⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۵۳ و ۵۴
دلش غذای #دستپخت مادر میخواست. دلش میخواست با مادرش #زندگی کند، نه هم زیستی. سالها در این خانه بدون هیچ حس #مشترکی زندگی کردند. بدون صبحانه ای مشترک، بدون نهاری مشترک...
اصلا دلش میخواست شیدا هم مثل رهاییاش بود. رهایی #مادربودن را بلد بود. رهایی #عشق_ورزیدن به کودکانش را بلد بود. رهایی #زن_بودن را بلد بود.
مگر مهدی و محسن خودشان لباسهایشان را نمیشستند و اتو نمیکردند؟ آنها هم بلد بودند، مثل خودش اما، این برای کمک به مادر بود، نه برای آنکه مادرش لباسهای چرک و عرق کرده پسر ده سالهاش را مشمئز کننده میدانست.
بارها دیده بود که رهایی چطور با عشق به بازی کردن پسرهایش در حیاط خانه نگاه میکند، دیده بود که با زمین خوردنشان بیتاب میشد اما خودش، دوران کودکیاش را با وسواسهای مریض گونه شیدا گذرانده بود.
دلش زندگی میخواست. کاش میشد امشب را هم در خانه عمو صدرا بگذراند. چقدر خانه ساده آنها را بیشتر دوست داشت. دلش زندگی با عشق میخواست نه اجبار.
احسان چشمهایش را بست ،
و غرق در حسرت هایش همانجا، روی مبل، به خواب رفت.
****************
آیه مشغول تمیز کردن کمد درون اتاق ارمیا بود. حاج علی و زهرا خانم به جمکران رفته بودند و تا صبح همانجا میماندند.
زینب سادات مغموم و ناراحت گوشه اتاق نشسته بود و به ارمیا نگاه میکرد که ایلیا مغزش را با حرفهایش میخورد.
دلش میخواست به سمت ارمیا برود و پدر داشتن را حس کند. گاهی آنقدر بدجنس میشد که میگفت کاش ایلیا هیچوقت
نبود. اما بعد زبانش را گاز میگرفت. آیه جعبهای از کمد درآورد و آن را باز کرد.
لبخند زد و گفت:
_ایلیا بیا، آلبومت پیدا شد. همه آلبوم ها اینجاست.
زینب سادات آرام گفت:
_مال منم هست؟
آیه با لبخند سر تکان داد و آلبومهایشان را به دستشان داد. برخلاف تصور آیه، هر دو کنارش نشستند و داخل جعبه را نگاه کردند و آلبوم بعدی را برداشتند.
آلبوم کودکی های آیه بود.
با خنده و شوخی کنار ارمیا نشستند و ورق زدند. آیه خاطره بعضی از عکسها را برایشان میگفت و میخندیدند.
ایلیا به سمت جعبه رفت و آلبوم دیگری برداشت و به سمتشان آمد.
ارمیا با دیدن آلبوم لبخند زد و به یاد آورد...
دومین سالگرد ازدواجشان بود. هیچ چیز ارمیا را نمیتوانست شادتر از این کند اما شاید داشت اشتباه میکرد! آیه شادترش کرد، خیلی شادتر!
آن روزی که به خانه آمد و دید به جای آیه، صدرا و مسیح و حاج علی هستند. تعجب کرد اما با روی باز به استقبالشان رفت.
نزدیک غروب بود و آیه هنوز به خانه بازنگشته بود. نگران بود، خواست تماس بگیرد که صدرا گفت:
_رفتن زنونه خوش بگذرونن، پاشید ما هم
بریم.
ارمیا را بزور راضی کرده و کت و شلوار تنش کردند. هر چه نق میزد که کت و شلوار نمیخواهد، از آنها اصرار و از ارمیا انکار. عاقبت دید همه با لباسهای رسمی قصد بیرون رفتن دارند. او هم به اجبار تن داد.
یادش نمیرود وقتی جلوی آتلیه ایستادند ،
و او را به داخل برده و داخل سالن عکسبرداری پرت کرده و در را پشت سرش بستند چه حسی داشت. نگاهش به عروس مقابلش افتاد و قبل از نگاه به صورت عروس، سرش را پایین انداخت و به سمت در برگشت:
_ببخشید خانوم. اشتباه شد.
بعد به در کوبید و گفت:
_باز کن صدرا، اینجا یک خانوم هست. باز کن.
از پشت در صدای خنده میآمد و ارمیا غرق در خجالت، عرق میریخت که صدایی باعث شد لحظه ای خشکش بزند:
_ارمیا
صدای آیه بود. زیر لب زمزمه کرد:
_آیه!
دوباره از پشت سرش شنید:
_برگرد، منم!
ارمیا با شک و تردید به عقب برگشت و آیهاش را دید، در لباس سپید ساده، با دسته گل و تاج و تور. لبخند روی لبهایش نشست.
آن روز کلی عکس گرفتند، شب را در خانه محبوبه خانوم جشن گرفتند. آن روز یکی از ده روز برتر زندگی ارمیا شد.
ایلیا آلبوم را نگاه میکرد و از مادرش تعریف میکرد. به قامت پدر افتخار میکرد. از خوشگلی و خوشتیپی پدر و مادرش تعریف میکرد.
اما ارمیا نگاه غم گرفته زینبش را میدید. نگاه حسرت بارش را. رو به دخترکش گفت:
_زینب بابا چی شده؟
زینب سرش را به چپ و راست تکان داد: _هیچی.
ارمیا دستش را گرفت:
_بهم بگو
آیه نگران نگاهشان میکرد. دلش شور میزد. دلش برای دل ارمیا شور میزد. دلش برای خواستهی لبهای زینبش شور میزد.
گاهی باید به دلت بگویی :
(آرام بگیر، این قدر شور نزن! آنقدر شور و
شیرین میزنی که بر سرم می آید.)
بر سرش آمد همان دلشوره اش. نگاه ارمیا خاموش شد.....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa