌چسباند و میخواست سهم بیشتری از این بودنها را نصیب خود کند. زینب سادات اخم کرده و حرف نمیزد. ارمیا خطاب قرارش داد: _زینب بابا تو فکره! چی شده شما حرف نمیزنی؟ زینب سادات پوزخندی زد: _ایلیا که عین رادیو حرف میزنه. شما هم که سرتون شلوغه وقت ندارین! آیه به لحن حرف زدن زینب سادات اعتراض کرد: _این چه طرز حرف زدن با پدرته زینب؟ زینب برآشفت و از سر سفره بلند شد: _پدر؟ کدوم پدر؟ پدر من مرده! این بابای ایلیاست نه من! چیزی در دل ارمیا شکست. صدای شکستنش را آیه شنید: _چی میگی زینب؟ ارمیا دست آیه را گرفت و او را به آرامش دعوت کرد: _چیزی نیست آیه جان. بذار ببینم چی شده دخترم ناراحته! زینب دوباره صدایش را بالا برد: _دخترت؟ کدوم دختر؟ من دختر زنتم! دختر تو نیستم! بابای من، بابای خود خواه من، رفت و نگفت روزی که زنم شوهر کنه، تکلیف بچم چی میشه! رو به آیه ادامه داد: _اصلا اون که میخواست خودشو بکشه چرا بچه آورد؟ چرا وقتی مرد منو نکشتی؟ چرا منو به دنیا آوردی؟به دنیا آوردی که تو خونه‌ی یک مرد دیگه بزرگ بشم؟ آیه هق‌هق میکرد. آخر، قضیه اش شده بود قضیه‌ی (آمد به سرم از آنچه میترسیدم.) که پدرش را ندیده بود، اینجای قصه‌اش، کم آورد. کم آوردن که شاخ و دم ندارد. مثل همان روزهایی که شکسته بود. همان روزهایی که ارمیا شکسته‌های آیه را بعد از سیدمهدی دانه دانه پیدا کرد و به هم چسباند. ارمیا رو به آیه گفت: _من و دخترم میریم بیرون. یک امانتی پیشت هست. وقتشه اونو بیاری. ارمیا این بار هم ستم‌کش این مادر و دختری شد که دل و دینش بودند. ارمیا پاکت را در جیبش گذاشت و رو به زینب گفت: _برو آماده شو بریم. زینب خواست جوابی بدهد که ارمیا آهسته گفت: _همین یکبار رو گوش کن. اگه پشیمون شدی، هرچی تو بخوای. زینب به اتاقش رفت. مانتو و شالش را سرش کرد..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۳۹ و ۴۰ زینب به اتاقش رفت. مانتو و شالش را سرش کرد. دستش به سمت چادرش رفت. مردد شد. دستش را پس کشید. شالش را عقب داد. به چادرش پشت کرد و رفت. مقابل ارمیا که ایستاد، ایلیا غیرتی شد: _چادرت کو؟ موهاتو بکن تو! زینب سادات گفت: _نمیخوام. به تو چه؟ داشت بحث پیش می‌آمد که ارمیا دست زینب را گرفت و از خانه خارج شدند. ارمیا او را نکرد. ارمیا با نگاهش میکرد. سه ساعت در راه بودند. زینب ده دقیقه بیشتر بیدار نماند و خوابش برد. وقتی ارمیا ماشین را خاموش کرده و او را صدا زد، زینب هوشیار شد. نگاهش که به گلزار شهدا افتاد پوفی کرد: _الان اومدیم اینجا چکار؟ ارمیا دستش را گرفت و دنبال خود کشید: _غر نزن. بیا بریم کارت دارم. زینب سر خاک پدری نشست، که از او دلگیر بود. فاتحه نخواند. آب و گلاب و گل نریخت. ارمیا قبر را شست و بوسید. خطاب به سیدمهدی گفت: _سلام رفیق! خوش میگذره؟ دخترت رو دیدی؟ میدونم سلام نکرده بهت و ناراحتی، دخترت رو لوس کردم! ناز داره! اومدم دوتایی نازشو بکشیم. اونقدر لوسش کردم که تنهایی از پسش برنمیام! امروز، زینبت از دستت ناراحته! یک چیزایی به من گفتا، اما من میگم از سر دلتنگیه! آخه میدونی، دل که تنگ میشه، بهونه میگیره. ارمیا رو به زینب سادات کرد: _روزی که مادرت رو دیدم، تازه خبر شهادت پدرت رو شنیده بود.... زینب به میان حرفش پرید: _شما هم حتما یک دل نه صد دل عاشق شدید؟ ارمیا لبخند شد: _عجله داریا! اومدیم پیش بابات حرف بزنیم! زینب سادات با اخم گفت: _خجالت نمیکشی جلوی بابام میگی عاشق زنش شدی؟ ارمیا لبخندش پر درد شد: _به جای نمک پاشی به زخمای من، آروم بگیر و گوش کن. مگه نمیخوای بدونی بابات چرا رفت؟ زینب سادات حق به جانب گفت: _درباره بابام! نه عشق و عاشقی مامانم بعد بابام! ارمیا: _پس گوش کن. ارمیا از آن روزهایی که رفتی گفت و زینب نگاهش کرد.ارمیا از زینب کوچکش میگفت که با بابا گفتن‌هایش دل میبرد و زینب سادات نگاهش ميکرد. ارمیا از آیه‌های شکسته گفت و زینب سادات نگاهش میکرد. ارمیا لبخند زد و ادامه داد: _یک روزی منم مثل تو فکر میکردم چرا رفت؟ چی کم داشت که رفت؟چرا زن و بچه‌اش را رها کرد و رفت؟ زینب سادات: _به جوابی هم رسیدید؟ ارمیا سرش را به تایید تکان داد: _آره. فهمیدم شما رو رها نکرد! سپردتون دست خدا. فهمیدم دلش دریایی بود، فکرش الهی و روحش خدایی بود. زینبم! بابات برای من اسطوره بود. منِ امروز حاصل رفتن باباته. عمو صدرای امروز حاصل رفتن باباته. خنده‌ی تو و بچه‌هامون بخاطر باباته. و رفتن تا تو بخندی عزیز بابا! زینب سرش را روی سنگ مزار پدر گذاشت: _من بابامو میخوام... صدای گریه و هق‌هق زینب بلند شد. از ته دل زار میزد و خدا را صدا میزد، پدر را صدا میزد. دلش پدر میخواست. دلش بابا مهدی خودش را میخواست.دلش تنگ بود برای پدری که آغوشش را تجربه نکرده بود. ارمیا کنارش آرام آرام اشک میریخت. این دختر، پدر میخواست، حقش را میخواست و ارمیا حق را به میداد. ارمیا پاکت را روی قبر گذاشت: _از بابات چند تا نامه موند. یکی برای مادرش، یکی برای مادرت، یکی برای من و آخری برای تو. گفته بود روزی اینو به تو بدن که گفتی چرا رفت. امروز همون روزه. الوعده وفا! زینب پاکت را گرفت و به سینه فشرد و بلند تر هق‌هق کرد... " دلم خون میشود با اشک‌هایت جان بابا..." 🕊✍️بسم رب الشهدا و الصدیقین برای دخترکم... عزیز بابا سلام... جانکم سلام... این پدری نیست که حتی نامت را نمیدانم، اما من تو را زینب صدا میزنم و امید دارم مادرت به حرمت نام عمه جانم، نامت را زینب گذاشته باشد. اما چیزی به او نگفتم. این حق مادرت است که بعد از نه ماه سخت، نامی برایت بگذارد. دخترکم! امروز که این نامه در دستان توست تنها به این معناست که نبودن من برایت درد شده جان بابا! دلبندم! تو به من و مادرت بودی. زیباترین لحظه‌های زندگیمان با بودن تو شکل گرفت. تصور در آغوش کشیدن و بوسیدن و بوییدنت دل پدر را بیتاب و پاهایم را سست میکند. جانکم! زینبم! امروز که من رفتن را به ماندن کنار تو و مادرت ترجیح دادم، نه به این معناست که عزیزتان نمیداشتم و نه به این معناست که بی‌مسئولیت بوده‌ام و نه به این معنا که دیوانه‌ام... امروز رفتن من، بهای ماندن توست..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۴۱ و ۴۲ ....امروز رفتن من بهای ماندن توست. بهای آرامش و لبخند فردایت. جانم را میدهم برای آرامش لبخندهایت. میدهم که تو در امنیت چادرت را سر کنی. زینب ساداتم! از پدر نرنج و بدان تا همیشه حسرتم، دیدار توست...تو را به آیه‌ام سپردم و آیه‌ام را به تو میسپارم. آیه‌ام میداند چطور تو را پرورش دهد. من نیز نگاهم تا همیشه با شماست. برایم از خودت بگو. برایم از آرزوهایت بگو. زینبم! گاهی بر سر مزارم بیا و بگو از روزمرگی‌هایت. مرا هم پدر بخوان! فکر میکنم وقت وصیت کردن به تو رسیده است! تو را سفارش به خوش‌رفتاری با مادرت میکنم. تو را وصیت به حفظ خون شهدا میکنم. من خون دادم تا چادرت را دست بیگانه از سرت برندارد. و آخرین وصیتم به تو دخترکم، راهم را ادامه بده که راِه من راه تمام شهداست...به حرمت این خونی که برای آزادیت داده‌ام، آزادیت را حفظ کن و حریم شناس باش... ✍️پدر همیشه حسرت به دلت، سیدمهدی علوی ************** زینب سادات به هق‌هق افتاد. آنقدر اشک ریخت، که ارمیا جان به سر شد. زینب سادات را به آغوش کشید. زینب میان هق هق هایش گفت: _بابا! بابا! بابا مهدی! ارمیا زینب را به سمت ماشین برد، بطری آبی به دستش داد. یاد آن روز آیه افتاد. آیه‌ای که افتان و خیزان میرفت.آیه‌ای که چشمانش خون‌بار بود. آیه‌ای که خیلی نشانه‌ی خدا بود.... زینب سادات دوباره شبیه همان روزها شده بود و ارمیا منتظر آتشفشان این بار بود. آن روز زینب سادات به دانشگاه رفته بود. آیه برای دیدن یکی از دوستانش به دانشکده‌ی پرستاری و مامایی رفته بود.هنوز به استادسرا نرسیده بود که صداهایی توجه‌اش را به خود جلب کرد. دختری با صدای بلندی گفت: _صدبار گفتم، بازم میگم! الکی صندلی دانشگاه رو اشغال نکن! تو هیچ آینده‌ای نداری! تو بچه سهمیه‌ای رو چه به درس خوندن! تو اگه سهمیه‌ی بابات رو نداشتی که رنگ دانشگاه رو هم نمیدیدی! صدای یک پسر هم آمد: _آخه عقل هم خوب چیزیه! تو چطور میخوای پرستار بشی؟ به مردا میتونی آمپول بزنی؟ صدای خنده ی جمعیت بلند شد. صدای همان دختر اول دوباره شنیده شد: _آخه امل! تو رو چه به دانشگاه! برو همون شوهر کن، کهنه‌ی بچه عوض کن. هرچند هیچ مردی حاضر نمیشه با تو ازدواج کنه!عقب افتاده... یک دختر دیگر گفت: _حتما باباشم از این بچه بسیجیا بوده که به زنشم میگفته خواهر... دوباره صدای خنده و این بار صدایی که زیادی آشنا بود. به اندازه نوزده سال زندگی آشنا بود... صدای زینب سادات میلرزید: _شما حق ندارید درباره پدر من اینجوری حرف بزنید. آیه جمعیت را کنار زد و وارد گود شد. زینب ابرو درهم‌کشیده و دست‌هایش را مشت کرده بود. بغض راه گلوی دخترکش را بسته بود. آیه مادری کرد: _اینجا چه خبره؟! همه نگاه‌ها به سمت آیه برگشت. تک و توک بچه‌هایی که آیه را میشناختند زمزمه کردند: _استاد معتمده! یکی از پسرها محض خودشیرینی گفت: _چیزی نیست دکتر! بحث آزاده! صدای خنده‌ی مجدد بچه‌ها بلند شد و آیه چقدر از این دکتر دکتر کردن‌ها در دانشگاه بیزار بود. دانشگاه بود و استادی! این چه خود شیرینی‌هایی بود که راه انداخته‌اند، خدا میدانست. آیه به سمت دخترکش رفت. یک دستمال کاغذی از کیفش درآورد و به او داد: _چی شده؟ زینب سادات: _هیچی. آیه رو به آن دختر کرد و گفت: _حرفاتونو شنیدم. پس بحث آزاده؟ دختر گفت: _بله استاد. آیه به سمت میز استاد رفت و گفت: _پس بشینید بحث کنیم! همهمه‌ای برپا شد. اما بعد از دقایقی تمام صندلی‌ها پر شده و بچه ها از کلاس‌های دیگر صندلی می‌آوردند. تا آرام شدن جو، آیه تلفن همراهش را درآورد و به ارمیا پیامکی مبنی بر دیر به خانه بازگشت خودش و زینب سادات داد، سپس به رییس دانشگاه زنگ زده و اطلاع داد.هنوز دقایقی نگذشته بود که رییس دانشکده و چند تن از اساتید هم وارد شدند. آیه ضمن ادای احترام به آنها، بحث را شروع کرد... _خب بچه‌ها، شما اول شروع میکنید یا من؟ یکی از پسرها بلند شد: _ما شروع میکنیم! آیه سری به تایید تکان داد: _بفرمایید همان پسر شروع کرد: _استاد چرا بعضیا باید با سهمیه وارد دانشگاه بشن؟ چرا حق یک عده بچه درس خون رو میدید به یک سری بی سرو پا و خنگ؟ آیه که نگاه پسر را به زینبش دید، ابرویی بالا انداخت و گفت: _اولا این بحث کلی هست و خطاب قرار دادن یک نفر اصلا کار درستی نیست. دوما خانوم علوی بدون استفاده از سهمیه وارد دانشگاه شدن. سوما..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۴۳ و ۴۴ _....دوما خانوم علوی بدون استفاده از سهمیه وارد دانشگاه شدن. سوما ما داریم صحبت میکنیم، و دلیلی برای استفاده از کلمات سخیف نیست. حرمت ها رو حفظ کنید تا من رو جلوی رییس دانشکده‌تون سرافکنده نکنید. بریم سر سوال شما، سهمیه! این سهمیه به صورت #٪۵اضافه_برظرفیت کل دانشگاه‌ها و مراکز آموزش عالی برای تسهیل ورود فرزندان شهداء، جانبازان بالای ٪۷۰، فرزندان جانبازان ٪۵۰ و بالاتر و فرزندان آزادگان در مراکز آموزش عالی در نظرگرفته شده. این سهمیه پیرو برای رسیدگی هرچه بیشتر به امور تحصیلی فرزندان شاهد به تصویب شورای عالی انقلاب فرهنگی رسید. سهمیه شاهد فقط در آزمون سراسری سازمان سنجش اعمال میشه، استفاده کنندگان از این سهمیه جهت قبولی در رشته مورد تقاضا باید حداقل٪۷۵ نمره «آخرین» فرد پذیرفته شده سهمیه آزاد برو بدست آورده باشه. مثلا اگر آخرین فرد پذیرفته شده با نمره ۱۶۰ از ۲۰۰ پذیرفته شده باشد، سهمیه شاهد با نمره ۱۲۰ از ۲۰۰ در همان رشته پذیرفته میشه، همه مشمولین سهمیه شاهد در سهمیه رزمندگان نیز گزینش میشوند.در واقع استفاده از سهمیه شاهد یک ریسکه. مثلا یک دانشگاه، برای رشته مثلا پرستاری، صد نفر رو میگیره، از صد نفر، پنج نفر از اونایی که سهمیه شاهد رو زدن هستن و بقیه بدون سهمیه. یعنی نود و پنج نفر! حالا یک نفر با رتبه مثال سیصد بزنه اونجا و پنج نفر از اونایی که بالاتر از اون بوده رتبشون، اون دانشگاه رو زده باشن، با رتبه سیصد حتی پرستاری هم قبول نمیشه! هر صد نفر، پنج نفر! حالا نظر شخصی من! از اونجایی که این افراد، جان خودشون رو برای رفاه حال شما و حفظ تمامیت ارضی کشور داده‌اند، پس تحصیل این افراد در بهترین دانشگاه‌ها، تضمین حفظ منابع میشه.بذارید براتون اینجوری مثال بزنم، فردی که سال‌ها برای این کشور جنگیده، زمانی که نوبت به علم و تخصص میشه، هیچوقت منافع ملی رو به استعمارگران نمیده. یک جانباز که پزشک شده باشه، احتمال کمتری داره که بره اروپا و آمریکا. یک فرزند شهید، که در سازمانی مشغول به کار بشه، احتمال کمتری میره که اختلاس کنه. یکی از پسرها بلند شد و گفت: _کی گفته؟ مگه آقای... و آقای... نبودن؟ آیه با لبخند گفت: _اگه خوب گوش میدادید میدید که گفتم احتمال کمتری. ما باید تلاش کنیم نیروهای متخصص بخصوص رده‌های بالای تحصیل، داخل کشور بمونن. ما آموزش میدین، هزینه میکنیم، موقع برداشت زحمت‌ها و بازگشت توان کشور که میشه، دستمون خالی میمونه و آخر این بچه‌های جهادی هستن که با سختی و مشقت یک گره از گره‌های کشوری باز میکنن. در ثانی، بچه‌های شهدا و جانبازهای ما، اگه پدرشون... یکی از دخترها حرف آیه را برید: _بودنم هیچی نمیشدن بچه هاشون! اونا فقط به فکر اینن که بچه هاشون رو زودی شوهر بدن و زن بدن! صدای خنده بچه ها و آیه‌ای که با لبخند نگاهشان میکرد: _شما خودتون سوال میپرسید و خودتون نمیذارید جوابتون رو بدم! داشتم میگفتم که اگه پدرهاشون بودند، شرایط رفاهی زندگی و آرامش بیشتری داشتند. میدونید تمام این بچه ها حاضر هستند که تمام سهمیه‌هاشون رو بدن به شمایی که پدر دارید اما یک بار دیگه پدر داشته باشن؟یک بار به آغوش پدرشون برن؟ یک بار حتی یک روز دیگه پدر داشته باشن؟ شما نمیدونید شرایط خانواده یک شهید چطوریه!نمیدونید همسرانشون چه حالی میشن، خیلی از افراد در تصادفات جاده‌ای، بیماری و چیزای دیگه میمیرن، اما حال خانواده‌ای رو درک کنید که پدر،همسر،برادر یا هرچیزی، رفته و میدونه هر لحظه ممکنه خبر شهادتش بیاد. تصور کنید مردی رو که جنازش هیچوقت برنگشت، کسی که با سر رفت و بی سر برگشت. این فرد نه از روی بی‌احتیاطی خودش رو از بین برده نه از روی دل زدگی دنیا! این فرد، با علم به اینکه ممکنه دیگه برنگرده، دیگه عزیزاشو نبینه میره که عزیزانش، در آرامش و امنیت زندگی کنند. یادتون نره که در تمام دنیا کشته شده های جنگ از ارزش و اعتبار بالایی برخوردارند. یادتون باشه همه کشورها به کسانی که پنج سال در ارتش خدمت میکنند، تسهیلات زیادی میدن و احترام زیادی براشون قایل میشن. اینها افرادی هستند که برای شما فداکاری میکنند. حالا اگه بهتون بگن در آمریکا، به کسانی که در جنگ شرکت کردند، آموزش آکادمیک رایگان و خونه و ماشین و بیمه کامل پزشکی میدن، نظرتون چیه؟ اون کشور میشه پیشرفته؟اونا میشن عقل کل؟ بیاید به کسانی که به ما فداکاری کردن، احترام بذاریم. شما خانوم، گفتید که اگه پدرهاشون بودن...... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۴۵ و ۴۶ _....شما خانوم، گفتید که اگه پدرهاشون بودند شوهرشون میداند؟زنشون میداند؟ حجاب و نماز و روزه، ریش گذاشتن و لباس‌های مرتب پوشیدن، دلیل بر عقب‌افتادگی نیست. این یعنی اعتقادات ما جلوی پیشرفت ما رو نمیگیره، این یعنی قرار نیست غربزدگی بشه دلیل پیشرفت. من، همسر شهید سیدمهدی علوی و مادر زینب سادات علوی، دارم بهتون میگم که همسرم، پدر دخترم، یک مرد و بود. اگه اون و امثال اون نبودند، شما الان پشت این میز و نیمکت ها نبودید.برید از پدر مادراتو درباره حمله به مجلس بپرسید، برید بگید واقعه اهواز چی بود. برید تو اینترنت ببینید چقدر دنیا دست به دست هم دادن برای گرفتن استقلال ما... در کلاس همهمه‌ای برپا شد. زینب صورتش خیس از اشک بود. آیه دستش را گرفت و به دنبال خود برد. دانشجوها به دنبالش آمدند. بعضی از ترس اینکه برای تحصیلشان مشکلی پیش نیاید، بعضی محض کنجکاوی و برخی با کینه و لجاجت دشمنی کردن را در خود مشق میکردند... در میانه راِه بازگشت به خانه بودند که زینب سادات طلبکارانه گفت: _تو دانشکده‌ی ما چکار میکردی؟چرا دخالت کردی؟مگه نگفتم دوست ندارم کسی بدونه مادرم استاده دانشگاهه؟ الان همه میگن، مادرش براش نمره میگیره از استادا، همه‌ی استادا توقع دارن بهترین نمره ها رو بیارم! آیه خونسردانه گفت: _بهت گفتم بزن سهمیه شاهد رو، گفتی نمیخوام کسی بفهمه بابا ندارم، بجای اینکه الان پزشکی بخونی، داری پرستاری میخونی! دوست نداری کسی بفهمه مادرت استاد دانشگاهه، که کسی نگه نمره برات میگیرن! زینب، منظورت چیه؟از ما خجالت میکشی؟مگه دزد و قاتل و معتادیم؟چه کاری انجام دادیم که از ما خجالت میکشی؟ زینب سادات : _بحث خجالت نیست، ببین چکار کردی!همه دانشگاه رو خبر کردی! آبرومو بردی. آیه: _همه‌ی دانشگاه اونجا جمع بودند، من فقط به رییس دانشگاه گفتم. خودتم میدونی، تجمع دانشجوها بدون اطلاع رییس دانشگاه و حراست، جرم حساب میشه، غیر قانونیه! بعدشم من آبروتو بردم؟ اونا به تو و پدرت توهین کردن، و تو فقط سکوت کردی! زینب سادات: _اگه نیومده بودی، خودم از بابام دفاع میکردم. من دیگه بزرگ شدم، دست از این کارا بردار مامان! به خانه که رسیدند، زینب سادات به اتاق خودش رفت. آیه کنار ارمیا نشست: _بریم یکم قدم بزنیم؟ ارمیا لبخند همیشگی اش را به لب داشت: _اگه شما توان هل دادن اون ویلچر رو داری بریم. آیه ویلچر را آورد. با کمک ایلیا، ارمیا را روی آن نشاندند. با آسانسور پایین رفته و از سطح شیب‌دار کنار پله ها به کوچه رسیدند. آیه همانطور که ویلچر را هل میداد شروع به تعریف اتفاقات کرد و در نهایت گفت: _این مسئله مال امروز و دیروز نیست، زینب خیلی وقته گرفته و ناراحته! ارمیا گفت: _نمیدونم چرا تا اسم شهید و جانباز میاد، عادت کردیم جبهه بگیریم. اگه بگن فرزند یک کارمند میتونه جای باباش بره سر تایید و تشویق میکنن، اما اگه بگن فرزند شهید جای باباش بره سرکار، میشه رانت و سواستفاده و هزار تا چیز دیگه. اگه بگن خانواده پزشکا یا مهندسا یا وکلا و هر رشته‌ای، سهمیه دادن تو ورود به دانشگاه، همه براشون کف میزنن و میگن عجب تدبیری، عجب استدلالی، عجب تصمیم بجایی! اما اگه شاهد باشی، جانباز باشی، میشی سوءاستفاده گر!چرا فکر میکنن ما دشمنشونیم؟ چرا نمیبینن 95 درصد دانشگاه مال اوناست؟‌ این پنج درصد شده خار چشمشون؟ بحث امروز و دیروز و فردا هم نیست!از روز اول تا الان همینه. گاهی میگم خدا! چرا اون روز، اون ترور ناموفق بود؟ چرا فقط زمین‌گیرم کردی؟دیدن این چیزا سخته! چطور تحمل میکنی جانان؟ آیه همانطور که ویلچر را هل میداد، بغض صدایش را پس زد: _خوشحالم که ترور ناموفق بود. خوشحالم که هستی. تو که باشی میشه تحمل کرد، تو که باشی میشه نفس کشید. ارمیا! خوبه که هستی، سنگ صبوری! وقتی هستی همه چیز خوبه.ما آدما داریم دنبال باشیم. ناکامی ها و شکستهامون رو تقصیر این و اون بذاریم.عادت داریم همه چیز رو برای خودمون بخوایم. اگه نداشتیم، دیگران هم نداشته باشن. اگه داریم، کس دیگه‌ای نداشته باشه! ما یادمون میره باید از خدا تشکر کنیم، چه برسه تشکر از بنده‌های خوب خدا! انگار هرچی رنگ و بوی خدایی بگیری، کمتر دیده میشی.حتی دیگه داره اسم شهدا از خیابون‌ها و کوچه‌ها برداشته میشه، داره یادمون میره برای حفظ این کوچه‌ها و خیابونا، این خونه‌ها و پارک‌ها، چقدر خون ریخته شد، چقدر پدر رفت، چقدر پسر رفت... ارمیا: _خوش بحال..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۴۷ و ۴۸ ارمیا: _خوش‌بحال سیدمهدی که رفت. شرمندتم آیه... آیه به روی خود نیاورد و حرف را عوض کرد: _بریم حرم؟دیگه راهی نمونده. ارمیا هم تن به خواسته آیه داد و بحث را ادامه داد: _خیلی دلم هوس زیارت داشت. آیه تعجب کرد: _پس چرا نگفتی؟ ارمیا: _کم بار زندگی رو دوش تویه؟ کم زحمتم برای تو رو بچه‌ها و پدر مادرت؟ آیه ویلچر را گوشه پیاده‌رو متوقف کرد، مقابل ارمیا ایستاد و گفت: _کدوم زحمت؟ کدوم بار؟‌ ما همه بخاطر دوست داشتنته که پیشتیم! این همه سال بخاطر ما از و گذشتی، کار کردی، ساختی! حالا حرف از زحمت میزنی؟ این همه سال بار من و زندگی من رو دوش تو بود، هنوزم هست! تو مرد خونه‌ای! هنوز حقوق تو داره خرج ما رو میده! بیمه‌ی تو داره هزینه درمان ما رو میده. خونه‌نشینی این فکرا رو انداخته تو سرت؟ ارمیا دست آیه را گرفت و گفت: _چرا شاکی میشی؟ خب ببخشید! زود هل بده بریم حرم که دلم تنگه، وقت کم میارم. ُآیه به سمت حرم رفت. دلش از این مرد آتش میگرفت. ارمیا زیادی خوب بود. زیاد بود برای آیه. اصلا انگار برای این دنیا هم زیاد بود. آیه روی سکوی نشست. اول نگاهی به حیاط حرم انداخت بعد به ایوان آینه نگاه کرد. خطاب به ارمیا گفت: _روز اولی که با سیدمهدی بیرون اومدیم. اومدیم اینجا! روی همین سکو نشستیم! ارمیا نگاهش دور شد: _یادمه فردای تدفینش، اومدی اینجا! همه نگرانت شدن. آیه: _از دست دادن سخته!اینو از منی بپرس که خیلی از دست دادم. ارمیا: _میدونم. اما بی‌کسی سخت‌تره! اینو از منی بپرس که عمری، بی‌کس بودم! آیه: _به رفتن فکر نکن ارمیا! من از پس زندگی برنمیام. زندگی منو کله پا میکنه. من بی تو کم میارم. ارمیا: _صبور باش! تو قوی‌ترین زنی هستی که دیدم. بعد از رفتن سیدمهدی، خم شدی؛ اما نشکستی... آیه: _اگه نشکستم، چرا اون همه اذیتت کردم؟ آیه هم میشکنه، مثل آینه! ارمیا: _شکسته، نشکسته، خسته، غرغرو، بداخلاق، هرچی باشی، عزیزی جانان... آیه خندید. بلند شد و ویلچر را هل داد. بریم که دیر شد. یک بستنی هم مهمون تو! ارمیا بلند خندید: _امان از دست تو! اصلا من کیف پول همراهم نیست! آیه آرام به شانه اش زد: _خسیس! پس اون چیه تو جیب کاپشنت؟ ارمیا: _خوب آمارمو داریا! آیه: _چی فکر کردی؟ داشتن شوهر خوش‌تیپ دردسر داره! اصلا هوس هوو نکردم!حواسم به شوهرم هست تا سرم کلاه نره. ارمیا بلندتر خندید: _بهتر از تو کجا پیدا کنم! آیه به شوخی گفت: _گاهی فکر میکنم اون گلوله، جای خوبی خورد. وگرنه ممکن بود بعد بازنشستگی، زیر سرت بلند بشه! الانم حواسم بهت هستا! فکر نکن گوشیتو چک نمیکنم! ارمیا دستش را بالا آورد و روی دست آیه که ویلچر را هل میداد گذاشت، نگاهش را بالا داد و به جانانش چشم دوخت: _خدا بهتر از تو نیافریده! آیه هنوز همان خط سیر را طی میکرد: _میدونم، اما مردا بد سلیقه هستن، زن خوب که داشته باشن، میرن دنبال بداش که یکم اذیت بشن!خوشی زیاد میزنه زیر دلشون! ارمیا دیگر واقعا خنده اش گرفته بود: _پس خداروشکر علیل شدم افتادم ور دلت؟ آیه سری به تایید تکان داد: _دقیقا! خدا بهت رحم کرد، وگرنه هر روز با لنگه دمپایی دنبالت میکردم تا بگی کجا بودی! ارمیا همانطور صورتش رو به بالا بود و آیه اش را نگاه میکرد: _چرا لنگه دمپایی؟ آیه مثلا متفکر شد: _خب چون همیشه و همه جا در دسترسه ****** رها مشغول آماده کردن شام بود. احسان، مشغول سر و کله زدن با مهدی و محسن بود. صدرا هنوز نیامده بود. صدای احسان از دِم در آشپزخانه آمد: _چکار میکنی رهایی؟ رها با لبخند به او نگاه کرد: _برات کشک بادمجون درست میکنم! صدای مهدی و محسن آمد: _آخ جون کشک بادمجون. رها خنده ی ریزی کرد و رو به احسان گفت: _نزدیک بیست ساله عروس این خانواده‌ام، هنوز نفهمیدم راز این عشق کشک بادمجون خاندان زند چیه! احسان روی صندلی میز غذاخوری کوچک آشپزخانه نشست: _اگه فهمیدی به منم بگو. جای امیر خالی، کاش میومد. از وقتی شیدا رفته، خیلی افسرده شده. رها روبروی احسان نشست: _فهمیدی کدوم کشور رفته؟ احسان چهره‌اش متفکر و پر اندوه بود: _دنبالش نمیگردم. از بابا طلاق گرفته بود، منو چرا ول کرد؟ الآنم که بدون اینکه به من بگه رفت. گاهی شک میکنم این زن واقعا منو به دنیا آورده؟ چرا هیچ احساسی به من نداره؟ هیچوقت نداشت. انگار مادری بلد نبود. یا شایدم دوست نداشت بلد باشه. رها سعی کرد آرامش کند: _شیدا دوستت داشت. فقط..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۴۹ و ۵۰ رها سعی کرد آرامش کند: _شیدا دوستت داشت. فقط نمیتونست از بگذره! احسان: _پس چرا تو از خودت گذشتی؟نه بخاطر بچه خودت! بخاطر مهدی از خودت گذشتی! رها: _من تقدیر خودم رو پذیرفتم! احسان: _چرا شیدا از خودش نگذشت؟ رها: _این انتظار زیادیه احسان! اون آرزوهای زیادی داشت. احسان: _نخیرم! بخاطر درست تربیت نشدنش بود! لوس و پر توقع! اگه نمی‌خواست مادری کنه، چرا منو به دنیا آورد؟ من مادر میخواستم نه زندانبان! تمام زندگیم خلاصه شده بود تو مهدکودک و مدرسه و کلاس و کلاس و کلاس! انگار اصلا نمیخواست منو تو خونه ببینه! اگه هم خدایی نکرده خونه بودم، همش میگفت: ((نکن، بشین، دست نزن، حرف نزن، درس بخون.)) بعد از یک مدت هم که فقط منو برای پز دادن به اطرافیانش میخواست! رها: _فکر میکرد بهترین کارو برات انجام داده! ببین الان چقدر هنرمندی! احسان: _من دلم بچگی کردن میخواست!من دلم بازی میخواست! برای اون کلاسا هیچ وقت دیر نمیشه، اما دیگه نمیتونم بچگی کنم! صدای زنگ در آمد . و رها گفت: _صدرا اومد. کمک میکنی میز رو بچینیم؟ شام در میان شوخی و خنده‌های بچه‌ها خورده شد. کنار هم نشسته بودند که صدرا رو به رها گفت: _امروز مسیح زنگ زده بود. رها حواسش را به صدرا داد: _خیر باشه! صدرا: _میگفت زینب سادات هنوز اجازه خواستگاری نداده و محمدصادق یک لنگه پا معطله! مهدی دخالت کرد: _زینب عمرا با محمدصادق ازدواج کنه! احسان کنجکاو پرسید: _محمدصادق کیه؟ صدرا: _برادر مریم خانوم. محمدصادق و زهرا یادت نیست.خیلی اینجا بازی میکردین. احسان که به یاد آورده بود لبخند زد: _یادش بخیر. یادم اومد. حالا چه خبرها هست؟ محسن اینبار جوابش را داد: _عاشق شده، اونم زینب!زینب هم عمرا قبول کنه. احسان ابرو در هم کشید: _زینب اینقدر بزرگ شده که خواستگار سمج داره؟ رها با افتخار گفت: _ پرستاریه! و !آرزوی خیلی از مادرا و پسراست! احسان: _حالا چرا محمدصادق رو قبول نمیکنه؟ محسن: _محمدصادق دیکتاتوره! مهدی ادامه داد: _همش میخواد همه چیز رو کنترل کنه. دوباره محسن: _زینب میگه شبیه عمو مسیحه. مهدی: _میترسه مثل خاله مریم خونه نشین بشه و حق نداشته باشه تنها از خونه جایی بره. محسن: _میگه اینجور مردا زود زناشونو پیر میکنن. مهدی: _حق هم داره! با اینکه خاله مریم از مامان کوچیک‌تره، اما خیلی شکسته شده! رها و صدرا نگاهشان بین پسرها در گردش بود. با سکوت آنها رها گفت: _ماشاالله اطلاعات! صدرا: _ماشاالله به فک! شما کی خاله زنک شدین؟ مهدی:_زینب خواهر ماست!باید حواسمون بهش باشه! رها به اتاقش رفته و تلفن همراهش را برداشته، تماس را برقرار کرد. صدای آرام آیه در گوشی تلفن همراهش پیچید: _جانم رها جان؟ رها لبخند به لبانش راه یافت: _جونت سلامت استاد! خوبی؟ آیه: _خوبم دکتر!شما چکار میکنید؟ پسرات خوبن؟این ورا نیومدی! مادرت چشم به راهته! رها: _پسرا خوبن.این هفته سعی میکنیم بیایم به مادر سر بزنیم. راستش یک چیزی شده، خواستم بدونی! آیه: _خیره ان‌شاالله رها: _آقا مسیح به صدرا زنگ زده بود که پیگیر جواب زینب‌سادات بشه.میخوای چکار کنی؟ اگه که نمیخواد، ردش کنید، اگه میخواید هم بسم الله، تمومش کنید. آیه: _امانت سیدمهدی هستش. هم من میترسم هم ارمیا! چکار کنم؟‌پاره‌ی تنمه، نفسمه، چکار کنم؟ خود زینبم راضی نیست دلش. رها: _پس به مریم زنگ بزن بگو جوابت منفیه. بگو راه دوره، بگو اخلاق‌هایشان به هم نمیخوره، بگو دلش با این ازدواج نیست. آیه نفسش را به شدت بیرون داد: _چند بار گفتم. اما آقا مسیح اصرار داره. رها پیشنهاد داد: _به آقا ارمیا بگو باهاش صحبت کنه. آیه: _با ارمیا صحبت میکنم، همین امشب تمومش کنه. رها: خوبه. ایلیا چطوره؟ خوبه؟ آیه: _آره خوبه، درساشو میخونه، بیشتر ساعتای درس خوندنش رو تو اتاق ارمیاست، ارمیا ازش درس میپرسه، درس میخونن، گاهی بازی میکنن. باورت نمیشه، ایلیا میشینه «منچ و مار پله» بازی میکنه، از بچگی از این بازیا بدش میومد! رها: _خدا لعنت کنه اونارو. خدا لعنت کنه. زندگیتون زیر و رو شد بعد از اون اتفاق. 💭رها به یاد آورد.... آن روزها پر از اضطراب بود، پر از ترس..پنج نفر از عزیزترین‌هایشان روی تخت اتاق عمل بودند، پنج نفر که عزیزتر از عزیز بودند. امانت سیدمهدی، کمر سیدمحمد را خم کرده بود. امان از امانت‌های سیدمهدی... همه بهوش آمدند جز ارمیا....... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۵۱ و ۵۲ همه بهوش آمدند جز ارمیا. رفت و آمد همه را خسته کرده بود و بیشتر از همه، پیگیری علت و عوامل بود. تمام دنیای مجازی و حقیقی پر بود از ترور «امیر ارمیا پارسا و خانواده اش»، ترور «امیر مسیح پارسا و همسرش». با در آمیخت. تا آنکه آن روز صبح که رها هرگز از یاد نمیبرد. سرهنگ فرهنگ را از بس این روزها میدیدند، خوب میشناختند، احوال ارمیا را پرسید که هنوز بیهوش بود، بعد رو به سیدمحمد ادامه داد: _عوامل ترور دستگیر شدن، بازجویی‌ها تموم شده و برای رسیدگی به پرونده در دادگاه به وکیلتون بگید اقدام کنه. سیدمحمد رو به صدرا کرد: _پیگیر این پرونده میشی؟ صدرا ابرو در هم کشید: _این پرسیدن داره؟ معلومه که میشم.ده تا وکیل هم بگیرید من خودم یازدهمیش میشم! بعد رو به سرهنگ فرهنگ کرد: _علت ترور چی بود؟ سرهنگ دستی به صورتش کشید: _تمام سایت‌ها و شبکه‌ها خبر رو رفتن، ندیدید؟ سیدمحمد: _درگیر تر از اون هستیم که وبگردی کنیم. سرهنگ فرهنگ: _یک ساعت پیش اعلام کردند، امیر این مدت در مرز ایران-پاکستان بودند، درگیری‌های شدیدی با تروریست‌ها و قاچاقچی‌های منطقه داشتن، تقریبا باعث شکست همه عملیات‌هاشون شدند، همین باعث شد که درصدد حذف ایشون بربیان. رها نگاهش با مردها بود اما پاهایش توان بلند شدن از صندلی را نداشت. باورش نمیشد. پنج نفر از عزیزانش روی تخت بیمارستان بودند چون تلاش‌شان این کشور بود. صدای آیه رها را از آن روزها بیرون آورد: _خدا به ارمیا صبر بده. رها دلداری داد: _میده جان من. میده عزیزم. خدایی که تو رو به ارمیا داده، خدایی که زینب و ایلیا رو بهش داده، صبر هم میده. ************ زینب سادات از دانشگاه خارج میشد، که دستش کشیده شد. نگاه زینب به چشمان دریده‌ی دختری افتاد که این روزها کینه عجیبی از او در دل داشت. دستش را کشید اما دخترک رهایش نکرد: _ولم کن! دختر: _فکر نکن با چرت و پرت‌های اون روز مادرت، من و بچه‌ها، قانع شدیم. تو حق ما رو خوردی، تو و امثال تو، خون ملت رو تو شیشه کردید. شما مفت خورید. زینب سادات اشک، چشمانش را پر کرد. نگاهش را به چشمان دخترک دوخت، صدایش لرزید و اشکی چکید: _ولم کن و‌ رفت.... رفت و ساعت‌ها کنار سنگ قبر پدر‌ نشست. گریه کرد، حرف زد، بغض کرد، گله کرد، آنقدر گفت و گفت و گفت که متوجه گذر زمان نشد. آنقدر اشک ریخت که نشستن حاج علی را کنارش ندید. حاج علی: _دلنگرانت شدیم بابا جان. زینب سادات: _با بابام حرف داشتم حاج علی: _حرف یا گلایه؟ زینب سادات: _شکوایه! حاج علی: _چی شده که شکوایه آوردی برای بابا؟ زینب سادات: _به بابام نگم به کی بگم؟ نبودش درد داره بابا حاجی! حاج علی: _هر دردی درمون داره عزیزم. درمون دل تو هم توکل به خداست. خدا هم خوب پاداش میده، هم سخت عذاب میده! دنبال پاداش صبرت باش و مطمئن باش خدا جواب کسایی که اذیتت میکنن رو سخت میده. زبنب دلش آغوش گرم پدر خواست، سنگ قبر سرد را بغل کرد، هق‌هق کرد، دست پدر نوازشش نکرد، هق‌هقش بیشتر شد. حاج علی دخترکش را در آغوش کشید و پدرانه بوسید و نوازش کرد. اما خوب میدانست که هیچ کس برای آدم پدر خودش نمی‌شود.... ******************* احسان کلید انداخت و وارد خانه شد. خانه‌ای که هیچوقت خانه نبود. نه گرمای محبتی، نه چشمان منتظری، نه عطر دل‌انگیز غذایی. این خانه شبیه خانه نبود. بیشتر شبیه تجمل بود و چشم‌ کور‌ کنیِ دوست و آشنا. آشپزخانه ای که مثل یخچالش، سرد بود و خالی. از وقتی شیدا رفت، امیر هم خانه را فراموش کرد. احسان ماند و درد تنهایی، بی‌کسی، فراموش شدگی. خودش را روی مبل، مقابل تلویزیون پرت کرد. نگاهی به دور و برش کرد. دوست داشت خانه را بهم بریزد. دوست داشت شلخته باشد و این تمیزی وسواس گونه را از بین ببرد. تمام کودکی‌اش را آموخته بود که تمیز باشد، هرچیز را سر جای خودش گذاشته و خانه همیشه مرتب باشد. گاهی پیراهنش را به گوشه ای پرت میکرد اما به دقیقه نکشیده، مثل آهن‌ربا به سمتش جذب میشد و آن را در سبد رخت چرک‌ها می‌انداخت. به لطف شیدا یاد گرفته بود لباسهایش را خودش بشورد و اتو کند، یاد گرفته بود از رستوران غذا سفارش دهد و در مکروفر گرم کند، یاد گرفته بود کارهایش را بدون نیاز به او انجام دهد. باید سپاسگذار مادرش بود اما... احسان دلش خانه میخواست. همان خانه‌ای که مهدی و محسن در آن زندگی میکنند. دلش غذای دست پخت مادر میخواست. دلش میخواست..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۵۳ و ۵۴ دلش غذای مادر میخواست. دلش میخواست با مادرش کند، نه هم زیستی. سال‌ها در این خانه بدون هیچ حس زندگی کردند. بدون صبحانه ای مشترک، بدون نهاری مشترک... اصلا دلش میخواست شیدا هم مثل رهایی‌اش بود. رهایی را بلد بود. رهایی به کودکانش را بلد بود. رهایی را بلد بود. مگر مهدی و محسن خودشان لباسهایشان را نمیشستند و اتو نمیکردند؟ آنها هم بلد بودند، مثل خودش اما، این برای کمک به مادر بود، نه برای آنکه مادرش لباس‌های چرک و عرق کرده پسر ده ساله‌اش را مشمئز کننده میدانست. بارها دیده بود که رهایی چطور با عشق به بازی کردن پسرهایش در حیاط خانه نگاه میکند، دیده بود که با زمین خوردنشان بیتاب میشد اما خودش، دوران کودکی‌اش را با وسواس‌های مریض گونه شیدا گذرانده بود. دلش زندگی میخواست. کاش میشد امشب را هم در خانه عمو صدرا بگذراند. چقدر خانه ساده آنها را بیشتر دوست داشت. دلش زندگی با عشق میخواست نه اجبار. احسان چشمهایش را بست ، و غرق در حسرت هایش همانجا، روی مبل، به خواب رفت. **************** آیه مشغول تمیز کردن کمد درون اتاق ارمیا بود. حاج علی و زهرا خانم به جمکران رفته بودند و تا صبح همانجا میماندند. زینب سادات مغموم و ناراحت گوشه اتاق نشسته بود و به ارمیا نگاه میکرد که ایلیا مغزش را با حرف‌هایش میخورد. دلش میخواست به سمت ارمیا برود و پدر داشتن را حس کند. گاهی آنقدر بدجنس میشد که میگفت کاش ایلیا هیچوقت نبود. اما بعد زبانش را گاز میگرفت. آیه جعبه‌ای از کمد درآورد و آن را باز کرد. لبخند زد و گفت: _ایلیا بیا، آلبومت پیدا شد. همه آلبوم ها اینجاست. زینب سادات آرام گفت: _مال منم هست؟ آیه با لبخند سر تکان داد و آلبوم‌هایشان را به دستشان داد. برخلاف تصور آیه، هر دو کنارش نشستند و داخل جعبه را نگاه کردند و آلبوم بعدی را برداشتند. آلبوم کودکی های آیه بود. با خنده و شوخی کنار ارمیا نشستند و ورق زدند. آیه خاطره بعضی از عکس‌ها را برایشان میگفت و میخندیدند. ایلیا به سمت جعبه رفت و آلبوم دیگری برداشت و به سمتشان آمد. ارمیا با دیدن آلبوم لبخند زد و به یاد آورد... دومین سالگرد ازدواجشان بود. هیچ چیز ارمیا را نمیتوانست شادتر از این کند اما شاید داشت اشتباه میکرد! آیه شادترش کرد، خیلی شادتر! آن روزی که به خانه آمد و دید به جای آیه، صدرا و مسیح و حاج علی هستند. تعجب کرد اما با روی باز به استقبالشان رفت. نزدیک غروب بود و آیه هنوز به خانه بازنگشته بود. نگران بود، خواست تماس بگیرد که صدرا گفت: _رفتن زنونه خوش بگذرونن، پاشید ما هم بریم. ارمیا را بزور راضی کرده و کت و شلوار تنش کردند. هر چه نق میزد که کت و شلوار نمیخواهد، از آنها اصرار و از ارمیا انکار. عاقبت دید همه با لباسهای رسمی قصد بیرون رفتن دارند. او هم به اجبار تن داد. یادش نمیرود وقتی جلوی آتلیه ایستادند ، و او را به داخل برده و داخل سالن عکسبرداری پرت کرده و در را پشت سرش بستند چه حسی داشت. نگاهش به عروس مقابلش افتاد و قبل از نگاه به صورت عروس، سرش را پایین انداخت و به سمت در برگشت: _ببخشید خانوم. اشتباه شد. بعد به در کوبید و گفت: _باز کن صدرا، اینجا یک خانوم هست. باز کن. از پشت در صدای خنده می‌آمد و ارمیا غرق در خجالت، عرق میریخت که صدایی باعث شد لحظه ای خشکش بزند: _ارمیا صدای آیه بود. زیر لب زمزمه کرد: _آیه! دوباره از پشت سرش شنید: _برگرد، منم! ارمیا با شک و تردید به عقب برگشت و آیه‌اش را دید، در لباس سپید ساده، با دسته گل و تاج و تور. لبخند روی لبهایش نشست. آن روز کلی عکس گرفتند، شب را در خانه محبوبه خانوم جشن گرفتند. آن روز یکی از ده روز برتر زندگی ارمیا شد. ایلیا آلبوم را نگاه میکرد و از مادرش تعریف میکرد. به قامت پدر افتخار میکرد. از خوشگلی و خوشتیپی پدر و مادرش تعریف میکرد. اما ارمیا نگاه غم گرفته زینبش را میدید. نگاه حسرت بارش را. رو به دخترکش گفت: _زینب بابا چی شده؟ زینب سرش را به چپ و راست تکان داد: _هیچی. ارمیا دستش را گرفت: _بهم بگو آیه نگران نگاهشان میکرد. دلش شور میزد. دلش برای دل ارمیا شور میزد. دلش برای خواسته‌ی لب‌های زینبش شور میزد. گاهی باید به دلت بگویی : (آرام بگیر، این قدر شور نزن! آنقدر شور و شیرین میزنی که بر سرم می آید.) بر سرش آمد همان دلشوره اش. نگاه ارمیا خاموش شد..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۵۵ و ۵۶ بر سرش آمد همان دلشوره اش. نگاه ارمیا خاموش شد. لبهای زینبش لرزید، ایلیا اخم کرد و آیه دل زد... زینب سادات پر بغض گفت: _بابام. بابا مهدی و به آلبوم اشاره کرد. بعضی حرف ها گفتنی نیست. همان ایما و اشاره ها، همان جملات هیچ وقت به پایان نرسیده، همان کافیست عالم و آدم را خبر کند. زینب سادات آلبوم عروسی پدر و مادرش را میخواست. دلش میخواست پدرش را جز در آن قاب عکس روی دیوار و آلبوم کودکی‌ها و نوجوانی‌هایش ببیند. دلش میخواست مادرش را کنار پدرش ببیند. همان که حسرت بود، همان که عقده بود، همان که درد بود. سکوت گاهی وزنش بیشتر از فریاد است. سکوت گاهی سنگینی میکند، روی سیبک گلو، گاهی روی دل، گاهی روی چشم.آن لحظه سکوت وزن داشت. غم داشت. سکوت هم عالمی دارد. زینب لب به دندان گرفت و زمزمه کرد: _ببخشید ارمیا به خود آمد و دستش را فشرد و لبخند زد: _چیز بدی نگفتی بابا بعد به آیه گفت: _میری بیاریشون؟ آیه سری به تایید تکان داد. مانتو و روسری اش را پوشید، چادر سر کرد، از خانه بیرون رفت. با آسانسور به پارکینگ رفته و در انباری را باز کرد. در میان جعبه‌ها گشت و آن را پیدا کرد. تمام یادگاری‌های سیدمهدی... زینب سادات جعبه را به اتاقش برد. مقابلش گذاشت و آرام در جعبه را گشود. نگاهش به جعبه دوخته شده بود. سجاده پدر را درآورد. در آغوش کشید. اشک صورتش را پر کرد. نگاهش دوباره با داخل جعبه افتاد. کتاب دعا سیدمهدی هم همانجا بود. اما چیزی که نگاه زینب سادات را دنبال خود میکشید، شیشه عطری بود که در قاب مقوایی محفوظ مانده بود. آن را با احتیاط برداشت و بو کشید. بوی عطر پدر. چشمهایش را بست و پدر را تجسم کرد. این عطر، رایحه‌ی دل انگیز پدر را دارد. دلتنگ است عجیب. آیه وارد اتاق شد. نگاهش به زینب بود که چطور عطر یادگاری پدر را بو میکشد و مدهوش میشود. آرام شروع کرد: _من خیلی کوچیک بودم که بابات اینا اومدن تو کوچه ما. اون موقع‌ها مثل الان نبود که بچه‌ها سرگرمی‌هاشون انفرادی باشه. خاله بازیامون هم تو کوچه و دم در خونه هامون بود. تابستون و زمستون، برف و بارون و آفتاب و مهتاب نداشت. از صبح تا ظهر که بریم برای نهار، بعدم که مامان بابا بخوابن و بریم تو کوچه تا شب که جنازمون میومد خونه از خستگی. این برای پسرا شدیدتر بود و دخترا کمتر و محدود تر. من بیشتر همبازی عمو محمد بودم. مهدی همیشه حواسش بهمون بود. روزایی که باباش بهش پول میداد تا بستنی بخرن و اون سهم بستنی خودشو میداد به من تا با محمد که بازی میکنیم، بخوریم. خودش که میگفت، از همون روزا، حسش به من فرق میکرد و اونم نمیدونست چه حسیه. فکر میکرد چون خواهر نداره، من براش حکم خواهرو پیدا کردم. آیه کنار زینبش نشست و آهی کشید: _روزای عمرمون گذشت تا یک روز که به خودم اومدم و دیدم همش حواسم به اینه که کی میاد و کی میره. پسر سر به زیر و محجوب محله. اون روزا سال سوم دبیرستان بودم و مهدی رفته بود دانشگاه افسری، آخر هفته‌ها منتظر اومدنش بودم. همه محل منتظرش بودن. هیچ روزی غمگین تر از روز فوت باباش ندیدمش. اون روز خیلی غم داشت نگاهش. دلمو آتیش میزد. خیلی به پدرش وابسته بود. یادمه هفتمه باباش بود که دعوا شد. صدای داد و دعوا توی محل پیچید و بابام تندی رفت بیرون. صدای داد هوار مهدی و محمد میومد. دلم لرزید. یک جورایی صداش پر از خشم و بغض بود. عموش گفته بود مادرشون باید بعد سر اومدن عده‌اش، عقدش بشه. دو تا برادر اون روز قیامت کردن. آخرم، شر عمو رو از خونه کندن. تازه کنکور داده بودم و دانشگاه تهران قبول شده بودم که زمزمه پیچید سیدمهدی میخواد زن بگیره. حالم رو اون روزا باید میدیدی. خیلی غصه خوردم.خیلی شبا گریه کردم. یادمه یک روز که با دوستام رفته بودیم بیرون، وقتی اومدم تو محل، دیدم طبق معمول پسرا سر کوچه نشستن و مشغول حرف زدنن. منم مثل همیشه بدون توجه به اونا، سرمو انداختم پایین و رفتم سمت خونه. همه بچه های محل رو میشناختم، بیشترشون همبازیام بودن. یک لحظه نگاهم افتاد به در خونه بابات اینا. بابات دم در ایستاده بود. یک لحظه چشم تو چشم شدیم، فوری سرشو انداخت پایین. کوچه برعکس همیشه تو سکوت سنگینی فرو رفته بود. همه نگاها به من بود.همون شب مامان فخری اومد خواستگاری. همه محل میدونستن سیدمهدی دختر حاج علی رو خواستگاری کرده و منتظر اجازه خواستگاریه. شب عقد کنون بود. عاقد بعد از هزار تا سلام و صلوات رسید به عروس خانوم وکیلم؟ همه ساکت شده بودن.... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۵۷ و ۵۸ همه ساکت شده بودن و منتظر بودن یکی منو بفرسته گل بچینم! یکهو دوستم «سها» که از بچه های محلمون بود گفت: _کسی چیزی نمیگه؟خودم بگم؟ وقتی دید همه منتظرن و از اطراف زمزمه بگو بگو میاد گفت: _عروس خانوم دارن برای سلامتی امام زمان ختم قرآن میکنن، بعدشم قراره برن دعای کمیل و جامعه کبیره. تموم که شد هم قرار صد و بیست و چهار هزارتا صلوات به نیت صد و بیست و چهار هزار پیامبر برای تعجیل در ظهور بفرستن. عاقد هم بلند شد و گفت: _پس هفته دیگه مزاحم میشیم که عروس خانوم کارشون تموم بشه. زینب سادات خندید: _عجب عاقد پایه ای بود. آیه سرش را به تایید تکان داد: _آره، دوست بابا بود دیگه، بعد سها گفت:_نه حاج آقا، حالا تشریف داشته باشید. عروس خانوم خسته که شد، برای استراحت اومد، بله رو ازش بگیرید. عاقد نشست و دوباره گفت و گفت تا رسید به وکیلم؟ همه منتظر به سها نگاه میکردن که خودشو به شرمندگی زد و گفت: _تو رو خدا ببخشید، عروس خانوم اومدن، وسایلشونو جمع کردند و برای حج تمتع تشریف بردن، کاش زودتر میگفتین وکیلم که شرمنده شما نشم. روم سیاه، یک ماه دیگه تشریف بیارید بله رو گرفتید همه فقط میخندیدن. دو نفری که قرار بود پارچه رو بالا سر ما بگیرن که روده بُر شده بودن از خنده، پارچه رو انداخته بودن رو سر ما! خلاصه، عقد کنونی شده بود اون روز. حیف که سها زود ازدواج کرد، میخواستم برای عمو محمدت بگیرمش! زینب سادات: _چشم زن عمو سایه روشن! آیه آرام به شانه زینبش کوبید: _نگی بهش!عموت رو میکشه. چون سایه هم مثل سها دیوونه بود برای عموت گرفتیمش دیگه. زینب با ذوق به آیه نگاه میکرد.‌آیه دست در جعبه کرد و چند آلبوم کوچک و بزرگ بیرون آورد. عکس ها را ورق میزد و خاطرات آن روزها را برای دخترش دوره میکرد. آخرین آلبوم را بست و به دخترکش گفت: _محمدصادق خیلی پیگیره. بابات با عمو مسیح حرف زده اما راضی نمیشن. میگن اجازه بدیم خود محمدصادق باهات حرف بزنه شاید راضی شدی. بگم بیان یا نه؟ زینب سادات شرمگین شد: _من که گفتم نه. آیه: _به من گفتی اما به اونا نگفتی که مامان جان. باید یاد بگیری از حقت دفاع کنی. حرفاشو بشنو، نخواستی بگو نه زینب قبول کرد... خبر موافقت زینب سادات با خواستگاری محمدصادق مثل بمب ترکید. مریم و مسیح مهیای سفر میشدند. زهرا که درگیر‌ کودکش بود و آمدنش را تا بله برون به تاخیر انداخت. اما، بیتاب تر از همه محمدصادقی بود که صبرش نتیجه داد. مراد دلش در چند قدمی‌اش بود و این بیتاب‌ترش میکرد. دسته گل و شیرینی در دست هایشان، لبخند بر لبانشان، پشت در خانه حاج علی ایستادند. ایلیا در را باز کرد. محمدصادق از خجالت خیس عرق بود. بخصوص بعد از دیدن سیدمحمد در خانه، اضطرابش بیشتر شد. هرچقدر دلش به رفاقت ارمیا و مسیح خوش بود، از این عموی دلنگران خوشبختی زینب، میترسید. ته دلش خالی شد.سیدمحمد کم از پدرزن‌های سخت‌گیر نداشت. آیه، سایه را روی صندلی نشاند و گفت: _چقدر استرس داری! تازه زایمان کردیا! بشین و اینقدر به من استرس نده. سایه: _محمد خیلی راضی نیست. میترسم حرفی بزنه و دلخوری پیش بیاره! آیه: _هنوز از اون سال ناراحته؟ سایه: _آره، کم چیزی نبود براش که زنش رو نرسیده دیپورت کردن، اونم این همه راه و شبونه و تک و تنها. اما بیشتر نگران زینبه. میگه این رفتارو اگه با یادگار برادرم بکنه. چکار کنم؟! آیه نفس عمیقی کشید: _درک میکنمش. منم گاهی میگم کاش سیدمهدی بود. یا اگه نیست کاش مسئولیتی به سنگینی زینب نبود. اگه پسر بود، کمتر دلنگرانی داشتم. زهرا خانوم وارد آشپزخانه شد و حرفشان را قطع کرد: _بیاید بیرون دیگه، زشته اینجا نشستید. بنده خدا مریم اونجا تنها نشسته. آیه و سایه بلند شده و دنبال زهرا خانوم رفتند. جمع آن صمیمیت سابق را نداشت. سنگین بود و نفس‌گیر. با حرف مسیح، سنگین تر هم شد. مسیح: _بالاخره صبر ما جواب داد و زینب خانوم راضی شد. باید بیشتر به نظر جوان‌ها احترام گذاشت. بالاخره اونا باید برای زندگیشون تصمیم بگیرن. ما که نمیتونیم مجبورشون کنیم سیدمحمد ابرو در هم کشید و ارمیا مراعات برادری اش را با مسیح نکرد. اصلا جایی که بحث زینبش بود، مراعات نمیشناخت. ارمیا: _کاملا درست میگی، ما حق نداشتیم دخالت کنیم اما اصرارهای شما باعث شد دخالت کنیم و یک جورایی زینب جان رو مجبور کنیم. سید محمد لبخندش را قورت داد، سایه و آیه لب گزیدند و محمد صادق....... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۵۹ و ۶۰ سیدمحمد لبخندش را قورت داد، سایه و آیه لب گزیدند و محمدصادق بیقرار روی مبل جابجا شد. جو سنیگین که سنگین تر شد، حاج علی میانه را گرفت زینب سادات را صدا کرد. زینب که با سینی چای به جمع پیوست، نگاه محمدصادق بیقرار شد و روی زینب نشست. متانت و وقار زینب دل را برده بود. این حجب و حیای ذاتی اش. این لبخندهای ملیح... صدای مسیح، افکار محمدصادق را برید: _حالا اجازه بدید بچه‌ها صحبت‌هاشونو بکنن، اگه تفاهمی بود ما ادامه بدیم. صحبت یک ساعتشان آنقدر جواب داد که در میان بهت و حیرت جمع، زینب سادات جواب مثبت داد... ********** سیدمحمد کلافه قدم میزد. ارمیا را تازه روی تخت خوابانده بودند. ارمیایی که سخت در فکر بود. آیه نگاه سرزنش بارش را روی زینب سادات نگاه داشت. سایه خواست میانجی گری کند: _چرا اینجوری میکنید؟ این زندگی خودشه! آیه عصبی شد: _زندگی خودشه؟ پس چرا تا قبل اومدنشون هی میگفت نه؟ هی میگفت نمیخوام؟ الان مریم و مسیح فکر میکنن ما دروغ میگفتیم. سیدمحمد میان حرف آیه آمد: _آخه تو با خودت چه فکری کردی؟ خودت میدونی با رفتارای محمدصادق نمیتونی کنار بیای! تو همیشه خودت تصمیم گرفتی، خودت خواستی! تو اینجوری بزرگ شدی! چطور میتونی با کسی زندگی کنی که مثل مسیحه؟ زینب سادات آرام گفت: _مثل عمو مسیح نیست. گفت بهش فرصت بدم. گفت منو دوست داره. رنگ صورت زینب سادات سرخ شد. دخترک خجالتی سیدمهدی، دخترک ناز پرورده ارمیا، دخترک پر از حجب و حیای آیه! ارمیا میانه را گرفت: _بهش فرصت بدید فکر کنه. اون باید برای زندگیش تصمیم بگیره. بعد آیه را صدا کرد: _آیه جان، میشه بیای؟ سیدمحمد به سمت ارمیا رفت: _کاری داری داداش؟ ارمیا به برادرانه هایش لبخند زد: _نه، کاری ندارم، حرف دارم باهاش. سیدمحمد شانه ارمیا را بوسید و تنهایشان گذاشت. ارمیا: _بهش سخت نگیر جانان! آیه کلافه شد و نفسش را با شدت بیرون داد: _امانته! جز امانت بودنش، جونمه، بچمه! سید اولاد پیغمبره! من نگران این انتخاب اشتباهم! زینبم خوشبخت نمیشه. میدونم. ارمیا: _زینب داره تصمیم میگیره. اون هنوز سنی نداره و با دو تا کلمه میشه. حرفی در این نیست که محمدصادق دوستش داره! اما اون نمیتونه این دوتا رو از هم تفکیک کنه. بفهمه زندگی فقط احساس نیست. بخش بزرگش احساسه، اما محمدصادق آدم کنترلگری هستش و زینب در لحظه زندگی میکنه! خودش تصمیم میگیره! میدونم که زینب به زودی از تصمیمش برمیگرده. آیه: _قیمت این تجربه براش زیاده ارمیا! ارمیا: _اگه نذاری تجربه کنه، بدتر میشه. هزینه‌های بیشتری میدی. همیشه حسرت میخوره و تو رو مانع خوشبختی خیالیش میدونه! آیه: _یک عمر به مردم مشاوره دادم، راهکار دادم، زندگی ساختم، حالا تو کار خانواده خودم موندم! چقدر خوبه که هستی. ارمیا لبخند زد: _نباشمم تو میدونی چکار کنی آیه اخم کرد: _جرات داری نباشی؟ صدای خنده ارمیا بلند شد، اما آنقدر آرام بود که دل آیه از مظلومیتش گرفت. *********** بیگ بنگ... راست میگویند از هرچه بترسی سرت می‌آید. آیه به در بسته اتاق زینب نگاه کرد و مات و مبهوت به ارمیا گفت: _چی گفت؟ نامزدی رو بهم بزنیم؟ الان؟ بعد از سه ماه؟ حالا که تاریخ عقد گذاشتیم؟ حاج علی تسبیح عقیقش را در مشت فشرد: _به جای فکر کردن به این حرفا، برو ببین چی شده! ببین چرا صبر دخترت لبریز شده. زینب دختر عاقلیه. ببین چرا دلش شکسته. ارمیا نفسش سنگین شده بود اما هیچکس نفهمید. به خس خس افتاده و با حالی خراب صدا زد: _آ... یه! آ... زهرا خانوم متوجه ارمیا شد: _یا حضرت زهرا! حاجی! ارمیا! آیه و حاج علی به سمت ارمیا دویدند. کپسول کوچک اکسیژن را آورده و ارمیا نفس کشید. لعنت به آن گلوله ها که ریه اش را نابود کرده بود. لعنت به آن گلوله ها که زمینگیر کردنش را بس ندانستند و نفسهایش را هم گرفتند. ارمیا ماسک را کنار زد: _تلفن رو بیار. باید به صادق زنگ بزنم. حاج علی ماسک را دوباره روی صورتش گذاشت: _اول بذار حالت جا بیاد، نفس کشیدنت راحت بشه بابا جان، بعد زنگ بزن! ارمیا به سختی از زیر ماسک گفت: _نفسم رو گرفتن. تا زینبم نخنده نفسم جا نمیاد. نفسم رو گرفتن بابا. آیه در آغوش زهرا خانوم گریه میکرد و ارمیا جان میکند تا حرف بزند: _گریه نکن. برو پیش زینبم ببین چی شده. زینب اشک بریزه، روزگار صادقو سیاه میکنم. آیه بود و ارمیایی که سال‌ها..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
Romanbank.parvaze shaparak ha.pdf
1.25M
🌱 نسخه پی دی اف 🌱رمان👈 🌱 (جلد سوم👉 از روزی که رفتی) ✍نویسنده: سنیه منصوری 📖تعداد صفحات: ۱۵۱ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
Romanbank.parvaze shaparak ha.pdf
1.25M
🌱 نسخه پی دی اف 🌱رمان👈 🌱 (جلد سوم👉 از روزی که رفتی) 📖تعداد صفحات: ۱۵۱ نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa